بازی یلدایی: شادنویسی

فرانک مجیدی: دوست خوبمان، «صادق جم»، باز همت کرده و طرحی داده که وبلاگنویسها از یک موضوع مشترک بنویسند: شادنویسی از یلدای ایرانی! بد ندیدم «یک پزشک» را هم در این طرح شرکت دهم.
تا سه سال قبل که ساکن خوابگاه بودم، حتی اگر من را به چهره هم نمیشناختند، چیزی را دربارهام میدانستند: کسی که فال حافظش، ردخور ندارد. برای همین هر روز، دو تا و سه تا میآمدند دم در اتاقمان. با آنکه از آزمایشگاه و کلاس، معمولاً خسته بودم و همه می دانند در خوابگاه، خبری از خواب کافی نیست و همین باعث میشد اغلب اوقات سردرد داشتهباشم، قبولشان میکردم. به آنها توضیح میدادم که شعر حافظ، خیلی غنیتر از منظور آنهاست و میشود آن را بارها خواند و هربار به درک تازهای رسید. تازه میرسیدم به اوج خاکساریام برای حضرت حافظ که متوجه میشدم شنونده کلاً توی باغ این ماجراها نیست. وقت خودم و حافظ را تلف نمیکردم. آهی میکشیدم و چشمم را میبستم و فالش را میگرفتم و شعر و شاهدش را برایش میخواندم و شروع میکردم به آدرس دادن و طرف هم سرخ و سفید شدن که: «واااا! از کجا میدونی؟!» دیدن قیافهی آنها البته به ذهن خیلی هوشمندی نیاز نداشت. رُک بودم، دروغ نمیگفتم، اگر نشانهی کوچکی بود که عاقبتی ندارد، میگفتم و طرف لب ور میچید. آخرش به همه توصیه میکردم برای این کارها سراغ حافظ نیایند، حافظ خیلی بیش از بازیای است که آنها در ذهن دارند. حرفم را قبول نمیکردند. میدانستم.
شلوغ ترین شبها، شب یلدا بود. هر جا که بودم، ان اتاق تا حد انفجار پر میشد از دخترهایی که پروانهای بودند و انتظار داشتند غزل حافظ دست آنها و محبوب را به هم بدهد. چارهای نبود. فال حافظ را میگرفتم و خودم مست میشدم از چینش واژهها و شور و شیدایی استاد. برای آنکه فال بگیرم هم، هرگز آن مقدمهی «ای حافظ شیرازی…» را نمی خواندم. اصلاً به این قسم دادنش به جان شاخنباتش، اعتقاد نداشتم. فقط چشمم را میبستم و از او میخواستم چیزی نشانم دهد، و شاید باور نکنید، هربار چیزی میدیدم. تصویری که جواب طرف بود، جلوی چشمانم میآمد. حافظ کسی را بیجواب نمیگذارد، حتی آنها که تلاش نمیکنند او را بفهمند.
من؟! لابد میگویید چه پُزی میدهد که به این چیزها اعتقاد ندارد! اصلاً منظورم این نیست. من حرف حافظ را باور میکنم. من هم برای خودم فال گرفتم. برای اولین و آخرین بار. سالی که کنکور دادم، میخواستم بدانم کجا قبول میشوم. حس فضولی داشت خفهام میکرد. برای همین حافظ را برداشتم، چشمم را بستم، صدایش زدم و خواستم نشانم دهد. و این شعر آمد: «ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس/ بوسه زن بر خاک آن وادی و مُشکین کن نفس» و خب، شهریور بود که فهمیدم تبریز قبول شدم! از آن به بعد، به نیت خودم فال نگرفتم. میدانستم چیزهایی را میفهمم که نباید، این را نمیخواهم. طعم زندگی مگر به چیزی جز مواجه شدن است؟
روز 30 آذر 1389 است. آخرین روز دههی هشتاد. آخرین یلدای این دهه. شور ایرانی دارد، شاد است و شب گرد هم آمدن. شاهنامه و حافظ خوانی، آجیلخوران، انار دانه کردن و هندوانهی سرخ و سرد. 30 آذر دو سال قبل، خبر مرگ یکی از استادان دانشکده، شب یلدایمان را غصهدار کرد. حالا هم که این را مینویسم، خبر رسید که «حسین باغی» فوت کرده. صدایی که بیش از همهی صداها آشنا بود. غصهدارم و باز احساس میکنم نوک انگشتانم سوزنسوزن میشود و یخ کرده. یک چیز خوب دیگر که بزرگمان کرده، خاطره شد. تلخ است، در برابر تمام شیرینیهای زندگی. زندگی چیزی میدهد و چیزی میگیرد. معاملهی پایاپایی است. قدر یلدا را بدانیم، بهموقع برگردیم تا دلمان از نبودن، نسوزد، تا تلخی بر شیرینی نچربد، یک ملس متعادل شود.
