مجله یک پزشک : شیر، خط یا لبه
احتمالا خیلی هارا دیدهاید که میگویند ریاضی واقعا به چه کار میآید. خب، سوال است دیگر و سوال پرسیدن بد نیست. از طرفی هم، کسانی را میبینیم که ریاضی را، زبانی خدایی میشمارند، به عبارتی علم و دانش ریاضی را مبنای همه چیز میدانند. هر دو طرف را که کنار بگذاریم، به بخش احتمالات ریاضی میرسیم که مبحث مورد علاقه من و احتمالا خیلیهاست. چرا ما هستیم و آیا احتمال داشت که نباشیم؟ چرا وقتی سکهای میاندازیم، شیر میآید و مثلا خط نمیآید؟ چرا فردا ممکن است باران بیاید و شاید هم نبارد؟ آیا همه چیز بر مبنای سرنوشت است؟ یا آینده را ما بر اساس احتمالات میسازیم و میبینیم؟ در این مقاله با ریاضی، سروکار زیادی داریم و البته به صورت زیرپوستی به آن میپردازیم. دو فیلم داریم که اولی این روزها کمی سروصدا کرده و دومی هم، برای بسیاری از شما، نام آشناست. سریالمان، سریالیست شناخته شده که باعث شد توقعات ما کمی، البته نه کمی و احتمالا بسیار زیاد! از سریالها بالا برود. در کل، ازاین هفته، مجله کمی شکل و روی متفاوتتری به خود میگیرد.
پیش گفتار : احتمالا با اسکرول کردن به پایین، تابه حال متوجه شدهاید که مجله، از این هفته کمی تفاوت خواهد داشت. براین باورم که قلم، نباید به سمت نقص و تکروی حرکت کند و اگر چنین احساسی شد، یا باید ابزار را بر زمین گذاشت و یا قلم را عوض کرد. چرا که نوشتن، امریست مقدس و اگر ریاضی زبان الهی باشد، بدون نوشتنش هیچگاه قابل خواندن نمیشد. تا به اینجا، با آزمون و خطا، بخشهایی اضافه و بخشهایی کم کردیم. به هرحال، هر شروعی به حرکتی نیاز دارد و آنگاه که مسیر آشنا گشت، حرکت هم آسانتر میشود.
خواندن قسمت اول مجله چند دقیقهای بیشتر طول نمیکشید!
شماره اول مجله را که شروع کردیم، توقعات کم بود و خود من هم اطلاعی از بعد، نداشتم. قسمت اول هم، شاید شروع خوبی بود، اما ماندن در آنجا شاید آسان مینمود، ولی از آنجا که میگویند جهان ما در گسترشی بی پایان است، در همان سادگی و کوتاهی ماندن، برایم بس ناراحت کننده و شرمآور بود. به همین خاطر رفته رفته سعی بر افزودن و کم کردن شدم تا معیاری را بدست بیاورم.
بعد از نوشتن و خواندن نزدیک به 30 قسمت از مجله و گذشت حداقل 200 روز، به نظرم آن قالب به دست آمده و نه تنها نباید از آن ایدهآل پایینتر آمد، بلکه باید بالا و بالاتر هم رفت. زینپس، در قسمت دوربین، به فیلم، سریال و مستند میپردازیم. قسمتی از فیلمی به یادماندنی را خاطره سازی میکنیم و به حواشی دنیای سینما و نوشته های نشریات و وبلاگها میپردازیم. از این به بعد لینکهارا هم در جای جای موضوعات مختلف قرار میدهم تا اعتبار آن موضوع در کنار تعامل با سایر دیدگاهها حفظ شود.
در قسمت نشریات و به عبارتی الف، به کتابها و نوشتهها همچون گذشته میپردازیم، اما کاملتر و منصفافه گونهتر. تعدادی از کتابهارا به صورت شخصی معرفی میکنم و تعدادی دیگر را برپایه نقدهای سایر نویسندگان. به حواشی دنیای کتاب بیشتر میپردازیم و با شبکههای اجتماعی بیشتر سروکله میزنیم. در کل، سعی میکنم این قسمت مهم، ارزشمند و تاثیرگذارتر را نزدیک به ایدهآل کنم، البته هرچند، آگاهم که چنین امری امکان پذیر نیست!
به مقالات سایر وبلاگها، به خصوص نوشتههای انگلیسی زبان بیشتر میپردازیم و سعی میکنم ترجمههایی مفید داشته باشم. بیتردید، ترجمه، چیز کمی از تالیف ندارد و چه بسا که همیشه ترجمه جلوی تک زبانی را گرفته و مانعاش شده. در بخشی دیگر اما، مقالهای تالیفی میخوانیم که برپایه سبک و علایق شخصی من نوشته میشود و بیشتر برپایه سبک ادبی خواهد بود. بههرحال تخصص من در این جاست و نباید سخنی گفت که باور و دانشی شخصی در آن وجود نداشته باشد.
بخشی که به شدت از آن ناراضی بودم، بخش تصاویر است. هربار که این بخش را میدیدم و نقص آشکارش برایم هویدا میشد، بر خودم و زمان کمام لعنت میفرستادم. خوشبختانه، این چند روز زمان اضافه باعث شد تا بیشتر به این بخش و به عبارتی، هنری مهم و تاریخ ساز بپردازم. در مورد موسیقی هم شاید باز به آن ایدهآل نرسم، اما سعیام را میکنم و خواهم کرد.
بخش مهم دیگر، تعامل و استفاده از کامنتها و ایمیلهای شماست. اگر کتابی خواندهاید، اگر فیلمی دیدهاید و سریالی را شروع کردهاید، حتما در میان بگذارید، چرا که هر نظر در بخش خودش و هفته بعد، مورد بررسی قرار میگیرد، به خصوص در مورد کتاب که واقعا دوست دارم نام کتابهایی که میخوانید و بخشهای مورد علاقهاش را به اشتراک بگذارید.
هرچند بازهم میدانم نزدیک به آن ایدهآل و علاقه خودم هم قرار ندارم اما به نظرم این تغییر، میتواند شروع دیگری باشد برای آشناتر شدن با مسیر. هرچند که حتما بخشهایی را بازهم اضافه خواهیم کرد و قطعا یک جا متوقف نخواهیم شد. در پایان این پیشگفتار، رواست که بگویم اگر قبلا مجله را در نسخه بتا 0.01 میدیدیم الان با هزاران تردید، میتوانم با اما و اگرهایی بگویم که از این به بعد در بتا 0.02 خواهیم بود و شاید عمر من به دیدن 1.00 کفاف ندهد اما لذتی که در تلاش کردن است، تلاشی نه برای رسیدن بلکه برای گرفتن، زیباتر از جایگاه گزیدن است.
دوربین
تاثیر سینما و سریالهارا به هیچ وجه نمیتوان نادیده گرفت. مثلا به خوبی میتوانیم تاثیر Golden Globe و حواشی آن را در جای جای دنیا مشاهده کنیم. فرش قرمز، لباسهای شیک و گران، به تب و تاب افتادن رسانهها و دهها مورد دیگر را که کنار بگذاریم، سینما به ما یک قدرت بزرگ داده و آن به تصویر کشیدن تخیلاتمان و نمایش واقعیت است.
فیلم سینمایی
عنوان : The Babadook
سال انتشار : 2014
کارگردان : Jennifer Kent
بازیگران : Essie Davis – Noah Wiseman
محصول کشور : استرالیا
امتیاز : 6.9
مناسب برای افراد : بالای 17 سال
BA
نقد – به نقل از وبلاگ نقد فارسی – نوشته منتقد آبهیمانیو داس :
نخستین فیلم بلند سینمایی کارگردان استرالیایی، جنیفر کِنت، «بابادوک / The Babadook»، با پیام آشنایی شروع میشود. آملیا (با بازی اسی دیویس)، مادر جوان مجردی است که با بیدار شدن از خواب تصادفی را به یاد میآورد، که منجر به مرگ شوهرش شده است، و بعد دوباره به کابوس همیشگی زندگی واقعیاش بر میگردد: یعنی بزرگ کردن پسر شش ساله جامعه ستیز و بی نهایت پرخاشگرش، سَم (با بازی نوآ وایسمن)، با یک حقوق مددکاری. مؤلفه های معمول داستان به سرعت گردهم جمع میشوند: مزاحم ماوراء الطبیعی از طریق ابزاری (در اینجا، کتاب کودکانه مرموزی به نام آقای بابادوک) احضار میشود؛ این بار این مزاحم، کودکی عجیب با چشمانی ورقلنبیده است. [او] همه جا هست، در عمق وجود حیوان خانگی وحشت زده و در جیرجیرهای شبانه. اما وقتی فیلم به جریان میافتد، مشخص میشود که این مقدمه چینی ظاهراً عادی در خدمت آزمایش مطمئن جالبی است- منشوری دوطرفه از لایه بندی روایی که روح خردشده شخصیتهای اصلی فیلم را تشریح میکند و آنها را در بقایای ناهموار متعلقات این ژانر، که بیننده ها انتظار دیدنشان را دارند، منعکس میکند. این فیلم در واقع مطالعه روانشناختی ناراحت کننده ای است که جنبه ماوراء الطبیعی اش صرفاً یک کاتالیزور یا شاید حتی عامل انحرافی است.
هیچیک از اینها دال بر این نیستند که «بابادوک» نمیتواند فیلم ترسناکی باشد. فیلم با نجواهای مرموز شروع میشود و به آرامی آنها را به فریادهایی از نوع تئاتر گراند گوگینول پاریس و در مرحله سوم به جنون تبدیل میکند. کنت برای به هم زدن تمام الگوهای ژانر وحشت، ابتدا برخی مفاهیم را به رسمیت میشناسد و فیلمش را در قرنی از فانتزی فیلمی فرو میبرد و از نو پیکره این ژانر را به صورت تجلیهایی از وحشت رو به افزایش میتراشد.
در ابتدای فیلم اجزای شکننده و فیلمبرداری رنگ و رو رفته جو سرد و مه آلود داستانهای خانه های جن زده کلاسیک مانند «بیگناهان/The Innocents» را به تصویر میکشد، اما با جلوتر رفتن داستان، زوایای اکسپرسیونیستی مورب تصویر خانه خاکستری را به آنچه لاوکرافت «هندسه غیراقلیدسی» مینامد تبدیل میکنند. و تصاویر آثار ماریو باوا و جرجس میلیس روی نمایشگر تلویزیون قدیمی آملیا سوسو میزنند و پرتو کاتدی بی رمقی بر شبهای بی خوابی او میتابد.
وقتی خود بابادوک ظاهر میشود، که در واقع محصول کج و معوج تکنیک استاپ موشن و خیمه شب بازی است، متوجه میشویم که آن موجود عجیب و غریب چیزی شبیه به سبک انیمیشن کات اوت مایکل اوسلوت و لوت رینیگر است. وحشتناکتر از همه دیویس است، که بازی متعهدانه اش از نقش خسته و شکننده میا فارو در «بچه رزماری/Rosemary’s Baby» شروع میشود و به نسخه عجیب نقش مادر خل وضع پیپر لوری در «کری/Carrie» ختم میشود. این یادآوریها دقیقاً مصداق دارند؛ آملیا تکرار جدیدی از قهرمانان مؤنث شکنجه دیده ای است که مترادف سینمای وحشت دهه های ۶۰ و ۷۰ میلادی، دهه ای که کنت دائماً به آن نقب میزنند، هستند. در پایان باید گفت که «بابادوک» اغلب چیزی شبیه به اثر فشرده ای از «سه گانه آپارتمان» رومن پولانسکی منهای منظر مردانه طعنه آمیز آن است.
با این حال، به دلیل تمام این ارتباطات سینمایی، این فیلم را باید زن محور قلمداد کرد آن هم به طریقی که کمتر فیلمهای وحشتناک آن دوران (یا دورانهای دیگر) را میتوان سراغ گرفت. صحنه های وحشتناک «بابادوک» فراتر از شبح ژنده تنها هستند، و به هراس ازلی مرگ و فقدان مثلاً یک کودک، فردی که دوستش داریم، خود فرد میل میکند. تمام این پریشانیها در قالب مادری تنها ساخته و پرداخته میشوند، ضمن این که در فیلم میبینیم که شوهر آملیا هنگام رساندن او به بیمارستان برای به دنیا آوردن سَم در اثر تصادف میمیرد. هر روز تنها ماندن با سم- به عنوان بزرگترین یادآور (و ظاهراً دلیل) آن داغ نابهنگام- او را بین عشق و تنفری که هر دو به یک اندازه خرد کنندهاند گیر میاندازد. بیننده ای، که عمداً توسط کنت بازی داده میشود، هرگز نمیتواند مطمئن شود که آیا بابادوک واقعی است یا تنها نمایشی تخیلی از ذهنی عصیان زده از تنشها است. همچنین هرگز مشخص نمیشود که کدام گزینه ترسناکتر است.
نظر و نقد شخصی – احتمالا فیلم را دیدهاید و یا با دیدن نام ژانر ترسناک هوس بر تماشای فیلم کردهاید. احتمالا از نقد متوجه اصل موضوع شدهاید و اجازه دهید که من هم یکبار دیگر بر آن تاکید کنم. فیلم Babadook شاید نام ژانر ترسناک را هم با خود به دوش بکشد اما در اصل چنین نیست و فیلم کاملا درون مایهی روانشاسانه دارد. به شخص این فیلم را چند نفری تماشا کردم و همه باهم توافق داشتیم که فیلم، به خوبی از پس موضوع روانشناسی برآمده.
مفهوم زمان، تنهایی و زنانگی که به خاطر زن بودن خود کارگردان به خوبی به نمایش درآمده، بازی بسیار زیبای کودکی چند ساله، ترسها، اشکها و خندهها، به جنون رسیدن مادر و مواردی دیگر، نکتههایی هستند که متاسفانه بسیاری آنهارا ندیدند و غیرمنصفانه بر فیلم امتیاز گذاری کردند.
