معرفی کتاب: «و من دوستت دارم»، نوشته فردریک بکمن
چند کلمه پیش از شروع
این کتاب داستانی کوتاه است دربارهٔ آنچه در ازای نجات یک زندگی باید قربانی کنیم. اگر نه آینده، که گذشته هم مهم باشد، اگر نه تنها جاییکه میرویم، بلکه ردّپایی هم که بهجا میگذاریم اهمیت داشته باشد، اگر مجبور باشیم همهٔ دار و ندارمان را بگذاریم؛ خود را فدای چه کسی خواهیم کرد؟
این داستان را یکشبه و کمی پیش از کریسمس ۲۰۱۶ نوشتم. همسر و فرزندانم کمی آنطرفتر در خواب بودند. خیلی خسته بودم. سال دراز و عجیبی بود و ذهن من درگیر تصمیمهایی بود که خانوادهها میگیرند. ما هرروز و همهجا مسیرهایی را برای رفتن برمیگزینیم. بازی درمیآوریم، خانه میمانیم، عاشق میشویم و در کنار هم خواب میافتیم و کشف میکنیم که کسی را نیاز داریم تا با تمام وجود عاشقش شویم تا بدانیم واقعاً ساعت چند است.
و تصمیم گرفتم داستانی در اینباره بنویسم.
داستان در روزنامهٔ محلی زادگاهم، هلسینگبوری شهری در جنوبیترین نقطهٔ سوئد، چاپ شد. همهٔ اماکن داستان واقعیاند. در کودکی من به مدرسهای جنب بیمارستان میرفتم و باری که شخصیتهای داستان در آن نوشیدنی مینوشند، در حال حاضر توسط دوستان کودکیام اداره میشود. من بارها و بارها آنجا نوشیدهام. اگر گذرتان به هلسینگبوری افتاد حتماً سری به آنجا بزنید.
الان با خانوادهام در ششصد کیلومتری شمال آنجا زندگی میکنم، در استکهلم. حالا که فکر میکنم، این داستان فقط احساس من نسبت به عشق و مرگ در آنشب کذا در کنار تخت همسر و فرزندانم نیست، بلکه دربارهٔ زادگاهم نیز هست. شاید همه چنین احساسی دربارهٔ شهرشان داشته باشند که زادگاه آدم جایی است که نه میتوان از آن گریخت و نه میتوان به آنجا بازگشت. چون دیگر خانهٔ تو آنجا نیست. نمیتوان با آنجا به صلح رسید، نه با خیابانها و نه با آجرهایش. اما با آدمهایش چرا. شاید آنوقت خودمان را بهخاطر هرچه که فکر میکردیم خواهیم شد و نشدیم، ببخشیم.
نمیدانم شاید این داستان به نظرتان عجیب و غریب بیاید. داستان بلندی نیست. دستکم خوبیاش این است که زود تمام میشود. اما ایکاش خود جوانترم آن را بخواند و به نظرش خوب بیاید، نه وحشتناک. فکر کنم آنوقت من و او بتوانیم با هم قدمی بزنیم و نوشیدنی بزنیم. آنوقت عکسهای خانوادهام را نشانش میدهم و او هم میگوید: «عالیه! تو کارت رو خوب انجام دادی.»
به هرحال، این شما و این هم داستان. سپاسگزارم که وقت میگذارید و آن را میخوانید.
تقدیم با عشق
فردریک بکمن
سلام. من پدرت هستم. امروز حتماً صبح زود از خواب برخواهی خواست. امشب در هلسینگبوری شب کریسمس است و من یک نفر را کشتهام. میدانم که قصههای پریان اینطور شروع نمیشود، اما من جان یک نفر را گرفتهام. فرقی میکند بدانی جان چه کسی را؟
شاید نه. اغلب ماها میخواهیم باور داشته باشیم که هر قلبی که از حرکت بازمیایستد، کمتر از دیگر قلبها نیست. اگر بپرسند: «آیا ارزش همهٔ زندگیها به یک اندازه است؟» اغلب ما بلند جواب میدهیم «بععععله!» اما این تنها تا زمانی است که به یکی ازعزیزان ما اشاره کنند و بپرسند: «این زندگی چطور؟!»
آیا فرقی میکند اگر من یک آدم خوب را کشته باشم؟ محبوب کسی را؟ یک زندگی ارزشمند را؟
اگر یک بچه باشد چه؟
دخترک پنج سالش بود. یکهفته پیش دیدمش. یک صندلی کوچک قرمز در اتاق تلویزیون بیمارستان وجود داشت. صندلی مال او بود. وقتی او به بیمارستان آمد صندلی قرمز نبود، اما او میدید که صندلی دلش میخواهد قرمز باشد. بیستودو جعبه مدادشمعی مصرف شد، اما مهم نبود. همه اینجا مدام به او مدادشمعی میدادند، انگار میشود بیماری و درد و رنج را با نقاشی بیرون ریخت، یا آنهمه آمپول و دارو را. دخترک میدانست چنین کاری ممکن نیست _ دختر باهوشی بود _ اما بهخاطر دیگران وانمود میکرد که هست. تمام روز را مینشست و روی کاغذ نقاشی میکشید، چون اینکار بزرگترها را خوشحال میکرد و شبها صندلی را رنگ میکرد، چون صندلی واقعاً دلش میخواست قرمز باشد!
