به خاطر کیومرث پوراحمد

فرانک مجیدی: آن روزها، من 6، 7 سالم بود. یکی از تصاویری که از روزهای آن سن و سال دارم، عطر لوبیاپلوی ناهار یک جمعه است و موسیقی دعوتگر سریال تو و من که نمیدانستم این «به یاد خدابخش…» که اول تیتراژ می آید، یک جور «به نام خدا» هست یا اصلاً یعنی چه؟ داستان مال دنیای عجیبی بود، پسری که هر چقدر دستهایم را از هم باز میکردم، باز از آن هم از من دورتر بود، مثل جمع سه رقمی در سه رقمی مجهول و دستنیافتنی. آخر چطور امکان دارد یک بچه بابا و مامان نداشتهباشد و با مادربزرگش زندگی کند؟ مگر خانهی مادربزرگ فقط برای مهمانی رفتن نیست؟ چرا چیزی توی خانه ندارند؟ مگر میشود فاصلهی خانه تا مدرسه اینقدر باشد که آدم با دوچرخه برود و بیاید؟ خوش به حالش، من که بلد نیستم دوچرخه سوار شوم! ولی این پسر، که لاغرترین بچهای بود که من به عمرم دیدهبودم، کارهایی میکرد که من دوست داشتم بکنم و نمیتوانستم. شرارتهای پنهان من بود. من اگر یک گربه به خانه میآوردم لابد یک تنبیه حسابی میشدم، اگر میخواستم تنها به کوچه و خیابان بروم و با یک آدم بزرگ غریبه حرف بزنم، یک پشتدستی محکم میخوردم. اما او خیلی آزاد بود. با اینحال، هیچوقت جرئت نکردم فکر کنم این مزایا از نداشتن بابا و مامان است یا نه؟ چون داشتههای من خیلی خیلی بیشتر از نداشتههای پسرک بود. از آن تیتراژ، دو اسم را یادم نگهداشتم : کیومرث پوراحمد (آنهم چون همنام یکی از اقوام مادریم بود) و هوشنگ مرادی کرمانی…
«قصههای مجید» ریشه و رویا و اشک و لبخند کودکی ماست. من تا بهحال هیچکس را ندیدهام که وقتی قسمتی از سریال پخش میشود یا برنامهای دربارهاش، آرام به دو وجبی تلویزیون نخزد و غرق نشود. اصلاً نسل ما و حتی پدر و مادرهایمان اگر بخواهد نوستالژی را معنا کند، یکی از معناهای مستقیمش قصههای مجید است. و من اینها را از یاد بردهبودم و سرگرم نوشتن نقدها و مقالات خودم بودم، هنوز دوچرخهسواری یاد نگرفتهام چون وقتی نه سالم بود در چندمین تلاشم زانویم را داغان کردهبودم، هنوز جرئت ندارم به نداشتن پدر و مادر فکر کنم و برای فرار از این ترسهاست که مینویسم. من از یاد بردهبودم، تا پنجشنبه که شبکهی چهار دوباره گرد و خاک کلی از خاطرات خوب را گرفت و جلوی رویم گذاشت، تا آنکه تو بیایی و از 17، 18 سال پیش بگویی، تا یادم بیاید آن قسمت که مجید توی انشایش نوشت دخترهای مردهشور محلهشان خیلی هم نجیب و خانم هستند ولی خواستگار ندارندو به آقای ناظم گقت گوساله خیلی فحش محترمانهای هست، تا چه حد خندیدهبودم، و چقدر دلم به حال مجید می سوخت که 100 تومان، تمام رویاهایش بود که آقای کیوان نمیفهمید باید پسش بدهد… چقدر دلم فشردهشد که میدیدم معلمهای مجید پیر شدهاند و مجید دیگر برای خودش مردی شده. دوباره به تو فکر میکنم…
