کار چشمها، فراتر از تماشاست – یک داستان کوتاه از ایزاک آسیموف

در این پست، داستان کوتاهی از ایزاک آسیموف را برایتان انتخاب کردهام. داستان، را اولین بار در شماره خرداد 68 مجله دانشمند خواندم. فضای شاعرانه این داستان آن را از سایر نوشتههای آسیموف متمایز میکند.
امروز وقتی در اینترنت جستجو میکردم، به مطالب جالبی در مورد این داستان هم برخوردم:
در سال 1964، مجله پلییبوی، از چندین نویسنده علمی تخیلی نویس خواست که بر اساس یک تصویر، داستانهای کوتاهی بنویسند. آثار نویسندگانی مانند آرتور سی کلارک، فردریک پال و توماس ام دیش دریافت شدند و منتشر شدند، اما در این میان نوشته آسیموف قبول نشد! آسیموف هم اثر را در مجله فانتزی و علمی تخیلی در سال بعد چاپ کرد.
تصویری که باید بر اساس آن داستان کوتاه نوشته میشد، اثر M.C. Escher بود و Bond of Union نام دارد:
کار چشمها، فراتر از تماشاست
نوشته ایزاک آسیموف
ترجمه سیامک جولایی
پس از صدها میلیارد سال، ناگهان خود را به عنوان «آمس» به یاد آورد. به عنوان خود صوت آمس و نه آن ترکیب طول موجی که اکنون در سرتاسر گیتی، معادل آمس بود. خاطره پریدهرنگ و کمسویی از امواجی صوتی در او زنده میشد که پیشتر نه آنها را نشیده بود و نه میتوانست بشنود.
میخواست حافظهاش را برای یه یاد آوردن بسیاری از چیزهای بسیار بسیار کهن، وابسته به دیرینترین دوران قرون ازل، متمرکز کند. گرادب انرژیای را که تمامیت هستیاش از آن ساخته شده بود، چنان بگستراند که خطهای نیروی آن تا ورای ستارهها فراگسترد.
سیگنال پاسخ «بروک» رسید.
با خود اندیشید که بیشک میتواند موضوع را به بروک بگوید، حتما باید آن را به کسی میگفت. نقش انرژی جابجاشونده بروک، چنین پیام رساند: «نمیخواهی بیایی، آمس؟»
-«چرا، چرا، البته.»
– «ببینم، تو در انجمن شرکت میکنی؟»
خطهای نیروی آمس با بیظنیمی میتپید. «بله، بله! حتما. این بار به یک بیان هنری سراپا تازه فکر کردهام، چیزی به راستی نامعمول.»
– «چه تلاش عبثی! چطور فکر میکنی که پس از دویست میلیارد سال، بتوان به دگرگونی تازهای اندیشید؟ هیچ چیز تازهای نمیتواند در کار باشد.»
برای یک لحظه، بروک با او ناهمفاز شد و از دایره پیام بیرون رفت و همین، آمس را واداشت تا به تنظیم دوباره خطهای نیروی خود بشتابد. هنگام این کار، موجی از اندیشههای دیگر او را در گرفت: سیمای کهکشانهایی پراکنده در زمینه مخملگون فضا و خطوط نیروی تپنده در جمعیتهای جاودانی که حیاتشان در قالب انرژی بود و در فاصله بین کهکشانها گسترده بودند.
گفت: « بروک! خواهش میکنم، اندیشهام را در خود فرابگیر. از من روی نگردان! من به ماده دستساز میاندیم. فکرش را بکن! ترانهای هماهنگ از جنس ماده: یک سمفونی از مواد! چرا این قدر نگران انرژی باشیم؟ انرژی که دیگر چیز تازهای در خود ندارد. یعنی چطور میتوان چیز تازهای در آن یافت؟ همین به ما نمیگوید که باید به سراغ ماده برویم؟»
– «ماده!»
آمس، لرزهای ناخوشایند انرژی بروک را قطع کرد و گفت چرا نه؟ مگر نه اینکه خود ما هم خیلی خیلی پیش از اینها -شاید یک تریلیون سال پیش- از جنس ماده بودهایم؟ پس چرا با ماده چیزی نسازیم، با شکلهایی انتزاعی نیافرینیم یا … -گوش کن بروک، با تو هستم! – چرا با ماده، بدلی از خودمان را چنان که قرنها پیش بودیم، نسازیم؟
بروک گفت: «به یاد نمیآورم که آنچه میگویی چگونه چیزی بوده است. یعنی، هیچ کس به یاد نمیآورد.»
