فیلم چهارصد ضربه – خلاصه و تحلیل و بررسی – The 400 Blows (1959)
تهیه کننده و کارگردان: فرانسوا تروفو. نویسندگان فیلمنامه: تروفو، مارسل موسی. بازیگران: ژان پییر لئو (آنتوان دوانل)، کلر موریه (جیلبرت دوانل)، آلبر رمی (ژولین دوانل)، گی دکمبل (معلم آنتوان)، ژرژ فلامان (آقای بیگی). مدت: 94 دقیقه.
مناسبت و کمال 400 ضربه به محکی برای سنجیدن فیلمهایی تبدیل شد که موضوعشان بزهکاری نوجوانانه است؛ و هنرنمای ژانیی یر لئو در نقش آنتوان دوانل نیز به همان ترتیب، به استانداردی تبدیل شد که بازی همهٔ بازیگران نوجوان در چنین نقشهایی با آن مقایسه میشود. اگرچه سیزده سال زندگی انتوان، برای پدر و مادرها و معلمها، حکم یک عمر بدشانسی را دارد، ولی روزها و شبهای مدرسهگریزی آنتوان در خیابانهای پاریس و در سالن سینمایش، به خود او احساس آزادی میدهد، او در واقع، کارهای زیاد ناجوری هم نمیکند ولی مدام به خاطر همان کارها مورد تنبیه قرار میگیرد. یکبار که کار بدی انجام میدهد وقتی است که ماشین تحریری را از دفتر پدرش میدزدد و موقع برگرداندنش دستگیر، و توسط والدیناش تحویل پلیس داده میشود. چهرهٔ آنتوان، که در چنان سن و سالی، چنان سرنوشت دردناکی پیدا کرده، آینهای است تمامنما از حزن و اندوه. هنگام تماشای نمایش عروسکی در پارک، صورت بچههای تماشاچی، از خنده شکفته است و صدای خندهشان به آسمان رفته ولی در چهرهٔ آنتوان غم میخوانیم و دلنگرانی. در صحنهٔ دارالتأدیب در حالی که خانمی روانکاو با آنتوان دربارهٔ مسائل مختلف گفتگو میکند، تروفو، صاف و سادگی این پسربچه را به بهترین و متأثرترین شکل ثبت کرده است. هنگام که در پایان آنتوان از دارالتأدیب میگریزد و میدود و میدود تا اینکه به ساحل دریا میرسد، برگشتن و نگاه کردنش به دوربین، (به ما)، تکاندهندهترین پایان سینما را رقم میزند: دوربین به طرف تص. یر ثابت چهرهٔ آنتوان زوم میکند و او را نشان میدهد که بین زمین و دریا، زندان و آزادی، و میان حال و آینده گیر افتاده است.
خلاصه داستان
آنتوان دوینل پسر جوانی است که در پاریس بزرگ میشود. آنتوان که توسط والدینش به دلیل بازی در مدرسه و دزدی و شکنجه در مدرسه به دلیل مشکلات نظم و انضباط توسط معلمش (مانند نوشتن بر روی دیوار کلاس و بعداً توضیح دروغین غیبت خود به دلیل مرگ مادرش) اشتباه گرفته شد، اغلب فرار میکند. از هر دو مکان او سرانجام پس از اینکه معلمش او را به سرقت ادبی بالزاک متهم کرد، مدرسه را ترک کرد. (آنتوان بالزاک را دوست دارد و در یک مقاله مدرسهای او “مرگ پدربزرگ من” را با عبارتی نزدیک از بالزاک از حافظه توصیف میکند. ) او یک ماشین تحریر سلطنتی را از محل کار ناپدری خود میدزدد تا برنامههای خود را برای ترک خانه تأمین کند، اما پس از آن قادر به فروش آن نیست، هنگام تلاش برای بازگرداندن آن دستگیر میشود.
ناپدری آنتوان را به پلیس تحویل میدهد و آنتوان شب را در زندان میگذراند و در سلولی با فاحشهها و دزدها اشتراک میگذارد. مادر آنتوان طی مصاحبهای با قاضی اعتراف میکند که شوهرش پدر بیولوژیکی آنتوان نیست. آنتوان در یک مرکز مشاهده برای جوانان مشکل دار در نزدیکی ساحل قرار میگیرد (همانطور که مادرش میخواست). یک روانشناس در مرکز دلایل ناراحتی آنتوان را بررسی میکند که جوان در یک سری تک گوییهای تکه تکه آشکار میکند.
یک روز در حالی که با پسران دیگر فوتبال بازی میکند، آنتوان از زیر حصار فرار میکند و به اقیانوسی میگریزد، اقیانوسی که همیشه میخواست ببیند. به خط ساحلی دریا میرسد و به آن میدود. فیلم با یک فریم فریز از آنتوان به پایان میرسد که از طریق یک جلوه نوری، در حالی که به دوربین نگاه میکند، روی صورت او زوم میکند.