دوستانم میدانند، که من تو را خیلی دوست دارم. اولش بخاطر این بود که تو، خیلی شبیه به کسی هستی که بعد از اعضای خانوادهام عزیزترین آدم زندگیام هست و سالها پیش از زادهشدنم فوت کرده اما همواره نخستین الگوی زندگیم خواهد بود. وقتی 16 سالم بود، دوست داشتم کارگردان بشوم و فیلمی برایش بسازم و تو، نقش او را بازی کنی! میدانم حالا کلی به من میخندی، و میگویی بهتر است این فکرهای مزخرف را از سرم دور کنم. اما ورای این شباهت خوب، از اخلاق رک و جالب و صمیمیت خیلی خوشم آمد. اینروزها خیلی کماند، آدمهایی که راست و درست، واقعاً آنجوری که فکر میکنند حرف بزنند. حداقل، من خیلی کم میشناسم. هیچوقت آن شیطنتهایت را که توی اولین سری «صندلی داغ» با اجرای داریوش کاردان تعریف کردی یادم نمیرود. خیلی دنبال کتاب « کودکی ناتمام» هستم که بخوانمش، اما هنوز پیدا نکردهام. تقریباً در حال حاضر، اولین کتابی است که دنبالش میگردم. حالا هم که دارم این مطلب را مینویسم، یعنی میخواهم میزان ارادتم را همه بدانند، و بگویم که تمام کارهای عالم هم که روی سرم بریزد، اگر در جایی مطلبی از تو چاپ شود یا نقدی بر فیلمهایت باشد، یا در برنامهای حاضر شوی، همه را رها میکنم و پای آنها مینشینم و میخوانمشان.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
تمام اینهایی که از یاد بردهبودم را، آن برنامه به خاطرم آورد. تازه، بهانهی بهتری هم بود. آقا کیومرث! 60 سالگیات مبارک! هرچند، 25 آذر تولدت بود و دارم با تاخیر میگویم. ببخشید که دیر کردهام و ببخشید که بهترین هدیهام به تو، واژه است. به خدا این حرفها را تا به حال به کسی نگفتهبودم، به خدا من آدمی نیستم که به بزرگترها «تو» بگویم، اما این «تو»، به حرمت دوستی و ارادت خالص است و فقط برای کسی است که از جمعههای کودکیام با یک سریال، کلی خاطرهی خوب باقی گذاشت و این «من» که برایت مینویسد همهی بچههای ایران را در دل دارد و وظیفهایست که این همه کودکی بر عهدهاش نهاده. آنقدر دوستت دارم که بگویم هر چقدر «شب یلدا» را دوست داشتم، «گل یخ» را در شان تو نمیدیدم. خیلی شنیدهام که موقع ساختنش «او» با تو یکی به دو میکرد و ادا در میآورد و تو صرفاً تحمل میکردی که کار را تمام کنی. هنوز از تصور این صحنه عصبانی میشوم. دلم نمیخواهد دوباره چیزی مثل آن فیلم به کارنامهات برود، تو را که «محمدرضا فروتن» را با «سرنخ» به ما شناساندی، چه حاجت است به یکی مثل «او»؟ البته شاید بگویی این غلطهای زیادی به من که یک الف بچهام نیامده و لازم نکرده به کسی که تقریباً سه برابر من سن دارد درس بدهم. ولی آدم گاهی بخاطر کسی که دوستش دارد، غلطهای خیلی زیادی هم میکند آقا کیومرث!
آخر آن برنامه، تو و مادرت بودید. میدانی که او، بیبی مهربان همهی ماست. و به تو دروغ نمیگویم. خیلی گریه کردم، بابا هم خیلی گریه کرد. چون سالهاست مادربزرگ ندارم و دلم نمی خواست درد این بیبی را هم ببینم. نمیدانم تو اجازه ندادی صورتش را ببینیم، یا خودش نخواست، اما بهتر! دوست دارم همیشه او را همانطوری که با مجید دیدم به یاد بیاورم. اصلاً وقتی دیدم دست مادرت را روی صورتت گذاشتهای و موهایش را نوازش میکنی، فهمیدم هزار برابر بیشتر از قبل دوستت دارم. شاید این حرفها را هیچوقت نخوانی، شاید هم برعکس. احساس خوبی دارم. تا بهحال، اینقدر در نوشتهای خودم نبودم. میخواهم بدانی که برای بیبیمان دعا میکنیم. میخواهم بدانی که پوراحمدها خیلی عزیزند و فراموششان نمیکنیم. میخواهم ته حرفهایم بگویم خدا حفظت کند آقا کیومرث پوراحمد گل، این بهترین دعایی هست که بلدم، خدا حفظت کند…
خیلی زیبا بود ، این بهترین کامنتی است که بلدم، واقعا زیبا بود.
سلام.