+اشاره : فیلمها و سریالهای با درون مایه روانشناسانه اصلا کم نیستند اما بسیار علاقهمندم که به سریال فارگو اشاره کنم. چرا که این سریال، اصلا یک اکشن خشک و خالی نیست و شدیدا بر پایههای روانی انسان بنا شده. از طرفی پیشنهاد میکنم در تماشای این نوع فیلمها به دو چیز دقت کنید. یک اینکه اینها فیلم هستند. دوم اینکه فیلمهایی با این موضوع بیشتر تماشا کنید و با در نظر گرفتن مورد یک، بیشتر از این نوع محتواها یاد بگیرید. روان شناسی، شاخهای از علم است که به نظرم این روزها، ساخت محتواهایی در ارتباط با آن، بسیار پرطرفدار میشوند.
سریال
عنوان : Breaking Bad
سال آغاز : 2008 و خاتمه یافته در 2013
سازنده : Vince Gilligan
بازیگران : Bryan Cranston – Aaron Paul – Anna Gunn – Dean Norris
محصول کشور : ایالات متحده
امتیاز : 9.5
مناسب برای افراد : بالای 17 سال (پیشنهاد شخصی من 19 سال است)
BR
نقد و توضیحات – به نقل از فروم نودهشتیا + سریال سنتر :
داستان فیلم روایت والتر وایت مردی حدودا 50 ساله است که خانواده ای 3 نفری که به زودی قرار است یک عضو دیگر هم به آن اضافه شود را اداره میکند . والتر مرد تحصیل کرده و باسوادی است و بنا بر اتفاقاتی که در گذشته در شراکتش با یکی از دوستانش برایش رخ داده ، در دبیرستانی ، شیمی درس میدهد . همچنین والتر ، پسری ( والتر جونیور ) دارد که از بچگی مشکلاتی در عضلات پا داشته و حالا در سن 16 سالگی مجبور است با عصاهای مخصوصی راه برود ، والتر جونیور هم در مدرسه ای که پدرش درس میدهد ، درس میخواند.
همسر والتر ، اسکای نام دارد و حسابدار است اما با توجه به اینکه حامله است، دیگر کار نمیکند و خانه دار است. والتر خود مرد معقول و فهمیده ایست و در رشته تحصیلیش یک نابغه به حساب می آید. باجناق والتر، هنک، مامور مبارزه با مواد مخدر است. والتر بعد از مدتی ضعف در بدنش متوجه میشود که سرطان ریه دارد و از اینجاست که زندگی برایش از قبل هم سخت تر میشود. والتر وضع مالی خیلی خوبی ندارد و تقریبا هیچ پس اندازی برای خانواده ندارد، از این رو والتر با توجه به وضعیت جسمانیش و احتمال زنده ماندنش فقط برای چند ماه آینده، تصمیم به تولید نوعی مواد مخدر به نام متا آمفتامین یا همان شیشه میگیرد. شریک و دستیار والتر، یکی از دانش آموزان قدیمی او به نام جسی پینکمن است، جسی دلال مواد مخدر است و خود معتاد به شیشه است و بعد از کشمکش های زیاد بالاخره راضی به همکاری با والتر میشود.
والتر وایت با بازی برایان کرانستن، نمونه بارز یک مرد خانواده، کسی که برای حفظ خانواده و رفاه آن دست به هر کاری میزند. والتر در رشته شیمی یک نابغه است، وقتی متوجه میشود که جسی یکی از دانش آموزان قدیمی در مدرسه، دلال مواد مخدر است به او پیشنهاد همکاری میدهد. والتر از علمی که دارد استفاده میکند و بهترین شیشه در ایالات متحده را پخت میکند، متا آمفتامین با غلظت حدودا 99 درصد. برایان کرانستن که پیش تر سابقه بازی در ژانر کمدی از جمله سریال ” دنیای مالکم ” و چندقسمتی در فصل دوم ” آشنایی با مادر ” را دارد، در اینجا نقش کاملا متفاوتی را ایفا میکند. بازی که 3 جایزه پیاپی امی در 3 سال را برایش به همراه داشته.
جسی پینکمن، به ظاهر یک معتاد بی مصرف است، جسی فقط به فکر خوش گذرانی است و سرکش است. در ابتدا رابطه او با والتر بیش از اینکه دوطرفه باشد، یک طرفه است و والتر بیش تر سعی میکند رابطه شاگرد و معلمی حفظ شود اما هر چه داستان جلوتر میرود، این رابطه کمرنگ تر میشود. نقش جسی را آرون پائول ایفا میکند، یکی از بهترین بازیگران سریال. آرون پائول طوری بازی میکند که انگار واقعا معتاد است، حس و حال آدم نئشه را خیلی خوب درمی آورد و کاملا بازی تحسین برانگیزی را به نمایش گذاشته است.
از طرفی دو بازیگر دیگر و اصلی داستان، اسکایلر با بازی آنا گان و هنک با بازی دین نوریس، از دیگر شخصیت های مکمل این دو آشپز شیشه هستند. شخصیت هایی که هر چه داستان جلوتر میرود به نقطه ضعف بزرگتری برای والت تبدیل میشوند.
تعدادی از نظرات – به نقل از وبسایت تاینیز (آدرس بدون خط تیره) :
Breaking bad تو کشور ما “قانون شکنی” یا عبارت های مشابه ترجمه شده. اتفاقا برخی انگلیسی زبان ها هم همین برداشت رو از breaking bad دارن. اما واقعیت یه چیز دیگه اس.
در ایالت های جنوبی امریکا از break bad به معنی “انحراف از مسیر اصلی” استفاده می کنند. در واقع یه وقت هایی پیش میاد که شما مجبورید از یه راه ناهموار یا سنگلاخ و خطرناک به مقصدتون برید تا زودتر به اونجا برسید. والتر وایت میدونست که با حقوق معلمی قطعا نمی تونست از هزینه ی درمان سرطانش بر بیاد و تازه احتمالا بعد از مرگش هیچ پس اندازی هم نداشته که خانواده اش در آرامش نسبی باشن پس مسیر زندگیش رو تغییر میده یعنی از مسیر آروم و بی دردسر اما کم بهره (معلمی) میزنه تو کار پر خطر اما پر بهره (شیشه و قاچاق) یعنی انتخاب مسیری که سریع تر می تونست به هدفش برسه (تامین هزینه های درمان و پس انداز) اما این راه کوتاه خطرهای خودش رو داشت.
برای همین هم بوده که عوامل این سریال عنوان breaking bad رو برای این سریال انتخاب کردن (توضیحات بالا برگرفته از مصاحبه برایان کرانستون، بازیگر نقش “والتر وایت” بود)
+ تا اخر عمر دیگه امکان نداره که مثل این سریال منو دیوونه خودش کنه برخلاف فیلمها که نمیشه بهترین فیلم زندگیت رو بگی ولی این سریال با وجود سریالهای زیادی که دیدم بهترین سریالم بود وقتی سریال رو ببینید نباید سرسری ازش رد بشین باید رو تک تک سکانسها زوم کنین باید احوال و اوضاع روحیه والتر وایت رو درک کنین خیلی سخته که بعد از مدتی پیاده روی به دوراهی برسید و مجبور بشین یکی رو انتخاب کنین حکایت زندگیه والتر وایت این بود از هر راهی که بره عواقبه خودش رو داره هر چیزی بگین تو این سریال پیدا میشه درام هیجانی ترسناک اکشن ماجراجویی خودخواهی ثروت پشیمانی دلسوزی که بازم هرکدومش دارای قواعد و تبصره خاصی هستن فقط یه توصیه وقتی این سریال رو نگاه کنین و تمومش کنین تا مدتها یا شاید سالها نمیتونین هیچ سریالی ببینید طوری که بعد از اتمامش اون سریالهایی که دنبال میکردم رو نتونستم ببینم چون به صورت ناخوداگاه رو صورت هر نقشی تو هر سریالی چهره والتر وایت رو میدیدم.
نظر شخصی : چرا من برکینگ بد را پیشنهاد کردم؟ در همه نقدها و نظرها، میتوان بعضی المانهارا به خوبی مشاهده کرد. داستان، بازی، حوادث و غیره. اما تابه حال با خودتان فکر کردهاید که شیمی و ریاضی + احتمالات چقدر در این سریال بیداد میکنند؟ تابهحال فکر کردهاید که بیماریای همچون سرطان، یک احتمال عجیب و غریب است که حتی در مجلهای مثل ساینس، محققان میگویند که مبتلا شدن به یک چنین بیماریای، بدشانسی است؟ دقت کردهاید که برای ساخت یک محصولی مثل روانگردان، باید شیمی و بالطبع ریاضی دانست؟ برکینگ بد را که دیدید، به احتمالات زندگی هم خوب فکر کنید.
مستند – پیشنهاد بر اساس نقدها
عنوان : Citizenfour
کارگردان : Laura Poitras
افراد سرشناس : Edward Snowden
Ci
نقد و توضیحات – به نقل از وبلاگ نقد فارسی – نوشته منتقد آنا هورنادی :
ادوارد اسنودن را چه قهرمان بدانید چه خائن باید حتماً مستند میخکوب کننده «شهروند شماره چهار/Citizenfour» را ببینید. تماشای این فیلم حداقل به شما کمک میکند تا مردی که کمی بیش از یک سال گذشته یکی از محوریترین – و مرموزترین- شخصیتهای عرصه ژئوپولتیک [دنیا] بود را بهتر بشناسید.
اوایل سال ۲۰۱۳ اسنودن با نام مستعار «شهروند شماره چهار»، به عنوان یک پیمانکار خصوصی سازمان امنیت ملی آمریکا (NSA)، با لورا پویتراس، روزنامهنگار و فیلمساز، تماس میگیرد تا با او درباره شدت و وسعت نظارت NSA بر ارتباطات شخصی افراد صحبت کند.
چند ماه بعد پویتراس و همکارش، گلن گرینوالد، خبرنگار تحقیقی، با اسنودن در هنگ کنگ ملاقات میکنند— در ادامهی این دیدار اولیه شاهد ماجرای جذاب ژان لوکاره هستیم و در آخر هم فیلم با برخی پرسشهای رمزی و معادل امروزی میخک قرنفلی روی یقه کت به پایان میرسد. بعد از استراحت در اتاق اسنودن در هتل، او طی هشت روز آنچه میداند را با آن دو در میان میگذارد. پویتراس، اسنودن را ترغیب میکند تا اجازه دهد از این دیدار فیلمبرداری کند و فیلمهای حاصل این دیدار بخش عمدهای از فیلم «شهروند شماره چهار» را تشکیل میدهند، که چیزی شبیه به یک تریلر واقعی از آب در آمده است. در واقع فیلم ماجرای تبدیل شدن یک کارمند ناشناخته امنیت ملی به مرد مرموز بین المللی را روایت میکند.
پویتراس، که فیلمهای قبلیاش با عناوین «میهنم، میهنم/ My Country, My Country» و «سوگند/The Oath» – هر دو درباره سیاست خارجی آمریکا بعداز رویدادهای یازده سپتامبر هستند- پیشتر اجازه نمایش فیلم را از اسنودن گرفته بود: «شهروند شماره چهار» یک اثر مقدماتی مفید درباره آزادیهای مدنی و مواردی که در اثر افشاگریهای اسنودن مطرح شدند نیست. بلکه این فیلم به مردی که تقریباً در مدت بسیار کوتاهی به کارمندی ساده و خودستا یا بدتر از آن نوکر تروریستهای دنیا تبدیل شده بود شخصیت انسانی میدهد.
شکی نیست که پویتراس محکم و استوار طرف اسنودن را میگیرد، ولی دیدگاهش همچنان مفید است. آنچه در «شهروند شماره چهار» دیده میشود یک فرد جدی، متفکر و کاملاً ایده آل طلب است که عمداً نزد پویتراس و گرینوالد میرود تا اطلاعاتش را در قالب استانداردهای روزنامه نگاری عرضه کند و نه بر اساس برداشتهای شخصی خودش. همانطور که اسنودن میگوید، همه اینها به تعادل قدرت بین کشور و شهروندانش، که به دینامیکی از «حاکمان و متحکمان» تبدیل شده است، ربط دارند.
جای تعجب ندارد که میتوان پارانویا را در عمق «شهروند شماره چهار»، که نشان میدهد چگونه خود پویتراس و گراینوالد تحت مراقبت (یا حتی آزار) دولت قرار گرفته اند، حس کرد؛ این تاثیر به وسیله اتاقی که آنها چند روز در آن زندانی میشوند- در حالی که بازار شایعه و مبالغه درباره گزارش زیر دستشان آن بیرون داغ داغ است- به خوبی احساس میشود.
«شهروند شماره چهار» تلاش میکند تا اتهامات اسنودن را توجیه کند: پویتراس از برخی تصاویر مقامات که ظاهراً برخلاف سوگندی که قبل از ورود به کنگره یاد کردهاند دروغ میگویند و نیز از جلسه شهادت ویلیام بینی ، ریاضیدان، که نتیجه تلاش سی سالهاش را در اختیار سازمان امنیت ملی قرار داد، بعد از این که نگرانیها از سوء مدیریت و نقض حریم شخصی بالا گرفتند. همان طور که یک فعال رمزگذاری در قسمتی ای از«شهروند شماره چهار» میگوید، حمله به حریم شخصی «به نظر دشوار می آید.»
وقتی که اسنودن با حالتی عصبی تصمیم میگیرد که هویت واقعی خود را بر ملا کند شروع به نوشتن ایمیل هایی به دوست دخترش در هاوایی میکند و بعد از این ایمیلها است که طوفانی در رسانهها به پا میشود. در یکی از مهیجترین صحنههای فیلم، اسنودن با حالتی عصبی مشغول مرتب کردن موهایش قبل از معرفی خود به جهانی که شگفت زده اش کرده است، او به آرامی در اتاقی به هم ریخته راه میرود، نگار سعی می کند پاورچین پاورچین از مقابل چشمان طوفان خشمگینی که بیرون از دیوارها درگرفته رد شود.
