آفلایننویسی و روزنوشت بیهدف ۳۰ شهریور ماه ۱۴۰۱
اینترنت چیزی کمتر از اینترانت شده از عصر و من بیهدف دستم سمت کیبورد میرود. در شرایط نرمال راستش نبود اینترنت شاید به مدت محدود نعمتی باشد. میدانید فرنگیها در بعضی از تورهای طبیعت، خودخواسته جاهایی میروند که اینترنتی نیست.
اما تفاوتش این است که اگر قرار باشد من «خودخواسته» روزی را بدون اینترنت تحمل کنم، از آن برای چیزهای مفیدی استفاده میکنم: مرتب کردن هارد، طبقهبندی و چینش کتابها، مطالعه کتابی که خیلی وقت است در نوبت خوانش است، یا یک پروژه گیکی یا نیمهگیکی.
اما چه کنیم که این محرومیت از اینترنت را به جبر به خوردمان داده میشود!
مسیر بازگشتم را به خانه مدتی است عوض کردهام. از کوچهای عبور میکنم که شماری از خانههایش هنوز معماری نیم قرن پیش را دارند و من را یاد خانه مادربزرگ میاندازد. آن مسیر دلپذیری که در خانه طی میکردم. آن حیاط با درخت انجیرِ حیاط خلوتی که عصرهای تابستان حصیری در آن پهن میکردیم و بوی باد دریا به ما میخورد و سبکبالانه میخوابیدیم. انگار که هیچ غمی در شهر ما نبوده و دنیا، دنیا تازهای مانند دنیای رمان صد سال تنهایی است که هنوز بسیاری از پلیدیها در آن جاری نشدهاند و کشف نشدهاند.
کودک بودم و تصورم همینقدر سادهدلانه بود. حتی عصری را به یاد میآورم که منتهای آرزویم این بود که پسرخالهام وسیله بازی سادهای را بیاورد و حتی برای این آرزو دعا میکردم.
اما یک عصر تابستانی بین خواب و بیداری مادربزرگم در گفتگو با فامیل با لحنی آرام از حقایقی پرده برداشت که تا آن زمان نشنیده بودم. خاطرات روزهای رنج و خشونت و آوارگی یکی از نزدیکان و چگونگی جان به در بردنش. از آن زمان فهمیدم که دنیا چندان معصوم نیست.
هر چند که وقتی خوب فکر میکنم متوجه میشوم که نخستین بار در سه سالگی متوجه شدم که دنیای ما دنیای عادیای نیست. کسی آن زمان چیزی را برای ما توضیح نمیداد، اما خودمان متوجه میشدیم که سختیها زمانه کدامند و کدامها چیزها را باید زود دید و برای اینکه بر روان سنگینی نکنند، به ناخودآگاه فرستاد.
همین تبعید تروماها به ناخودآگاه، در عین شیرینی معاشرت با خانواده و دوستان، طعم تلخ و شیرینی ژرفی در ما ایجاد کرد. تا آنجا که در این سن هنوز نوستالژیپرست شدهام.
همین هفته پیش به خودم آمدم و دیدم دارم نقشه یک کار برای تجدید خاطرات قدیمی را میکشم. برنامهریزی کردهام که یک اسپیکر بلوتوث که ظاهری شبیه رادیوی قدیمی است و واقعا گیرنده رادیو هم دارد، تهیه کنم و با آن تظاهر کنم که در سالهای کودکی و نوجوانی هستم.
تعداد زیادی نوار کاست دارم که امیدوارم هنوز قابل بازیابی باشند. هر چند واقعا امیدی ندارم. آخ! چه میشد اگر صبح جمعه با شما، قصه شب، قصه ظهر جمعه و حتی برنامههایی که از موج کوتاه ضبط کرده بودم، بازیابی میشدند.
این طوری آن اسپیکر کذایی میشد جعبه خاطرات. اصلا برنامهریزی میکردم که هر زمان که روشنش میکنم، چیزی قدیمی پخش کند.
میدانید من کلکسیون صوتی عجیب و غریبی دارم: از آهنگهای پاپ ضبط شده با بدترین کیفیت از روی رادیو، تا حتی پخش زنده رادیویی مسابقات خیلی قدیمی تیم ملی و پرسپولیس!
خب، همان طور که ممکن است حدس زده باشید، بخشی از این میل برای مرور گذشته، به خاطر این است که از اکنون لذت نمیبریم. الان باید خیلی بیشتر به من حال بدهد. اما دنیای ذهنی من و هم ساالان من مشوش و خاکستری است.
اینترنت برای ما مثل غذای خوشمزهای است که به جای خوردن روی میز ناهارخوری شیک با ظروف تر و تمیز و دسته گلی در کنار آن، در ویرانهای برای ما سرو میشود.
گلایههای ما از خوانده نشدن مطالب طولانی و هجوم شبکههای اجتماعی و کمصبر بودن مردم، به جای خود، اما دیگر قطعیهای گاه و بیگاه به بهانههای مخلف توان از ما گرفته. همین امروز فکر کنم دو سه ساعتی مشغول نظاره کیفیت اینترنت بودم. به جایش میشد دهها صفحه کتابی خواند و شاید حتی چکیدهاش را جایی نوشت و منتشر کرد.
