هری پاتر و فلسفه – معرفی یک کتاب – خلاصه و معرفی
کتاب سرآمد هری پاتر و فلسفه نوشته گرگوری بسم با ترجمه مریم آرین منتشر شده است. از مجموعهکتابهاییست که به بررسی فلسفی فرهنگ عامهپسند میپردازند.
فلسفه، همانطور که افلاطون میگوید، با خیال آغاز میشود. کودکان راجع به همه چیز خیالپردازی میکنند. آنان ذاتاً کنجکاو، پرسشگر، و مشتاق یادگیری هستند. گاهی آنان از افراد بزرگسالی که باور دارند نیز بسیار بیشتر درک میکنند. به این خاطر است که جی.کی. رولینگ، همچون جی.آر.آر. تالکین، لوییس و دیگر نویسندگان بزرگ کودکان، در ایجاد مسائل پیچیده و طرح سؤالات چالشزا درنگ نمیکند. این کتاب برای آن دسته از هواداران رولینگ است که به دنبال کشف مسائل عمیقتر موجود در کتابها و فیلمهای پاتر هستند.
سرآمد هری پاتر و فلسفه
هاگوارتز برای مشنگها؛ نیش فلسفه ۵
نویسنده: گرگوری بسم
مترجم: مریم آرین
نشر سیفتال
هرگز فراموش نکن که شاید روح اون چنان آسیب دیده باشه که نشه ترمیمش کرد، اما مغز و قدرتهای جادوییش دست نخورده باقی ماندهاند. کشتن جادوگری مثل ولدمورت، حتا بدون جانپیچهاش باز هم به قدرت و مهارتی فوقالعاده نیاز داره.
چرا دگرنمایان گاهی همچون خود معمولیشان رفتار میکنند و گاهی نیز همچون فرد یا حیوانی که به آن تغییر شکل دادهاند؟ برای آنکه بتوانیم به این سؤال پاسخ دهیم، بایستی ابتدا چیستی یک انسان تغییر شکلداده را بفهمیم. به زبان سادهتر، هنگامیکه سیریوس تغییر شکل میدهد، آیا به سگ تبدیل میشود، یا همچنان انسان است؟
اگر واقعاً رولینگ مفهوم احساسی روح را اتخاذ کرده باشد، میتوان گفت این کار را با چرخشی جالب انجام داده است. دیدگاه احساس نظریهای فلسفی نیست که متخصصین الاهیات و فیلسوفان آن را مطرح کرده باشند، بلکه عصارهٔ روشهای گوناگونیست که ما از واژهٔ روح استفاده میکنیم.
میدونی، تا وقتی که قلب و مغزت کار میکنه، میتونی بدون روح بازهم وجود داشته باشی. اما دیگر هیچ شخصیتی نداری، نه خاطره، نه… هیچی. اصلا راه بهبودی وجود ندارد. فقط… وجود خواهی داشت. مثل یک پوستهٔ تو خالی. روحت برای همیشه رفته… گم شده
یک روح دکارتی به شدت آسیب ببیند، در آن صورت افکار، مهارتها، و تواناییهای جادویی آن فرد نیز آسیب میبیند، اما تمامی این موارد در ولدمورت سالم باقی ماندند. از آنجا که به توانایی حسی ولدمورت، علاوه بر روح آسیبدیدهاش، خدشهای وارد نشده، به نظر میرسد که دیدگاه هوشیاری نیز حذف میشود.
خودتان را یک زندانی تصور کنید، محبوس، که برای ماههای متوالی نمیتوانید بیرون بروید. حالا، سرانجام، میتوانید به بیرون برید. آزادید هرکاری که میخواهید انجام دهید… میتوانید در اطراف بدوید، از هوای تازه لذت ببرید، به سینما بروید، هرکاری که دلتان میخواهد انجام دهید. چه کار میکنید؟
عشق بهسادگی و بهسرعت باعث تغییر نمیشود. اما با چیزی که در سِوِروس اسنیپ مشاهده کردیم، عشق قادر است از اساس یک زندگی را دگرگون سازد. اسنیپ به دختر مورد علاقهاش نرسید، اما عشق عمیقش به لیلی، باورها و رفتار او را تغییر داد. این عشق به ثابتقدمبودن اسنیپ در نقش خطرناک و تنهای جاسوس دوجانبه انگیزه داد. با عشق، اسنیپ توانست همچون لیلی و هری… ازخودگذشتگی کند.
