بازیگران نامدار و مشهور دنیای سینما در دهههای مختلف
امیر حسین بابایی
از همان روزهای ابتدایی شکلگیری و رشد سینما، همواره بازیگران جذابترین چهرههای این هنر بودهاند. تأثیر شگرفی را که بازیگری بر فیلمهای بزرگ تاریخ سینما گذاشته است نمیتوان نادیده انگاشت، چرا که به مدد استعداد و توانایی بازیگران بوده که شخصیتهای جاودانهیی خلق شدند و مردم را در غم و شادی خویش شریک کردند؛ هرچند نمیتوان از نقش کارگردان، فیلمنامهنویس، فیلمبردار و دیگر عوامل اجرایی فیلم در اینجاودانگی صرفنظر کرد، اما عامهٔ مردم تمام توجهشان معطوف خروجی کار که بازیگران در آن نقش اصلی را به عهده دارند است. این امکان هست که در دوران ما به دلیل وجود منابع متعدد سینمایی دانش تکنیکی مردم دربارهٔ اصول فیلمسازی ارتقا پیدا کرده باشد، اما این موضوع تأثیر چندانی در ابهت و جلال بازیگران نداشته و به مدد تبلیغات گسترده همچنان ستارههای سینما بازیگران آناند تا کارگردانان یا نویسندگان و دیگر عوامل فیلم. تاریخ سینما صحفات زرین بسیار و خاطرات درخشانی را با بازیگرانش تجربه کرده است. هرچند به نظر میآید امروز دیگر ستارههای دنیای بازیگری آن شکوه و فروغ دورههای گذشته را ندارند، اما هنوز هم وسوسهٔ دیدن دوبارهٔ بعضی چهرههاست که مردم را به سالنهای تاریک و گاه دنج سینما میکشاند.
بازیگران بزرگ هرکدام اسطورهها و شمایلهای دورهی خودشان بودهاند؛ حتی در دوران اولیهٔ سینما نقشی جدیتر داشتند و به نوعی ناجی به شمار میآمدند. وقتی ; داگلاس فربنکس همسر مری پیکفورد و یکی از مؤسسان کمپانی یونایتد آرتیست-در نقش زورو ، از دیوارها بالا میرفت و به سرعت باد بر اسبش سوار میشد و مهارش را به دست میگرفت، این اندیشه در ذهن تداعی میشد که بالاخره کسی هست که بتواند از حق مردم دفاع کند و وقتی که در پایان فیلم دزد بغداد (1924) سوار بر قالیچهٔ حضرت سلیمان از شهر دور میشد یا هنگامی که در فیلم دزد دریایی سیاهپوش (1926) از قایق بزرگ پا به ساحل گذاشت و پردهٔ سینما را با خنجر خود پاره کرد، در زمان خود، اعجابی آفرید که پیش از آن قابل اجرا نبود.
در کنار فربنکس، چارلی چاپلین مهاجر بود که کار سینماییاش را به عنوان یک هنرمند جدی آغاز کرد و دیری نپایید که محبوبیت و حس احترام زیادی برای خود کسب کرد. او در فیلم پسر بچه (1921 ) با نشانههای آنارشیستی فیلمهای کوتاه اولیهٔ خود خداحافظی کرد تا قلبش را برای رنجهای دیگران بگشاید و بعد از آن با فیلم جویندگان طلا راه ترقیاش را باز هم هموارتر ساخت. چارلی تبدیل به اسطورهٔ زمان خود و حتی دورههای بعد شد. مردم و منتقدان همصدا لقب سلطان فیلم صامت ; را به او دادند. نمایش فیلم روشناییهای شهر او (1931 ) همهٔ روشنفکران را به هیجان آورد. این فیلم را نه تنها آپتن سینکلر ;، بلکه نمایشنامهنویس آلمانی ; برتولت برشت هم دید تا هنر مردمی این سلطان خنده را تحسین کند.
