معرفی کتاب: «دلقک خصوصی»، نوشته جیمز فین گارنر
یادداشت مترجم
جیمز فین گارنِر نویسنده، طنزپرداز و منتقد اجتماعی اهل شیکاگو، با کتاب پرفروش «قصه های از نظر سیاسی بیضرر» در میان خوانندگان ایرانی شناخته شده است. در این مجال، فرصت را غنیمت شمرده به فلسفهٔ نامگذاری این کتاب میپردازم که به گفتهٔ نویسندهٔ اثر، در ژانر «نوآر دلقکی» نوشته شده است.
عنوان اصلی این رمان Honk Honk, My Darling از یک فیلم جنایی با عنوان بمیر بمیر، عزیزم! (!Die Die, My Darling) محصول ۱۹۶۵ انگلستان اقتباس شده، اما از آن جاییکه این بار داستان از زاویهٔ دید یک دلقک سیرک روایت و فضای نوآر آن با مایههای طنز آمیخته میشود، عنوانی فراخور فضای رمان برایش انتخاب شده است.
لازم است اشاره کنم که واژهٔ «Honk» معانی مختلفی دارد و از جملهٔ آن ها میتوانیم به صدای غاز و صدای بوق اشاره کنیم. در این مورد خاص، منظور صدای حاصل از بوقهای برنجی مارپیچی است که معمولاً دلقکهای سیرک از آن ها استفاده می کنند.
رضا اسکندری آذر
تقدیم به باتری سازها، ناخداها و خانمهای خانهدار
ر. الف.آذر
فصل ۱: اِماله از پشت
وقتی آکروباتباز مشهور، رینالدو کارلوزو شروع کرد به مشتباران کردن کف پایم، برای خودم روی تلی از علوفهٔ خشک لمیده بودم. شاید اگر غیر از من کس دیگری هم آن جا بود، چیز بامزهای از قضیه درمیآمد، اما این هم فقط یکی از آن کرمریختنهای بینمکش بود.
واقواقکنان فریاد زد: «کوکو! کوکو! دِ یالا پاشو! بیا بیرون ببینم!»
وقتی کارلوزو میان زمین و هوا برنامه اجرا میکرد، نمونهٔ بارز تسلطبرنفس، قدرت و وقار بود. ربالنوعی جگردار، ملبس به لئوتاردی(۱) بزکدوزکشده که تا نگاهت به او می افتاد، میگفتی اخوی جوانتر و خوشقیافهترِ ایکاروس(۲) است. او را «سلطان آسمان» لقب داده بودند. باقی وقتها هم که آن بالاها نبود، یک آکروباتباز گندِدماغ گستاخ بود، با اعصابی خطخطی و استعدادی وافر برای آزار و اذیت. اگر کنجکاوید درباره اش بدانید، باید بگویم آخرین باری که در آکروبات پریده بود، برمی گشت به پنج سال قبل.
«اَه، چه مرگته؟ محض رضای خدا، بذار این دلقک بخوابه.»
اصولاً، آن روز بیدار شدن برایم فرایندی فرساینده بود، اما خماری ناشی از عرقخوری شب قبل، بدون نیاز به کمک کسی، کار خودش را بهخوبی انجام میداد. به خیال تان است که فردای شب میگساری دهانتان خشک میشود؟ همهٔ شب را که در آخور فیل خوابیدید، آن وقت بهتان میگویم.
دوباره واقواق کرد: «پاشو، پاشو! باهات حرف دارم.» و با دستهٔ شنکش کوبید کف پایم.
منمنکنان غرولند کردم: «برو پی کارت، کارلوزو. من هیچ حرفی با تو ندارم.» توی خودم مچاله شدم، پشتم را کردم بهش و مشتی علوفه را مثل پتو تا زیر چانهام بالا کشیدم. صدایش ملغمهای از تمسخر و کَل کَل بود: «خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم خودتو به گند کشیدی. کثافت سرتاپاتو ورداشته، زیر چشات گود افتاده. صبحا چطور دلت میاد تو آینه نگاه کنی؟»
«خیلی سادهس؛ تا ظهر میخوابم، بعد میرم سراغ آینه. حالا که راز دلمو بهت گفتم، بزن به چاک جاده و بذار کپهٔ مرگمو بذارم.»