خوانندگان با دو واقعیت ساده میتوانند عدم شایستگی آمبریج برای حکمرانی را دریابند. نخست، او از تمام فضایل الزامی که افلاطون در کتاب جمهوری مطرح کرده، بیبهره است: شجاعت، خرد، عدالت، و خویشتنداری. خوددارنبودن آمبریج نقطهضعفی اساسیست. تنها چیزی که او بلد است حقهبازی، و پرخاشگری بیاندازه و مهارنشدنی است؛ ویژگیهایی که افلاطون هیچگاه از یک حکمرانِ فیلسوف موفق انتظار ندارد. دوم و مهمتر اینکه تمام روشهایی که آمبریج برای آزار و اذیت انجام میدهد، حاکی از شهوت درونی او برای قدرت است.
عشق رمانتیک اسنیپ در ابتدا به خودخواهی آلوده است، اما با قبول نقشی که دامبلدور از او خواسته عشقش عمق پیدا میکند. افلاطون در رسالهٔ ضیافت عمق مشابهی از عشق را نشان میدهد، او در آنجا شخصیتهای مختلفی را ارئه میکند که به دنبال توصیف و ستایش عشق هستند. معلم سقراط، دیوتیما، مدعیست «عشق، اشتیاقِ داراشدنِ خوبیست برای همیشه.»(۱۵) این «تصرف» خوبی، خشنودی ناشی از یک خواستهٔ خودخواهانه در ظاهر عشق اِروس نیست، که معشوق برای آنچه به عشقش میدهد مورد ارج قرار میگیرد، بلکه درمقابل رابطهای برای معشوق است که در آن عاشق همچون یک خوب بیپیرایه به سوی معشوق میرود. آنکه عاشق است به دنبال «زایندگی در زیبایی» ست، خواه این زیبایی فرزند باشد خواه ایده و تقوا. (۱۶) عشق با گسترش محبت والدین نسبت به فرزندانشان، یا با ایجاد تقوا و عشق در آنان که عاشقند، خود را جاودانه میسازد. رولینگ برای هر دو نمونه مثالهایی ارائه کرده است. طبق عشق، جیمز و لیلی مشتاقانه حاضر بودند خود را برای یکدیگر یا هری فدا کنند. عشق رمانتیک اسنیپ به لیلی، اگرچه یکسویه بود، ولی بهتدریج تقوا را در اسنیپ «به دنیا» آورد. پس از آنکه اسنیپ خود را به مبارزه با ولدمورت متعهد کرد، آن خودخواهی اولیه در نهایت محو شد.
اگر کار اشتباهی انجام دهید، برای همیشه این شما بودهاید که آن عمل اشتباه را مرتکب شدهاید. هرچقدر هم که از آن چشمپوشی شود به هرحال حقیقت عوض نمیشود. اینکه تصور کنید پس از متأسفشدن و توبه فرد جدیدی شدهاید، نوعی خودفریبیست. تصور کنید که من اشتباهاً به شما آسیب برسانم و ادعا کنم که این عمل از «چارلز بد» سرزده است، اما من حالا «چارلز خوب» هستم، فردی کاملا جدید که با آن خویشتن پیشینم همفکری اندکی دارم. بهنظر میرسد این «نوزایی» هر نوع تمامیتی را که تاکنون در هویتم داشتهام، تهدید میکند.
اهمیت جماعت اینکه عضوی میهنپرست و فادار به یک گروه باشید، لزوماً بدان معنا نیست که اعضای گروهتان را برتر از دیگران بدانید. تفاوت میان میهنپرستی گریفیندوریها و تعصب اسلیترینیها نیز همین است. اما عضویت در یک گروه به خودی خود چه معنایی دارد؟ آیا رفاه شما به عضویت در جماعتی بستگی دارد که به خوبی شناخته شده، و مرزوحدود مشخصی دارد، و با سنتهای گذشتهاش رابطهای پاک و دستنخورده دارد؟ یا شاید رفاه شما به زندگی در جماعتی بستگی دارد که سنتهای فرهنگی غنیاش از باقی جهان جدا شده، و دربرابر شرایط امروزی ما پاسخی ناکارآمد و اشتباه ارائه میکند؟
ظالم توانایی ثروتاندوزی بیشتری دارد چون از دیگران برای آن کار استفاده میکند. تعهدات اخلاقی چنین فردی، دستوپایش را نبستهاند، در حالیکه فرد عادل اسیر این تعهدات است. این منطق فقط در مورد مالاندوزی صدق نمیکند، بلکه برای کسب قدرت و لذت نیز به کار برده میشود. اگر فرد ظالم بتواند اعتماد دیگران را جلب کند، آنگاه این افراد دربرابر او آسیبپذیر میشوند. مشاهده میکنیم که ولدمورت بارها این کار را انجام میدهد، آن هم نه فقط با دشمنانش، بلکه حتا با پیروانش چنین میکند. آنان آنقدر به او اعتماد میکنند که خودشان را در اختیارش قرار میدهند، و هنگامیکه دیگر نیازی به آنان ندارد کاری میکند که بهای آن اعتماد را بپردازند. هنگامیکه اعتماد و آسیبپذیری وجود دارند، فرد ظالم میتواند دیگران را به بازی بگیرد و از ایشان برای دستیابی به قدرت، لذت، یا ثروت شخصی استفاده کند.