چارلی در کنار خود رقیب جدی دیگری نیز داشت که اگر از او بزرگتر نبود کمتر هم نبود؛ باستر کیتون ملقب به مرد صورت سنگی . کیتون در فیلمهایش پیوسته از یک حادثه به حادثهیی دیگر گرفتار میآمد بدون آنکه عکس العملی نشان دهد. هرچند کیتون نتوانست مانند چاپلین بر زندگیاش مسلط شود و در مقطعی شیرازهٔ زندگی خانوادگیاش از هم پاشید و با ظهور سینمای ناطق عملا مجبور شد در نقشهای کوچک بازی کند-برای مثال سانست بلوار ساختهٔ بیلی وایلدر-یا آثار کوتاه کمدی بنویسد، اما آثار درخشانش او را به عنوان یکی از بزرگترین بازیگران سینمای صامت همواره در اذهان عمومی باقی نگاه داشت تا حدی که ساموئل بکت از سر احترام به این هنرمند بزرگ فیلمنامهیی به نام فیلم (1965 )-که خود نیز در ساختش مشارکت داشت-برای او نوشت. باستر کیتون با فیلمهای ژنزال (1927 )، کالج (1927 )، کشتی بخار بیل جونیور (1928 ) و مردی با دوربین (1928 ) نوآوریهای فراوانی را به هنر سینما هدیه کرد و سبکی خاص را در بازیگری بنا نهاد که کمتر کسی میتواند نقش و تأثیر او را نادیده بینگارد. نابغهٔ دیگر آن دوران هارولد لوید بود. او هم به مانند باستر از تکنیک پیشرفتهیی در سینمای کمدی برخوردار بود. برای مردم که از عملیات آکروباتیک و صحنههای دلهرهانگیز سینمای آینده کوچکترین اطلاعی نداشتند، دیدن فیلمی مانند سلامتی در آخر (1925 ) اعجابانگیز، نفسگیر و بسیار تماشایی بود. این فیلم روزهای زندگی هارولد لوید را در نوسانی میان خنده و ترس تماشاگران به خاطرمان میآورد. وقتی لوید با عینک و کلاه لبه گردش روی لبهٔ سست پنجره معلق است و هر لحظه امکان دارد به خیابان شلوغ سقوط کند، هیجان تماشاگران مرزی نمیشناسد. هارولد لوید دیوانهٔ سینما بود. او نیز جزو نوابغی است که تاریخ سینما همانندش را به چشم نخواهد دید.
شخصیت عجیب دیگر دههٔ 20 که برای زنان جذابیت زیادی داشت، ردولف والنتینوبود. او با اصلیتی ایتالیایی و چهرهیی که شکهای بسیاری را در مورد خود برمیانگیخت به طرز مرموزی جوان مرگ شد. در مراسم خاکسپاری والنتیو جمعیتی انبوه به دور تابوتش گرد آمده بودند و تا مرگ جیمز دین محبوبترین شخصیت در میان از دست رفتگان سینمایی بود. این شهرت و شیفتگی شروع دورهٔ ستارهزدگی مردم بود و رفتهرفته به روح و قلب جامعه نفوذ کرد و متأسفانه خود زمینهٔ ظهور نوعی تهاجم فرهنگی را پدیدار ساخت.
بعد از غولهای کمدی و والنتینوی ایتالیایی، ستارهٔ دیگری به نام گرتا گاربو از کشور سوئد درخشیدن گرفت. بالاخره کسی پیدا شد که روش هیپنوتیزم را در دوران سینمای صامت ظهور کرده بود، با میل و رغبت فراوان درک و اجرا کند. در بیشتر فیلمهای گاربو، پایان غمانگیزی از عشق یک زوج که خوشبختی آنها در این جهان میسر نمیشود به نمایش درمیآید. چهرهٔ سرد و غمگین او و نوعی نوستالژی دوری از وطن به جذابیتش میافزود. گاربو در نقشهای زیادی از جمله آنا کارنینا ، مادام کاملیا وملکه کریستینا ظاهر شد، اما شاید بهترین بازی خود را در فیلم نینوچکا (1939 ) در نقش یک کمیسر ارایه داد. در این فیلم ارنست لوبیچ با شجاعت گاربو بازی کرد و موفق شد خود را مانند همیشه سختگیر نشان دهد. دو سال بعد، این الهه برای همیشه از سینما کناره گرفت، چرا که نگران متزلزل شدن اسطورهاش بود و این واکنش- در اوج کنارهگیری کردن-او را به نوعی در تاریخ سینما جاودانه ساخت.