چند وقت پیش احساس کردم وقتی ازت انتقاد میکنم کامنتمو تایید نمیکنی. وقتی که میگم یک پزشک یک سر و گردن که نه! رسما یک پیکر بالاتر از نوشته های “زیادی شخصی” و احساسی توست!
این نوشته هم زیاد از حد شخصی ست باز هم. و متناقض با ایده های یک پزشک که با قالب جدید حتی روز نوشت هم ندارد برایمان. ولی خوب این یکی شخص اش کمی فرق دارد. بله شخصی ست. ولی برای شخص شخص بچه های ایران. باید اعتراف کنم این “من” که گفتی واقعا هم مصداق بچه های ایران زمین است! واقعا!
باید اعتراف کنم من هم حس و حال تو رو دارم به “سرو قامت سپید موی” سینمایمان! به خالق “مجید” و “خواهران دوقلوی غریب” و “اتوبوس دوست داشتنی عمو خسرو با تمام مسافرهایش” و…
ولی خب خیلی هم خوب نشناختی کیومرث خان رو! وقتی با همان “او” که گفتی مدارا میکند!
او همان “من” است. او هیروی جوانان امروزمان است! حتی اگر تو جزو آن دسته نباشی. او همان من است و تو! او میتوانست من باشم یا تو. و به همین دلیل مدارا میشود با فرزند ایرانی. اصلا میخواهم بگویم آقای پور احمد رو به همین دلیل دوستش داریم. به خاطر عشقش به بچه های ایران! از مجید تا “او” که تو میگویی و من خیلی موافق این طور خطاب کردنش نیستم! دوستش داریم چون از مجید بازی به یاد ماندنی میگیرد و دو خواهرغریب را به هم میرساند و با دیگری مماشات میکند و دوستی برایمان خلق میکند با “۱۸ سال و یک کشیده!”
میدانم که میخواند درد و دلمان را پدرمان! بابا کیومرثمان!
وقتی “کیومرث پوراحمد” رو گوگل کردم در صفحه اول گوگل یک پزشک هم آمد! حتی اگه از این هم بالاتر نرود امید هست که بخواند! البته اگر شما خانم مجیدی این بار تایید کنی کامنتم رو!
شاید فرصت کند و سری هم به کامنت ها بزند! شاید بخواند که کسی کامنت گذاشته و گفته از این که یک نفر دیگر از عمو خسرو کشیده خورده تا مردی شود برای خودش ناراحت است!حسادت میکند! میگوید ای کاش من بازیگر این نقش بودم! ای کاش من هم بازیگر بودم! شاید حس من هم مشتی باشد نمونه ی خروار! نمونه ای از دسته ای از فرزندانش در ایران! بخواند که دی وی دی مستند زندگی اش را که میبینم عشق میکنم! عشق میکنم وقتی میگوید ساعت کوک شده را خاموش کردم و تصمیم گرفتم دیگر سر کار نروم! و در همان حالت خواب آلودگی صبحگاهی تصمیم گرفتم بروم سراغ عشقم! سراغ سینما!
بخواند که لبخند می زنم وقتی از تمام کائنات عذر میخواهد برای ساختن “نوک برج” و “گل یخ”!
از تو تشکر میکنم آقای پوراحمد به خاطر تمام “فرزندان ایران”ی که خلق کردی برایمان! از مجید و خواهران غریب گرفته تا کیوان کامکاران با رضا گلزار تا پسری با ۱۸ سال و یک کشیده تا کسی که خلق خواهی کرد برایمان انشاا… و من مطمئنم بهتر از گذشته این کار را خواهی کرد!
از تو تشکر میکنم پدر “بچه های ایران”. کیومرث پور احمد.
سلام دوست عزیز!
چقدر از من تصور یک آدم عقدهای را دارید که کامنت شما را اپروو نکنم! چرا باید این کار را میکردم؟! البته، اپروو کامنت با برادرم هست و تا ایشان کامنتها را تایید نکند، خود من هم نمیتوانم ببینمشان. پس این مسئولیت را از دوش من بردارید و از چشم من نبینید.
دیگر آنکه، هرگز با برادرم رقابت نمیکنم. او سالها تلاش کرد تا «یک پزشک» به جایگاه امروزش برسد و من تنها یک تازهواردم با ۱۳ ماه سابقهی کار و با محدودیتهای بیشتر. چون من تنها سینمایی و گاه ادبی و تاریخی مینویسم و او همزمان علاوه بر اینها، پزشکی و آیتی را به خوبی مینویسد. پس از اینکه فقط یک پیکر، کوتاهقامتتر از برادرم به نظر آیم خوشحالم!