بازیگران
ژان پییر لئو: همزاد بیعیب و نقصی برای تروفو بود، بنابراین وقتی تروفو و ژانپییر لئوی سیزده ساله یکدیگر را یافتند، حتماً برای هر دو تاشان، حالت معجزهای را داشته است. لئو نیز مانند تروفو نوجوان شری بود که تا قبل از سیزدهسالگی بارها از مدرسههای مختلف اخراج شده بود. لئو در روزنامهای میخواند که تروفو دنبال بازیگری جوانی میگدد و خود را معرفی و بلافاصله نقش را از آن خود میکند. چهره اندوهگین لئو، رنج و درد این پسر بچه را در تک تک نماهای فیلم نشان میدهد. در چشمان او صداقتی متأثرکننده دیده میشود که نشان از ذرهای «بدجنسی» ندارد. لئو پس از 400 ضربه و سری فیلمهای آنتوان دوانل، در چند فیلم دیگر تروفو، مثل دو دختر انگلیسی و قاره (1971) و شب آمریکایی (1973) نیز بازی کرد. علاوه بر این، لئو بارها جلوی دوربین ژان لوک گدار ظاهر شد، از جمله در: پییرو خله (1965)، ساخت آمریکا و مذکر و مؤنث (هر دو 1966)، زن چینی و آخر هفته (هر دو 1967). لئو در مامان و روسپی (1973) ساخته ژان اوستاش و نیز در آخرین تانگو در پاریس (1973) فراموشنشدنی است. از دیگر فیلمهای مهماش در این دو سه دههٔ اخیر باید به اینها اشاره کرد: کارآگاه (گدار، 1985)، یک آدمکش استخدام کردم (کوریسماکی، 1990) و ایرماوپ (1996).
پشت صحنه
-وقتی آنتوان و دوستاش را از کلاس اخراج میکنند، به پرسه زدن در شهر میپردازند و در جایی، چشمشان به عکس و پوسترهای سینماییمیخورد و عکس هریت آندرسون در تابستان مونیکا را از روی دیوار میکنند. تابستان مونیکا (اینگماربرگمان، 1953) نیز دربارهٔ جفتی است که به خاطر «زندگی کردن به میل خود» از خانه میگریزند.
– 400 ضربه اصطلاحی است در زبان فرانسه، که «ول بودن» معنی میدهد.
– حکایتی که بسیار نقل شده و به احتمال، دروغ هم هست، میگوید برادر واینشتاین به گمان اینکه فیلم فرانسوی است و با توجه به عنوانش، بنابراین، صحنهدار است به دیدن فیلم تروفو میروند؛ ولی چنان با دیدن آن تکان میخورند که کل دیدگاهشان نسبت به سینما تغییر میکند و در نهایت آنها را به پایهگذاری شرکت فیلمشان، میر امکس، تشویق میکند. گفتند و ما باور کردیم.
کارگردان
فرانسوآ تروفو نوشت: «از سینما انتظار دارمکه یا لذت فیلم ساختن را نشان دهد و یا رنج و عذاباش را؛ به چیزی بینابین اصلاً علاقهای ندارم.» در 400 ضربه، برای آنتوان دوانل نوجوان، لحظاتی پرلذت و در مقابل، مقدار زیادی رنج و عذاب وجود دارد؛ و این رنج و عذاب وقتی بیشتر میشودکه بدانیم، فیلم، اثری است که بر اساس زندگی و نوجوانی خود تروفو ساخته شده است: تروفو دقیقاً در همان شرایط رشد کرد و بزرگ شد. او همیشه میگفت که سینما زندگیاش را نجات داده است. سینما، زندگی یک موجوان بزهکار را تغییر داد و چیزی در اختیارش گذاشت تا دوست بدارد و با تشویق آندره بازن، منتقد فیلم، به نقد فیلم روی آورده و بعد این فیلم را بسازد و همه اینها نیز قبل از 27 سالگی. 400 ضربه یکی از مهمترین و نخستین فیلمهای موج نوی فرانسه بود؛ موجی که مشخصهاش، سادگی و عشق به سینما و صداقت در سبک فیلمسازی و شخصی بودنش بود. تروفو، ضمناً، در مقالهای که در 1954 نوشت و با آن الهامبخش نسلی از فیلمسازان اروپایی شد، پایهٔ نظریهٔ «سینمای مؤلف» را ریخت؛ نظریهای که معتقد است کارگردان، خالق اصلی یک فیلم است. پس از 400 ضربه، کارگردان و بازیگر اصلیاش به همکاری ادامه دادند و آنتوان را در تمام مراحل زندگی دنبال کردند؛ از عشق دوران نوجوانیاش تا ازدواج، از بچهدار شدن تا بیوفایی و کار و جدایی از همسر و دیگر مشکلات زندگی. این سری فیلمها