در نگاه افلاطون، روح غیر اخلاقی همان روح بیمار و آشفته است. هنگامیکه میل فرد برای افتخار، لذت، یا ثروت بر دیگر امیال غلبه میکند، نتیجهٔ نهایی پریشانی درونیست. ما به تجربه میدانیم که زندگی از روی بزدلی، افراط، نادانی، و بیعدالتی نیز میتواند به پریشانی بیرونی بینجامد. برای مثال میتوان گفت که چنین گناهانی برای روابط شخصی فرد بسیار مخرب هستند. نمایش فوقالعادهای از تمام اینها را در شخصیت ولدمورت نظاره میکنیم. شهوتی که برای قدرت دارد او را به سوی بیچارگی درونی میبرد، و باعث جدایی و انزوای او از دیگران میشود. تصویرسازی کتابها و فیلمهای هری پاتر این موضوع را نشان میدهند. ظاهر جسمانی ولدمورت، زندگی درونی أسفبارش را منعکس میکند. این ظاهر را با ظاهر جسمانی دامبلدور مقایسه کنید، که آرامش و توازن درونیاش را منعکس میکند، که به واسطهٔ آنها شخصیت اخلاقمدار نیککردارش به وجود آمده است (اگرچه شخصیتش ناقص است).
انسانهایی که عادلانه زندگی میکنند نیازی نیست برای دریافت پاداش خود تا زندگی پس از مرگ به انتظار بنشینند. به گفتهٔ افلاطون، عدالت به خودی خود امری خوب است چون یک زندگی اخلاقی یک زندگی شاد است. با اینحال، منظور افلاطون از شاد، همان مفهومی را ندارد که ما اغلب از این واژه استفاده میکنیم، مثلا «خوشحالم تیم شفها برنده شدند،» یا «خوشحالم امروز جمعه است.» آن نوع از شادی که افلاطون بدان اشاره میکند، رضایت درونی عمیق و با ثبات است، فضیلتی ذهنی و اخلاقی، و خرسندی. برای چنین حالتی باید اخلاقگرا باشیم، و با این منطق بر روح حکمرانی کنیم. در نگاه افلاطون، منطق همان جنبه از روح انسانیست که به دنبال دانش است، از جمله دانش واقعیت اخلاقی. روان همان جنبه از روح است که به دنبال افتخار است و حتا عصبانی میشود، و میل همان جنبه از روح است که به دنبال خواب و خور و شهوت، و دیگر لذتهای جسمانیست. هنگامیکه منطق بر روان و میل چیره میشود، یک هماهنگی درونی به وجود میآید که شادمانی را ایجاد میکند. شخصی که از چهار «فضیلت اصلی» خرد، اعتدال، شجاعت، و عدالت برخوردار است، همان شخص شاد حقیقیست. شخص فاضل در حالتی از هماهنگی و سلامت روانی قرار دارد.
بهطور قطع، جماعتباوران با روشهای مرگخواران نیز مشکلاتی دارند. حفظ پیوندهای قدرتمند فرهنگی کاملا خوب و مناسب است، اما، مطمئناً به خشونت و رفتارهای سلطهجویانه نیازی نیست. مسلماً برای آنکه هویت جماعت جادوگری حفظ شود، دلیلی وجود ندارد که جادوگران دورگه و موجودات جادویی مورد آزار و اذیت قرار بگیرند، و مشنگها به قتل برسند. هنگامیکه سنتهای فرهنگی حفظشده دربرگیرندهٔ رفتارهای خشونتآمیز از سوی اعضای آن جماعت باشد، آنگاه موضوع کمی پیچیده میشود. بحثهای جدیدی در مورد نحوهٔ رفتار با زنان در یک سری فرهنگهای مشخص وجود دارد ـ از قطع عضو جنسی زنان در بعضی فرهنگهای سنتی آفریقایی تا فشارهای اجتماعی تحمیلشده بر زنان در بعضی فرهنگهای آیینی ـ و باعث شکلگیری این سؤال شدهاند که آیا حفظ سنتهای فرهنگی مهمتر است یا حفظ آزادی افراد؟ اگر نتوانیم بدون آنکه به دیگران ستمی روا داریم فرهنگ خود را حفظ کنیم، پس شاید بهتر باشد مجدداً در مورد جماعتباوری تجدیدنظر کنیم.