اما شخصینویسی را جای انتقادی نمیبینم. شاید حتی گاه فکر کنم مثل خیلی از نویسندههای عزیزمان، جرات خیلی شخصی نوشتن را ندارم. نگاه کنید به بانوی بزرگ «سیمین دانشور» که در «ساربان سرگردان» چطور از زندگی شخصی خود و جلال اهل قلم از زبان خود برای هستی گفت، یا بیشتر داستانهای کوتاهش که تجارب و دیدههای خودش هست. یا خالق عزیز مجید، «هوشنگ مرادی کرمانی» که بی هیچ واهمهای در «شما که غریبه نیستید» تمام جزئیاتی از کودکیش -که اگر من بود تا آخر عمر حتی از عزیزترینهایم پنهان میکردم- چون پدری با همه ی ایرانیان شریک شد. کاش من هم به اندازهی آنها شجاع بودم! اما احساسی، بله. دوست دارم بعد زنانهی وجودم در نوشتهام تلالو داشتهباشد. تازه برای کیومرث نازنین ـ و جوری که من همیشه بین آشنایان در سخن گفتن او را کیو جون خطاب میکنم- این مایه از احساسات که دیدید، خیلی رسمی بود، او یار کودکی است و غلظت علاقمندیام به اوع بیش ازین نوشته.
از اینکه لااقل این محبت کیو جون بین من و شما مشترک است خوشحالم. کار دشوار آن است که بخواهیم همه را راضی کنیم، اما تلاشم را می کنم به آن سطحی برسم که اندک رضایت شما را هم جلب کنم. هرچه باشد شما مشتری «یک پزشک» هستید، و حق همواره با شماست!
احسنت ، احسنت… شما ما را بسیار قلبمالی کردی
درود بر اون قلبت
سلام! خیلی قشنگ بود همان طور که گفتید هوشنگ مرادی کرمانی خاطره ای زیبا و تلاقی کودکی ما و خانواده ماست. همیشه یادم بود اگر چیزی نداشتم به خودم می گفتم یکی مثل مجید هست که او هم ندارد و دیگر ناراحت نمی شدم. اگر دلم می شکست باز هم دلشکستگی او مرهمی می شد برای من به خصوص وقتی که فهمیدم این قصه ها واقعی است.اینکه خود را جای مجیدش بگذاریم و …. من چندوقته کاملا بهم ریخته ام و برای اینکه بتوانم امیدواریم را اضافه کنم سعی کردم با سرگذشت آدمها آشنا شوم و به خود بگویم همه آدم ها مشکل دارند. از این بین یکبار بین صحبتهای آقای مرادی کرمانی اسم کتاب “شما که غریبه نیستید” به گوشم خورد و کلی سعی کردم دنبال این کتاب بگردم چند وقت پیش پیدایش کردم و تقریبا یک ربع پیش تمامش کردم. با آن زندگی کردم. گریه کردم و خندیدم. بعد سریع وارد نت شدم تا بتوانم بلکه آدرس ایمیل یا وبلاگی از ایشان پیدا کنم و تشکر خود را از او ابراز کنم و ازش بخواهم خاطرات تهرانش را هم بنویسد اما چیزی پیدا نکردم وبلاگ شما جذبم کرد اگر نشانی از ایشان دارید لطفا به من هم بدهید. دوست دارم به او بگویم با کتابش سعی کردم به زندگی نگاه بهتری داشته باشم و در ضمن مطالب شما چقدر زیبا بود. نمی دانم اسم وبلاگتان را به خاطر رشته تحصیلی تان انتخاب کردید یا همینجوری. اما شما واقعا یک نویسنده قابلی هستید.شاید هم پزشک ذهن هستید. ولی خواهش می کنم نویسندگی را رها نکنید!
از اینهمه محبت شما ممنونم دوست عزیز. واقعاً من را شرمنده کردید. «شما که غریبه نیستید» یکی از بهترین بیوگرافیهایی است که خواندهام و مسلماً نویسندهی قابلی چون آقای مرادی کرمانی را توان نوشتن چنین کتاب زیبایی بود. متاسفانه بنده آدرسی از ایشان ندارم. راست آنکه خیلی دلم میخواست با برخی از عزیزانی چون ایشان و آقای پوراحمد را بگیرید تا استاد فرشچیان مصاحبههایی داشتهباشم و آنها را بصورت پادکست اینجا منتشر کنم، اما مقدور نشده چون نشانی نمییابم و تا به امروز، این تنها یک آرزوست.