دخترک یک عروسک پشمالوی نرم داشت، یک خرگوش که به آن میگفت: «خردوش.» وقتی تازه به حرف آمده بود، بزرگترها فکر میکردند میگوید: «خردوش.» چون هنوز نمیتواند بگوید: «خرگوش.» اما او میگفت «خردوش» چون اسم آن عروسک خردوش بود. درک این موضوع حتی برای یک بزرگسال نباید سخت باشد.
خردوش گاه دچار حملات ترس میشد و آنوقت بود که باید مینشست روی صندلی قرمز. شاید از نظر پزشکی ثابت نشده باشد که نشستن روی یک صندلی قرمز ترس را از بین میبرد، اما خردوش که این را نمیدانست.
دخترک روی زمین کنار خردوش مینشست و پنجههایش را نوازش میکرد و برایش قصه میگفت. یکشب که گوشهٔ راهرو پنهان شده بودم، شنیدم که میگفت: «من به زودی میمیرم خردوش. همه میمیرن. فقط موضوع آینه که بیشتر آدما شاید صدهزار سال دیگه بمیرن، اما من احتمالاً همین فردا میمیرم.» و بعد به نجوا اضافه کرد: «اما ایکاش فردا نبود.»
بعد ناگهان با ترس بالا را نگاه کرد و خیره اطراف را پایید، انگار که صدای پایی را در راهرو شنیده باشد. بعد سریع دست خردوش را گرفت و به صندلی شببهخیر گفت و آرام اضافه کرد: «خودشه، داره میاد.» و دوید سمت اتاق تا خودش را زیر لحاف کنار مادر قایم کند.
من هم دویدم. همهٔ عمرم دویدهام. چون هرشب زنی با یک ژاکت بافتنی خاکستری و پوشهای در دست در راهروی بیمارستان راه میرود. اسم همهٔ ما در آن پوشه هست.
امشب شب کریسمس است و صبح تا تو بیدار شوی، برف احتمالاً آب شده است. در هلسینگبوری برف خیلی روی زمین دوام نمیآورد. این شهر تنها جایی است که زاویهٔ باد به گونهای است که انگار از پایین به بالا میوزد، انگار که میخواهد تو را بازرسی بدنی کند. اینجا جایی است که اگر چتر را سروته بگیری بیشتر بهکار میآید. من اینجا به دنیا آمدهام، اما هیچوقت به این موضوع عادت نکردم. من و هلسینگبوری هیچگاه با هم به تفاهم نمیرسیم. شاید حس همه نسبت به زادگاهشان همین باشد. شهر ما هیچوقت معذرت نمیخواهد، و هیچگاه نمیپذیرد که بین ما مشکلی هست. فقط جایی در انتهای جاده نشسته و زیر لب زمزمه میکند: «شاید الان خیلی پولدار و قدرتمند شده باشی. شاید حالا با یکساعت خیلی گرانقیمت و لباسهای شیک آمده باشی. اما من را نمیتوانی خر کنی، چون من خوب میدانم تو واقعاً که هستی. تو فقط یک پسربچهای که مثل سگ ترسیده!»
من مرگ را دیشب کنار ماشین مچالهام ملاقات کردم، درست پس از تصادف. خون همهجا را گرفتهبود. زنِ ژاکتخاکستری بغل دستم ایستاد و با نگاه سرزنشباری گفت: «تو نباید اینجا باشی.» خیلی از او ترسیده بودم چون من یک برندهام، یک بازمانده و همهٔ بازماندگان حوادث از مرگ میترسند. به همین دلیل هم هست که هنوز اینجاییم. صورتم زخم عمیقی برداشته بود، شانهام در رفته بود و توی یکونیم میلیون کرون فولاد و تکنولوژی گیر افتاده بودم.
زن را که دیدم فریاد زدم: «یکنفر دیگر را ببر! من میتوانم کس دیگری را بدهم که بکشی!»
اما او فقط به جلو خم شد و نگاه ناامیدی به من کرد و گفت: «جریان کار اینطوری نیست. این من نیستم که تصمیم میگیرم. من فقط مسئول لجستیک و حمل و نقلم.»
و من دوستت دارم
نویسنده : فردریک بکمن
مترجم : الهام رعایی