بررسی موسیقی فیلم خاطرهانگیز کازابلانکا
نزهت بادی
برای همهٔ ما بارها پیش آمده است که به یاد کسی که دوستش داریم ولی او را از دست دادهایم، آهنگی را زیر لب زمزمه کنیم و یا با شنیدن تصنیفی قدیمی به خاطرات دورانی از گذشتهٔ مشترکمان با کسی وارد شویم که سعی در فراموش کردن او داشتیم. جادوی موسیقی میتواند قلب ما را زیرورو کند و تمام آن چیزهایی را که به سختی میخواهیم پنهان کنیم، آشکار نماید. موسیقی فیلم نیز از چنین کارکردی برخوردار است. اگرچه موسیقی با آنچه بر پرده ظاهر میشود، هماهنگ است اما در واقع چیز دیگری را وضع میکند که با آنچه مشهود است، تفاوت دارد و بیشتر به واقعیت برتر داستان توجه نشان میدهد. موسیقی با مفهوم درونی صحنهها و حس نهفتهیی که بهطور تلویحی در باطن درام است، تعامل برقرار میکند نه با آنچه که آشکارا به عنوان کنش بصری در حال نمایش است. موسیقی به ما کمک میکند تا آنچه را که نمیتوانیم در فیلم ببینیم ولی باید دربارهٔ آن بیندیشیم، به دست آوریم.
در این میان، ما با تعدادی از فیلمهایی روبهرو میشویم که موسیقیشان در سالهای متمادی در یاد مخاطبان باقی میماند، به طوری که نسبت به آن حس نوستالژیکی مییابند که با شنیدن قطعهیی از آن، حال و هوای خوش فیلم برایشان تداعی میشود. رمز ماندگاری موسیقی چنین فیلمهایی در این است که نقشی فراتر از همراهی تصاویر را ایفا کردند و بدون اینکه خود را به صحنهها تحمیل کنند و اصالت فیلم را به خویش اختصاص دهند، به عنوان جزیی از عناصر دراماتیک فیلم، توانایی ایجاد پیوند با اجزای دیگر را یافتند و به صورت نیروی مکمل در خدمت روابط درونی روایت درآمدند.
موسیقی فیلم کازابلانکا
موسیقی فیلم «کازابلانکا» به کارگردانی «مایکل کورتیز» یکی از همان مواردی است که در طول سالها به بخشی از خودآگاهی مردم تبدیل شد. «ماکس اشتاینر» که از پایهگذاران موسیقی فیلم است و ساخت موسیقی فیلمهایی چون «کینگ کنگ»(3391) و «بر باد رفته» (9391) را در کارنامهٔ هنری خود دارد، برای کازابلانکا موسیقییی را تألیف کرد که توانست از بهکارگیری ایدههای تماتیک معروف برای تضمین یک حال و هوای خاص فراتر برود، به طوری که آوازی که «سم» میخواند و ما ملودی آن را بارها در فیلم میشنویم، منبع شورانگیز الهام برای سالهای بعد از خود شد، تا آنجا که «وودی آلن» نمایشنامههایی را براساس «دوباره بزن، سم» نوشت که در حالوهوای موسیقی کازابلانکا بود.
اشتاینر برای ساخت موسیقی کازابلانکا به تجربهٔ تازهیی دست زد.در این فیلم آهنگساز میبایست از معنای نهفته و کنایی فیلم پرده برمیداشت که از نظر مفاهیم نمادین فلسفی و سیاسی پیچیده است. شخصیتهای اصلی در سراسر فیلم دایما در حال گریز از یکدیگرند و با سوءتفاهم، خشم و کینه باهم در کشمکش هستند. با این وجود بین آنها، ارتباطی عاشقانه هرچند خودویرانگر وجود دارد که در لایههای زیرین داستان پنهان است. موسیقی، شاعرانگی نهفتهیی را به ما ارایه میدهد که با رابطهٔ خشن و گریزانندهٔ آنها تضاد مستقیم دارد و ما از طریق ملودیها و ترانههای فیلم است که میفهمیم این زوج که در ظاهر هریک دیگری را از خود میراند، در باطن نسبت به یکدیگر علاقهیی فراوان و کششی قوی دارند.