یکی از بازیگران زنی که از پیشگامان این حرفه محسوب میشود، شاگرد مکتب; دیوید وارک گریفیث ، ; لیلیان گیش بود. لیلیان بازیگری بااستعداد بود که در فیلمهای گریفیث نقش زنان معصوم و رنج کشیده را بازی میکرد. او در پی راهنماییهای گریفیث و تمرین و تلاش مداوم به بازیگری با سبک خاص بدل شد که بعدها الگوی بسیاری گردید. لیلیان در<;<; تولد یک ملت (5191)، که به عقیدهٔ بسیاری اولین فیلم سینمایی مدرن بود، نقش اصلی را به عهده گرفت. رابطهٔ کاری گیش با گریفیث تا سال 1921 شکوفا و پررونق باقی مانده بود اما در آن سال، اختلافات مالی رابطهشان را بر هم زد.<;<; شکوفههای پژمرده (1919 ) دیگر شاهکار او در همکاری با گریفیث کبیر بود. بعدها به مترو گلدن مایر رفت و ستارهٔ محبوب استودیوها شد. بعد از ناطق شدن سینما، تصویر معصومش از مد افتاد و بقیهٔ عمر طولانی خود را به تئاتر، سخنرانی در دانشگاهها و بازی در نقشهای فرعی گذراند، اما هنر بازیگری به طرز عجیبی وامدار اوست.
سلاطین دیگر دههٔ 20 جوآن کرافورد، باربارا استان ویک و جیمز کاگنی بودند که قراردادهای ثابتی با استودیوها داشتند و مجبور بودند هر فیلمی را که تهیهکنندگان به آنها پیشنهاد میدادند بازی کنند. تیپسازی از همین روزگار آغاز و هر بازیگر نماد خاصی از یک قشر یا گونهٔ سینمایی شد.
دههٔ 30 با موفقیت فیلم فرانک کاپرا به نام در یک شب اتفاق افتاد که محصول کمپانی کلمبیا بود، آغاز شد. این فیلم دو بازیگر درخشان را به دنیای سینما هدیه داد؛ کلارک گیبل و کلودت کولبرت که هردو جایزهٔ اسکار همان فیلم را از آن خود کردند. در کنار آنها ; مارلن دیتریش آلمانی هم ظهور کرد که همواره بین دو حالت روحانی و عشق حریصانه در نوسان بود. او نیز در همکاری با دو کارگردان بزرگ، جوزف فن اشترنبرگ و بیلی وایلدر ، شاهکارهایی چون فرشتهٔ آبی (1930 )، مراکش ; (0391)، قطار سریع السیر شانگهای (1932 )، ماجرای خارجی (1948 ) و شاهد برای تعقیب (1957 ) را آفرید.
با ظهور چهرههایی مثل اسپنسر تریسی، همفری بوگارت، کری گرانت، فرد آستر، بنیک کرازبی، جین هارلو، شرلی تمپل، بت دیویس، کاترین هپبورن، می وست، لورل و هاردی و برادران مارکس هنر بازیگری تحولات زیادی پیدا کرد و به دوران اوج و شکوه خود رسید. هرکدام از این بازیگران در شماری از فیلمهای ماندگار و جنجالبرانگیز ظاهر شدند که در تکمیل شکوه گونهها و نقاط عطف تاریخ سینما سهم بهسزایی داشتند.
تهیهٔ سیاههٔ کاملی از همهٔ بازیگران شاخص تاریخ سینما و تأثیرگذاری آنها در روند شکلگیری این هنر کاریست که چند مجله را میطلبد و ما تنها به عنوان نمونه، بخشی از آن را مورد بررسی قرار میدهیم.
با ظهور فیلمهایی مثل بر باد رفته (1939 ) و کازابلانکا ; (1943 ) بازیگران عناصر ساختاری شخصی را به فیلمها اضافه کردند که به عنوان چیزی فراتر از هدایت کارگردان و داستان درآمد و هرچند بعدها بسیاری خواستند اینگونه رفتار کنند، اما در اغلب موارد ناموفق بودند.