وقتی دیدم جواب نمیدهد، چشمانم را بستم و کوشیدم ذهن پریشانم را آرام کنم. تازه چشمم گرم شده بود که سیلابی از آب یخ روی سرم سرازیر شد و پوست بدنم را مثل سیمبکسل کشید.
«آهای! اون سطل صبحونهم بود!» از جا پریدم و گارد گرفتم تا چند فقره مشت حوالهٔ لالهٔ گوشش کنم، که گفت: «بیگیر که اومد!» و چنان مشتی خواباند زیر جناق سینه ام که تلنگم زرتی در رفت. و این هم یک نکتهٔ خوب دیگر؛ باآن که غافلهٔ عمر با گذشتنش کارلوزو را ناگزیر کرده بود موها و سبیلش را به سیاهی قیر رنگ کند، از روی پیراهن ساتن کرمرنگش میدیدم عضلات سینه و شکمش، هنوز به سفتی سنگ اند. او میتوانست با ضربات مشتش مرا به گوشتکوبیده ـ که البته چند کلوچهٔ خوشمزه هم در کنارش بدک نیست ـ بدل کند، اما در عوض کار بدتری انجام داد؛ وادارم کرد نرمش صبحگاهی انجام بدهم. «پاشو بینم. بزن بریم. با حرکت پروانه شروع میکنیم. با شمارش من؛ اَک عو، اَک عو!»
گیجوملنگ، مثل موش آبکشیده، اطاعت امر کردم و دستهایم را مثل مرغ پرکنده ای که سعی دارد تسلیم شود، بالا و پایین بردم: «حالا مگه ساعت چنده؟»
«شیش صبه. بهترین ساعت صب. دلم نمیخواد شریکم کسی باشه که روزشو اینجوری تلف میکنه. حالا، حرکات کششی از پهلو! پنج تا چپ، پنج تا راست. برو که رفتیم. اَک… عو، اَک… عو.» وقتی زور زدم دستم را بالای سرم ببرم، یک آن احساس کردم با شلاق اسب کوبیدند زیر بغلم. کارلوزو برای فریاد دردمندانهام تره هم خرد نکرد: «انقده سوسول نباش. بعداً ازم تشکر میکنی.»
برایش نالیدم: «به شرطی که بهم وقت بدی وصیتنامهمو بنویسم. بعدشم، منظورت از شریک چی بود؟»
با لحنی تند جواب داد: «میخوام یکیو واسهم پیدا کنی. حالا، بشینپاشو.»
«زکی! حرفشم نزن.»
«باید این کارو واسهم بکنی. اصرار دارم.»
«منظورم کارِت نبود. بشینپاشو رو میگم، اونم با این کفشا!»
«شما دلقکام با اون پاهای مسخرهتون! حالا، نوک پنجهٔ دست، رو پای مخالف!»
و شروع کردیم به بالبالزدن.
«پس یه کاراگاه میخوای. اگه میخوای اجیرم کنی، برو تو ساعت اداری بیا.»
«اِه؟ اون وقت ساعت اداری کیه؟»
«به دفترم زنگ بزن تا بفهمی.»
«تو تلفنم داری؟»
درحالیکه زور می زدم استفراغ نکنم، گفتم: «تو فکرشم.»
با طعنه گفت: «پس همینجوری که تو فکرشی، از این طویله بزن بیرون. رکس کوکوی کبیرو باش! عین حیوونای سیرک تو آخور میخوابه!»
«اونقدرام که فک میکنی، بد نیست. دِیزی میخواست این جا رو به یه گلخونهٔ ارکیده تبدیل کنه. اما مهموناش همهٔ گلا رو خوردن.»
کارلوزو گفت: «شک ندارم. البته سبزیجات تازه واسهت خوبه. صورتت پفکرده، موهات ریخته، چربی سرتاپاتو گرفته. از فکر اینکه چیا میخوری چار ستون بدنم میلرزه. واقعاً افتضاحه.»
«چیا می خورم؟ مثلاً سیرابی؟»
«خودتم موافقی؟»
جواب دادم: «با سیرابی؟ نه.»
«واقعاً افتضاح نیس؟»
«افتضاح؟ از اونم یه چیزی اونورتره.»
با لحنی سرزنشبار گفت: «چغندر! خون گاو!»
«هی، اونی که باید فحش و بدوبیراه بگه منم، کارلوزو.»