آهنگساز از سم-پیانیست وفادار-و ترانهیی که به نام «همچنانکه زمان میگذرد» مینوازد و میخواند، به عنوان ترجیعبندی برای پیوند بخشهای مختلف فیلم استفاده میکند. در طول فیلم چهار بار این ترانه به عنوان قطعهٔ مهمی از موسیقی منبع و هربار با کارکردی متفاوت به کار میرود و هریک از سه شخصیت «ریک»، «ایلزا» و سم واکنشی مناسب با حالوهوای آن صحنه در برابر موسیقی نشان میدهند.
سم، برای ایلزا بزن
نخستین بار، زمانی است که ایلزا برای اولین دفعه وارد کافهٔ ریک میشود و برای اینکه ریک را از خلوت خود خواستهاش بیرون بکشد، از سم میخواهد آهنگ محبوب قدیمیشان را بنوازد. سم آشکارا نشان میدهد که ایلزا را خیلی خوب میشناسد و از این درخواست غیرمنتظرهاش معذب است و میخواهد از انجام آن خودداری کند. در این بخش موسیقی به منظور آشکار ساختن وجهی متفاوت از شخصیت ایلزا ساخته شده است و بر شور ایلزا برای ملاقات ریک تکیه دارد که رفتار مهارشدهٔ ایلزا آن را کاملا پنهان میکند. آغاز ناگهانی موسیقی نه فقط دربارهٔ ایلزا، بلکه دربارهٔ ارتباطش با ریک نیز برای ما سؤالاتی به وجود میآورد. اساسا یافتن بهانهیی برای نقطهٔ شروع موسیقی، یکی از دغدغههای مهم آهنگسازان است. آنها اغلب برای شروع موسیقی، یک اتفاق فیزیکی را بهانه قرار میدهند اما در اینجا اشتاینر برای توجیه آغاز موسیقیاش، از معنا و تغییری در خط داستان استفاده میکند که توجیه دراماتیکی دارد و نه توجیه مکانیکی، ریک با شنیدن صدای ترانهٔ قدیمی، به سالن میآید و به سم اعتراض میکند. خشمی که در اعتراض او نهفته است، مردی را به ما مینمایاند که مدام در حال گریز از خویش است و تلاش میکند تا گذشتهٔ اندوهبارش را فراموش کند. فقط یک مرد عاشق شکستخورده، در برابر یک ترانهٔ قدیمی از کوره درمیرود.
سم، برای ریک بزن
بار دوم، ریک در خلوت مستانهاش از سم میخواهد تا همان آهنگ را برایش بنوازد. سم متوجه میشود که ریک تا چه اندازه غمگین است و سعی میکند با نواختن قطعهٔ دیگری، او را از این خودویرانگری هولناک که به آن دست زده است، نجات دهد. موسیقی این صحنه هیجانات درونی و سرکوبشدهٔ شخصیت خویشتندار ریک را نشان میدهد و جهشی ناگهانی به گذشته را فراهم میکند و توجیه مناسبی برای حالت تدافعی ریک در صحنهٔ ملاقاتش با ایلزا در چند دقیقهٔ بعد را به وجود میآورد. حالا معلوم میشود که ریک با همهٔ لاقیدی که از خود نشان میدهد، در عمق وجودش خم بزرگی را دارد. با بازگشت به حال و ورود غیرمنتظرهٔ ایلزا به خلوت ریک موسیقی ترانه پایان میگیرد که نوعی تأکید با حذف را به دنبال خود میآورد. در چنین مواردی که موسیقی پیشزمینهٔ یک کنش است با قطع ناگهانی، تماشاگر برای نمایی آماده میشود که نیازمند سکوت است. در این صحنه ریک، ایلزا را به بیوفایی و دروغگویی متهم میکند و ایلزا که احساس میکند در این ماجرا غرق شده است و نمیتواند حقیقت را بگوید، در اوج ناامیدی، ریک را ترک میکند. شکاف کورکنندهیی که میان آنها وجود دارد، همچنان باز باقی میماند.
