زندگینامه و دستاوردهای ادبی آلبر کامو
ناصر غیاثی
آلبر کامو، نویسنده و اندیشمندی که نامش با مفاهیمی چون پوچی، عصیان و اگزیستانسیالیسم پیوند خورده است، یک قرن پیش در هفتم نوامبر ۱۹۱۳ در الجزایر متولد شد، در ۴۴ سالگی جایزه ادبیات نوبل را از آن خود کرد و سه سال پس از آن در یک سانحه رانندگی جان سپرد. کامو در زندگی کوتاهاش رمان و داستان و نمایشنامه و مقاله نوشت، فلسفه ورزید و نمایش به صحنه برد.
پدر آلبر کامو کارگری از مهاجرین فرانسوی و مادرش خدمتکاری بسیار کم حرف و بیسواد بود و تمام دروان کودکی کامو در محلهای فقیرنشین گذشت. کامو در چهار سالگی پدرش را در جنگ جهانی اول از دست داد. ده ساله بود که یکی از معلمهای مدرسهاش به استعدادش پی برد و به حمایت از او پرداخت. کامو در الجزایر دانشجوی فلسفه و روزنامهنگاری مبتلا به سل بود که اندکی به تئاتر میپرداخت.
او در ۲۷ سالگی به خاطر نوشتن گزارشی از فقر عربهای الجزایر مجبور به ترک کشور شد و به پاریس رفت. چندی نگذشته به ویراستاری انتشارات معتبر گالیمار رسید و همزمان در روزنامه زیرزمینی “کومبا”(نبرد) نوشت و پس از پایان جنگ سردبیرش شد.
کامو دو بار ازدواج کرد. حاصل ازدواج دومش دختر و پسر دوقلویی به نامهای کاترین و ژان بود که سالهاست هیچ گونه ارتباطی با هم ندارند. پسر کامو امروز در انزوای کامل در آپارتمان پدرش در پاریس زندگی میکند و دخترش در ویلایی در دهی در جنوب فرانسه که کامو پس از بردن جایزه نوبل خریده بود. کامو در همین ده به خاک سپرده شده است.
جهان، درد، خاک
کامو در یادداشتهای روزانهاش در پاسخ به پرسش درباره ده کلمه موردعلاقهاش نوشت: “جهان، درد، خاک، مادر، انسان، کویر، شرف، فقر، تابستان و دریا”.
ادبیات، مبارزه، شهرت، موفقیت و زن در این سیاهه جایی ندارند گرچه دستکم نیمه دوم زندگی کامو در فرانسه نشان میدهد اتفاقا این مفاهیم نیز برای او خالی از اهمیت نبودهاند.
از سویی بسیاری از روشنفکران همعصرش کامو را به عنوان فیلسوف چندان جدی نمیگرفتند و به جهت نقدهای بیپروایش به شوروی و استالین او را خائن میخواندند و از سوی دیگر مبارزان استقلال طلب الجزایر به او که مخالف هر شکلی از خشونت بود، مُهر استعمارگر میزدند.
اغلب زندگینامهنویسان کامو خوشپوشی، تکروی و دون ژوآن بودن او را سه مشخصه بارزش میدانند.
مسئله جدی فلسفی
نامش زمانی بر سر زبانها افتاد که دو کتاب “بیگانه” و “اسطوره سیزیف” را در پاریس اشغال شده توسط نازیها به دست انتشار سپرد. چندی بعد دیگر یکی از نامدارترین روشنفکران فرانسه شده بود.
رمان “بیگانه” که تا امروز پرفروشترین کتاب جیبی فرانسه است چنین آغاز میشود: “امروز مامان مرد. شاید هم دیروز.” این کتاب زندگی کوتاه مرد جوانی را توصیف میکند که چون آفتاب چشمش را میزند، مرتکب قتل میشود. “اسطوره سیزیف” که سارتر نقدی در بیست صفحه بر آن نوشت، با این جمله آغاز میشود: “تنها یک مسئله مهم و جدی فلسفی وجود دارد: خودکشی.”
“طاعون”، دیگر اثر کامو که به عصیان انسان علیه سرنوشت میپردازد، در تابستان ۱۹۴۷ انتشار یافت و در طول چند هفته صدهزار نسخه از آن به فروش رسید. کامو طرح “طاعون” و “اسطوره سیزیف” را در بیست و سه سالگی ریخته بود.
