چرا سریال یاغی محبوب شده؟ معرفی رمان سالتو که سریال از آن اقتباس شده است
سریال یاغی این روزها خیلی محبوب شده. شاید فکر کنید که فرمول این سالهای شبکههای خانگی که مشخص است: یک عده بازیگر مشهور را برمیدارید و با پیشنهادهای مالی خوب متقاعدشان میکنید که در سریال شما حضور داشته باشند، بعد داستانهای متناسب با آنها و چه بسا مشابه شخصیتهای سینمایی که آنها قبلا خوب درآوردهاند، مینویسید. معمولا آمیزهای از محیطهای شیک و اصطلاحا لاکچری و محیطهای فقیرنشین یا جرمخیر در کنار هنرپیشههای خوشچهره پاسخ میدهد و سریال شما بیننده زیاد پیدا میکند و به موفقیت میرسید.
بر اساس همین فرمول ما سریالهایی که حتی ارزش دیدن یک اپیزود هم نداشتهاند، کم نداشتهایم، اما سریالهای خوب یا سریالهایی که با کمی تسامح و چشمپوشی از اشکالات میتوان خوب تلقیشان هم کرد گه گاه، رخ مینمایند و هم ما را سرگم میکنند و هم اندکی امیدوار میکنند.
خوبی سریالهای موفق شبکه خانگی این است که فیلم دیدن را که سالهاست متاسفانه تبدیل به امری انفرادی شده، دوباره تبدیل به کاری خانوادگی و جمعی میکنند.
در این میان خبر خوب دیگر این است که اقتباس از رمانهای ناشناخته، اما خوب فارسی، کم کم دارد جا میافتد. سریال زخم کاری اقتباسی بود از رمان «بیست زخم کاری» نوشته محمود حسینیزاد و خود رمان ملهم بود از «مکبث» شکسپیر.
حالا بعد آن سریال موفق، سریال یاغی تبدیل به پدیده این روزهای شبکه خانگی شده، این سریال اقتباسی است از کتاب سالتو، نوشته مهدی افروزمنش.
گروه هنرپیشههای سریال یاغی بسیار مشهورند: پارسا پیروزفر، علی شادمان، طناز طباطبایی، امیر جعفری، فرهاد اصلانی و حتی نیکی کریمی (به صورت حضور افتخاری)
سریال یاغی توانسته به موفقیت خوبی برسد و یک اقتباس قابل قبول باشد.
چرا یاغی اینقدر مورد توجه قرار گرفته است؟
یک دلیلش این است که تم کلی سریال، با غم و مشکل بیشتر جامعه ایران هماهنگی دارد. سریال جوانی را نشان میدهد که در یک محله فقیرنشین که برخی از سکنانش چارهای جز ارتکاب خردهجرم ندارند، پا گرفته و سرخورده از محرومیتها و دیده نشدنها میخواهد از یک فرصت غیرمترقبه استفاده کند و از راه کشتی و قهرمانی در آن به همه جا برسد.
کلا داستانهایی که پیشرفت یک شخص را از منتهای درماندگی و فقر و گمنامی، تا قله شهرت و موفقیت نشان میدهند، موفقند و عده زیادی به آن جذب میشود.
سریال یاغی هم همین طور است. قهرمان داستان با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکند و به ناگاه مثل داستانهای پریانی، روزنههای به سوی دنیای تاریک او باز میشوند …آیا همه چیز همین طور خوب به پیش خواهد رفت یا قهرمان داستان با مشکلاتی پیشبینینشده روبرو میشود؟
نسبت به برخی از سریالهای دیگر که به نظر میرسد سازندگانش شخصیتهای دنیای مادون یا فقر را تنها در کتابها خواندهاند و شخصیتهای به شدت مصنوعی خلق میکنند، سریال یاغی موفقتر بوده. اما نه کاملا. مثلا حلقه دوستان هممحلهای جاوید، گاهی به شدت مصنوعی به نظر میرسند و آدم دوست دارد که زمان اختصاص شده به آنها کمی کاهش پیدا کند.
در ضمن کاراکتر اسی قلک در سریال، گرچه یک بدمن موفق مینماید، اما امیر جعفری در آن به نوعی کاراکترهای قبلی را تکرار کرده است.
سریال در ایجاد تعلیق و ایجاد علامت سوال در مورد ماهیت کاراکترها و آینده هر کدام از آنها موفق بوده. کلا سریالی که شما را در انتظار اپیزود بعدی خودش بگذارد، میتواند سریال موفقی تلقی شود و سریالی که شما در تردید باشید که آیا برای تماشای اپیزود بعدیاش وقت صرف کنید یا نه، یک جای کارش میلنگد.
اما عمده دلیل موفقیت دیگر سریال را میتوانیم بازی علی شادمان بدانیم. نه اینکه بازی امیر جعفری یا پارسا پیروزفر ضعیف باشد، اما این علی شادمان است که انگار نقش را قاپیده و به خوبی توانسته نقش یک جوان فقیر و نیکنهاد و مظلوم و در عین حال مستعد و با اراده را درآورد.
شاید هر کسی به جز او این نقش را بازی میکرد، تماشاگر حتی زاویهای نسبت به او پیدا میکرد. اما حالا «چشم» گفتنهای مظلومانه هم تبدیل به یک میم اینترنتی شده و حتی ویدئوهایی بر این اساس در شبکههای اجتماعی ساخته شدهاند.
محمد کارت کارگردان سریال است که او را در بیشتر به واسطه تولید مستندها و البته کارگردانی فیلم «شنای پروانه» میشناسیم. در سریال یاغی او تلاش کرده در لبه نازک ساخت یک سریال محبوب و سریالی که بتواند تا اندازهای تقلا و مشکلات طبقههای مادون را نشان میدهد، حرکت کند و تا حد زیادی در این کار موفق بوده است.