سم، برای پاریس بزن
بار سوم، این قطعه در گذشتهیی که ریک در حال مرور آن است، شنیده میشود. روزهای اشغال پاریس توسط آلمانیهاست و ریک و ایلزا در کافهیی کوچک در «مونتمارتر» هستند و سم به عنوان نقطهٔ اشتراک پیوند این زوج، در حال نواختن آهنگ همچنانکه زمان میگذرد است. ایلزا در خود فرو رفته به نظر میرسد، آشکارا چیزی تلخ و غمانگیز ذهنش را مشغول کرده است اما ریک درست حالوهوای یک عاشق سرزنده را دارد که در اوج جنگ و نابودی دنیا، به ازدواج با ایلزا میاندیشد. هر دو در حال نقشه کشیدن هستند. ایلزا این دیدار را آخرین ملاقاتش با ریک میداند و به جدایی فکر میکند و ریک بیتوجه به خطراتی که او را احاطه کرده است، برای آغاز یک زندگی جدید در کناز زن محبوبش برنامهریزی میکند. در این صحنه موسیقی با شخصیتها ارتباط برقرار میکند و با این کار، به معانی نهفته در کنشها و روابط میان آنها پاسخ میگوید و به عنوان یک عنصر مشترک، میان حالوهوای درونی ریک و ایلزا در رفت و آمد است و گاهی بر اندوه مبهم ایلزا و گاهی بر سرخوشی نافرجام ریک تأکید میورزد.
سم، برای خودت بزن
بار چهارم که سم این ترانه را مینوازد، در واقع قرینهٔ صحنهٔ ورود ایلزا به کافهٔ ریک در آغاز فیلم است. این بار ریک از سم میخواهد تا ترانهیی را که پیشتر ممنوع کرده بود بنوازد تا با تحریک احساسات فورخوردهٔ ایلزا، او را به یاد گذشتهٔ حسرتبارشان بیندازد. سم که به درستی سر از کار این زوج درنمیآورد و نمیداند که بالاخره آنها همدیگر را دوست دارند یا از هم متنفرند، با تعجب مشغول نواختن و خواندن میشود. موسیقی در این صحنه به احساس متناقص ریک که ترکیبی از خشم و محبت نسبت به ایلزاست، تشخص میبخشد و او را مردی نشان میدهد با یک خلاء بزرگ در زندگیاش که سالها حس خیانت از سوی زن محبوبش روح او را خورده است.
سم، برای ما بزن
کازابلانکا ظاهرا باید فیلمی دربارهٔ جنگ باشد اما بیشتر دربارهٔ یک موقعیت دشوار هستی است، دربارهٔ عشقی که در تضاد با وظیفهٔ آرمانی قهرمانها قرار میگیرد و آنها را وادار به انتخاب میکند. درواقع جنگ شرط و زمینهٔ ماندگاری عشقی را فراهم میآورد که میتوانست در شرایط معمولی به یک رابطهٔ دلسردکننده تبدیل شود اما زمان، زمان جنگ است و هر جا خطر مرگ و جدایی باشد، عشق میتواند در آنجا رشد کند، به همین دلیل چند ملاقات ساده در یک کافه و ترانهٔ قدیمی یک سیاهپوست میتواند به عشق بزرگی تبدیل شود.
ماکس اشتاینر به عنوان آهنگساز فیلم، این لایههای فلسفی فیلم را به خوبی درک کرده است و آنها را نه به عنوان ایدههای درونی یک فیلم، بلکه به صورت بخشی از دغدغههای ذهنی خویش پذیرفته است. آنگاه برای بزرگداشت عشق قهرمانهایی که به خوبی آنها را میشناسد و برای انتخابهایشان احترام زیادی قایل است، شورانگیزترین ملودیها و تصنیفها را خلق کرده است.