نه سال بعد “انسان طاغی” منتشر شد. کامو در این کتاب بار دیگر سراغ فلسفه تاریخ رفت و به نقد ایدهآلیسم آلمانی و استالینیسم نشست. سارتر در نقدی تند و تیز به این کتاب تاخت و دوستی کامو و سارتر که از سالها پیش پا گرفته بود، با بحث و جدلهای آن دو در مورد این کتاب به پایان رسید و به قطع رابطه انجامید.
اثر ناتمام
کامو تا مدتهای مدیدی پس از دریافت جایزه نوبل دیگر دست و دلش به قلم نمیرفت، تا این که سرانجام نوشتن کتابی را به دست گرفت با عنوان “آدم اول”.
او این کتاب را اثر اصلی خود میدانست و به دوستانش میگفت: “فقط یک سوم اثرم را نوشتهام و در واقع با این کتاب تازه دارم شروع میکنم به نوشتن.”
اما مرگ او در ۱۹۶۰ نگذاشت کتاب به پایان برساند. در روز مرگ کامو دستنوشته این کتاب همراه او بود. “آدم اول” در سال ۱۹۹۴ و ۳۴ سال پس از مرگ کامو انتشار یافت. در این اثر ناتمام آن چنان نشانههای فراوان و روشنی از زندگی نویسندهاش وجود دارد که میتوان بیتردید آن را روایت کامو از دوران کودکیاش در قالب یک رمان دانست.
کامو و پوچی
گرچه نام کامو با فلسفه اگزیستانسیالیسم پیوند خورده است اما خود او در جایی از این که به او اگزیستانسیالیست میگویند، اظهار شگفتی کرده بود. “اسطوره سیزیف” اثر مشهور کامو کتابی است درباره پوچی. از نظر کامو سیزیف خوشبخت است زیرا سرنوشت خود را پذیرفته اما پذیرفتن سرنوشت نه تنها نباید منجر به انفعال و تسلیم در زندگی انسان بشود، بلکه برعکس آدمی باید بیتوجه به پوچی زندگی در برابر هر گونه استبداد و خشونت ولو آن که به نام وجدان اعمال میشود، بایستد.
از نظر کامو هیچ اندیشهای وجود ندارد که بتواند وجود شر را در جهان توضیح دهد یا حتی توجیه کند. در جهان کامو که باوری به خدا نداشت، میان بیمعنی بودن زندگی و نیاز انسان به یافتن معنا در زندگی تناقض وجود دارد. کامو معتقد بود، انسان قادر به بخشیدن معنایی والا به زندگی نیست و آزادی تنها زمانی نصیبش میشود که تصادفی بودن هستی را بپذیرد.
مرگ مشکوک؟
سال ۲۰۰۱ یک روزنامه ایتالیایی مدعی شد ماموران کا گ ب دستگاهی در لاستیک ماشینی که کامو با آن عازم پاریس بود، جاسازی کرده بودند که در سرعت زیاد منفجر میشد. استناد این روزنامه به خاطرات یک نویسنده و مترجم چک به نام یان زابرانا بود که نوشته بود، از مردی که منابع اطلاعاتی خوبی داشته، شنیده است دستور این سوءقصد توسط دیمیتری شپیلوف، وزیر امور خارجه وقت شوروی و در انتقام از کامو صادر شده است. اما اولیویه تُد، زندگینامهنویس فرانسوی کامو ضمن این که متذکر میشود در دوران جنگ سرد چنین امری چندان هم بعید نبود، باوری به این ادعا ندارد.
هیچ چیز غمانگیزتر از این نیست که کسی خوشبختی بازیافتهاش را دوباره و خیلی زود از دست بدهد: چشمنوازی مناظر روز، لطافت و معصومیت شب، طعم خلاق تنهایی و از همه مهمتر، عطر گمشده دوران کودکی را.
پرده پایانی زندگی نسبتا کوتاه آلبر کامو، برای علاقهمندانش، سرشار از این حس غمانگیز است و شاید علاوه بر عمق زیبایی ادبی آثار این نویسنده، همین پایانبندی اندوهناک هم موجب شده محبوبیت او پس از مرگ افزایش یابد.