پویتراس بیست دقیقه آخر فیلم را به صورت مجموعهای از اخبار مهیجی که لزوماً به اندازهای که احتمالاً او امیدوار بوده آتش افروز (یا شگفت انگیز) نیستند تنظیم کرده است. با این حال، یک صحنهی به خصوص از درام و ابهام موردنظر کارگردان بهره مند شده است: این صحنه نمایی از اسنودن –در مسکو- است که با خشنودی در آشپرخانهاش این سو و آن سو میرود، تصویری که چون از بیرون پنجره وی گرفته شده به طرز ترسناکی تاثیرگذار است، تصویری که ما را به یاد یک جاسوس یا شاید یک انگل[۱] ساکت و زیر نگاه همه مردم میاندازد.
+ نگارنده از واژه drone استفاده کرده که به معنای فردی است که بدون این که کار کند یا بازدهی برای جامعه داشته باشد از زندگی خوبی برخوردار است.
+نظر شخصی : مستند را ندیدهام اما جا دارد نظری در مورد اسنودن و ماجراهای پس از آن ارائه کنم. از نظر من کار اسنودن خوب بود، این که بدانیم در دنیایی هستیم که اطلاعاتمان همیشه تحت نظر هستند، چیز بدی نیست. اما واقعیت اینجاست که من و شمای انسان، زود فکتهارا فراموش میکنیم و از آنجایی که چنین چیزهایی با رسانهها بزرگ میشوند و به عبارتی، مهم شدنشان با خواست رسانهها صورت میگیرند، به همان اندازه هم وقتی خبر جدیدی منتشر میشود، آن اتفاق مهم جای خودش را به هزاران مهم فراموش شده میدهد.
به عبارتی همه ما، وقتی چنین خبری را میشنویم، نگران و ناراحت شده، چند روزی را با دلهره سپری میکنیم و بعد از مدتی به کل فراموش میکنیم. البته دستهای هستند که چنین چیزهایی را جدی میگیرند و حتی تا حد توهم توطئه هم پیش میروند. به اندازهای که اگر سریال اتوپیا را دیده باشید به خوبی منظورم را درک میکنید.
پیشنهاد من اما این است. اطلاعات شخصی و حساستان را به آسانی در شبکههای مختلف به اشتراک نگذارید، این یک شوخی و سخت گیری نیست. یک فکت مهم است که با هک شدن شبکهی اجتماعی فارسی زبانی، به خوبی شاهدش بودیم. از طرفی آن قدر که بعضیها NSA و جاسوسی و اینها میکنند، وضعیت بد نیست. درست است که شرکتهایی مثل گوگل یا فیسبوک از اطلاعات ما بهره میبرند، اما بعضی نکتههارا هم باید در نظر گرفت. درآمد این شرکتها از این راه است و نباید گفت که کار بدی میکنند. از طرفی، این خود فرد است که نباید هرچیزی را به اشتراک بگذارد. در ثانی، دولتها، انقدرها هم نگران اطلاعات ما نیستند و بیشتر برروی افراد مهم تمرکز دارند که خود این افراد مهم هم بهتر از من و شما میدانند که دنیای امروزی چنین است و باید مراقب بود و همچون آنها رفتار کرد.
اما در آخر، بازهم میگویم، به جای فکر کردن به این درست و غلطها و مبتلا شدن به توهم توطئهها، بهتر است زندگیمان را داشتهباشیم و وقتمان را صرف علایقمان کنیم. کمی هم بر اطلاعات و رفتارمان در دنیای مجازی نظارت داشته باشیم تا اتفاقی رخ ندهد.
پنج لحظهی برگزیده موسیقیایی برکینگ بد
بیتردید، آثار بزرگ دنیای فیلم و سریال، فقط محدود به یک سری چیز نمیشوند و کسانی که با دقت این محتواهارا دنبال میکنند، در نکاتی زوم میکنند که یک فرد صرف بیننده از آنها به سادگی میگذرد. برای مثال، همین بخش موسیقی فیلمهارا میتوان مثال زد که بسیاری، فقط در آن لحظه به آن نوا گوش نمیدهند و پیگیر فرد یا گروه پشت آن موسیقی میشوند.
سریال برکینگ بد واقعا از لحاظ موسیقی کم نداشت و همچون GOT و بسیاری از فیلمها، در کنار صحنههای مهیج، نواهایی زیبا را بر روی گوشمان زمزمه کرد. وبلاگ 7فاز به 5 اثر موسیقی که در این سریال پخش شدند، پرداخته. پیشنهاد میکنم حتما مقاله را مطالعه کنید :
1- “DLZ” BY TV ON THE RADIO
گذشته از ظاهر شدنِ یکی از بهترین آهنگهای گروهِ TV on the Radio، این لحظه برجستهترین نقطه در میانِ نمودارِ داستانیِ برکینگ بد نیست و قطعا هولناکترین لحظهی والت هم محسوب نمیشود. تا تبدیل شدنِ او از آقای چیپس به صورت زخمی چند قتل و چند میلیون دلار کسری لازم است. آه، حتی بیچارههایی که او در مقابلشان آنطور سینه سپر میکند هم یک تهدیدِ واقعی محسوب نمیشوند. از محدودهی من برید بیرون. این حرفی بود که والت، بیرون از فروشگاهِ ابزارفروشی به دو نفر ظاهرا معتاد که داخلِ فروشگاه با چرخدستیِ پر از مواد و لوازمِ شیشهپزی دیده بودشان گفت. این مدلِ فصلِ دومیِ جملههای معروفِ من اونی هستم که سراغ بقیه میره و اسممو بگو است و در حاشیهاش آهنگی پخش میشود که بهترین آهنگِ کلِ سریال است. شروعِ شعرخوانیِ Tunde Adebimpe با به خاطر گندی که به چیزها زدی تبریک میگم تجسم تمامِ فریادهایی است که در طول سریال بر سر تلویزیونمان کشیدیم همزمان با شرارتهایی که والت داشت یکی پس از دیگری مرتکبشان میشد، و صدای زیرِ خواننده که تکرار میکند Death Professor (استادِ مرگ) به نظر کاملا مناسبِ حال شیمیدانی است که تبدیل به اربابِ موادمخدر شد.
پروندهای بر ریچارد لینک لیتر
نامش را که دیگر میشناسید و اگرنه، با یادآوری به گفته بسیاری، شاهکار Boyhood حتما فرد پشت این نام را شناسایی میکنید. احتمالا ماهنامه 24 همشهری به گوشتان خورده و میدانید که جزو معدود مجلات سینماییست که کیفیت قابل قبولی دارد. در نسخه دی ماه این مجله، مطالب زیادی در مورد لینک لیتر جمع آوری شده که به نظرم علاقه مندان به سینما و این کارگردان، حتما باید آن را مطالعه کنند.
پرونده، واقعا پرونده کاملیست و نمیتوان ایرادی از آن گرفت. تاریخچه و به عبارتی بیوگرافی، گفتوگو و نوشتههایی از خود ریچارد و صحبتی مفصل در مورد Boyhood باعث میشوند که هرطور که شده، این مجله را بخریم. البته، جدا از این مقالات بسیار خوبی دیگر هم در این نسخه از 24 به چشم میآیند.
با توییتر
شبکههای اجتماعی، هرطور که نگاه کنیم، چیز بدی نیستند و داشتن پلی برای ارتباط، نکتهای منفی محسوب نمیشود. اما، چون در کشور ما تاکید بر محتوا نیست، مفید جای خود را به اتلاف میدهد. البته میتوان بر این واقعیت تاسف خورد، اما با تاسف خوردن چیزی حل نمیشود و چه بسا که برای کسی که میداند، تاسف خوردن نوعی ننگ است. با همه اینها، سعی کنیم از شبکههای اجتماعی بهتر استفاده کنیم و محتوایی ارزشمند را دریافت کنیم و در اشتراک گذاری مطالب و جامعهی مورد علاقه، دقت کنیم.
دیکاپریو، شخصیتی نام آشناست و نیازی به توضیح و تعریف ندارد و چه بسا که ما ایرانیها، به نظرم بیشتر از هرجای دیگری با این بازیگر آشنایی داریم. خلاصه که اگر توییتر باز هستید، دنبال کردن @LeoDiCaprio را فراموش نکنید.
پیشنهادها
در هر قسمت از مجله، من پنج فیلم را برای مشاهده پیشنهاد میکنم. تعدادی از این پیشنهادها، توصیههای شخصی هستند و تعدادی دیگر را برحسب نقدها انتخاب میکنم. البته این هفته 5+1 است!
1- My Left Foot 1989
2- Boyhood
3-* This is the End + Interview
*در صورتی این دو فیلم را تماشا کنید که هدفتان، تماشای فیلم کمدی است.
4- Star Trek Into Darkness
5- The Great Dictator 1940
چگونه تمام شد
قسمت به یاد ماندنی، کل قسمت آخر سریال برکینگ بد است. قسمتی که نفسها حبس شد، قسمتی که میلیونی دیدند و میلیونی هم دانلود کردند. چیز زیادی در مورد پایان سریال نمیگویم، چرا که اگر ذرهای بنویسم، 5 فصل لذتاش را از دست میدهد. اما وبلاگهای بسیاری در مورد قسمت و فصل آخر این سریال نوشتهاند که تعدادی از آنهارا در زیر لینک کردهام:
بحث اپیزودیک فصل پنجم سریال Breaking Bad
پروندهای برای تحسینشدهترین سریال تاریخ، Breaking Bad
8 سوال بزرگ در مورد قسمت اخر breaking bad
یادداشت نویسنده گاردین بر فصل نهایی برکینگ بد
نیم نگاهی به
آشنایی با سازندگان، بازیگران و در کل افراد مربوط به سینما، نه تنها باعث افزایش اطلاعات میشود که خود نیک محسوب میشود، بلکه همین دانش باعث میشود که ما بدانیم با چه نوع طرز فکر و به عبارتی، انسانی روبرو هستیم. از این به بعد در هر قسمت از مجله، نگاهی هرچند کوتاه خواهیم داشت به بیوگرافی این افراد و در بیشتر مواقع، این نوشته کوتاه را از ویکیپدیای انگلیسی انتخاب میکنم.
Jeffrey Jacob Abrams کارگردان، تهیه کننده، نویسنده، بازیگر و آهنگساز آمریکایی و زاده 27 ژوئن سال 1966 است. [قبلا که سریال فرینج را معرفی کردم، احتمالا میدانستید که در پشت این سریال، J.J. Abrams قرار دارد. قطعا با تماشای سریالهایی همچون لاست و فرینج و فیلمهایی مثل Star Trek Into Darkness و Star Trek هم متوجه شدهاید که آبرامز علاقه خاصی به دو عنصر علمی – تخیلی و اکشن دارد]
پرونده آبرامز را میتوان درخشان خواند چرا که اگر ویکیپدیا و imdb را کنترل کنیم، میبینیم که آبرامز با نویسندگی، تهیه کنندگی و کارگردانی فیلمها و سریالهایی همچون :
و نمایشهایی دیگر، نامی شناخته شده برای خودش در دنیای نمایش به ارمغان آورده. به هر حال نمیتوان محل بزرگ شدن آبرامز، Los Angeles و تاثیر پدر تهیه کنندهاش، Gerald W. Abrams را بر او نادیده گرفت.
الف
در بخش ادبیات، این بار عمقیتر و غنیتر به کتابها و در کل نشریات میپردازیم. تعدادی کتاب را من معرفی میکنم و تعدادی دیگر را بر حسب رندوم،ازوبلاگها و شبکههای اجتماعی انتخاب میکنم. اما اگر کتاب، نمایشنامه و درکل نوشتهای را هم شما معرفی کنید، در جای جای این بخش، معرفی خواهد شد. اما جدا از اینها، بیشتر به نوشتهها و مقالات سایر شبکهها میپردازیم وبلاگهای ادبی را به زیر ذرهبین میبریم. در کل امیدوارم که بخش نوشته، حداقلی به بی طرفی نزدیک شود هرچند که چنین امری قاطعانه ممکن نیست!
عنوان : آدولف ه دو زندگی
نویسنده : اریک امانوئل اشمیت
مترجم : محمد همتی
قیمت : 25 هزار تومان | شهر کتاب
AD
همانطور که گفتم، در دنیای ریاضیات، احتمالات نقشی اساسی دارند و ماهم فرمولهای زیادی را در دوران مدرسه حفظ کردیم. با این تفاسیر، آیا امکان داشت که هیتلر، همان نقاشی و هنرش را دنبال میکرد و از دنیای سیاست و جنگ، پرهیز؟ ما حداقل نمیتوانیم به چنین سوالی پاسخ دهیم، چرا که مرز بین سرنوشت و قدرت انتخاب، مرزیست ناشناخته و باید ماشین زمانی داشت و به گذشته سفر کرد تا فهمید آیا میتوان تصمیمی دیگر گرفت یا نه.
کتاب آدولف ه دو زندگی، کتابیست که شخصا برای مطالعه پیشنهاد میکنم، چرا که فکر میکنم نوشتهایست قابل تامل. نقدها و نظرات مثبت زیادی هم در مورد کتاب منتشر شده که به دوتا از آنها میپردازیم:
ایبنا :
در بخشی از این کتاب آمده است: «نویسنده در این اثر به دو زندگی آدولف هیتلر میپردازد و در روایتی جذاب سعی دارد به این پرسش پاسخ دهد که آگر آدولف هیتلر بزرگترین جنایتکار جنگی قرن بیستم پیش از ورود به ارتش در دانشکده هنرهای زیبای وین پذیرفته میشد چه سرنوشتی میداشت؟ در عالم هنر به کجا میرسید و رفتارش با خانواده، با هنرمندان و منتقدان و شاگردانش چگونه میبود؟
کتاب از انجا آغاز میکند که چه میشد اگر هیتلر در دانشکدهی هنرهای زیبای وین پذیرفته میشد. و دو زندگی، یکی زندگی واقعی هیتلر و دیگری زندگی فرضی هیتلری که در دانشکده پذیرفته شده است را همزمان پیش میبرد.