میدانید چیست خیلی وقتها پیش آمده که با خودم گفتهام که اگر روزی به کل اینترنت نداشته باشی چه میکنی؟
پاسخم به خودم این بوده که آنقدر کتاب داری و آنقدر فیلم و سریال ندیده نداری که میتوانی آنها را بخوانی و ببینی. در موردشان روی کاغذ بنویسی و در کتابها حاشیهنویسی کنی و بعد هر وقت بخت آنلاین شدن پیدا کردی، ناگهان همه را منتشر کنی.
بعدش وحشت من را فرامیگیرد. اگر همه آن نوشتهها بعد از مثلا بیست سال، حرفهای کهنه و دمده و تصورات بیمارگونهام باشد، چه؟!
اینجاست که به عادت مالوف برای خودم فیلمنامهای مینویسم و کارگردانیاش میکنم. فیلم میشود، فیلمی شبیه old boy و آن شخصیتی که سالها در حبس افتاده بود.
به من کمک کنید تا نام یک فیلم را به یاد بیاورم. همین طوری بیمقدمه این صحنه از یک فیلم یادم آمد.
فیلم در مورد این بود که شخصی را به سیاهچال میاندازند و او میترسد که فراموش شود و بدتر از آن همه معارف و دانش خود را از دست بدهد و مجنون شود.
پس با خودش قرار میگذارد که در همان سیاهچال هر ساعت، مقداری از دانش خود را به یاد بیاورد و با خود کار کند. مثلا اصول منطق را.
فیلم در کودکی خیلی تکانم داد. شاید هم فیلم مشهوری باشد که اینگونه در خاطرم مانده و متاسفانه الان گوگل باز نمیشود وگرنه همان طور که شاید حدس بزنید جستجوکننده بدی نیستم!
و باز صحبت از فیلم شد، یاد شاید تنها باری افتادم که در دهه ۶۰ تلویزیون فارنهایت ۴۵۱ را فرانسوا تروفو را نشان داد که من در کودکی متوجه ارزشش نشدم، اما پدر همه فیلم را دیده بود و از سکانس آخر آن به هیجان آمده بود و برای من تعریف کرده بود.
حلاصه اینکه از بعد نوشتن من و نسلهای اول و دوم وبلاگنویسها این سالها شاید خیلی به خودمان و شما بد کردیم که به جای خاطرات و نوشتن از انسان، مدام ترجمه کردیم و بعد اسیر هیاهوی سئو و رنک و تعداد فالوور شدیم.
روزمرهنویسی و خاطرهنویسی، شاید جلوه مطالب تکانهای خبری روزانه را نداشته باشد، اما با آن بسیاری از دردها و تجارب مشترک را میشود منتقل کرد و شنید.
کلا اینترنت ساخته شده که انسانها را در هر گوشه دنیا، صرفنظر از رنگ و مذهب و دیدگاه و ایدئولوزی به هم مرتبط کنید و ابزار گفت و نشود باشد. اما فرصت ما برای این کار خیلی کم بود.
پوزش که مرتب ننوشتم. ذهنم هزار جا میرود و تمرکز ندارم و پوزش که این پست فاقد عکس تزئینی است و احتمالا چیزی بر شما نیافزود.
فارنهایت 451 دست کم یک بار دیگه هم پخش شده؛ اوایل دهه هشتاد و از شبکه چهار. عجب فیلمی بود!
و یک سوال بیربط؛ موتور جستجوی داخلی و در در دسترسی وجود دارد؟
توصیه نمیکنم و استفاده نخواهم کرد.
سلام دکتر, در روزگار قطعی به یاد سایت شما افتادم, اینکه از مردم اون بیرون در خیابانها بی خبرم خیلی آزارم داد و چون نمیتونم بخاطر بچه کوچولو برم بیرون اعصابم بهم ریخته, چی بگم اینجا هم نمیشه حرفی زد…
مجید خان منو بردی به فضای وبلاگ دهه هشتاد و نود. ممنون ازت
دیشب دیدم نت قطع شده، خسته هم بودم زود خوابیدم. الان ۴ صبح بیخوابی زده به سرم و اولین جایی که به ذهنم رسید بیام اینجا بود.
یادم نیست آخرین باری که توی یک سایت کامنت گذاشتم کی بوده ولی به هر حال مرسی از شما که همچنان هستی.
درود
خوندن دستنوشتهای از شما واقعاً لذتبخش بود و بسیار زیبا نوشتید…
کلاً وبلاگنویسی به همین مفهوم روزمرهنویسی هم حسِ خوبِ خودش را همیشه داره، حسی که توی این متن به وفور قابل لمسه…
ممنون که هستید و می نویسید
یک پزشک با طعم وبلاگی
حرفایی که از دل میاد به دل میشینه. گاهی منم در گذشته به نبود اینترنت و دنیای آخرالزمانی فکر کردهام و الان تمرینی برای اون موقع است
یک پزشک، طعم لذیذ و واقعی وبلاگ خونی و هوس بازی . یاداور گودر و دوران قبل از گودر و وبلاگ باز هایی که با فیدریدر سایت ها رو جا به جا میکنن.
سلام، آیا آن مرد در سیاهچال، ادموند دانتس نبود؟
یادم نیست. همون بود یا نه.
دلی بود ، بر دل نشست
یک دوره بود که نزدیک به یک سال خودم رو از اینترنت محروم کردم، واقعا لذت بخش بود برام.