کلارک گیبل، کری گرانت، گری کوپر یا حتی جیمز کاگنی الگوهایی قدیمی و جا افتاده بودند که فیلمنامه بدون حضورشان کامل نمیشد، اما چهرهیی در این میان ظهور کرد که با آنها بسیار تفاوت داشت و اوهمفری بوگارت بود؛ کسی که راه را باز میکرد و همیشه از ادامهٔ راه خبر داشت. بوگارت بدون آنکه بداند، سیزیف کامو بود. او در فیلم هیچگاه پیروز نمیشد، چون همهٔ شرایط علیه او بودند، اما به همه نشان میداد که چگونه یک شخصیت رومانتیک در پایان غروب میکند. مرگ او بیشک پایانی بود بر این شکل خاص نمایش در هالیوود. از بوگارت انتظار نمیرفت استعداد فرد آستر و خجالت کری گرانت را داشته باشد، چرا که او نیز با همهٔ ضعفی که در چهرهٔ خود داشت-قطعا خوشسیمایی افرادی مانند گرانت، کوپر، گیبل و -را نداشت-در زمان خود شیوهٔ منحصر به فردی را در نمایش ارایه داده بود. هیچ کس در نشان دادن از همپاشیدگیهای زندگی و نوعی سیاهی و تلخی، چون او توانا نبود.<;<سام اسپیدر، فیلیپ مارلو، هنری مورگان و ریک بلاین در گونهٔ فیلم نوآر، شخصیت او را بر پردهی سینما آوردند. او با کمی روشنفکری و واقعبینی توانست از خود یک بازیگر تراژیک بسازد، بازیگری که نوع خاصی از تفکر و جهانبینی را به معرض نمایش میگذارد.
دههٔ 50 با گسترش متد اکتینگ کارها نوع دیگری از بازیگری را به نمایش گذارد. این روش مخصوص تعلیمدیدگان اکتورز استودیو بود. چهرههای جاودانهیی مانند مارلون براندو، جیمز دین و پل نیومن از این مجموعه بیرون آمدند. اوامری سنت، جولی کریستی و شلی وینترز هم از زنان صاحب سبک بازیگری در دههٔ 50 و اوایل دههٔ 60 بودند. جیمز دین با بازی تنها در سه فیلم و آن مرگ اسطورهیی و در کنارش مرلین مونرو نوع متفاوتی از بازی را بنیان گذاردند. دین، یک شورشی بیهدف و یاغی بود که از دل دوران سرخوردگی بعد از جنگ جهانی دوم پیدایش شده بود. الیا کازان ; موفق شد با آن میزانسنهای پیچیده در شرق بهشت از او بازی درخشانی را بگیرد که هنوز نو تازه است. مرلین مونرو در نیاگارا;، خارش هفت ساله ، بعضیها داغش رو دوست دارن و ایستگاه اتوبوس دست به سنتشکنی زد و نوع جدیدی از زنانگی را به سینما هدیه داد. مارلون براندو در وحشی ، ; اتوبوسی به نام هوس و در بارانداز ; با آن هنرنمایی طبیعی تکان دهندهاش خط بطلانی بر دوران کلاسیک بازیگری در سینما کشید و پل نیومن اجازه نداد از خوشسیماییاش در فیلمهای معمولی استفاده کنند و خود را در قالب آدمهای مشکلدار، مریض و تک افتاده جا زد و شاهکارهایی مانند<;<; بیلیاردباز، تیرانداز چپ دست، لوک خوش دست و ; هود را پدید آورد. در این زمان بود که سر و کلهٔ ضد قهرمانها هم پیدا شد، رابرت میچم، ریچارد ویدمارک و استرلینگ هایدن همان آدمهای خاکستری اواخر دهههای 60 و 70 بودند. در آن سوی دنیا ; توشیرو میفونه در سینمایکوروساوا بازیهای فوق العادهیی به نمایش گذارد و شهرتی جهانی را کسب کرد. مارچلو ماستریانی هم سینمای; فلینی را هویتی بخشید. آلبرت فینی نوعی واقعگرایی تر و تازه به طرز بازی بازیگران انگلیسی داد و خلاصه غوغایی در ابتدای نیمهٔ دوم قرن بیستم در بازیگری برپا بود.
