کتاب مغز در آتش – سوزانا کاهالان – خلاصه و معرفی
«مغز در آتش» داستان واقعی دختر جوانی است که پس از ابتلا به یک بیماری مرموز، بهسرعت به سمت جنون میرود، اما درنهایت و بعد از مبارزهای سخت، بیماریاش را شکست میدهد. داستان مبارزهی او برای بازیابی هویت از دست رفتهاش، حیرتانگیز و بسیار تأثیرگذار است. تا جایی که این کتاب را یکی از کتابهایی میدانند که میتواند زندگی شما را تغییر دهد. ماجرا از اینجا آغاز میشود که «سوزانا کاهالان» بیستوچهار ساله، تک و تنها روی تخت بیمارستان چشم باز میکند، در حالی که به تخت بسته شده است، نمیتواند حرکت کند، نمیتواند چیزی بگوید و حتی نمیداند چهطور به اینجا آمده است.
سوزانا کمی پیش از آن، زندگی مستقلی را آغاز کرده و در روزنامهی معروف نیویورک پست مشغول به کار شده بود. زندگیاش روال خوب و در حال پیشرفتی داشت و به نظر میرسید آیندهی خوبی خواهد داشت. اما یک بیماری مرموز و پیشرونده عصبی او را به فردی خشن و در آستانهی دیوانگی کامل تبدیل کرد.
سوزانا این شرایط وحشتناک و مبهم را با کمک بیدریغ والدینش پشت سر گذاشت و سپس ماجراهای این دورهی تلخ را ابتدا در مقالهای به نام «یک ماه جنون» و بعد در همین کتاب، شرح داد. سوزانا کاهالان در بیست سال گذشته، روزنامهنگار رسانههای معتبری نظیر نیویورک پست و نیویورک تایمز بوده است. او بعد از نوشتن مقالهی «یک ماه جنون» بزرگترین جایزهی روزنامهنگاری آمریکا را از آن خود کرد و از آن به بعد به شهرت رسید.
موفقیت خیرهکنندهی این مقاله باعث شد کاهالان بر اساس همین مقاله، «مغز در آتش» را بنویسد. این کتاب جایزهی بهترین اثر خاطرهنگاری و جایزهی «کتاب برای زندگی بهتر» را در سال ۲۰۱۲ دریافت کرد و در صدر پرفروشترین آثار نیویورک تایمز قرار گرفت. با اقتباس از این کتاب، فیلم سینمایی موفقی نیز به کارگردانی «جرارد برت» تولید شده است.
کتاب مغز در آتش
نویسنده: سوزانا کاهالان
مترجم: شهناز کمیلیزاده
نشر سنگ
ارسطو میگوید: «هیچ مغز متفکر و بزرگی هرگز بدون مختصری دیوانگی وجود نداشته.»
زندگی گاهی استعاراتی را درست در لحظهای که به آنها نیاز داریم، برایمان حواله میکند. وقتی فکر میکنیم همه چیز از دست رفته، آنچه به آن احتیاج داریم، به طور غیرمنتظرهای به سویمان باز میگردد.
زندگی گاهی استعاراتی را درست در لحظهای که به آنها نیاز داریم، برایمان حواله میکند. وقتی فکر میکنیم همه چیز از دست رفته، آنچه به آن احتیاج داریم، به طور غیرمنتظرهای به سویمان باز میگردد.
وجود فراموشی هرگز به اثبات نرسیده است. فقط این را میدانیم که وقتی میخواهیم موضوعی را به یاد بیاوریم، به ذهنمان خطور نمیکند. فردریش نیچه
چشمهای صادق و قابل اعتمادش، همیشه جذابترین ویژگی او به شمار میآمد. چشمهایش که هیچ چیز را پنهان نمیکرد، مرا وادار کرد احساس کنم که همیشه به او نزدیک بودهام.
ارسطو میگوید: «هیچ مغز متفکر و بزرگی هرگز بدون مختصری دیوانگی وجود نداشته.»