به طور کلی شیوه روایی و داستانسرایی آن به نظر من کمی کسل کننده است، اما به نظرم نویسنده از نظر شخصیتشناسی و روانشناسی شناخت خوبی نسبت به هیتلر و آدمهای مشابه وی داشته. همچنین اینجا و آنجا بارقههای اندیشههایی ناب دیده میشود. برخی از آنها را آوردهام.
… ادامه : ص ۴۱۹-۴۲۰
به اعتقاد من دو نوع هیولا در این دنیا وجود دارد: آنهایی که فقط به فکر خودشان هستند و آنهایی که فقط به فکر دیگران هستند. به عبارتی آدمهای شرور خودخواه و آدمهای شرور فداکار. هاینریش از دسته اول است چون به لذت و موفقیت خودش بیش از هر چیز بها میدهد. البته با تمام این اوصاف در بدی به گرد پای گروه دوم هم نمیرسد.
شرورهای فداکار باعث بزرگترین ویرانیها میشوند، و هیچ چیز جلودارشان نیست. نه لذت و نه شکمسیری، نه پول و نه شهرت. چرا؟ چون شرورهای فداکار فقط به فکر دیگران هستند. آنها از دایرهی شرارت فردی پا را فراتر میگذارند، به مقامهای بالای دولتی میرسند. موسیلینی، فرانکو یا استالین سرشار از احساس رسالتاند. از نظر خودشان آنها به چیزی جز مصالح مردم فکر نمیکنند. آنها یقین دارند که کار خوبی میکنند، وقتی آزادیها را سلب میکنند،وقتی مخالفانشان را به زندان میاندازند، یا حتی وقتی آنها را اعدام میکنند. آنها سهم دیگران را نادیده میگیرند. آنها سر در آرمانهایشان دارند و پا درخون. به آینده خیره شدهاند، عاجز از اینکه آدمها را به چشم آدمی ببینند. آنها به رعایایشان آیندهای بهتر را بشارت میدهند و در عوض زندگی را بر آنها ناگوارتر میکنند. و هیچ چیز، هیچ چیز جلودارشان نخواهد بود. چون از پیش حق را به خود دادهاند. آنها میدانند. ایدههای آنها نیست که مردم را به کشتن میدهد، بکله رابطهای است که میان آنها و ایدههایشان برقرار است: یعنی یقین.
انسانی که به خود یقین دارد، انسانی مسلح است. انسان به خود مطمئن، در صورت مواجه با مخالفت، در چشم بر هم زدنی به یک جانی بدل میشود. او تردید را میکشد. یقینش به او قدرت میدهد که بیهیچ ملاحظهای نه بگوید. او با آتشافکن فکر میکند. او با اصول و توپ و تفنگ موافق است.
به همین خاطر، انچه فاجعه به بار میآورد، ربطی به هوش یا حماقت ندارد. کمتوان ذهنی که تردید دارد کمتر از احمقی به یقین رسیده خطرناک است. هر کس ممکن است اشتباه کند، چه نابغه چه کم توانذهنی، و نفس اشتباه کردن نیست که خطرناک است، بلکه تعصب آن آدمی است که خود را بری از خطا میداند. شرورهای فداکار، که به دکترین، به نظام روشنگری یا به عقیدهای مجهزند، میتوانند بشریت را به منتهای جنون رهبانیت سوق دهند. آنکه میخواهد فرشته بسازد، حیوان تحویل میدهد. من میترسم، میترسم زیرا هنوز ادامه دارد. من از آن فاجعهای میترسم که آنها به یاری پیشرفت روزافزون سلاحها و فناوری خبررسانی ممکن است به بار بیاورند. من از فجایعی میترسم که همه چیز را ویران کند و راه بازگشتی برای بشریت نگذارند، حمامهای خون، ویرانهها…
تو به خدا اعتقاد نداری؟ من، به شیطان اعتقاد ندارم! چون نمیتوانم هیچ روح شروری را تصور کنم که بدی را به خاطر بدی انجام دهد. نیت شر خالص وجود ندارد. هر کس میکوشد خودش را قانع کند که دارد کار خیر انجام میدهد. شیطان همیشه خودش را فرشته فرض میکند. و این چیزی است که من از آن واهمه دارم./
عنوان : جشن بی معنایی
نویسنده : میلان کوندرا
مترجم : قاسم صنعوی
قیمت : 6900 تومان – 10350 تومان | فیدیبو – شهر کتاب
IM
هرچند این اواخر زیاد وقت کتابخوانی و شروع کتابهای جدید را ندارم، اما از آنجایی که مدتهاست این کتاب در گجتم جا خشک کرده، تصمیم به شروعاش گرفتم. البته من معمولا تا کتابی را تمام نکنم، تصمیم به معرفیاش نمیگیرم اما این روزها تمام کردن کتابهای متفاوت، سخت است و چه بسا که بهتر است نیمی دیگر را به نقدهای سایر وبلاگها و افراد اختصاص بدهم و یک سویه راجع به کتابی نظر ندهم.
داستان کتاب عجیب و غریب شروع میشود! اما، خب سبک کوندرا اینگونه است و همین سبکاش عامل علاقه زیاد من به او شده. داستان، تا همین جا که من مطالعه کردم، واقعا پیچ و خم زیاد دارد و تا جایی شما نمیفهمید که میلان میخواهد با این کتاب چه بگوید. با همه اینها، کتاب نقدهای مثبت بسیاری داشته و به همین خاطر خیالم از بابت معرفی این کتاب راحت است.
عنوان : نمایشنامه افسانه ی پادشاه و ریاضیدان (بی نهایت معما) – معرفی بر اساس نقدها
نویسندگان : مهدی بهزاد – نغمه ثمینی
قیمت : 4800 تومان | خرید کتاب (نام سایت)
اف
هرچند هنوز این کتاب را مطالعه نکردهام، اما با نقدها و نظراتی که خواندم، شدیدا کنجکاو بر مطالعه کتاب شدهام. در ادامه به توضیحاتی از وبلاگ کتابیست میپردازیم:
تجربه جذاب نغمه ثمینی برای حل معمای 3گاف
در کتاب «افسانه پادشاه و ریاضیدان» دو استاد شناختهشده نمایش و ریاضی با نگرشی همسو، نمونهای نو از ادبیات توسعه را به نمایش گذاشتهاند.
کتاب «افسانه پادشاه و ریاضیدان» نوشته مهدی بهزاد و نغمه ثمینی در 148صفحه از سوی نشر دیبایه منتشر شد.
افسانه «پادشاه و ریاضیدان» نخستین نمایشنامه علمی و بر مبنای بینهایت معمای ریاضی تالیف شده است. این کتاب درباره پادشاهی است مغرور، بینیاز از دانش و خرد، که بینیاز از دانشگران روزگار میگذراند، در شبی تیره پادشاه و درباریان از کابوسی بر آشفته میشوند و به دانشمند ریاضیدان میگویند این معمای دربار را حل کند.
ناشر نیز در مقدمه، کتاب را آوردهای کم نظیر و محصول همگرایی دلخواسته جامعه علمی و ادبی ایران امروز معرفی میکند و مینویسد این همان چیزی است که ایران فردا به آن نیاز دارد: ادبیات توسعه. ترویج علم و دانشهای نوین و تفکر علمی محتوایی است که افسانه پادشاه و ریاضیدان آن را هدف دارد.
مهدی بهزاد درباره چگونگی تالیف کتاب میگوید: «دولت آلمان سال ۲۰۰۸ میلادی را سال ریاضیات نامیده بود تا عموم مردم، به ویژه جوانان، با ریاضیات آشنا شوند و دست از ریاضی ستیزی بردارند. در اواسط سال ۲۰۰۷ دکتر پاخر موسس و رییس خانه ریاضیات شهر گیسن، از دانشجوی سابق خود، خانم دکتر ترانه اقلیدس، درخواست کرد فردی ایرانی را به وی معرفی کند که بتواند با زبان ساده چشماندازی از ریاضیات را به تصویر بکشد.»/
+اشاره : کتاب خدمتکار و پروفسور – یک ذهن زیبا (داستان زندگی نابغه ریاضی دان) – معماها و سرگرمی های ریاضی – مسئله های تاریخی ریاضیات
عنوان : بودا در اتاق زیر شیروانی
نویسنده : جولی اتسکا
مترجم : فریده اشرفی
قیمت : 6800 تومان – 3700 تومان | فیدیبو – شهر کتاب
BU
وبلاگ لیلی کتابدار جزو آن دسته وبلاگهاست که در ایران واقعا کم هستند و شاید همتای آن اصلا پیدا نشود. گاهی اوقات که اطرافیانم از من در مورد اینکه چگونه این همه کتاب میخوانم، پرسش میکنند، وبلاگ لیلی کتابدار را معرفی میکنم و بعد از آن را احتمالا حدس میزنید؛ میروند تا لیلی را پیدا کرده، از او بپرسند چگونه این همه کتاب میخوانی!
با همه اینها، به نظرم پیشنهادهایی که لیلی کتابدار میدهد، قابل تامل و بررسی هستند چرا که بعد از این همه مطالعه، خواننده فرق بین کتاب خوب و متوسط را به خوبی متوجه میشود و کتاب بد معرفی نمیکند. زین پس، در هر مجله، من یکی از کتابهای لیلی که خودم نخواندهام را به صورت تصادفی معرفی میکنم. این کتاب البته در لیست پیشنهادی های لیلی هم قرار دارد:
انتخاب از وبلاگ لیلی کتاب دار – نقد از مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی
…اوتساکا نویسنده زن معاصر ژاپنی آمریکایی است که به خاطر نگارش رمان های تاریخی اش از شهرت جهانی برخوردار است. او در سال 1962 میلادی در کالیفرنیا و از پدر و مادری ژاپنی الاصل متولد شد. پدر و مادر او هر دو به عنوان نیروهای متخصص فنی در آمریکا اشتغال داشتند. او در سال 1999 میلادی در رشته هنرهای زیبا و در مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه کلمبیا فارغ التحصیل گردید. رمان نخست او با نام «وقتی امپراتور الهی بود» در سال 2002 میلادی منتشر شد. او در آثار خود موضوع مهاجرت زنان ژاپنی و مشکلات آن ها را محور قرار داده است. اوتساکا که از سال 2012 میلادی در نیویورک زندگی می کند تا کنون برنده جوایز مهمی چون پن/فالکنر، پریس فمینا و… شده است.
آخرین کتاب او با نام «بودا در اتاق زیر شیروانی» توسط فریده اشرفی ترجمه شده و برای انتشار به نشر مروارید واگذار شده است. به همین بهانه نگاهی داریم به نقد منتقد نشریه «استار تریبون» بر این رمان:رمان آخر اوتساکا، صدای زنان ژاپنی است که به عنوان نوعروسانی سفارشی-پستی به اردوگاه های اقامت اجباری آمریکا فرستاده می شوند. در بیشتر رمان ها، مخاطب معمولاً با یک صدای قوی و منحصر به فرد روبه رو می شود تا بیشترین تأثیر بر او حاصل گردد. البته گاهی ممکن است این صداها بر اساس طرح داستانی به تعداد بیشتری نیز افزایش یابد.
در رمان «بودا در اتاق زیر شیروانی»، نویسنده به شکلی گستاخانه صدای صدها نفر را تحریر می کند. فریاد افرادی که به پا خاسته و غم و اندوه و تنهایی خویش را فریاد می زنند. این صدا، صدای زنان و دختران ژاپنی است که در سپیده دم قرن بیستم میلادی به ایالات متحده آمریکا فرستاده شده اند. این زنان و دختران جوان را برای تبدیل شدن به عروسان مردان ژاپنی که به عنوان کارگر رختشویخانه و آشپزخانه های سواحل غربی آمریکا به کار مشغول بودند وادار به مهاجرت می کردند.
سبک و موضوع این رمان کاملاً به رمان نخست نویسنده اش شباهت دارد. کتاب مملو از جملات ناب و خالصی است که نمایانگر زمان و رفتارهای شرم آور مردم ما (آمریکایی ها) در گذشته است. زنان جوانی که با هزاران امید برای ملاقات شوهران خود به این کشور پا می گذاشتند. آن هم بر اساس عکس هایی که از شوهران آینده خویش می دیدند. مردانی که فقط باربر و رختشوی بودند و نه کاسب و پزشک…/
در رسانه ها
انتشارات آموت معمولا کتابی که از خوب پایینتر باشد چاپ نمیکند. این را از روی احساس نمیگویم و با مطالعه فراوان کتابهای این انتشارات، به خوبی به چنین نتیجهای رسیدم. به همین خاطر، وقتی این انتشارات میآید و کتابهای پرفروش هر ماهاش را منتشر میکند، من خیالم از اینکه میتوانم چند کتاب خوب دیگر بخوانم، راحت میشود.
اگر دقت کرده باشید، در کشورهای اروپایی و امریکای شمالی، فصل زمستان برابر است با افزایش مطالعه و بازار کتاب، رونق خاصی میگیرد. جلدهایی زیبا به روی قفسهها میآیند و خلاصه که آب دهانمان را میریزند! هنوز دو ماهی از زمستان مانده و از آنجا که سرما، مارا دعوت به خانه نشینی میکند، نیک است که ماهم زمستان را با مطالعه به سر کنیم.