«چی داری میگی تو؟! درجا بدو! اَک عو، اَک عو! این بهترین رژیم غذایی دنیاس؛ چغندر و خون گاو. تنها چیزی که بدنت لازم داره همینه. اونم هر روز. چغندر و خون گاو. اگه حواست به رژیمت بود، الان اینطوری به جونکندن نمیافتادی.»
«خیر قربان، اگه قبل خواب درو قفل کرده بودم به این جونکندن نمیافتادم. اَاَاَه. اوخ!»
«اینکه فقط دو درجائه. مگه چقدر سخته؟ دستا رو یه کم تاب بده ببینم. زانوها بالا!»
نفسزنان با لحنی طعنهآمیز گفتم: «فرمایش دیگهای ندارین؟»
چند لحظهای فکر کرد: «چرا. بهاندازهٔ کافی عرق نمیکنی. نترس، بدنتو شل کن!»
اعتراض کردم: «پس تا الان داشتم چی کار میکردم؟ واسه خودم شل کرده بودم دیگه. تو یهو پیدات شد و خرابش کردی.»
کارلوزو نفسی با استهزا از دماغش بیرون داد و گفت: «وضعیتت این جا بینظیره. رو کف نردبونی. پستتر از پست. نسخهٔ کجوکولهٔ مِمِنتو موری(۳)…»
نفسزنان حرفش را قطع کردم: «گوش کن… آقای حرفمفتزن. من دارم از حال میرم… اونم تو آخور دِیزی… اونوقت اون رفته فلوریدا دیدن فکوفامیلش… اجازه نده… اون ذهن کثیفت… از این قضیه… کوه بسازه… چون همچین خبرایی… نیس.»
«شایعات عین مگسای این آخور دور و برت پرواز میکنن. تازه مگسا بیشتر دور تو میچرخن تا این فیله. من واسه این مأموریت لازمت دارم کوکو؛ چون هیشکی چشم دیدنتو نداره.»
درحالیکه عرق از سر و صورتم جاری بود، نفسزنان گفتم: «دارم… از زخم طعنههات… میمیرم.» حتی در اعضایی از بدنم که مطمئن بودم مدتها قبل به ارزانترین قیمت ممکن اهدایشان کرده ام، احساس درد میکردم. «چی؟… کی؟… کجا؟…»
بالاخره دست از ورجهورجه برداشت و دستبهکمر با پاهایی استوار ایستاد: «ازت میخوام زنمو پیدا کنی. آدِلین. گم شده.»
درحالیکه از کمر تا شده بودم، در طلب هوا مثل یک دازِنبِرگ(۴) مدل ۱۹۲۵ خسخس میکردم. «چی؟! بوتْس گم شده؟! حتماً بعدش میخوای بگی… زمین دورِ… خورشید میچرخه. هان؟»
ابروهای پرپشت و خاکستریاش را برایم درهم کشید: «از این حرفت هیچ خوشم نیومد.»
جواب دادم: «نباید باهاش ازدواج میکردی.» شاید اگر بدنم به آن حد درد نداشت، لحنم کمی سیاستمدارانه تر بود؛ البته در این مورد مطمئن نیستم. «دفعهٔ اول نیس که اون زن قالت میذاره. همیشهم آخرش برمیگرده پیشت. کافیه بشینی سرجات و درِ کانِکستو باز بذاری، فضولخان.»
کارلوزو فَکش را بههم فشرد و سبیلش مثل فرمان دوچرخه تاب برداشت: «یه چیزی بهم میگه این دفه قضیه فرق می کنه.»
«خب واسه چی میخوای پای منو بکشی وسط؟»
پرسید: «همیشه واسه کسایی که میخوان اجیرت کنن اینقد ناز میکنی؟»
«نه لزوماً، ولی بعضیا میتونن کارو واسهم سادهتر کنن. خودت برو پیداش کن.»
فریاد کشید: «نه! من رینالدو کارلوزوام! دیگه نمیخوام تحقیر بشم. اون زن مال منه و میخوام که برگرده. تازه باید به خاطر کاری که کرده از خودش خجالت بکشه. اون تو خیابونا رژه رفت و هر غلطی دلش خواست…»
«باشه، باشه، منظورتو گرفتم، ولی هنوزم نمیخوام…»
«کافیه دیگه. تو اونی هستی که زنمو برمیگردونه. واسه این کار صد دلار بهت میدم. اینم ده دلار واسه پیشپرداخت.»