آلبر کامو که در خانوادهای فقیر به دنیا آمده بود و تا قبل از این که به شهرت برسد از نظر مالی وضع چندان مناسبی نداشت، با فروش رمان «طاعون» توانست به جایی فکر کند که مدتها در جستوجویش بود؛ جایی برای فرار از ازدحام و شلوغی، جایی برای آرامش و تنهایی، و در نهایت جایی برای تفکر و نوشتن.
در ۳۰ ژوئن ۱۹۴۷، کامو در نامهای خطاب به رنه شار، شاعر فرانسوی، مینویسد: «آیا اکنون میتوانم از تو، به عنوان دوستی قدیمی، کمکی بخواهم؟ از پاریس و از طایفه دزدانی که در اینجا میبینم خسته شدهام، عمیقا دوست دارم دوباره سرزمین فراموشناشدنیام الجزایر را بازیابم، اما به دلایلی که ربطی به الجزایر ندارد نمیتوانم در آنجا زندگی کنم.»
کامو که رنه شار را پس از آرتور رمبو، بزرگترین شاعر فرانسوی قرن بیستم میدانست، از او میخواهد که در خریدن خانهای در جنوب فرانسه کمکش کند، زیرا زیستن در «پرتو گرم و درخشان مدیترانه» برای کامو گویای سعادتی ابدی بود.
پیشتر، دوستی با شار، که او هم به روستایی در جنوب فرانسه پناه برده بود، موجب شده بود کامو تمام مناطق زیبای آن منطقه، به ویژه روستای لورماران را کشف و چشماندازهای سرزمین مادریاش را در آنجا بیابد.
کامو سال ۱۹۴۶ وقتی برای اولین بار به لورماران رفت، در یادداشتهای روزانهاش نوشت که ستارگان، سکوت و زیبایی «منقلبکننده» آنجا، پس از سالها، خستگی را از تنش بیرون کرد.
اما رسیدن به آرزوی زندگی در یکی از روستاهای جنوب فرانسه برای کامو چندان هم ساده نبود و اگر یک دهه بعد، جایزه نوبل را به دست نمیآورد، شاید هیچ وقت نمیتوانست این آرزوی دیرین را محقق کند.
سپتامبر سال ۱۹۵۸، کامو به همراه فرانسین همسرش، پس از دیدن چندین خانه در روستای چند صد نفری لورماران، بالاخره یکی از آنها را که متعلق به یک پزشک جراح بود و در کوچهای منتهی به کلیسا قرار داشت، به قیمت ۹ میلیون و ۳۰۰ هزار فرانک خرید.
او از میان دوستانش، اولین کسی را که خبر کرد، رنه شار بود که در بیست و پنجم همان ماه برایش نوشت: «خانهای زیبا در لورماران خریدم که متعلق به شماست.»
کامو راست میگفت؛ او نه تنها باصفاترین روستای جنوب فرانسه را انتخاب کرده بود، بلکه خانهاش هم که اکنون محل زندگی دخترش کاترین است، هنوز زیباترین چشمانداز را در میان دیگر خانههای این روستا دارد.
حتما کامو آن لحظه که پا به تراس خانه گذاشت و دشتی سبز، با کوههایی سبزتر را دید که قصری پانصدساله و مربوط به دوران رنسانس را همچون نگینی در خود جای داده، تصمیمش برای خرید این خانه قطعی شد.
همان زمان، روزنامههای فرانسه خانه جدید کامو را «قصر» دیگری توصیف کردند که جلال و شکوهش کمتر از قصر لورماران نیست. اما حقیقت آن است که به رغم زیبایی و وسعت منظره، درون خانه، ساده و مختصر بود.
نوشتن در لورماران
دو ماه پس از خرید خانه لورماران، کامو که رفتوآمدهای پس از جایزه نوبل، نمیگذاشت آن طور که میخواهد در پاریس بنویسد، وسایل نوشتنش را در یکی از دو اتاق طبقه اول این خانه مستقر کرد و نوشتن را از سر گرفت.
همان روزهای اول، از مغازههای لورماران، ظروف غذا و اسباب زندگی خرید و چند تابلویی را هم به دیوارهای خانه نصب کرد. پیانویی را هم که از پاریس آورده بود در اتاق کناریاش، که حالا دیگر اتاق فرانسین شده بود، گذاشت.
کامو آن روزها بیش از هر زمانی دلمشغول تئاتر بود؛ در همین خانه نمایشنامه «جنزدگان» نوشته داستایوفسکی را برای اجرا بازنویسی کرد و به فکر خریدن سالنی برای اجرای تئاترهایش افتاد.