تصویر بالا، به خوبی کتابهایی را معرفی میکند که به نظرم تک تکشان میتوانند زمستان شمارا گرم کنند. اما از بین کتابهای بالا، من برروی این چند مورد تاکید بیشتری دارم:
پیش از آنکه بخوابم
خدمتکار و پروفسور
ما
رز گمشده
نسکافه با عطر کاهگل
انتقام
پیشنهادات تایسون
با نام تایسون احتمالا کامل آشنا شدهاید. شخصیتی علم دوست که این روزها برای خودش شومنی شده. در وبسایت Reddit از تایسون چنین سوالی شده : Which books should be read by every single intelligent person on the planet. تایسون در کنار هر کتاب، دلیلی هم ذکر کرده که به نظرم جالباند. البته من این توضیحات را ترجمه نمیکنم و میگذارم که اگر خواستید خودتان بخوانید! اما کتاب هایی که تایسون معرفی کرده، از این قرارند: (برای دانلود دو کتاب اول، برروی نام کتاب کلیک یا تپ کنید)
The Bible
The System of the World – نوشته اسحاق نیوتون
On the Origin of Species – نوشته چارلز داروین – (ایبوک – کتاب صوتی) – منبع فارسی
Gulliver’s Travels – نوشته جاناتان سویفت – (ایبوک – کتاب صوتی) – منبع فارسی
The Age of Reason- نوشته توماس پین – (ایبوک – کتاب صوتی)
The Wealth of Nations – نوشته آدام اسمیت – (ایبوک – کتاب صوتی)
The Art of War – نوشته سان تسو – (ایبوک – کتاب صوتی)
The Prince- نوشته ماکیاولی (ایبوک – کتاب صوتی) – منبع فارسی
کتاب جمعه
وبلاگ آوانگارد را میشناسید و نیازی به معرفی ندارد. این وبلاگ به تازگی دوهفته نامهای با نام کتاب جمعه را آغاز کرده که واقعا حرفی برای گفتن نمیگذارد. معرفی و بررسی کتابهای مختلف، نشریات گوناگون و مواردی همچون موسیقی و فیلم، از ویژگیهای این دوهفته نامه فاخر محسوب میشوند. پیشنهاد میکنم حتما این مجموعه را دنبال کنید:
(از آوانگارد) تکنوکالت: اپلیکیشنهای کتابخوانی
تکنوکالت عنوان بخش دیگری از ویژهنامه فرهنگی کتاب جمعه آوانگارد است که در آن به معرفی جدیدترین و کارآمدترین فنآوریهای اطلاعاتی و ارتباطی مرتبط با حوزهی فرهنگ و ادبیات میپردازیم. در تکنوکالت این هفته قصد معرفی چند اپلیکیشن را داریم.
هرجا که صحبت از نشر الکترونیک و ارتباط ادبیات و فنآوری به میان میآید، اولین چیزی که ذهن شما را بخود مشغول میکند چیست. دستگاههای کتابخوان؟ آمازون؟ کپی رایت؟ شاید هرکدام از اینها در حال حاضر به عنوان مهمترین مصادیق و چالشهای نشر الکترونیک مطرح باشند اما آنچه ما امروز قصد معرفی آن را داریم، نرمافزاری متفاوت است که ساخت آن از یک سنت ریشه دار ادبی در غرب نشات میگیرد.
طراح این اپلیکیشن که خود یکی از علاقمندان به داستانهای مصور (کمیک) بوده در یک مصاحبه به نکته ظریفی اشاره میکند و آن تفاوت بین ذهنیت انسانها در هنگام تاویل یک متن است. توضیح بیشتر آنکه هرکدام از ما ممکن است هنگام خواندن یک داستان یک تصور یا پیشینه ذهنی خاص و متفاوت از دیگری نسبت به ویژگیهای قهرمان داستان و خصائل فیزیکی و جسمانی وی داشته باشیم. مثلا اینروزها که فیلم جدید «ریدلی اسکات» با عنوان «موسی» در شرف اکران در سینماهای جهان قرار دارد؛ یکی از مهمترین منتقدان مجله نیویورکر امریکا تصور ریدلی اسکات از موسی نبی را «پرت و دور از واقعیت» دانسته است. وی در توضیح ادعای خود ازعان میدارد که موسایی که ما میشناسیم، اصلا شبیه موسی ریدلی اسکات نیست و هیچ شباهتی به بازیگر این نقش ندارد! …/
رقابت داغ نویسندگان داخلی در کتابفروشیهای تهران
ایبنا به بررسی کتاب فروشی های تهران پرداخته و با ارائه جداولی، پرفروش ترینهارا بررسی کرده. موردی که به نظر من بسیار قابل توجه است، فروش بالای کتاب بیشعوری است. پرسش این جاست که آیا ما صرفا عنوان را برای خرید مدنظر قرار میدهیم؟ به هرحال، پیشنهاد من این است که کتابهای دیگری هم میتوان خرید. (البته میتوان با دیدن سایر جدولها، متوجه فروش کتابهای دیگری هم شد… خوشبختانه!)
100 رمان برتر تابه حال از نگاه گاردین
گاردین، نشریهی فوقالعادهایست، باور کنید فوقالعاده و از این به بعد زیاد با آن سروکار خواهیم داشت. همین اعتبار گاردین سبب میشود که ما در مورد این لیست تامل کنیم و چه بسا که به نظرم واقعا لیست کاملی است! پیشنهاد میکنم حتما سری به این مقاله بزنید، چرا که حتی بعضی از کتابهارا میتوان به راحتی تهیه و به زبان فارسی مطالعه کرد :
The Adventures of Huckleberry Finn
و …
+اشاره : از این به بعد اپهارا، در خود مطالب جا میدهم چرا که به نظرم باید همیشه ارتباطی وجود داشته باشد. اپلیکیشن این بخش، به اپ گاردین اختصاص دارد. اپلیکیشنی با طراحی فوقالعاده زیبا و مدرن که بهترین مطالب را به گجت شما میآورد.
دانلود اپلیکیشن : ios – اندروید
7 خط از کتابهای مختلف که مدتی طولانی همراه شما خواهند ماند
لینکهایمان را با وبلاگ whytoread به پایان میرسانیم. البته هرکسی از هر کتابی، برداشتی مختلف دارد، اما متن خوبیست و نقل قولهایی آورده که قابل تفکراند:
But it was all right, everything was all right, the struggle was finished. He had won the victory over himself. He loved Big Brother. – 1984 – George Orwell
جلد کتاب
در هر قسمت از مجله، به جلدی از کتابها میپردازیم. اما چرا؟ دلایل زیادی دارم اما اصلی ترین دلیلم این است که جلد کتاب به اندازه خود متن کتاب مهم است و باید خلاقانه و زیبا باشد. جلد این هفته، به کتاب The Replacement برگرفته از متنی از وبلاگ مشیبل اختصاص دارد. در این مقاله، به کتابهایی اشاره شده که حتی از فیلمها هم ترسناک تراند.
در اینستاگرام
فلامک جنیدی – همانقدر که توییتر در زمینه کتاب، خوب و جالب است، اینستاگرام هم در زمینه معرفی و آشنایی با کتاب، واقعا ارزشمند بوده. در هر مجله به شبکه اجتماعی افراد مختلف در زمینه کتاب میپردازیم و صدالبته این معرفی محدود به اینستا نشده و توییتر و فیسبوک را هم شامل میشود. البته با قابلیت جدید وایبر، احتمال سرکی به این شبکه پیام رسان هم کشیدیم.
فلامک جنیدی را میشناسید، به عبارتی وقتی در سریالی همچون شب های برره بازی کنید، سخت است که نسل قدیم و حتی جوان شمارا نشناسند. اما جدا از محبوبیت بانو جنیدی، شبکه اینستاگراماش هم بسیار فعال است و به خصوص در زمینه معرفی کتاب، واقعا صفحهای مفید محسوب میشود. پیشنهاد میکنم حتما صفحه این هنرمند نامآشنارا دنبال کنید.
بوف کور – شاید فکر کنیم همه صفحات فارسی شبکههای اجتماعی، پیجهایی برای انتشار مطالب کپی هستند اما در واقع چنین نیست و وقتی کمی به اعماق این شبکهها میرویم، پیجهایی را میبینیم که خوشبختانه، هم از لحاظ دنبال کننده پرحجم هستند و هم از لحاظ مطالب. صفحه بوف کور هم یک چنین صفحهایست، پیجی که میتوان مطالبی زیبا را در قالب تصاویری زیباتر، دید و خواند.
بسی رنج بردم در این سال سی
ما واقعا شعر زیاد نمیخوانیم. البته میخوانیم، اما نه شعری که فاخر، ارزشمند و براساس زمان باشد. شعرهایی همچون افکار سعدیها و حافظها و مولاناها که فقط زیبا نیستند. فلاسفهای میگویند انسان شعر میخواند تا از خودش رها شود و برای فرار از خودش، به آن پناه میبرد. برخی نیز، مخالف این ادعا هستند و دیدگاهی مختلف دارند. با هر نظری، شعر، البته شعری واقعی، آرامش دهنده است، حال میخواهد برای فرار باشد میخواهد برای ارضای ذوق انسانی. در هر مجله، چند بیتی با هم شعر میخوانیم تا هر دوهفته، یادی کنیم از این ادبیات بی بدیل که واقعا در مورداش کم کاری شده.
گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان – سعدی
نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست – وگر خون به فتوی بریزی رواست
کرا شرع فتوی دهد بر هلاک – الا تا نداری ز کشتنش باک
وگر دانی اندر تبارش کسان – برایشان ببخشای و راحت رسان
گنه بود مرد ستمگاره را – چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟
تنت زورمندست و لشکر گران – ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی بر حصاری گریزد بلند – رسد کشوری بی گنه را گزند
نظر کن در احوال زندانیان – که ممکن بود بیگنه در میان
چو بازارگان در دیارت بمرد – به مالش خساست بود دستبرد
کزان پس که بر وی بگریند زار – بهم باز گویند خویش و تبار
که مسکین در اقلیم غربت بمرد – متاعی کز او ماند ظالم ببرد
بیندیش ازان طفلک بی پدر – وز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نیکوی پنجاه سال – که یک نام زشتش کند پایمال
پسندیده کاران جاوید نام – تطاول نکردند بر مال عام
بر آفاق اگر سر بسر پادشاست – چو مال از توانگر ستاند گداست
بمرد از تهیدستی آزاد مرد – ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد
هنرمندان
در بخش هنرمندان، این بار دقیقتر و کاملتر به دنیای هنر و موسیقی میپردازیم. عکسها و صفحههای اینستاگرام را، زیر ذره بین میبریم و به معرفیای کوتاه اکتفا نمیکنیم. پیشنهادهایی را هم من معرفی میکنم که میتوانید برای تفریح و سرگرمی انجام دهید و اپهای مختلفی را هم بررسی میکنیم.
Long Exposure
احتمالا نام Long Exposure را این روزها شنیدهاید. به صورت حرفهای اگر بخواهیم با چنین روشی، عکسبرداری کنیم، بیشک به دوربینی حرفهای نیازمندیم و از آن جاییکه بیشتر ما حتی خود من چنین گجتی نداریم، به دولینک اشاره میکنم و در پایین اپهایی را معرفی میکنم که یک چنین کاری را شاید در سطح پایین، اما باز هم انجام میدهند.
اگر علاقه دارید که از Long Exposure به صورت حرفهای استفاده کنید، میتوانید از تعداد زیادی کتاب و مجله بهره ببرید که به وفور پیدا میشوند. جدا از آن، در وبلاگهای digital-photography-school و picturecorrect هم میتوانید آموزش های کاملی دریافت کنید.
اما با همه اینها، وبلاگ thephotoargus که یکی از وبلاگهای مطرح عکاسی محسوب میشود، آمده و 30 عکس از تصاویری که از چنین روشی بهره میبرند را جمع آوری کرده. بالاطبع نمیتوانیم همه تصاویر را یک جا منتشر کنیم، اما من تعدادی از آنهارا در کنار دو اپ انتخاب کردهام، تا هم ایده بگیرید و هم اینکه از چنین تکنیکی برای گرفتن تصاویری زیبا استفاده کنید.
+اشاره : شخصا در آیفون از اپ Slow Shutter استفاده میکنم و از آنجایی که یک اپ تمام عیار است، پیشنهاد میکنم که اگر میتوانید فقط از این اپ استفاده کنید. برای اندروید هم میتوانید از اپلیکیشن Camera FV-5 استفاده کنید.
Low Saturation
یک نکتهای اول مطلب بگویم. دلیل استفاده من از نام ها و عناوین انگلیسی، این است که اگر بسیاری از اینهارا ما ترجمه کنیم، مطمئنا در جستجو به مشکل میخورید چرا که خیلی از این اصطالاحات و واژهها، شاید ترجمه دقیقی داشته باشند اما اگر فارسی آنهارا جستجو کنید، مطالب زیادی پیدا نمیکنید. مثلا در مورد همینLow Saturation اگر اصطلاحی فارسی به کار ببریم و شما آن را جستجو کنید، به نوشتهای به درد بخور نمیرسید.
این روزها اگر از اهالی اینستا باشید، حتما متوجه شدهاید که بعضی از تصاویر، بسیار چشم نواز و دلپسند به نظر میآیند. یک نوع از همین تصاویر، عکسهایی هستند که رنگها در آن دستکاری شده و اغلب یک حالت غمناک و تیره دارند. البته، منظور از غمناک، خود واژه نیست. توضیح زیادی نمیدهم، چرا که عکسها خود گویای همه چیز هستند. (منابع تصاویر + و +)
+اشاره : به نظرم بهترین مثالی که میتوانم در زمینه اپ و نرم افزار بزنم، فتوشاپ است. اما اگر نمیتوانید و نمیخواهید از این نرم افزار استفاده کنید، اپ VSco مطمئنا جایگزین قدرتمندیست.
Spaghetti Toes
روزی از روزها که Harper Grace، همسر و دختر سه سالهشان در کنار هم مشغول میل کردن شام بودند، همسر آقای گریس از دخترشان خواست که تکه های اسپاگتی را بین انگشتان پاهایش قرار ندهد. به عبارتی از همین حرفهای پدر مادرها دیگر! اما آقای گریس، با حالتی متعجب از همسرش پرسید: “آیا تو واقعا این کلمات را به زبان آوردی؟” و اینگونه بود که Spaghetti Toes خلق شد.