کیف پولش را بیرون آورد، دو تا پنجدلاری ازش بیرون کشید و بیهیچ احترامی انداخت طرفم، اما من هر طور بود روی هوا قاپیدم شان. هنوز در برخی موارد می توانستم از خودم تروفرز واکنش نشان بدهم. ده دلار این روزها ارزش سابق را نداشت، اما به کار دلقک ازکارافتادهای که حتی به شپشهای ته جیبش هم مقروض بود، میآمد. «باشه، مأموریتو قبول میکنم. با این کار یه سگ تازی واسه خودت دستوپا کردی.»
کارلوزو خیالش قدری راحت شد، اما هنوز راضی نشده بود. پذیرفتن مأموریتش، کمی از دیدگاه نکبتیاش دربارهٔ من کاست، اما او بیشتر غمگین بود تا راضی. احتمالاً چون کارش به این جا کشیده بود برای خودش دل میسوزاند. مردک زنخراب ظالمِ بیچاره.
چانهاش را بالا گرفت و گفت: «ازت میخوام پیداش کنی تا… خودم بکشمش.»
فصل ۲: استریپ پوکر
این را گفت، ژستی گرفت، روی پاشنه چرخید و از آخور رفت بیرون و من، گیج و خیس عرق، درحالیکه بندبند وجودم درد میکرد، مثل جنازه از پشت افتادم روی علوفهٔ خشک. آن قدیمندیمها چند باری کتک خورده بودم، اما این تمرین بدنی نابههنگام، با بدترین کتکخوردنهایم پهلو میزد. حالا مغزم در حال ذقذق کردن، در این فکر بودم که او، چرا از من میخواهد زنش را برایش پیدا کنم؟
اوه! بله، شاید شب قبلش زیادی شلغم خورده بوده.
بالاخره خودم را جمعوجور کردم و رفتم سراغ جمع آوری اسباب و یراقم. دِیزی آخور تمیز و مرتبی داشت، اما دیگر وقت رفتن بود. وسایلم را ریختم توی صندوقم، درش را بستم و کشانکشان با خودم به خیابان بردم. در نور کهربایی صبحگاه، صندوق را روی جدول خیابان گذاشتم و روی آن نشستم. آخرین نخ سیگاری را که شب قبل تلکه کرده بودم آتش زدم و به این فکر کردم که قدم بعدیام چه باید باشد.
محلهٔ تاپتان(۵) در آن ساعت از روز، ساکت و آرام و آخور فیلها در بخش ساکتی از آن واقع شده بود. فیلها از احترام والایی برخوردار بودند، از همین رو، بهترین محل اقامت در اختیار آن ها گذاشته می شد. تنها صدایی که به گوشم میرسید، صدای ملچملوچ فیلها حین خوردن صبحانه بود. از جایی که من نشسته بودم، آخورهایشان تمیز و مرتب به نظر میرسید. آخورها به تازگی رنگآمیزی و شبیه خانههای سازمانی، با آن پلاکهای حکاکیشده و براق بالای سردرشان شده بود. شک ندارم همان وقت که آن جا نشسته بودم و میکوشیدم با تازگی و طراوت صبح خو بگیرم، عدهای داشتند از داخل خانهها دزدکی دیدم میزدند. با خودم گفتم: «بذار اینقدر نگا کنن تا چشم شون درآد. عین خیالمم نیست.» این چند سال اخیر، پوستم عین کرگدن کلفت شده بود.
خیس عرق، درحالیکه کاه و کلَش به سرتاپایم چسبیده بود، عین احمقها آن جا نشسته بودم. علیرغم درد و کوفتگی بدنم، احساس کردم یک تشکر به کارلوزو بدهکارم. امرار معاش در نقش یک کاراگاه، به خودی خود دشوار بود، اما چشمپوشیدن از زندگی به روشی که من در پیش گرفته بودم… خب، آن هم کار درستی نبود. نیت کرده بودم آنقدر مشروب بخورم که در دریای ابهام غرق شوم، اما از بخت نامراد، عرقخور درستوحسابی هم نبودم. احتمال اینکه قاشقِ همزن کوکتل توی گلویم گیر کند و خفه شوم، بیشتر بود تا از سیروزِ کبدی بمیرم. شاید کارلوزو سر بزنگاه مثل کشیدهای بیهوا سراغم آمده بود تا از این نسیان و غفلت بیدارم کند. با خودم گفتم: «تبعیدو بذار واسه ناپلئون بناپارت. یه دلقک به مردم نیاز داره، حتی اگه اونا چشم دیدنشو نداشته باشن.»