دهههای 60 و 70 ، دهههای یاغیان سینما بود. جو ایالات متحده و جهان به شدت پرآشوب بود. ترور مارتین لوترکینگ و جان اف.کندی، آب سردی بود بر پیکرهٔ آمریکا. جنگ ویتنام و ترس از جنگ هستهیی آتشی به جان جهان بود. جنبشهای ضد جنگ سراسر آمریکا را فرا گرفته بود. موسیقی راک نهضت ضد امپریالیستی به راه انداخته و ستارگان آن جیمی هندریکس، جیم موریسون و جنیس چاپلین طرفداران بسیاری پیدا کرده بودند. بحثهای ضد آپارتایدی هم به راه افتاده بود. ماجرای واترگیت از فساد فراگیر در سیستم مالی آمریکا خبر میداد. مواد مخدر به عنوان مکمل موسیقی راک در جهان بیداد میکرد. ال اس دی، هرویین و ماری جوآنا بسیاری را به کام مرگ میکشید. شمایلهایی هم مثلویس پریسلی و جان وین با مرگشان این وضع را تشدید میکردند. بنابراین خیلی عجیب هم نبود که سر و کلهٔ یاغیانی مانند رابرت ردفورد، وارن بیتی، استیو مک کویین و رایان اونیل پیدا شود که نقش آدمهای عصبی و خودخواه را بازی میکردند.
در دههٔ 70 معیار خوشسیما بودن بازیگران تغییر کرد و بازیگرانی به صحنه میآمدند که از این قاعده خارجاند اما اثرگذاریشان چه بسا که بیشتر بود، بازیگران جنجال برانگیزی مثل داستین هافمن، آل پاچینو، الیوت گولد، دانالد ساترلند، جک نیکلسون، ریچارد دریفوس، جورج سیگال و رابرت دنیرو . بازیگران زن غیر متعارف هم در کنار این آدمهای متفاوت کم نبودند، کسانی مانند مریل استریپ، باربارا استرایسلند، الن برنشتاین، دایان کیتون، میا فارو، جین فوندا و سیسی اسپیک . بازیگران مکمل هم کم از چهرههاییکه نام برده شد نداشتند و حتی بسیاری از آنها بعدها خود شمایل دیگری شدند؛ بازیگرانی مانند جین هاکمن، لی ماروین، چارلز برانسون، پیتر بویل، کلینت ایست وود، الی والاس، هاروی کایتل و…شاید از این دهه بود که تئوری بازیگر-مؤلف جدیتر شد، چرا که بازیگرانی بودند که در هر فیلم امضای خود را برجای میگذاشتند و فیلمها به نوعی بیانیهٔ فلسفی و فکری برای آنها بدل میشد. در این میان چند چهره بودند که از بقیه بیشتر درخشیدند و در نقش آدمهای سادیستی، مریض و متعارض شاهکارهای بزرگی را خلق کردند. آنها اکثرا شاگردان مکتب استلا آدلر و لی استراسبرگ بودند. رابرت دنیرو در حقیقت تبلور تنشها، پرسشها و سرخوردگیهای دههٔ 70بود. بعد از آنکه در نقش جوانیهای دون کورلئونه توانست اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را برباید، درخشانترین بازی دههٔ هفتادش را در فیلم ; راننده تاکسی (1976 ) به معرض نمایش گذارد. وقتی سلاحش را برداشت تا از زمین و زمان انتقام بگیرد، میدانستیم در اوهامش غرق شده اما باز هم باروش میکردیم، پرسههایش به ویژه در صحنههایی که دستهایش را در جیب کاپشن کوتاهش میکرد و مظلومانه سرش را پایین میانداخت یا حرکتهای اغراق آمیزش با سر تراشیدهیی به شیوهٔ سرخپوستها، شیرینی کودکانهیی داشت. بازی خودانگیخته و بداههپردازانهٔ دنیرو به نقش بیکل ، روح سرگردانی بود که فاصلهٔ معصومیت و جنون را به حد اقل میرساند و تفاوت خوشبینی و سرخوردگی را از بین میبرد. دنیرو در همکاری با اسکورسیزی شاهکارهایی چون گاو خشمگین (1980 ) که تنها اسکار بازیگر نقش اصلی را برای آن گرفته، رفقای خوب (1991 ) و کازینو (1995 ) را آفرید که هرکدام در نوع خود بسیار اثرگذار بودند. تریلر دههٔ نودی او حذف/مخمصه هم زندهکنندهٔ بازیهای اسطورهیی در دههٔ هفتاد بود. بهطور قطع دنیرو با کلاسی متفاوت یکی از تک افتادهترین بازیگران تاریخ سینماست؛ فصل تکگویی مقابل آینه در راننده تاکسی، برشی از همین شخصیت تک افتاده است. در کنار او، آل پاچینو بود که همواره حضوری فراتر از یک بازیگر در فیلمها داشت و اغلب به تنهایی اعتبار و موفقیت یک فیلم را باعث میشد. پاچینو با نقشهای ماندگاری در فیلمهایی چون صورت زخمی ، دیک تریسی ; وکیل مدافع شیطان و پدر خوانده های 1 ،2 و 3 ، با تمام احساس و با تمام اعضای تنش سینما را تحت تأثیر قرار داده است. پاچینو در طول بیش از 35 سال بازیگری، هرگونه نقشی را در هرگونه فیلمی تجربه کرده و تسلط شگفتانگیزش همواره قابل تحسین بوده است.