پدر کودک جریانمان، این جمله را شنید و برای رساندن پیامهایی به فرزند سه سالهاش، شروع به طراحی کرد. طراحیهایی که نه تنها زیبا هستند بلکه میتوانند ارتباط بهتری هم با کودکان برقرار کنند. خلاصه که الان Spaghetti Toes تبدیل به یک برند شده و بسیار هم سروصدا کرده. اما منظور من از آوردن این تصاویر کودکانه چیست؟ دو منظور دارم. یکی اینکه طراحی قدرتمند است! دوم اینکه چیزهارا نباید ساده گرفت. به همین سادگی. پیشنهاد میکنم حتما به منبع اصلی بروید و تصاویر را به صورت کامل مشاهده کنید.
در وبلاگها
در وبلاگ thenextweb مطلبی منتشر شده در مورد طراحی پوستر تعدادی از فیلمهای قدیمی. البته این طراحی یک ویژگی خاص دارد و آن، سبک مینیمال آن پوسترهاست. به نظرم سبک مینیمال هم حرفهای زیادی برای گفتن در طراحی دارد، به خصوص پوستر فیلمها و جلد کتابها.
اینستاگرام
بخش اینستاگراممان از هفتههای بعد بسیار تکمیلتر و بهتر ارائه خواهد شد. این هفته به تعدادی از عکاسان خلاق میپردازیم اما باز هم اشاره کنم که از قسمتهای بعدی، کاملتر و دقیقتر به اکانتها خواهیم پرداخت.
دیدن اینکه چطور شخصیتهای علمی، از شبکههای اجتماعی بهره میبرند واقعا مایهی خوشحالی و از طرفی ایجاد انگیزهست. یکی از همین شخصیتها که اگر خوب بشناسیدش، مطمئنم که عاشقاش میشوید، بیل نای است. پیشنهاد میکنم حتما صفحه شخصی آقای نای در اینستاگرام را دنبال کنید.
هنرمندانی در اینستاگرام هستند که کارهایشان، تک و بیبدلیلاند. نائوتو هاتوری یکی از همین هنرمندان است که در ادامه باهم به تماشای تعدادی از عکسهای او میپردازیم.
You’re Using Instagram Wrong
مدیوم وبلاگ خوبیست و دیگر نمیتوان به ارزشمندی آن شک داشت. یکی از نویسندگان این سرویس و کاربر اینستاگرام البته، مقالهای مهم، ارزشمند و تاثیرگذاری نوشته که به نظرم حتی یک ایرانی باید کامل آن را مطالعه کند.
My point is, broadcast whatever you want. Whoever you are. Tell the story of you through your photos. Try notی to carry the expectation of people you know caring about what you share
Be the first person who cares about your content. By being yourself, others will follow your account for your content—who cares who those people are? Better they’re genuinely interested in what you post. Racking up obligatory virtual high-fives from your social network is worthless
ابزار
خلق یک اثر هنری، بیتردید نیازمند ابزاریست. درهر مجله، من یک وسیله ساده و نه چندان حرفهای و گران معرفی میکنم تا پولهایتان را جمع کنید و هرازگاهی یکی از آنهارا حتی برای سرگرمی هم که شده، تهیه کنید.
پیشنهاد این هفته من، دوربین Fujifilm Instax Mini 8 است. احتمالا دوربینهای پولاروید را دیدهاید و میدانید که عکس گرفتن با آنها و تحویل گرفتن نسخه کاغذی آن چندلحظهای بیشتر طول نمیکشید. این روزها البته، دوربینها حرفهای تر شدهاند و با وجود اسمارتفونها، دلیلی برای استفاده از چنین گجتی پیدا نمیشود. اما میبینیم که چطور چنین گجتی حتی در ایران هم چنان پرطرفدار شده که در اکثر عکسهای شبکههای اجتماعی، حضور این دوربین و تصاویر کاغذیاش را به خوبی مشاهده میکنیم. قیمت این دوربین هم چیزی بین 250 هزارتومان است و شاید عکسهایش حرفهای نباشند اما خریدن یک دوربین حرفهای و حتی اسمارتفون، واقعا هزینه بیشتری میطلبد و چه بسا که آن لذت پولاروید را ندارد.
+اشاره : اخیرا اپلیکیشنی خریدم با نام Procreate و به جرات میتوانم بگویم که همچون برادر آیپدیاش، واقعا اپ قدرتمندیست و حتی اگر دانشی از نقاشی نداشته باشید، بازهم از خط خطی کردن در آن لذت میبرید. به خصوص اینکه حتی در نسخه آیفونی هم امکان ایجاد لایه و Import براش (Brush) وجود دارد.
در Sound Cloud
بخش موسیقیمان هم هنوز کامل نیست وکار زیادی دارد. اما از هفتههای بعد و به تدریح، این بخش را هم کامل و کاملتر میکنیم. تا حدی کامل که نزدیک به یک ویکیپدیا شود چرا که ایدهآل من از این پایینتر نیست. به هرحال، به دنبال بهترین بخشها هستم و هنوز جستجویم تمام نشده!
اگر در SC خواننده یا گروههای موسیقی مختلفی را جستجو کنید، بی بروبرگرد، تعداد زیادی از آهنگهای آن خواننده را پیدا میکنید. مثلا من در این سرویس، پالت را سرچ کردم و به حجم عظیمی از آهنگهای این گروه خلاق موسیقی رسیدم. آهنگهایی همچون from Eastern Land از آلبوم آقای بنفش. اما چرا اولین موسیقی را با پالت شروع میکنم؟ به این دلیل که بند پالت، واقعا آغازگر یک لایف استایل در ایران بود. گروهی که جدا از صدایشان، تیپهای مدرن و جوان پسند امروزی داشتند و با بهره گیری از موسیقی سنتی و روشهای مدرن، کارهایی خلق کردند که هنوز هم که هنوز آلبومشان، خریده و شنیده میشود.
موسیقی بعدیمان، Same Mistake اثری از James Blunt است. اجازه دهید اول کمی با جیمز آشنا شویم و بعد من در مورد این آهنگ بنویسم. بلانت را احتمالا به خاطر لهجه خاص انگلیسیاش بشناسید و با شندین آهنگی از او متوجه انگلیسی بودنش شوید. بله، جیمز متولد انگلستان است و دوران تحصیلاش را هم در همین کشور گذرانده. اگر به ویکیپدیا رجوع کنید، متوجه شهرت و کارهای جیمز میشوید و دلیل اینکه من این آهنگ را انتخاب کردم، آرام بودن بی و حد واندازه آهنگ است که به نظرم همچون کارهای او، تاثیر شدیدی برروی روح و روان شنونده میگذارد.
موسیقی زیبایی هم داریم به نام دل زارم از نامجو. به هرحال، آنجا که موسیقی زیبایی نواخته میشود، نام جای خودش را به شنیدن میدهد. دل زارم، شعریست از فریدون فرخ زاد و همین نام برای شنیدناش کافیست. (منبع متن)
دل زارم فغان کم کن
تو اشک از دیدگان کم کن
غم و ناله ز جان کم کن
وای چه ناله ها که از دل به راهت نمودم من
بهره ای از آن به عمرم به جز غم ندیدم من
مرا کشته نگاه تو
نشینم چشم به راه تو
که بینم روی ماه تو
گشته سجده گاه من ماه من کعبه رویت
دل شده اسیر دام خم و تاب گیسویت
روغن حبه انگور را قبلا معرفی کردهبودم اما احتمال میدهم که مدتیست فراموشش کردهباشید. این قسمت از پادکست رادیو روغن حبه انگور، “ویژه برنامه یلدا93” واقعا کاری بینظیر بود و پیشنهاد میکنم اگر متوجهاش نشیدهاید، اصلا درنگ نکنید.
خودنویس
تا قسمت خودنویس، من سعی میکنم دخالت زیادی در متنها نداشته باشم. مثلا در قسمت معرفی فیلم یا سریال، کار نقد را به کسانی واگذار میکنم که اینکاره هستند و چه بسا که مترجمان و ناقدانی داریم که واقعا در کار خود، بینقصاند و آنجا که متخصص هست، نیازی به نقد من کم دانش نیست. به عبارتی سعی میکنم نوشتههای متخصصان گوناگون را یکچا جمع کنم و آنجا که دانشی نداشتم، زبان به گفتاری بیمعنا باز نکنم. اما، از آنجا که سرسوزن علاقهای به نوشتن دارم، البته نمیگویم مهارت یا تخصص چرا که ندارم اما همین ذرهای علاقه سبب میشود که دراین بخش، به نوشتن علایق، دلمشغولیها و گاه داستانی بپردازم.
مثلا ممکن است روزی یکتا عکسی ببینم و بخواهم در مورد آن صحبتی داشته باشم، یا حتی فیلمی ببینم و بخواهم از نگاه خودم، قلمی بر نقد آن بزنم. خلاصه که این قسمت را آخر نگاه داشتم که اگر نوشتهی من مورد دلخواهتان نبود، به راحتی از آن بگذرید و چه بسا که همه ما حتی خود من، نویسندگان مورد علاقه خودمان را داریم و دیدن اینکه در گذشته، نوشته خودم را در مرکز مجله قرار میدادم، برایم کمی ناراحت کننده بود. به هرحال، اگر از این بخش گذشتید، من ناراحتیای به دل نمیگیرم چرا که خودم هم چنینام و آنگاه که نوشتهام را تکراری دیدید، از من بگذرید، چرا که آدمی سخت از تکرار دغدغههایش، مسیر عوض میکند.
داستان کوتاهی که در ادامه میخوانید، داستانیست به قلم خودم، اما الهام گرفته شده از فیلم A Beautiful Mind با بازی Russell Crowe است. ابتدای مجله، پرسیدم که ریاضی به چه درد میخورد. خب، ریاضی به خیلی دردها میخورد، اما یکیش همین جان فوربز نش است. ریاضی دانی که وقتی زندگینامهاش را میخوانید و بعد فیلماش را میبینید، داستانهای زیادی میآموزید. داستانهایی همچون گرفتن نوبل و جایزه نقدیاش و تاثیر بر دنیای اقتصاد، آشنایی با بیماریهایی همچون اسکیزوفرنی و مسائل پزشکی و خیلی چیزهای دیگر. اما نویسندهای مثل من، بیشتر آن بخش اهمیت همسر جان به او و المانهای اساسی داستان نویسی را دریافت میکند. به هرحال، بازهم این پرسش مطرح میشود که ریاضی به چه درد میخورد؟ از نگاه من، به درد خیلی چیزها. کوچکترین نمونهاش، ساختن فیلمیست برای پر کردن گیشهها، برانگیخن احساسات بسیاری و الهام گرفتن شخصی همچون من برای نوشتن داستان.
شیر، خط یا لبه
توضیح : اول اینکه راوی داستان، در بطن خود نوشتهست و از زبان من صحبت نمیکند و چه بسا که در پایان متوجه کیستی او میشوید!!!. دوم اینکه فقط یک داستان است، زیاد نباید داستانهارا جدی گرفت.
آخرین لحظات سال 1999 بود و هنوز هم میشد سرمارا به خوبی احساس کرد. چنان سرد بود که همین الان که در حال گفتن داستان هستم، آن سرما فکر مرا منجمد میکند، انگار که مغزم هنوز در یخچال است. آن روز، زمانی که ساعت به دوازده نزدیک میشد، دو اسم چشم بر دنیا گشودند. ادوارد و ساموئل. البته هنوز کسی نمیداند آندو دقیقا چه زمانی به دنیا آمدند چرا که ساعت نه دوازده بود، نه قبل از آن و نه اینکه هنوز سال 2000 شده بود. مثل اینبود که آن لحظه، زمانی یکتا بود برای ادوارد و ساموئل.
ادوارد همینطور که بزرگتر میشد، دیگران عاشق و دلباختهاش میشدند. البته پسری بود بس جنتلمن و دوست داشتنی و چنان به ظاهرش میرسید، که عاشق نشدن بر او بس سخت مینمود. دخترهارا هم که دیگر زبانی برای گفتن نیاز نیست، گلچین آن مسحور شدگان، حسادت بر دل هر پسری میانداخت.
اما ساموئل چهطور؟ راستَش زیاد از او خبر ندارم. چرا که همیشه در اتاقش است. اما فکر میکنم از آن آدمهاست که در تنگنای کوچک خودشان، دل را به تاریکی میدهند و در اعماق فکرشان، دیوانه و دیوانه میشوند.
من چه کسی هستم؟ راستَش شخص خاصی نیستم. فقط راویای هستم که تنها وجه مشترکم با دو پسر، زمان به دنیا آمدنمان است و هروقت 12 ساعت یکی از دو پسر نزدیک به شروع و تمام شدن بود، گفت و گویی با شما میکنم. بگذارید داستان را از زبان خود ادوارد بشنویم:
خط زمانی ادوارد- ساعت 6 صبح. اوه، چه صبح زیبایی، چه نور بینظیری. براستی چرا سحرگاهان من همیشه اینقدر دلچسب و آرامش بخشاند؟ اما نمیدانم چرا همیشه احساس میکنم خواب بدی میبینم. هیچگاه نفهمیدم روایتی که دیگران از خوابشان میکنند، چه معنایی دارد چرا که هرگز خوابهایم به یادم باز نمیگردند. هوم، بیخیال. بار دیگر، روزیست زیبا و دلانگیز و از دست دادن این لحظات، غفلت است مرد، غفلتی احمقانه.
بذار برم و صبحانهام را آماده کنم. امروز چای تازه انگلیسی همراه با پنکیک و نیمرو از بهترین تخم مرغهای مزرعه خودم آماده میکنم و اگر جین برگشت، از هم نشینی و خوردن صبحانه با او لذت میبرم.