با نگاهی به گذشته، میبینم که تسلیم بیماریام شده بودم و اجازه داده بودم همهٔ ابعاد باارزش شخصیتم -شکیبایی، مهربانی و ادب و نزاکت- بر باد بروند. اسیر دسیسههای مغز گمراه و غیر عادی خودم شده بودم. ما، در نهایت مجموعهای از خصوصیات خود هستیم و زمانی که جسممان رو به زوال میرود، تمام ویژگیهایی که از نظرمان ارزشمند هستند، همراه آن خاموش میشوند.
از آن جایی که این یک جشن خانوادگی بود، نخستین سؤالی که بر زبان هر یک از مهمانان جاری میشد، این بود: «حالت چهطور است؟» که در این مرحله، پرسش بدون پاسخی بود. ولی این بدترین قسمت ماجرا نبود. دردآورتر از سؤال متداول آنها، اشتیاق دروغینشان و صراحت لهجهای بود که هنگام حرف زدن با من از خود نشان میدادند؛ طوری با من حرف میزدند که انگار کودکی نوپا یا فردی بسیار پیر هستم. این لحن دلسردکننده بود و باعث تضعیف روحیهام میشد، ولی نمیتوانستم آنها را ملامت کنم. هیچکس نمیدانست در ذهن من چه میگذرد.
«برای حرکت به جلو، باید گذشته را پشت سر بگذاری.»
«ببین سوزانا! این وضعیتی نیست که خودت بتوانی از عهدهاش بربیایی. واقعاً نیاز داری به پزشک مراجعه کنی. فکر میکنم باید تمام علائم و حالات خودت را بنویسی، درست مثل اینکه بخواهی در مورد آن مقالهای تهیه کنی. هیچ موردی را از قلم نینداز. همانطور که میدانی، حتی کوچکترین جزئیات میتواند بسیار مهم باشد.»
زندگی گاهی استعاراتی را درست در لحظهای که به آنها نیاز داریم، برایمان حواله میکند. وقتی فکر میکنیم همه چیز از دست رفته، آنچه به آن احتیاج داریم، به طور غیرمنتظرهای به سویمان باز میگردد.
وجود فراموشی هرگز به اثبات نرسیده است. فقط این را میدانیم که وقتی میخواهیم موضوعی را به یاد بیاوریم، به ذهنمان خطور نمیکند.
«وجود فراموشی هرگز ثابت نشده است. ما فقط میدانیم چیزهایی زمانی که میخواهیم آنها را به خاطر بیاوریم، به ذهنمان نمیآیند.»
مردم همچنان مدام از من میپرسیدند: «حالت چهطور است؟» حالم چهطور بود؟ حتی دیگر نمیدانستم «چهکسی» بودم.
حال آنکه، شاید دکتر بیلی از جهات بسیاری، پزشک فوقالعادهای باشد ولی از طرفی نمونهٔ بارزی از خطاهای دنیای پزشکی است. از نظر او من تنها یک عدد بودم (و اگر بنا به گفتهٔ خودش در روز سی و پنج بیمار میدید، یکی از این ارقام بسیار گسترده، محسوب میشدم). او محصول فرعی سیستم ناقص و معیوبی است که متخصصان مغز و اعصاب را وادار میکند برای هر مریض فقط پنج دقیقه وقت صرف کنند تا جیب خود را پر کنند. این، سیستم بدی است. دکتر بیلی از این قاعده مستثنی نیست.
«وجود فراموشی هرگز ثابت نشده است. ما فقط میدانیم چیزهایی زمانی که میخواهیم آنها را به خاطر بیاوریم، به ذهنمان نمیآیند.»
ذهن، مثل جریان الکتریسیتهٔ چراغهای درخت کریسمس است. زمانی که مغز درست کار میکند، همهٔ چراغها عالی میدرخشند و امکان دارد حتی اگر یکی از لامپها بسوزد، بقیه روشن باقی بمانند. ولی گاهی آن یک لامپ سوخته میتواند باعث خاموشی همهٔ چراغها شود. و این پیامد به مکان قرار گرفتن لامپ سوخته در مدار الکتریکی بستگی دارد.