از جمله عبارتند از: عشق در بیست سالگی (اپیزودی از فیلمی چند اپیزودی، 1962)؛ بوسههای دزدیده شده (1968)؛ و عشق فراری (1979). تروفو دربارهٔ لئو گفته بود: «جذابیت ژان پییر برای من، دقیقاً به خاطر عشق و عاشقیهای ناسازگار با این دوره و زمانه و رومانتیسماش است؛ او از آن مردان قرن نوزدهمی است.» تروفو پس از 400 ضربه، از جمله این فیلمها را ساخت: به پیانیست شلیک کنید (1960)، ژول و جیم (1961)، پوست لطیف (1964)؛ فارنهایت 451 (1966)؛ فیلم علمی/ تخیلیاش؛ عروس سیاهپوش (1968)؛ فیلم هیچکاکیاش؛ پری دریایی میسی سی پی (1969)؛ شب آمریکایی (برندهٔ اسکاربهترین فیلم خارجی، 1973)؛ پول توجیبی (1976)، آخرین مترو (1980)؛ و ارادتمند شما (1982). تروفو، ضمناً در زمینهٔ فیلمهای «تاریخی» نیز تجربههایی انجام داد، از جمله، کودک وحشی (1970)، داستان آدله ه (1975) و اتاق سبز (1978). از دیگر آثارش باید از کمدی مردی که زنها را دوست داشت (1977)؛ و درام زن خانه بغلدستی (1982) نام برد. برخی از منتقدها ایراد میگیرند که کیفیت کارهای متأخرش به پای فیلمهای اولیهاش نمیرسند و لی جوزف مک براید در آنها «غنای حسی عمیقتری» را ردیابی کرده است.
جملات به یاد ماندنی
«من به واکنش مردم فکر نمیکردم. تنها میخواستم پسربچهای را در موقعیتی نشان دهم که برایش تازگی دارد، و چون میخواستم از کلیشه پرهیز کنم (مثلاً سوار شدن بر رولر کوستر در شهربازی) از دستگاه مرکز گریز استاده کردم.»
«تصویر ثابت آخر فیلم، تصادفی بود. به لئو گفتم توی دوربین نگاه کند. او هم کرد ولی بلافاصله نگاهاش را به سویی دیگر برگرداند. از آنجا که نگاه کوتاه قبل از برگرداندن صورتاش را میخواستم، چارهای جز نگه داشتن تصویر نداشتم؛ تصویر ثابت هم از همینجا آمد.» فرانسوآ تروفو
صحنهٔ فراموشنشدنی
بدبیاریهای آنتوان ظاهراً تمامی ندارند؛ ولی وقتی یک شب به خانه برنمیگردد، فردایش مادرش میرود میرود دنبالاش و برای اولین بار پس از مدتها، گونهٔ آنتوان را میبوسد و «طفلک کوچولو» صدایش میزند. مادر در نمایشی کمیاب از محبت مادرانه، او را حمام میکند و میخواباند. در حالی که آنتوان در بستر دراز کشیده، مادر از سرکشیهای نوجوانی خودش تعریف میکند و با آنتوان قول و قراری میگذارد. قرار میشود اگر آنتوان در انشاء نمره خوب بگیرد، به عنوان پاداش، پول خوبی به او بدهد. ملهم از این تشویق، آنتوان، بالزاک میخواند و نوشتههای بالزاک چنان به هیجانش میآورند که در تاقچهای در اتاق، برایش شمع روشن میکند. موقع شام، زیارتگاهی که درست کرده، آتش میگیرد و پدر سرش داد میزند که: «احمق بیشعور! چه کار داشتی میکردی؟» و آنتوان هم جواب میدهد: «به خاطر تجلیل از بالزاک بود که در انشاء کمکم کرد». یک بار دیگر، ناپدری تهدیدش میکند که اگر به اینجور خرابکاری ادامه دهد او را به مدرسه نظامی میفرستند. ولی ناگهان مادر تصمیم میگیرد حال و هوا را عوض کند و بنابراین پیشنهاد میکند که همگی به سینما بروند. آن شب، با آن همه خنده و موسیقی و بستنی، شبی خاطرهانگیز میشود. هر سه دست در دست، برای اولین بار به خانوادهٔ واقعی تبدیل میشوند. اما فردا صبح، معلم دوباره سرش داد میزند و او را به کپیبرداری در انشای محبوباش (نوشتهای با عنوان «در جستجوی کمال» دربارهٔ بزرگاش)، متهم میکند. آنتوان به سادگی داد میزند: «ولی من چیزی را کپی نکردهام.» معلمف انشاء را که در واقع همان نثر بالزاک است با عباراتی که آنتوان با عشق و علاقه از آن خود کرده، میخواند و آنتوان را یک بار دیگر به دفتر ناظم مدرسه میفرستند.
این نوشتهها را هم بخوانید