یک ساعت بعد. آه، چه بویی دارد این چای. وقتی جین این چای را به من داد، گفت که عطر و بویش، دیوانهات میکند. چه احمقیام من که اون موقع به جین خندیدم. انگار که جین قرار نیست امروز به خانهام بیاید. مهم نیست، هنوزم کمی از چای و تخم مرغ باقی مونده و فردا براش صبحانهای بهتر تدارک میبینم.
اندک خط زمانی راوی- احتمالا با ادوارد آشنا شدید. باور کنید زندگیاش همینطور است که میبینید. هرروز او، البته تا 12 ساعتی که میتوانم زندگیاش را ببینم، همچون هزاران روز قبل، عاشقانه و شاعرانهست. هرروز ورزش میکند، بهترین صبحانه را میخورد و گاه گداری که دوست دخترش جین، به خانهاش میآید، جشنی کوچک را با او تجربه میکند. انگار این پسرک را از همان اول فرشتهها تقدیم مادرش کردند، چرا که چیز کمی از فرشته ندارد. مهربان است و همیشه مهمانی در خانهاش دارد. وقتم در حال تمام شدن است. از این به بعد من نمیتوانم همراه شما باشم و این فقط شما خواهید بود که زندگی ساموئل را تجربه میکنید. درخواستی دارم و آن ایناست که اگر روزی مرا دیدید، از ساموئل برایم بگویید.
خط زمانی ساموئل- [صدای ترق کردن در اتاق و بستنش، هرروز خانه را به لرزه در میآورد.] ای کاش همیشه هوا اینجوری تاریک و تیره باقی میموند. واقعا چرا هرروز و هرشب، چراغ دنیا باید روشن و خاموش شود؟ لعنت بر آن! اگر دست من بود، زمین را به تاریکی میبردم تا این آدم های احمق، انقدر سروصدا نکنند. البته نمیدانم چرا همیشه احساس میکنم از اتاقم برای لحظاتی بیرونم. احتمالا همهی این تصاویر، توهمی هستند که مغز بی خاصیت و بی مصرفم، جلوی چشمم میآورد. به جهنم.
[ساموئل به تخت خوابش میرود، کاری که همیشه بعد از بستن در و تکرار کلمات ندانستهاش انجام میدهد]. چقدر امروز هم روز بیخودی بود، دقیق یادم نمیآید اما واقعا بیخود و چرند بود. گند بزنند این دنیا را، این زندگی لعنتی و کوفتی را. آن مادر ابلهم که از من نپرسید آیا میخواهی بیایی. چرا این قدر آن آدمها احمقاند. فرض کن الان نبودی و داشتی تو تاریکی بی انتهای دنیا میچرخیدی. چه لذتی را از من گرفتی ای مادر بیرحم.
اندک خط زمانی راوی- چطور بود؟ ساموئل را میگویم. زندگی خوبی دارد؟ مشکلی او را تهدید نمیکند؟ همچون ادوارد، دنیا برایش روشن و شاعرانه هست؟ دوست دختر یا همسر و بچهای دارد؟ حیف که جوابتان را نمیتوانم شنوا باشم. اما اندوهی نیست، در خانه ادوارد همیشه باز است. بیایید برگردیم به خانهاش.
خط زمانی ادوارد- امروز منتظر نامه پستچی هستم تا مثل هر ماه، نامه مادر عزیزم را دریافت کنم. دقیق نمیدانم چه اتفاقی افتاد، اما به دلایلی که برایم تار هستند، از او جدا شدم. ماردم، تنها کسیست که در این دنیا، همخون من است و نامههای ماهانهاش، همه هستی مناند. اوه، صدای در اومد.
ادوارد، ادوارد… جینام، پستچی رو تو راه دیدم و نامه مادرتو ازش گرفتم. درو باز کن. ادوارد.
وایستا جین، اومدم. [بعد از بغل و بوسهای، ادوارد هیجان زده از نامه، جین را به خواندن سریعاش فرا میخواند] صبر کن ادوارد، چقدر عجله داری تو. الان میخونم دیگه.
زودباش، زودباش. نمیتونم بیشتر از این منتظر بمون.
متن نامه با صدای جین، تنها کسی که توانسته بود دل ادوارد را ببرد، در حال خوانده شدن بود : پسر عزیزم … ادوارد، سوالی از تو دارم. چرا مادرت همیشه به جای اسم تو، از یه اسم دیگه استفاده میکنه؟ مطمئنی مادرته؟
آره آره، خودمم نمیدونم. احتمالا واسه اینکه پیر شده یا آلزایمر گرفته. ولی مطمئنم که مادرمِ. رنگ موهام، آبی چشمام، لب سرخ و بینی رو به بالام. هر دفعه همرو با جزئیات اسم میبره، واسه همین شکی در اینکه مادرم نامهرو میفرسته ندارم. بقیش رو بخون.
….. پسرم، منو ببخش. اشتباهی که مرتکب شدم، هیچوقت قابل بخشیدن نیست. از ظلم من بگذر و بر من بخشایش کن…
ادوارد، چرا همیشه مادرت اینارو مینویسه و تو چرا همیشه با اینکه میدونی همینرو میفرسته، برای گرفتن نامه ثانیه شماری میکنی؟
آه، بازم همینارو نوشت. نمیدونم، اما هرماه فکر میکنم شاید مادرم دلیل این نوشتههایش را برایم روشن میکند. مادر، مادر، تو برمن چه کردهای که همیشه عذرش میطلبی؟ من از تو بدی ندیدهام، چرا هربار مرا اشک باران میکنی؟
اندک خط زمانی راوی- من هم هیچوقت مادر ادوارد را ندیدم. به راستی مادر او چه کردهبود؟ اگر اورا دیدید، بگویید ادوارد از او گذشت، هرچند که نمیداند برای چه اما از او گذشته. به هرحال، همیشه میدیدم که پستچی برای ساموئل هم هرماه یک نامه میآورد.
خط زمانی ساموئل- [بازهم صدای ترق در اتاق و …] هه، بازم نامه مادر احمقام روی میز است. هیچ وقت نفهمیدم از کجا این نامه میآید و چرا همیشه خیس اشک است. میدانم که این اشکها تازه هستند و احتمالا یه نفر نامه رو خونده و روش گریه کرده. ولی به درک، قبلیارو که نخوندم. اینم روش. هر چرتی میخواد بگه، به من چه! اگه یه روز پیداش کردم، بهش میگم نامههاتو واسه خودت نگهدار و اگه میتوتی برو عقب و منو به دنیا نیار. براستی که هدف از تولد ما آدما چیه؟ چرا میایم؟ که چی بشه؟ از همون بچگی من تنها آدم عاقل بودم و از همون روزا میدونستم که چرت و پرتایی مثل هدف و امید و اینا، همش پوچ و بیمعنیاند. هه، به خودم گفتم عاقل. منم یه احمق بدشانس دیگم که اومدم به این خراب شده…
اندک خط زمانی راوی- با ساموئل چه میکنید؟ همنشین خوبی هست؟ برایتان چای دم میکند؟ از عشق و عاشقیهایش چه میگوید؟ من هیچ وقت اورا ندیدم و نخواهم دید، چون لحظهای به در کوبیدنهای من برای ورود پاسخی نداد. البته احتمال میدهم که صدایم را نمیشنید وگرنه حتما در را باز میکرد. به هرحال، گلهای از او ندارم.
خط زمانی ادوارد- سالها بعد: اوه جین عزیزم، چرا از پیشم رفتی؟ چرا روزی که میخواستم با من ازدواج کنی و در کنارم باشی، مرا ترک گفتی؟ بسیار ناراحت و اندوهگینم اما خیالت راحت، من از تقصیر آن راننده گذشتم و نفرینی بر او نمیفرستم، همانطور که هیچگاه چنین نکردم. امیدوارم هرچه زودتر، زمان من هم فرا برسد و در کنار روحت، به شادمانی سپری کنم اما اگر صدایم را میشنوی، غمگین نباش. بازهم تا لحظه موعود، من عاشقانه زندگی خواهم کرد.
راوی- جین مُرد، جین را کشتند. بیرحمانه هم جان داد. اما ادوارد چطور میتواند اینقدر بخشنده باشد؟ من اگر بودم، روزگار آن راننده مس.ت را سیاه میکردم. حوصله تعریف کردن چیزی ندارم، برویم به سال 2099. دلم میخواهد هرچه زودتر پایان زندگی ادوارد را برایتان تعریف کنم. البته بعدها فهمیدم که ساموئل هم همان روز جانش را از دست داد. نمیدانم چطوری فهمیدم، اما فکر میکنم چنین باشد.
خط زمانی داستان بدون راوی، ادوارد یا ساموئل : در سال 2099، ادوارد و ساموئل هنوز هم به بیماری عجیبی مبتلا بودند. هیچوقت کسی نفهمید چه زمانی آن دو جانشان را از دست دادند، چرا که آخرای عمرشان را در جایی سپری کردند که هیچ چیز و هیچکس از آن جا رد نمیشد. البته در واقع آن دو از همان اول هم در جایی دور افتاده بودند. بیماریشان اما بیماری عجیبی بود. نمیدانیم چه اتفاقی افتاد که به آن بیماری مبتلا شدند اما وقتی ادوارد و ساموئل، به معنایی، وقتی آن مرد جانش را از دست داد، هیچکس نفهمید او، یا آن دو، یا آن چند نفر، هرگز خودش (یا خودشان) را نشناخت (یا نشناختند). حتی جین خیالی ادوارد هم هیچگاه اورا نشناخت. یا شاید جین هیچ وقت خودش را نشناخت. مادر اما چه شد؟ نامههای مادر هنوز هم بعد از صدها سال، هرماه ارسال میشوند.
راوی- هرچند ادوارد و احتمالا ساموئل مردهاند، ولی اگر روح آن دورا دیدید، بپرسید که چه کسی بودند. اما اگر جوابی نگرفتید، سرخورده نشوید، من هنوز هم نمیدانم چه کسی هستم. اما نگران نباشید، شاید وقتی داستان شما، شما دو نفر، یا شما چند نفر را روایت کردم، خودم را شناختم. وقتم در حال تمام شدن است، حال نوبت شماست که داستان را ادامه دهید.
خط زمانی شما- …
ممنون از مقاله کامل و خوبت سینا جان !
از معرفی سریال Breaking Bad بسیار لذت بردم این سریال بهترین سریالی بود که تا به امروز دیدم اگر این سریال رو کامل دیدید توصیه می کنم سریال Weeds رو شروع کاملا مشابه سریال بریکینگ بد با شخصیت اول زن ( همسرش مرده و ۲ پسر داره ) و به جای پخت و تولید شیشه ، علف پرورش میدن. این سریال در ژانر کمدی هست توصیه می کنم حتما ببینید.
سپاس، حتما بررسیش میکنم : )
البته تا یکی دو هفته دیگه سریال بهتره با سال تماس بگیرید better call saul پخش بشه که پیشدرامدیه بر برکینگ بد. تریلرش که واقعاٌ جذاب بود.
عالی بود آقای سلماسی ! دست مریزاد دارین 😉
مرسی از این همه وقت که صرف نوشتن پست کردی. اینقدر مطلب زیاده که تصمیم گرفتم در چند قسمت بخوانم.
بابا دستمریزاد
ترکوندین
قرار بود مطالب توی اَپ کامل باشه، نه با لینک
متاسفانه فکر کنم به خاطر طولانی شدن مطلب، اپ ساپورت نکرد. البته مطمئن نیستم ولی خودمم خیلی ناراحت شدم. شرمنده : )
رودست خوردیم انگار کاش همه مطالب کامل بود در اپ
حیرت انگیزه که این همه مطلب رو صرف یک هفته سر هم کردید!!! کی درس و مشق ها رو میخونید
خدارو شکر معماری جوریه که زیاد خوندن اینا نداره و همش بساز بکشه D: البته از طرفی چون شدیدا بهش علاقه دارم زیاد روم فشار نمیاره و شب زنده داریا باعث میشه راحت بهش برسم. بیشتر وقت میره برای کار و سفر و اینا که البته از اون جایی که متاسفانه من زیاد از تجربه گرایی خوشم میاد، وقتم درهم برهم میشه. هرچند بازم فکر میکنم ما بیشتر به چگونگی انجام کار فکر میکنیم ولی انجامش نمیدیم. به همین خاطر که فکر میکنیم وقت برای مطالعه یا فیلم دیدن و اینا نداریم در حالی که بیشتر وقتمون صرف تفکر به کار میشه و نوعی حالت ایجاد میکنه که فکر میکنیم همون وقت فکر کردن به کار هم داریم کار میکنیم : )
نمی دونم آقای سلماسی شاید این سبک شخصیتونه، اما من به شخصه جمله های طویل و که بعضا می ره سر منبر نظرات کلی در باب زندگی دادن از متن فراریم می ده، البته احتمالا این سلیقه باشه و خیلی ها از قلمتون خوششون بیاد مثلا همون پاراگراف اول:
“خب، سوال است دیگر و سوال پرسیدن بد نیست.” بود یا نبود این جمله چه تاثیر داره؟ برای من بیشتر گرفتنه ضرب آهنگ متنه
بی تردید هر خوانندهای سبک مورد علاقه ای داره و هر نویسندهای سبک نوشتنی و متاسفانه نمیشه طوری نوشت که همه راضی باشن و بالطبع اگه این طوری بود همه چیز عین هم میشد. اما، امیدوارم درک کنید که برای نویسنده ای مثل من، به نوشته در آوردن اون حجم تفکراتش، کار راحتی نیست و از طرفی متاسفانه وقتی اون چیزی رو که میخوام بگم رو ناقص بیان میکنم، واقعا از انتشارش آزرده میشم. امیدوارم برای این وسواس ببخشید منو : )
آقای سلماسی ممنون از وقتی که گذاشتید.مجله این هفته فراتر از انتظار بود.چینش مجله و اصلاح بخش های اون بی نظیر بود.
خیلی جالبه.جمعه ها وقتی یک پزشک رو باز میکنم و میبینم خودتون مجله رو نوشتید گوشی رو میزارم کنار،میرم قهوه و کیک رو آماده میکنم و واسه یک ساعت مطالعه لذت بخش آماده میشم.