سلام
قشنگ بود و خاطره انگیز. متشکرم.
ممنون از مطلب قشنگتون…
واقعا حرف دل تمام بچه های ایران رو به بهترین و قشنگ ترین صورت بیان کردین.
سلام
خیلی قشنگ بود ، کیومرث پور احمد از محدود شخصیتهایی بعد از انقلاب هستش که از شنیدن اسمش نا خود آگاه لبخند می زنیم ، یک چیزی ، مثل یه حس خوب یا آهنگ خوب می آید توی ذهن ، دنیای قشنگی برامون ساخت ، یه بخشی از زندگیمون شد ،
سکانس گریه فروتن در بازگشت از فرودگاه در شب یلدا از زیباترین سکانس های سینماست .
باز هم ممنون از اینکه اینقدر زیبا می نویسید.
خانم مجیدی عزیز. سلام.
نوشته تون از دل برآمده بود به دلم نشست و خاطرات شیرینی را برایم زنده کرد! آرزو می کنم مصاحبه هایی رو که آرزوش رو دارید بگیرید و ما هم باز از خواندن آنها لذت ببریم.
از دوستان تقاضا دارم به این لینک انسان دوستانه نظری بیاندازید
http://mona-zarei.blogfa.com/8810.aspx
سلام ممنون از پست زیباتون. با این مطلب به دوران کودکی سفری کردم و یک بار دیگه نگاهی به داشته ها و نداشته هام انداختم ، لبخندی زدم و شادی و اندوه رو با هم احساس کردم، گرچه موضوعی که من رو با این وبلاگ آشنا کرد IT بود و اون موقه ها که هر روز چند تا پست جدید اینجا پیدا میکردم خیلی از این که به این مطالب که مشخص بود نتیجه ساعتها مطالعه روزانست دسترسی داشتم کیف میکردم گر چه الان دیگه کمیت پستهای علمی این وبلاگ مثل قبل نیس ولی پست های شما جان تازه ای به این وبلاک داده و به آگاهی خوب احساس خوب هم اضافه کرده.
موفق باشید.
یعنی چطور میشود که این همه شبیه فکر کرد؟
شما هم دیوانهی شب یلدا هستید؟ تکتک دیالوگهایش را از حفظ. یا داستین هافمن را خیلی دوست دارید لابد؟ یا کلی غصه خوردهاید برای استیو مککویین که زود مرد؟ یا عاشق فیلمهای کلاسیک و وسترنهای جان فورد؟ یا شاید هم کمدین محبوبتان باستر کیتون است؟
چرا یک وبلاگ برای خودتان دست و پا نمیکنید؟ یک جا که فقط عاشقانههایی باشد از سینما، مثل آن فیلم، یادگاری که پیرمرد برای توتو گذاشته بود؟ میدانید که کدام فیلم را میگویم…
بله، کاملاً همهی اینها که گفتید دربارهی من صدق میکند! از سینما پارادیزو هم پیشتر نوشتهام، و فیلم بسیار محبوب من است:
http://1pezeshk.com/archives/2009/05/cinema-paradiso.html
راستش از کار کردن با برادرم لذت میبرم، چون فرصت کمی برای نوشتن دارم، این نوع کار کردن را مناسب تعریف ایجاد یک وبلاگ نمیبینم. ضمن اینکه اصلاً در فکر اسبابکشی به خانهای تازه نبودم و با تعریف اهل فن از نقد نویسی برای فیلم، هنوز شاگرد خیلی کوچکی بهشمار میآیم و هنوز بار امانت وصف عشق سینما، برایم گران است. با اینحال، از لطف شما بسیار ممنونم دوست عزیز!
نه جی میل و نه یاهو میل ام باز نشد تا براتون ایمیل بزنم پروتکل ssl کار نمی کند
سلام
آقای پوراحمد و قصه های مجید برای همه یک دنیا خاطره همیشه به همراه دارند. جمعه های دلگیر کودکی با غم قصه های مجید دوچندان دلگیر تر میشد و شادی های مجید صد برابر ما رو شادتر میکرد. همیشه بعد از تمام شدن مجید 1 ساعتی درباره بی بی و مجید و موسیقی خاطره انگیز تیتراژ آن در خود غرق میشدیم.