لابد میگویید الهی صد سال شادنامه ننویسیم. توی یک جمع خوشحال ، همیشه یک نفر هست که چیزی بگوید که بین خندهها، دو دقیقه سکوت ایجاد کند و لبخندها را دور و کمرنگ کند. شاید من، آن یک نفر باشم.
یلدایتان شاد و شیرین!
به حافظ باید اعتقاد داشت به نظرم خواندن فال حافظ وقتی معنی میده که خودت معنیشو درک کنی نه کسی بت بگه
خوب بود هم دانشگاهیهای شما هم اینو قبول داشتن..
شب یلدا مبارک :))))))))
همه ی چیزایی رو که میگی میدونم و بالاتر از اون میبینم اما برخلاف اکثر اوقات اینبار به هیچوجه حس خوبی از نوشتتون بهم دست نداد. شاید دلیلش این باشه که” ناخواسته” کلمات رو وسیله ای کردی برای بیان غرور.
چندان با افکار مرحوم شریعتی میونه ی خوبی ندارم ولی این جملش که بعضی از کلمات برای نگفتن هستند رو بی ربط به نوشته شما نمیبینم.
درمورد حافظ و حافظ خوانی بحث بسیاره اما خب شاید هرکسی از ظن خودش به قول دوست گرامی زلفی با حضرت گره بسته …
لذت بردم دکتر.
ممنون، و اینکه من دکتر نیستم!
یکی از بهترین پست ها!
منم از شنیدن خبر فوت آقای حسین باغی واقعا متاسف شدم! از این به بعد وقتی صداش رو در نقش بارادا در سریال ناوارو بشنوم واقعا دلم تنگ خواهد شد :(
شب یلدای خیلی خوبی داشته باشید…منون از مطالبتون
ممنونم خانم فرانک عزیز ،
در این وانفسا بیان و در میان گذاشتن این افکار خود هنریست ؛
و چه گذر خوبی به یاد از جناب حسین باغی…و قدر لحطاتی که هنوز در اختیارمان هست…
انشالله که صد سال شادنامه بنویسید :)
حلاوتی که ترا در چه زنخدانست بکنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
فوق العاده…عالی…
شاد باد !
خیلی پر معنا بود مرسی£
واقعا فال حافظ بی نظیره من بهش اعتقاد دارم£
من یک مقدار این مطلب رو دیر خوندم.
اجازه می خوام تا کمی نظر مخالف داشته باشم. حتی یک جمله بسیار ساده را می توان به طرق گوناگون تابیر کرد. پیچیدگی های زیادی را بدان افزود، برایش شواهد تاریخی یافت، در مقام مقایسه بار ها به چالش کشید.. ولی در آخر دلیل خلقت آن جمله شاید خیلی ساده تر از افکار ما باشد. مقصود من پایین آوردن مقام شاعر بزرگی همچون حافظ نیست. چه اشکالی دارد که به حافظ در مقام شاعری نگریست؟ چرا نباید از اثرش به عنوان شعری عارفانه لذت ببریم؟ چرا باید از هر چیز خوبی بت ساخت، لباسی فاخرتر تنش کرد و بعد پرستید؟ و هنر یک هنرمند را به تمامی علوم و فنون و حوزه های علم دانش بسط داد؟
به لحاظ علمی احتمال انتخاب شدن هر برگ از دیوان حافظ قابل محاسبه است که تابعی است از عادت رفتاری شما هنگام باز کردن یک کتاب (مثلا هیچ وقت صفحات ابتدایی یا انتهایی انتخاب نمی شوند)، تمرین ذهنی مغز شما در انتخاب گزینه های همسان از کودکی تا به امروز، قطر کتاب و… )
آیا بهتر نیست از حافظ انتظار حافظ بودن داشت (که مقامی است بس تحیسن بر انگیز)، نه ماشین پیشگو یا عالم به همه علوم یا حل و فصل کننده درگیری های زندگی قرن های بعد از خود ؟