فیلم هایی که معرفی کردید خوب بود ولی سریالی که گفته بی نظیره.
یه چنتا پیشنهاد هم دارم واستون.
کتاب مرشد و مارگاریتا اثر میخائل بولگاوف که به نظرم یکی از بهترین آثار ادبیات روسیه است.
فیلم Gloomy Sunday که روایت یک موسیقی دلچسب و گیراست.
بسیار سپاس. بله بی تردید از آثار بزرگ و حتما معرفیش میکنم. تشکر فراوان : )
ای بابا ادامه مطلب بیاییم توی سایت بخونیم ، سخته بخدا با اپلیکیشن عادت کردیم ، نکنین این کار هارو
ممنون از مجله …
به نظرم عکسا تاثیر زیادی تو مجله دارن و ای کاش همشون بزرگتر بودن …
و همینطور اگر میشد مثل قبل قسمتای مختلف مجله رو با تیتر ها جدا نمی کردید بهتر بود …
مجله مثل همیشه عالی بود …
به نظرم عکسا تاثیر زیادی تو مجله دارن و ای کاش همشون بزرگتر بودن …
و همینطور اگر میشد مثل قبل قسمتای مختلف مجله رو با تیتر ها جدا نمی کردید بهتر بود …
بله قبول دارم، عکسا باید در سایز بزرگ باشن، اما خب، مشکل بارگذاری و ایناهم متاسفانه هست. هدف البته فقط اشارهایست به اثر و مطمئنا در لینکش میشه تصاویر رو کامل تر و با سایز بزرگتر دید.
در مورد تیتر اما، خیلیا بودن که بالطبع یه بخشی رو دوست نداشتن. خود منم مطمئنا وقتی مجله ای رو میخونم، از بعضی بخشاش میگذرم و بعضی جاهاشو با دقت چند برابر مطالعه میکنم. بخش بندی باعث میشه آدم بدونه در مورد چه موضوعی صحبت میشه و راحت تر مطالعش کنه یا ازاون بگذر. به عبارتی دیگه مجبود نباشه وقت بذاره تا ببینه کجا مورد علاقشه و کجا نیست : )
اگر در مورد بخش نشریه هفتگی بشه کاری کرد که نشریه ورق بخوره (مثل فلیپ بورد و با استفاده از قابلیتهای اچ تی ام ال فایو) به نظرم جذاب تر میشه و تنوع موضوعی نشریه اینطوری تو ذوق نمیزنه.
بدون شک همین طوره و قطعا اونطوری بهتر میشه، اما فعلا دوتا مشکل و یه دلیل من هست. یکی اینکه چجوری اینو میشه خوب پیاده کرد، یکیم اینکه ممکنه تو سرعتهای پایین اینترنت، خواننده رو اذیت کنه. اما از طرفی قالب وبلاگ و خود اپ این قدر خوبن که آدم از قرار دادن محتوا داخل اون محیط و دیدنش لذت میبره : )
نابودم کردی .
واقعا عالی بود. اگر همینجوری ادامه پیدا کنه بینظیره.
بهترین مجله هفتگی تون بود.
مجله این هفته عالی بود. اگه به اون ایده آل خودتون برسه چی میشه:)
آین شماره مجله واقعا بی نظیر بود
اقای سلماسی کتاب دنیایی که من میبینم از انیشتین … خوندین؟
اگر بله میشه بگین ترجمه شو از کجا تهیه کردین؟
من قسمت هایی از این کتاب رو (که ترجمه شده بود) رو خوندم خیلی علاقه مند شدم ولی هرچی گشتم ترجمه درست حسابی پیدا نکردم.
با سلام ببخشیید آقا سینا میشه کل مجله را در یک پی دی اف قرار بدهی که بتونیم دانلودش کنیم همش را مثلا مثل کتاب های الکترونیکی که بعدا وقتی دسترسی به اینترنت نداشتیم و یا…….. مطالعه کنیم به نظرم اینطوری بهتر میشه شاید کسایی تمایل داشته باشند مجله هاتون را توی کامپیوترشون نگه داری کنند نظرتون چیه ؟
بله من خودمم خیلی دوست دارم مجله با فرمت pdf هم قابل خوندن باشه و مطمئنا خیلی عالی میشه. ولی از یه طرف بحث زمان هست از یه طرفم نوشته چون با قالب مچ میشه، اگه بخوام نسخه pdf رو فقط به صورت یه کپی پیست بذارم، چیز جالبی نمیشه و قطعا نیاز به کار برای اون شکل داره که متاسفانه من نمی رسم و از طرفی دلم نمی خواد یه کار کپی پیستی در ورد و تبدیل شده ارائه بدم. ولی مطمئن باشید پیگیرش هستم : )
——————————-
ولی اگه خیلی علاقه دارین که نسخه pdf رو داشته باشین، میتونین با گزینه هایی مثل پرینت مرورگر هم یه نسخه pdf تهیه کنین. من این زیر چندتا عکس گذاشتم:
http://8pic.ir/images/zdlob1k5x0hmh7umoow5.jpg
http://8pic.ir/images/tbswm1owp7lhcu8bih76.jpg
http://8pic.ir/images/dtzrpgb3zaz7jrppp7fl.jpg
http://8pic.ir/viewer.php?file=2c5dzgmikn8su5n7gws4.jpg
: )
سلام سینا خوبی
میشه از کارای معماریتم چندتا بزاری طرح معماری 1-2-3… اینا منظورمه
حقیقتش من زیاد ترم بالایی نیستم چون بعد مدتها نرم افزار خوندن رفتم معماری D: کلا یه طرح 1 خوندم که اونم کاش زودتر میگفتین الان ماکت پیشم نیست. رفتم حتما عکسشو ایمیل میکنم. البته طرح یه کتابخونه بود : )
چرا کل مجله رو نمیشه تو اپ خوند و باید بریم سایت؟ شاید هم فقط واسه من اینطوریه!
عالی بود! بهتر از همیشه ، هم سریال ، هم فیلم ، همه همه چی!
یه پیشنهاد سریالی عالی براتون دارم ، سریالی که یه تم گیکی هم داره ، اسمش کمیونیتیه .
در مورد یه گروه مطالعه توی یک کالج اجتماعیه . کالجی با یه رییس خیلی باحال!
IMDB : http://www.imdb.com/title/tt1439629/
زیرنویسش هم کار یکی از بهترین تیم های ترجمه هست.
زیاد تعریفشو شندیم و ریت خیلی خوبی و بهتر بگم کاملی هم نسبت به سریال ها دارم. البته ندیدم ولی معرفیش میکنم و هروقت دیدم کاملتر در موردش صحبت میکنم : )
خوب قبل از هر چیزی : عالی بود! … نه نه صبر کن… بهتر از عالی 🙂
معرفی سریال، کتاب و نرم افزار عکاسی خیلی خوب بود.
به شخصه کلا از فیلم های ترسناک و شبه ترسناک حتی با محتوای غنی خوشم نمیاد. پس فکر نمیکنم فیلمی که معرفی کردین رو ببینم
سری استا ترک ها هم نتونستم باهاشون اخت بگیرم
پیشنهاد در این قسمت برای نسخه بعدی:
1- سریال Rome
2- سریال بازی تاج و تخت
3- فیلم The Perks of Being a Wallflower
4- فیلم Old Boy
کتاب های معرفی شده خوب بودن. مخصوصا از اون کتاب آدولف ه و برگزیده که نوشتی خیلی خوشم اومد
ممنون ازینکه از عزیزم جی جی آبراهامز یادی کردی
پیشنهاد برای این قسمت: معرفی آقای رامین جوادی
قسمت شعر هم ایده خوبی بود. پیشنهاد میکنم بیشتر شعر های مولانا رو بزارید.
اون داستانک آخر هم خوب بود 🙂
پیشنهادات کلی :
1- ساخت نسخه الکترونیکی جهت خواندن آفلاین
انتقاد:
1- حذف بخش معرفی بازی
و در کل دمتون گرم که با این مشغله تونستید این مطالب رو گرد هم بیارید
سپاس فراوان در ابتدا : )
سپاس دوباره برای سریال ها، برای GoT پرونده ویژهای در نظر دارم و به وقتش زیاد صحبت میکنم ولی سایر سریالهارو حتما معرفی میکنم.
سپاس خیلی بیشتر برای اشاره به آقای رامین جوادی. قطعا در موردش خواهم نوشت و نه فقط به صورت اشاره، بلکه کامل تر : )
مولانا که نباشن اصلا شعر معنی نداره D:
برای نسخه الکترونیک پیگیر هستم ولی باور کنید وقت نمی کنم اون چیزی رو که میخوام در بیارم.
خیالتون راحت، بازی رو اصلا حذف نکردم و نخواهم کرد و هفته های قبل دیدید که به چند بازی پرداحتم، ولی چون دلم میخواد کارای منحصر به فرد در زمینه بازی رو معرفی کنم، هروقت چیز خارق العادهای دیدم، حتما معرفیش میکنم و احتمالا یکی از همینا the Last of Us خواهد بود : )
لطفا مطالبو همینجا بطور کامل بزارین.تو برنامه های فیدخون کامل میاد. دلم میخواد اینجا بخونم.مرسی
در ابتدای فیلم اجزای شکننده و فیلمبرداری رنگ و رو رفته جو سرد و مه آلود داستانهای خانه های جن زده کلاسیک مانند «بیگناهان/The Innocents» را به تصویر میکشد، اما با جلوتر رفتن داستان، زوایای اکسپرسیونیستی مورب تصویر خانه خاکستری را به آنچه لاوکرافت «هندسه غیراقلیدسی» مینامد تبدیل میکنند. و تصاویر آثار ماریو باوا و جرجس میلیس روی نمایشگر تلویزیون قدیمی آملیا سوسو میزنند و پرتو کاتدی بی رمقی بر شبهای بی خوابی او میتابد؟؟؟؟ / این قسمت از نقد بابادوک زیر سایه بازی با کلمات قرار گرفته و من فکر میکنم آوردن این نوع از نقل قول ها در ابتدای یک نوشته، برای خواننده یعنی صبر کن. چرا که قراره با یه نوشته سنگین روبرو بشی…
و این از نظر من اشتباهه!
ببینید، من میتونم خودم یه نوشته در مورد فیلم بنویسم، مثل کاری که قبلا می کردم. مثلا بنویسم بابادوک فیلمیست روانشناسه که با درون مایه ترسناک، میخواهد چیزی را بیان کند… اما واقعا از چنین نوشتهای، خواننده چه یاد میگیره؟ همین نوشته رو من میتونم برای خیلی از فیلمای ترسناک دیگه به کار ببرم و کار خودمو راحت کنم، اما در حقیقت کسی چیزی یاد نمی گیره.
اما تو همین چند خطی که شما نقل کردین، ببینین چقدر آدم میتونه چیزای جدید یاد بگیره و پیگیرشون بشه؟
همین اکسپرسیونیسم، واقعا چند نفرمون در موردش اطلاعات داریم؟ به همین خاطر که من نقدی رو نقل کردم که چون کار یک نقد کنندست، باعث میشه آدم چیزای جدیدتری یاد بگیره و مهم هم همینه : )
عالی بود، ساعت 4 صبحه و مدته طولانییه که دارم این مطلب رو میخونم و بنظرم کاملا ارزشش رو داشت. ممنون بابت وقتی که گذاشتین سینا جان.
یک آهنگ خوبی که امروز گوش کردم آهنگی هست از آقای حجت اشرف زاده با نام ماه و ماهی که واقعا جذبم کرد، گفتم شاید بقیه دوستان هم خوششون بیاد.
همچنین با اینکه در مقابل شما و دوستان دیگه خیلی اهل کتاب به حساب نمیام ولی کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو واقعا کتابی بود که ارزش خوندن داشت ولی احتمال میدم قبلا معرفیش کرده باشید. اگر اینطور نیست میتونه گزینه خوبی برای هفته های آینده باشه.
با خوندن مقالتون یه حس خوبی بهم دست داده که میگه یه ساعتی وقت برای کتاب هست :دی
سپاس برای پیشنهادات. حتما کتاب و موزیک رو معرفی می کنم : )
از اینهمه انگیزه در تیم یک پزشک لذت می برم! قدر خودتون رو بدونید، بهترین هستید. مجله عالی بود ممنون.
بسیار بسیار عالی بود. من که همیشه مطالب شما را تحت عنوان مجلّه یک پزشک میخونم. خیلی پربار و آموزنده است و مشخص هست که زحمت زیادی میکشید و در طول هفته با عشق و علاقه این مطالب رو جمع میکنید. آفرین به شما و کار بزرگی که میکنید. من به سهم خودم از زحماتتون کمال تشکّر را دارم.
یک پیشنهاد دارم. این مجلّه یک پزشک بسیار پربار و خواندنی است. به قدری خواندنی که نمیخواهم هیچ بخشی از آن را از دست بدهم. امّا طولانی هم هست. میتوانید این مجلّه را در دو سری منتشر کنید؟ یعنی با حجم کمتر و با فاصله زمانی کمتر؟
فیلم armageddon رو حتما ببینید عالی هست
مجله خیلی پرباری بود .
البته به دلیل امتحانات کامل نخوندم هنوز…
فیلم «یک راز زیبا » رو هم توصیه میکنم ببینید و معرفی کنید
ممنون از زحماتتون.
موفق باشید
وقتی چیزی نمیدونید اظهار نظر نکنید!
“از طرفی آن قدر که بعضیها NSA و جاسوسی و اینها میکنند، وضعیت بد نیست. درست است که شرکتهایی مثل گوگل یا فیسبوک از اطلاعات ما بهره میبرند، اما بعضی نکتههارا هم باید در نظر گرفت. درآمد این شرکتها از این راه است و نباید گفت که کار بدی میکنند.”
مسئله من و شما نیستیم . مسئله اینه که این روش و سیاست اشتباهه!