اگر قرار بود بار دیگر به تاپتان بپیوندم و دوباره با آن جماعت نهچندان مؤدب دمخور شوم، اولین اقدام لازم، استحمام و جوشاندن لباس هایم بود. و مسأله بعدی این بود: از کجا حمام پیدا کنم؟ چند نفر از دلقکهای «کوچهدلقکا» ممکن بود دلشان به رحم بیاید و بهم آب و صابون قرض بدهند، اما هنوز دلم نمیخواست به آن جا بروم. آن رفقا مرا در بدترین وضعیت ممکن دیده بودند و برای حفظ آبرو و حیثیتم غموغصهٔ زیادی را تحمل کرده بودند، درحالیکه من لیاقت لطف شان را نداشتم. من بیش از این ها بهشان مدیون بودم. بلند شدم و همان طورکه به یک دوست قدیمی ازدسترفته فکر میکردم، شروع کردم صندوق ازجنگبرگشته را دنبال خودم کشیدن.
هنگام گذر از کنار قفس فیلها، خیابانهای خاکآلود رفتهرفته داشتند آثاری از زندگی را در خود نمایان میکردند. در آن لحظهٔ خاص، من و تاپتان یک نقطهٔ مشترک با هم داشتیم و آن خماری دمصبحِ بعد از یک شب مملو از مشروب ارزان، سیگار آتشبهآتش، و یادآوری مبهمی از چند فقره لطف کوچک و ندامت بزرگ بود. این گوشهٔ پرتافتادهٔ شهر اِسپالدینگ، پر بود از هنرمندان سیرک و نوچههایی که یا آن ها نمایش را رها کرده بودند یا نمایش آن ها را. دلایل زیادی برای این موضوع وجود داشت؛ آسیب جدی بدنی، سرعتعمل پایین، اعصاب ضعیف، یا نبرد با بطری عرق. بااینحال، افراد زیادی در این منطقه همچنان به اجرای نمایش مشغول بودند و خواب روزی را میدیدند که سیرک «بِرتای بزرگ» با آن ها تماس بگیرد و بهشان بگوید خودشان را به ساراسوتا معرفی کنند و برای نمایش سال بعد آماده شوند. خدا میداند این کارشان از شجاعت سرچشمه میگرفت، از استقامت، یا از حماقت محض. در میان جماعت سیرکباز، مشکل بشود شجاع، بااستقامت و احمق را از هم تمیز داد.
شاید تورهای مسافرتی خودشان را خیلی تحویل بگیرند، اما این شهر بدون ما هیچ چیز نیست. ما هر شب کل شهر را با برنامههایمان سرگرم میکنیم. یک میدان نمایش دائمی برای نمایش جانوران عجیبوغریب. ملوانها و دانشجویان کالج، برای تماشای رقاصههای خارجی هجوم میآورند، تماشاچیهای علاف برای دیدن موجودات اجقوجق از سروکول هم بالا میروند، عشاق جوان هم در محوطهٔ سیرک قدم میزنند و شاید در مسابقهٔ تیراندازی یک خرس عروسکی برنده شوند. بعد از فرونشستن هیجان، بادهگساری، و دعوا همهٔ محلیها راه میافتند طرف خانه و تختخواب گرمونرم شان و کارکنان سیرک را با آن بیقراری خاص برای کوچ ـ درحالی که جایی برای رفتن ندارندـ بهحال خود میگذارند.
چمدانم را روی پیادهرو پشت سرم میکشیدم و کلی سروصدا و المشنگه راه انداخته بودم، اما حتی یک نفر سرش را از پنجره بیرون نیاورد تا سرم داد بزند. اگر چهار خیابان دیگر میرفتم، به خیابان گریبلینگ و کابارههای رشکآورش میرسیدم. اگر کسی نتواند جنس دلخواهش را آن جا پیدا کند، قطعاً دلیلش این است که آن جنسِ بهخصوص، به ذهن کسی غیر از خودش نرسیده؛ و وقتی میگویم آن جا هر چیزی ممکن بود به ذهن تان برسد، عرضم را باور بفرمایید. آوازهٔ شهوتپرستانهٔ این خیابان، در جوکهایی که دربارهاش دهنبهدهن میگشت، نمود داشت.