جک نیکلسون یکی از شاگردان مکتب راجر کورمن که دیر به شهرت رسید و بازیگری که در نقشهای سخت با سبک بازی متفاوت خود مهارتهای ویژهٔ این هنر را به معرض نمایش گذارد. در جادهٔ طلایی بازیگری اثر بسیاری گذاشته است؛ پرواز بر فراز آشیانهٔ فاخته ،درخشش ، پستچی همیشه دو بار زنگ میزند، گرگ و…او جزو بازیگرانی است که پس از 40 سال بازیگری هنوز هم افت چندانی نکرده و به بقای خود ادامه میدهد.
در دوران معاصر هم بازیگران زیادی ظهور کردند اما با اینکه اثرگذار بودند آن فروغ گذشته را نداشتند و این شاید به یک دور گذار در تاریخ سینما شبیه باشد. برادپیت، تام کروز، جانی دپ، مل گیبسون، جان تراولتا، کیانو ریوز، مت دیمن، مارک والبرگ، پیرس برازنان، بن افک، آنتونیو باندراس، جورج کلونی، لئوناردو دی کاپریو ; و …بحث دربارهٔ بازیگران دورهی معاصر، خود نوشتاری جداگانه را میطلبد و ترجیح بر این بود که با چشیدن تنها طعمی از دنیای طلایی بازیگری وسوسهٔ دیدن دوبارهٔ برخی فیلمها را در دل زنده کنیم.
با بخش انتهایی مقالهٔ ماه پیش<دیوید تامپسون>در گاردین این سفر کوتاه را به پایان میبرم: ستاره شدن هنوز هم امکانپذیر است. جولیا رابرتز در زن زیبا، دی کاپریو در تایتانیک و …ستاره شدند، اما همهٔ اینها برای یک یا دو فیلم بود. ریس ویترسپون در فیلمهای بزرگراه و انتخابات ستاره بود اما پس از آن ترجیح داد فقط بازیگری شیک باشد و به جایی رسید که در فیلم ; Walk The Line فقط بازیگر بود. شاید مردم برای تماشای فیلمهای برخی از نامهای آشنا هنوز هم به سینما بروند اما کجا میتوان سراغی از آن همه وفاداری به ستارگانی چون گرتا گاریو، کلارک گیبل یا جوآن کرافورد گرفت!؟ ما دیگر ستارگانمان را دوست نداریم چون دیگر خودمان را دوست نداریم. شاید ما بهتر از خانوادههایمان در دهههای قبل زندگی کنیم، اما دیگر به شادییی که زندگی در اختیارمان قرار میدهد اعتمادی نداریم. شاید آن بازیگری که روزگاری تنها در سینما و تلویزیون شاهدش بودیم حالا رفتار تمام ما را تحت تأثیر قرار داده است. همهٔ ما این روزها بازیگران خوبی هستیم و دروغها و احساسات ساختگی خودمان را با صداقتی غلو شده به خوبی بروز میدهیم. شاید شما بگویید دوران ستارهها به سر آمده ولی شاید شما این فرهنگ است که نفسش به شماره افتاده است