در اینجا به یک قیاس اشاره میکنیم: گاهی انسانها برای مقابله با مشکلات روانی به دارو و درمان نیاز دارند. اما موردی را تصور کنید که در آن یک بیمار مبتلا به افسردگی برای مقابله با مشکلش شانس درمان دارد، و آنچه او واقعاً نیاز دارد این است که در مواردی که به خشم یا نفرتش مربوط میشوند کار کند. تصور کنید برای چنین بیماری چقدر وسوسهکننده است که بهجای مقابله با دلایل درونی، تنها از یک قرص استفاده کند. بهطور قطع قرص گزینهٔ آسانتریست، اما درمان واقعی مورد نیاز را ارائه نمیکند. قرص تنها با نشانهها و علائم مقابله میکند، و با دلایل واقعی که مسبب آن خشم و نفرت هستند کاری ندارد. ممکن است کندن علفهای هرز از ریشه سختتر از آن باشد که فقط آنها را سمپاشی کنیم تا موقتاً ناپدید شوند، اما، در نهایت، کندن آنها از ریشه مؤثرتر و بادوامتر است.
سقراط معتقد بود که زندگی فیلسوف، یک زندگی برتر است، و فیلسوف هراسی از مرگ ندارد. از یک لحاظ، مرگ سقراط نمود نهایی این اعتقادش بود که زندگی در جستجوی خرد، بهترین نوع زندگیست، و تمایلش به مردن برای این اعتقاد مثالیست که اگر دیگران از آن پیروی کنند، عاقلانه خواهد بود. پس، از این لحاظ، مرگ سقراط میتواند در جهت منافع آتنیها باشد. دوستان و پیروان سقراط که از زندگی و مرگ او الهام گرفتهاند نیز، اگر در جستجوی فضیلت از راه او پیروی کنند، میتوانند در جهت منافع آتنیها خدمت کنند. برای پژوهشهای تاریخی سؤال است که آیا آتنیها، به واقع از مرگ سقراط و به دنبال آن، زندگیهای دانشآموزان او سود بردند یا خیر. اما نکتهٔ مشخص این است که بدون منفعت فردی، منفعت عمومی وجود نخواهد داشت، و حرکت سقراط را میتوان به عنوان سرمشقی برای دنبالهروی دیگران در نظر گرفت، که نشان داد حاضر است مشتاقانه در راه اعتقادش جانش را از دست بدهد.
تفاوت میان منافع برتر و منافع همگان چیست؟ پرسش سختی است، چرا که گاهی اوقات این عبارات به جای یکدیگر استفاده میشوند. «توجیه» دامبلدور از آسیبی که به خاطر منافع جادوگران ایجاد میشود، مثالی از مفهوم منافع برتر است. آسیبی که به افراد بیگناه وارد میشود قرار است به خاطر منافعی که دیگران به دست میآورند، توجیه شود. هنگامیکه منافع برتر در مقام توجیه مینشیند، آنگاه حقوق، شأن، و یکپارچگی افراد غصب میشود. بدین معنا که ممکن است این عوامل به خاطر منافع اکثریت فدا شوند. برخی افراد به طور ناعادلانهای رنج میبرند تا دیگران سود برند. طبق برنامهٔ دامبلدور و گریندلوالد، مشنگها آسیب خواهند دید و مجبور به فرمانبرداری میشوند، اما این موضوع به نفع جادوگران تمام خواهد شد. این پدیده با خیر همگان، که در آن فداکاریها برای منفعت همه اتفاق میافتد، بسیار متفاوت است. این عقیده در مثالی از تاریخ آمریکا نشان داده میشود. بخشی از خواستهٔ جنبش حقوق مدنی این بود که تنها منفعت آمریکاییهای آفریقاییتبار در خطر نیست، بلکه منفعت تمام اعضای جامعهٔ آمریکا در خطر است. این مطالبه که با زیر پا گذاشتن حقوق برخی افراد، منفعت تمام آمریکاییها ضربه میبیند، درخواستی حیاتی برای منافع همگان است.
چه چیزی واقعی است؟ سؤال هری یکی از سؤالات شدیداً فلسفیست؛ سؤالاتی در این مورد که چه چیزی واقعیست، در بطن کشفیات فلسفی قرار دارند. یکی از شاخههای فلسفه که «متافیزیک» نام دارد دقیقاً به پرسش همین سؤالات میپردازد. آیا ارواح، یا خدا یا اعداد، وجود دارند؟ این سؤالات با موضوع واقعیت غایی سروکار دارند، و سؤالاتی متافیزیکی هستند. هدف متافیزیک این است که از زنجیرهای ظواهر صرف آزاد شود و واقعیت را تصرف کند، و گزینههای مختلف را با دانش جایگزین کند. متافیزیک میپرسد چه چیزی واقعیست، در حالیکه معرفتشناسی که شاخهٔ دیگری از فلسفه است، به این موضوع میپردازد که چگونه میتوانیم مطمئن شویم چه چیزی واقعیست، پس در این صورت دیگر آنچه را که غیر واقعی و خیالیست با آنچه واقعیت ناب است اشتباه نمیکنیم.