از کنار کلوب «فرِنچی» با آن برجهای ایفل مسخره و سگهای رقاصش که روی درودیوار مثل مهدکودک نقاشی شده بودند، رد شدم. کمی جلوتر، لحظهای به تحسین منارهها و نخلهای تزئینی کلوب «آشور» ایستادم. سه برگ کاغذ روی شیشهٔ پنجرهاش نمایش شب را تبلیغ می کرد:
«بیست وپنج تن از زیباترین رقاصههای دنیا، رقصهای سالومه، شهرزاد، و دیگر حوریان دل فریب تاریخ را برایتان اجرا خواهند کرد! وسوسههای بزرگان دوران باستان و حکایات کتاب مقدس را تجربه کنید! خارقالعاده! اعجابانگیز! و باورنکردنی!»
اگرچه شخصاً اعتقادات مذهبی قرصومحکمی نداشتم که بخواهم حکایات کتاب مقدس را دوره کنم، با خودم گفتم، یادم باشد حتماً سری به این نمایش بزنم.
بالاخره مقصدم را از دور دیدم. باکلاسترین نقطهٔ آن خیابانِ بیکلاس؛ کاباره «بیمبو». سردر چراغانیشدهاش در نور صبحگاه میدرخشید و در حسرت جریان برق میسوخت. برخلاف سایر کلوبها، بیمبو حتی زحمت نوشتن فهرست برنامهها را به خودش نمیداد. همه میدانستند در بیمبو چیزهایی گیرت میآید که در خانه از آن ها خبری نیست، مگر آنکه با کالیگولا(۶) یا کاترین کبیر(۷) زندگی کنی.
با خانم مالک بیمبو رفاقت دیرینه داشتم. لوتا مادْفِلَپس در جوانی برای خودش لعبتی بود. عروسکی بود با اندامی خوشتراش، ضربدر بیست، بهعلاوهٔ چند زیباییِ دیگر. اگرچه عنوان «تودلبروترین زن خیکی دنیا» را یدک میکشید، هنوز کلی انرژی و جاهطلبی در وجودش داشت. یک ضعیفه برای گرداندن کسبوکارش نیاز به دلوجرأت زیادی دارد، اما این لوتا بود؛ نه هر ضعیفهٔ دیگر.
سراغ در جلویی کاباره رفتم و در کمال حیرت، آن را بازیافتم. از لابی کوچک فرشقرمز، صدای نواختن آهنگی غمناک ـ که اسمش یادم نمیآید ـ با پیانو شنیده میشد. صندوقم را کنار باجهٔ دربان رها کردم، یک سکهٔ خیالی ـ به عنوان انعام ـ توی کاسه انداختم و دالان را گرفتم و رفتم تا به دفتر لوتا برسم. با ورود یک باره از زیر نور صبحگاه به آن دالان، آن جا را بسیار تاریک و مالامال از احتمالات عجیب یافتم. از پشت یک در چوبی نازک صداهایی میآمد که بیمعطلی صاحبش را تشخیص دادم؛ لوتا. او صدایی بم و اسطوقوسدار داشت که تمام دختران گاوچران پایینمحله در آتش حسرتش میسوختند. هنوز یکدقیقهای توی دالان نوکپنجه نرفته بودم که صدای کشیدهشدن صندلی روی زمین بلند شد و کسی در را باز کرد. یک پیرمرد هافهافوی شیکپوش با ریش سفید مرتب بیرون آمد. کتوشلوار سبز پشمی، پیراهن سفید و پاپیون چهارخانه به تن داشت. در یک دست کلاهی هامبورگی و در دست دیگرش یک عصا داشت ـ که بهواسطهٔ لنگیدن پای چپ، مورد نیازش بود. وقتی چشمش به من افتاد، با نگاهی ثابت وراندازم کرد. پشتم را به دیوار چسباندم تا برایش راه باز کنم.
پشت سرش، لوتا از در خارج شد. وقتی مرا دید، حالت چهرهاش با هنرپیشههای سینمای صامت مو نمیزد؛ با این تفاوت که لوتا صامت نبود: «رکس! پناه بر خدا! این جا چی کار میکنی؟!»
«سلام لوتا. احوالت چطوره؟»
«خوبم، مث یه شراب کهنه. غافلگیرم کردی. رکس، میخوام به یکی از دوستای قدیمیم معرفیت کنم؛ آقای تیسی مونتگومری. داشتیم دربارهٔ یه موضوع کوچیکی با هم حرف میزدیم. آقای مونتگومری، ایشونم دوست خوب من، ارباب خندهها، رکس کوکوئه.»