شاید یکی از تلخ ترین حس های نوستالژیک در من از یادآوری دوباره حال و هوای ایام پخش قصه های مجید ایجاد می شود. البته تلخی آن به دلیل تلخی امروز است نه گذشته. بلکه در گذشتهی 18 سال پیش با وجود نبود امکانات امروزی چنان شیرین و باصفا و دلچسب تر نسبت به امروز بود که آه همه ما را درمیاورد. مهر و محبت ها و زلالی های آن ایام با صفای رنگ سادگی که پوراحمد و مرادی کرمانی توسط مجید به زندگی ما میزدند با امروز خوش آب و رنگ اما بی حال اصلا دریک جا نمی گنجند.
فقط می توانم بگویم یادش بخیر…
خیلی قشنگ نوشتی فرانک خانم …
بسی رنج برد کیومرث در این سال سی
عجب زنده کرد یاد فیلم فارسی
لطفا موفق باشید
محسن
سلام.
احساس خوب این نوشته شاید متعلق به بسیاری از خوانندگان یک پزشک باشد.
خیلی وقت است در این خانه جای نوشته هایی این همه شخصی (و در عین حال جمعی) خالی بود.
مجله ی آی تی، پزشکی، ادبی و سینمایی تان، به گمانم کمی هم چاشنی های این چنینی نیاز دارد.
موفق باشید
به خاطر کیومرث پوراحمد!!!
احساست را عشق است فرانک!
جدی جدی راست می گن که هر چه از دل بر آید، لاجرم بر دل نشیند فرانک جان. این واقعی ترین و صمیمانه تر ین پستی بود که از زبان تو خواندم. ممنونم فرانک . حرف دل ماها رو زدی…
درورد بر شما
خیلی خوب بود
واقعا هر وقت از سایت شما دیدن می کنم، همیشه خوبه و مفید
سلامت و موفق باشید
سلام به شما خانم مجیدی،
نوشته سرشار از احساس شما چیزی کمتر از “یک فیلم یک تجربه” شبکه ۴ نداشت، من هم ۵ شنبه و هم جمعه تکرارش رو دیدم و با هر دو نتونستم جلو بغضم رو بگیرم و نوشته شما نیز،
و حالا هر شب آخر شب شبکه یک، قصه های مجید!
اقای پوراحمد یکی ازبهترین کارگردانان ایران ومایه افتخاراصفهان هستند امیدوارم ایشان سالهای سال زنده باشند وفیلمسازی کنند
هر چه می گذرد بیشتر معتقد می شوم که هنر نه به فرم است و نه به محتوا. هنر درد کشیدن است و عشق داشتن و حس کردن. من هم دیدم ان مرور خاطرات و احوال بی بی دوست داشتنی را. پوراحمد هم ظاهرن درد کشیده است و عاشق. حقیقتا ارزومند صحت و سلامت ایشان و خانواده ی محترمشان هستیم.
با خوندن پست گریه کردم
گریه کردم و اشک ریختم رفیق
زنده باد!
خدا بیامرزدش!
چقدر سر این سریال پور احمد با بچه هام دعوا کردم!
خانم مجیدی
می دونم این نوشته مال خیلی وقت پیشه
ولی امیدوارم کامت من رو بگیرین و بخونین…
شما امیدوار بودین که پوراحمد این نوشته رو بخونه
و من امیدوار که شما کامنت من رو بخونین و جواب بدین.
می خواستم بدونم موفق شدین کتاب کودکی نیمه تمام رو پیدا کنین؟؟ برام مهمه
لطفاً اگر خوندین
حتماً جواب بدین
روز و شبتون شاد
سلام خانم مریم. بله من خودم اغلب کامنتها رو تأیید میکنم و طبعاً کامنتتون رو دیدم. متأسفانه هنوز موفق به گرفتن و خوندن این کتاب نشدم. امیدوارم جوابم به موقع بوده باشه.
سلام مجدد
می تونید ای میل خودتون رو برای من بنویسید که با خودتون ارتباط مستقیم برقرار کنم
اگر هم نمی خواین این جا ای میلتون رو بنویسید من ای میلم رو براتون بذارم ؟
(البته برای کامنت گذاشتن باید ای میلم رو می نوشتم نمی دونم شما دسترسی دارید بهش یا نه)