تذکر:
این پست سفارشی نوشته نشده و مسلم است که نوشتن در مورد چیزی به منزله تایید همه عوامل دخیل در ساخت آن یا پلتفرم انتشار آن نیست.
در مورد من که دوستان آنلاین میدانند همچنان آدم هستم که سریالها و فیلمهای فرنگی روز یا کلاسیک را با «دانلود» کردن تماشا میکنم و این پست به منزله تایید یا تشویق استفاده از شبکههای استریم نیست و نقد شخصی محکم در مورد نوع استریم در ایران با بندهای متعدد دارم که اگر روزی شرایط مساعد بودم، خواهم نوشت.
در ضمن در مورد سریالها و فیلمهای ایرانی، ناخودآگاه سختگیری نقدم را پایین میآورم و محدودیتها و دشواریهای ایران را در نظر میگیرم. والا بدیهی است که دهها فیلم و سریال و مستند نو با امتیاز بالا همین حالا هستند که میتوان اولویت را به آنها داد.
اما چه کسی است که نیاز به تنوع یا دستکم سردرآوردن از محتوایی که اطرافیانش میبینند نداشته باشد.
اما منبع اقتباس سریال همان طور که اشاره شد، کتاب سالتو، نوشته مهدی افروزمنش است. این رمان را نشر مشه در 260 صفحه منتشر کرده است.
زانوهام میسوخت و سفیدی پام را پشنگههای خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه میکرد و نمیدانستم نگاهش کنم یا نه. نمیخواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهمتر غرورم بود و چشمهای قرمزشدهام. یکهو صدایی داد زد «بیا نادر، پیداش کردم؛ این جاست. » بم بود و جذاب، از آنهایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشویی نمور گندگرفته یک سالن ورزشی زهواردر رفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دست شویی را پیدا کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پی من نمیگشت. چند ثانیهای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه…» ادامهی جملهاش را خورد و بهتزده گفت «سیا، این چرا این شکلیه؟ » باید سرم را بلند میکردم. با اشک چشمهام تار میدیدمشان. دومی مرد چهارشانهی قدکوتاهی بود که موش را به دقت یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود، با یک پالتو نخودی رنگ و کفشهایی که کثافتهای سقف را مثل آینه نشان میداد. قد بلند و موی نقرهای کوتاه داشت که بالای صورت کشیدهاش مرتب شده بود. سیا چیزی نمیگفت. دوروبرم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آنجا بودند. نادر دستش را که به بینیاش بود برداشت و آمد سمتم.
جلوم چمباتمه نشست، انگار سال هاست میشناسدم دستش را روی شانهام گذاشت و طوری پرسید
«مربیت کیه بچه؟ » که فکر میکردی مجبوری جوابش را بدهی. عطرش کمی بوی گه دستشویی را پسزده بود. جواب ندادم. حال حرف زدن نداشتم. فقط نگاهش کردم. بعد دست بردم ساک دستی پلاستیکیام را برداشتم تا قبل هر اتفاق دیگری بزنم بیرون. با من بلند شد و باز پرسید «مربیت کیه؟ » تو گویی آسمان دھن باز کرده و من و او افتاده بودیم بر آن موزاییکهای جرم گرفته که وظیفهی ازلی – ابدی انسان را انجام دهیم؛ گفت وگو. او سؤال بپرسد و من جواب بدهم. بیحوصله گفتم «مربی؟ مربی چی؟ »
«گلف که نیومدی، داشتی کشتی میگرفتی دیگه! »
خوشم آمد. گفتم «مربی ندارم. »
به رفیقش نگاهی کرد و از ته دل خندید. بهم برخورده بود، اما میدانستم که از پسشان برنمی آیم، پس خودم را زدم به بیخیالی و به هوای آبی به صورتم زدن چرخیدم سمت شیرهای آب. یهو گفت «ببین چی میگه سیا، میگه مربی ندارم. این لعنتی میگه مربی ندارم بعد این طوری کشتی
میگیره. » نزدیکم بود. صورت خیسم را که از دستهام در آوردم و کف سیمانی را قطرههای آبتر کرد، نفس هاش میخورد پشت گردنم. قیافهاش دوستانه بود. برگشتم تکیه دادم به دیوارهی روشویی. روبه روی هم بودیم. حداکثر دو وجب فاصله. لبخندریزی میزد. خواستم چیزی بگویم که همان طور دوستانه گفت «تو مربی نداری؟ مرگ من تو مربی نداری؟
گفتم نه. »
یعنی باور کنم که تو کشتی گیر به دنیا اومدی و بدون مربی این طور مچ پا میگیری و بارانداز میکنی؟ »
نمیتوانست باور کند. «اصلاً چه جوری اومدی اینجا بدون مربی؟ »
کسی جلوم رو نگرفت، وزن کشیدم اومدم. » چند ساله کشتی میگیری؟ » اولین بارمه. »
نگاهش خشک شد، انگار چشمش به یک اثر کشف نشده باستانی افتاده بود.
«یعنی اولین باره مسابقه میدم، وگرنه قبلش چندباری رفته بودم باشگاه چمران و به بارش هم تمرین کردم. » ب
الاخره دهنش را باز و بسته کرد: «یعنی تو مربی نداری؛ اولین بارت هم هست مسابقه میدی؛ اون وقت این طوری کشتی میگیری؟ میخوای باور کنم؟ »…
این نوشتهها را هم بخوانید
نیکی کریمی مادر یاغی هست از پارسا پیروز فر بهمن
الان داره انتقام میگیره
کتاب ( برج سکوت) نوشته ی حمید رضا منایی بسیار شبیه رمان سالتو هست. میشه از خوندنش لذت برد.