آقای مونتگومری سرش را کمی عقب گرفت تا حسابی وراندازم کند، اما من سردترین حالت ممکن را ـ فراخور آن روزهاـ به چهرهام دادم. او دست لاغر و درازش را بهطرفم دراز کرد: «آه، از ملاقات تون خوشوقتم، قربان. گمونم شما یکی از دوستان دوران سیرک باشید.»
«بله، من و لوتا چند سالی هست همدیگه رو میشناسیم.»
لوتا گفت: «آره، اونوقتا که جوون بودم همدیگه رو میشناختیم. اوووه، جوونی کجایی که…»
مونتگومری لبخندی زد و رشتهخطی در گوشهٔ دو چشم براق نمناکش ایجاد شد. ظاهراً زمانه سر سازگاری با او نداشته بود. «آه، رفاقت میون شما سیرکبازا… برادریای که بین اهل نمایش ایجاد میشه… فقط میتونم بگم… رفاقتای قدیمی مرگ ندارن.»
در پاسخش گفتم: «منم دقیقاً همین اندازه رو عالم رفاقت حساب میکنم.»
لوتا با شنیدن این حرف نگاهی تند بهم انداخت. با خودش فکر کرد شاید به جای آبجو، برای قرض گرفتن پول رفته ام سراغش. نگاهی گذرا بود، اما عذابوجدانی سنگین به جانم انداخت. مونتگومری زیرجلکی به حرفی که زده بودم خندید و دندانعاریهاش صدایی شبیهِ روی هم ریختن سکههای نیمدلاری داد.
«خیلیها به اینجور رفاقتای قدیمی غبطه میخورن، آقای کوکو.»
«شمام جزو گروه نمایشید، آقای مونتگومری؟»
«کم وبیش، منتها قضیه مال خیلی وقت پیشه… درواقع داستانش ارزش تعریف کردن نداره. بگذریم… من باید برم. آقا، خانم، روز هردوتون بخیر.» این را گفت، کلاهش را روی کلهٔ مثل نارگیلش گذاشت، تلقتلقی از دندانهایش درآورد، و راهش را کشید و رفت.
گفتم: «پیرمرد نحیفیه.» و به اتفاق به طرف اتاق رفتیم. «دنبال نمره تلفن دخترای سیرک بود؟»
«رکس، باورم نمیشه. تو تیسی مونتگومری رو نمیشناسی؟! اون یکی از خرپولترین آدمای تاپتانه، و یکی از نازنینترین مردای روزگار. اون دنبال تور کردن دخترای سیرک نیست. نیازی به این کارا نداره.»
«پس این جا چی کار میکنه؟»
لوتا گفت: «این شد یه سؤال خوب.» و رو کرد به من و لبخندی زد: «بگو ببینم، خودت این جا چی کار میکنی؟ خیلی وقته تو سایه قایم شدی. خیلیا فکر میکردن باروبندیلتو بستی و از شهر رفتی.»
دوتایی خودمان را چپاندیم توی دفتر لوتا. اتاق پر از آباژورهای سرخ منگولهدار بود و لوتا خودش را بهزور توی صندلی پشت میزش جا کرد. شومیزی آبی و الماسنشان از جنس ابریشم سلطنتی به تن داشت. فرقش را از وسط باز و گیسوان قهوهایاش را پشت گوشهایش جمع کرده بود. تنها زیورش خلخالی بود روی قوزک پا که یک تعویذ هم از آن تاب میخورد. زمانی به من گفته بود روی آن تعویذ، عبارت «فردوس برین» حکاکی شده.
حقیقت را با یک جمله، قدری کش دادم: «من تمام مدت مشغول کار بودم. حالا شاید خیلی تو چشم نمیاومدم.»
لوتا حین آتشزدن سیگار گفت: «تو چشم نبودن یه چیزه… زیر زمین دفن شدن یه چیز دیگه. نیازی به گفتن نیست که… حسابی نگرانت بودم. خیلی وقته غیبت زده و من حتی نمیدونستم اگه کارم بهت افتاد چطوری باید پیدات کنم.»
دلقک خصوصی
نویسنده : جیمز فین گارنر
مترجم : رضا اسکندری آذر