اما مهمترین محصول دوران نوشتن در این خانه، که بعضی روزها ساعتها بدون وقفه طول میکشید، نگارش رمان «آدم اول» بود؛ رمانی که البته با مرگ کامو ناتمام ماند.
«آدم اول» داستان زندگی خود نویسنده است که سالها قصد داشت آن را روی کاغذ بیاورد؛ داستان یتیم شدن در کودکی و تلاش برای شناخت پدر مرده. انگار کامو به لورماران آمده بود تا از فضای نوستالژیک آنجا برای نوشتن از گذشته بهره ببرد.
همچنین در لورماران، کامو بیش از همیشه به فکر مادرش افتاده بود، مادری که نه خواندن میدانست و نه نوشتن، و بر اساس آن چه در ابتدای دستنوشته «آدم اول» آمده، قرار بود این کتاب به او هدیه شود: «به تو که هرگز نخواهی توانست این کتاب را بخوانی».
پیش از دومین و آخرین نوئلی هم که کامو در لورماران بود، چکی را همراه با یک نامه در پاکتی میگذارد و برای مادرش میفرستد. وقتی مادر کامو نامه را دریافت میکند، از یکی از همسایهها میخواهد آن چه را پسرش برای او نوشته، بخواند: «امیدوارم همیشه همین قدر جوان و زیبا بمانی، و همچنان بهترین قلب روی زمین از آن تو باشد…»
لورماران، با روزهای آفتابی و عطر گلهایش، کامو را که دیگر مشغلهای جز تئاتر و ادبیات نداشت، بیش از همیشه، در نوشتن غرق میکرد.
او در همان سالهای پایانی عمرش، به نویسندگان جوان میگفت که «نویسنده واقعی هیچ وقت در محافل همکاران خود شرکت نمیکند». اما آن طور که آلبر ممی، نویسنده فرانسوی تونسیتبار و از نزدیکان کامو، میگوید این توصیه کامو «آرزوی باطنی تحقق نیافته» او بود، زیرا در هر حال، کامو «اهل معاشرت» بود و خودش نیز به این امر اذعان داشت.
برای نمونه، در نوامبر سال ۱۹۵۸، یعنی همان اوایل زندگی در روستای لورماران، در نامهای خطاب به ژان گرونیه، فیلسوف و نویسنده فرانسوی، که از دههها قبل این روستا را میشناخت، مینویسد: «به لورماران آمدهام برای نوشتن. شرایط نوشتن برای من همیشه مثل شرایط زندگی یک راهب بوده: تنهایی و کمخوری. صرف نظر از کمخوری، تنهایی با طبیعت من سازگاری ندارد، به همین علت حس میکنم نوشتن، خشونتی است که علیه خود به کار میبرم. با این حال باید بنویسم. اوایل ژانویه به پاریس برمیگردم و فکر میکنم این رفتوآمد، شیوه مؤثری برای برقراری آشتی میان زندگی زاهدانه و عادات زشت من است.»
یا در نامهای به دوست دیگرش نوشته است: «تقریبا تمام روز را به نوشتن گذراندهام، ولی واقعیت این است که تنهایی سخت و جانفرساست، چون زندگی، خوشیها و خندههایش را دوست دارم… دیروز، وقتی برای نیم ساعت از نوشتن دست کشیدم، با صدای بلند به خودم دشنام دادم، اما دوباره نوشتن را از سر گرفتم.»
اما این گلایهها به این معنا نیست که آلبر کامو از راهی که پیش گرفته بود، خشنود نبود، بلکه فقط رابطه او با نوشتن تغییر یافته بود: «پس از بیست سال نوشتن، برای اولین بار حس میکنم که رسیدهام به حقیقت هنر؛ بارقهای دلربا که قلبم را میفشرد. اما این بارقه فرّار و ناپایدار است و پس از لحظهای، دوباره کورکورانه و با شکی همیشگی، باید به نوشتن ادامه دهم.»
زندگی و مرگ در لورماران
با این وجود، زندگی آلبر کامو در لورماران، به نوشتن خلاصه نمیشد. او معمولا هر روز صبح، بعد از یک پیادهروی طولانی، به کافه «هتل اُلیه» در مرکز روستا میرفت و صبحانهاش را در آن جا میخورد و روزنامه میخواند. اگر هم کسی میخواست با او ملاقات کند در همان کافه قرار میگذاشت.
کامو که از کودکی به فوتبال علاقه داشت و در کنار تحصیل به طور جدی فوتبال بازی میکرد و تا دروازهبانی رده جوانان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره پیش رفت، در لورماران عضو افتخاری تیم فوتبال این روستا شد و بعضی وقتها در بازیهای جوانان لورمارانی شرکت میکرد و پیراهن آبی و سفید آنها را میپوشید.
روژه گرونیه، نویسنده و دوست کامو، در کتابی به نقل از او مینویسد: «خیلی زود فهمیدم توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این در زندگی خیلی به دردم خورد…»
بعضی وقتها هم که کامو در خانه بود، مادام ژینو، خدمتکاری که با رفتن صاحبخانه قبلی کارش را از دست نداده بود، برایش غذا درست میکرد: دلمه گوجه
فرنگی، فطیر گوشت و غذاهای محلی مخصوص جنوب فرانسه. «او یک زن خدمتکار نیست، بلکه خواهر من است.»
کامو اواخر سال ۱۹۵۹ به مادام ژینو گفت که همسر و دوقلوهایش، ژان و کاترین، تعطیلات نوئل به آنها خواهند پیوست. اما معمولا وقتی همسر و فرزندانش به خانه لورماران میآمدند، او مثل همیشه نمیتوانست تمام وقتش را صرف نوشتن کند. در یادداشتها و نامههایی که آن روزها نوشته، از سرگیری کارهایش را به پاریس موکول کرده است.
چند روز پیش از آن که کامو و خانوادهاش به پاریس بازگردند، میشل گالیمار، برادرزاده گاستون گالیمار ناشر معروف فرانسوی، همراه ژانین زن، و آنوشکا دخترش، به دیدن او آمد. آنوشکا تازه هجده ساله شده بود و کامو به این مناسبت به او «دانشنامه تئاتر معاصر» هدیه کرد.
دوم ژانویه ۱۹۶۰، آلبرکامو همسر و دو فرزندش را که میخواستند با قطار به پاریس بازگردند، به ایستگاه آوینیون میرساند. اما فردای آن روز میشل گالیمار، به اصرار، کامو را که بلیط قطار در جیبش بود، سوار اتوموبیل خود میکند؛ کامو در صندلی جلو کنار دوستش میشل مینشیند و ژانین و آنوشکا و سگ آنها روی صندلیهای عقب.
آنها شب به شهر ماکُن، در مرکز فرانسه میرسند و همان جا میخوابند. ظهر فردای آن روز، در هشتاد کیلومتری پاریس، اتوموبیل از مسیر جاده منحرف میشود و به یک درخت چنار برخورد میکند. کامو درجا، و میشل گالیمار هم پس از چند روز بستری شدن در بیمارستان میمیرند، اما ژانین و آنوشکا از این تصادف مرگبار نجات پیدا میکنند.
آلبر کامو همواره به دوستانش میگفت که «هیچ چیز وحشتناکتر از مرگ یک کودک، و هیچ چیز پوچتر از مردن در یک تصادف اتومبیل نیست.»
پیکر او را به جای دفن در قبرستانهای معروف پاریس، به لورماران باز گرداندند و در گورستانش به خاک سپردند. او قبلا به اهالی این روستا گفته بود: «بالاخره قبرستانی را که باید در آن دفن شوم، پیدا کردم.»
روز تشییع جنازه کامو در لورماران، که یک روز سرد زمستانی بود، رنه شار از همه غمگینتر به نظر میرسید. این شاعر، پنج سال بعد در مقدمه کتابی از کامو از «قوت و عمق» دوستیشان نوشت.
آندره مالرو، نویسنده فرانسوی، هم که آن زمان وزیر فرهنگ فرانسه بود در پیامی کامو را یکی از کسانی دانست که به لطف آنان «فرانسه همیشه در قلب انسانها حضور خواهد داشت».
با وجود تمام خوشیهایی که لورماران برای آلبر کامو داشت، سخت است که بگوییم او در این دو سال، به زندگی دلخواهش رسیده بود؛ این نویسنده سالها پیش از مرگش، از زبان یکی از شخصیتهای نمایشنامه کالیگولا نوشته بود: «انسانها میمیرند بدون آن که به سعادتی دست یابند.»
این نوشتهها را هم بخوانید