آمس، با تب و تاب و گفت: « ولی من چرا! مدتی است که به جز آن به هیچ چیز دیگری نیاندیشیدهام و اکنون کمکم آن را به یاد میآورم. بگذار نشانت بدهم، بروک. بگو که درست میگویم، بگو، بروک!»
– «نه، نه، چرند است …نفرتانگیز است!»
– «بگذار آزمایش کنم، بروک! هر چه باشد، ما با هم دوست بودهایم، از آغاز، از همان لحظهای که به آنچه امروز هستیم تبدیل شدهایم، تپش انرژیهایمان همواره با م بوده است، خواهش میکنم، بروک!»
– «پس زود باش! معطلاش نکن!»
آه، چند وقت میشد که آمس، چنین لرزههایی را در خطهای نیرویش احساس نکرده بود؟ راستی، چند وقت میشد؟ اگر آنچه اکنون برای نشان دادن به بروک انجام میداد، موفقیتآمیز از آب درمیآمد، دل آن را پیدا میکرد تا در برابر موجودات انرژیایی مونتاژ شدهای که از پس قرنهای ازلی، به گونهای ملالتبار و دلتنگ چشم به راه چیز تازهای بودند، ماده را به صورت دستساز بازآفریند.
ماده، رقیق و تُنُک، در فاصله میان کهکشانها پراکنده بود. آمس آن را از فضایی به ابعاد چندین سال نوری گردآورد. با دشواری، ذره ذره کنار هم گذاشت، اتمهایش را دستچین کرد. ماده، به سفتی گِل درآمد. آنگاه آن را به شگل تخم مرغی درآورد که در پایین پهن میشد.
به آهستگی از بروک پرسید: «یادت میآید، بروک؟ به نظر تو، چیزی شبیه به این نبود؟»
در حال، لرزهای به گرداب انرژی بروک در افتاد: «وادار به یادآوردنم نکن! من چیزی را به یاد نمیآوردم.»
– «این بالایش بود، انها به آن میگفتند کله. راستش دارد خیلی خوب یه یادم میآید. حتی صوتش را هم یه یاد میآورم.»
کمی درنگ کرد. سپس گفت: «نگاه کن! تو هم آن را به یاد میآوری؟»
در بالای شکل تخم مرغی، واژه کله پدیدار شد.
بروک پرسید: «این چیست؟»
– «واژهای مربوط به سر است. مجموعه نمادهایی است که صوت واژه را میرساند. بگو که تو هم یادت میآید. بروک! بگو!»
بروک با ترید گفت: «یک چیزی … یک چیزی هم در آن وسط وجود داشت.» و در همان جایی که منظورش بود، برآمدگیای عمودی شکل گرفت.
آمس گفت: «آفرین، خودش است، دماغ!» و در بالای برآمدگی واژه دماغ پدیدار شد. «در چپ و راست آن هم چشمها قرار دارند.» و واژههای چشم چپ، چشم راست در همان جا که باید، پیدا شدند.
آمس که خطهای نیرویش به آهستگی میتپید، آنچه را که شکل بخشیده بود، بررسی کرد. آیا به راستی از آن خوشش میآمد؟
با لرزههایی خفیف گفت: «دهان، چانه و سیبچه آدم» و پس از درنگی افزود: «و ترقوه، عجب! و در همان حال، واژهها روی شکل پدیدار میشدند.
بروک گفت: «صدها میلیارد سال بود که من به آنها نمیاندیشدیم. چرا آنها را به یادم آوردی؟ چرا؟»
آمس، دم به دم در اندیشهها خود غرق میشد: «یک چیز دیگر هم میخواهد، چیزی برای گرفتن امواج صوتی، اندامهایی برای شنیدن. بله، گوشها! اما، آنها کجا باید بنشینند؟ وه که نمیتوانم به یاد بیاورم، باید در کجا بگذارمشان.»
بروک فریاد کشید: «ولشان کن! گوشها و همه چیزهای دیگر را میگویم! همه را ول کن. اصلا به یاد نیاور!»
آمس با تپشهایی گنگ گفت: «چرا؟ مگر یه یاد آوردن چه اشکالی دارد؟»
– «زیرا در زمان آنچه به یادش میآوردی، دنیای بیرون این چنین سرد و بیروح نبود، همه چیزی گرما داشت و جان داشت. زیرا چشمها در من زنده بودند و به مهربانی نگاه میدوختند و لبها در من پرلرزه بودند و داغ میسوختند.»
خطوط نیروی بروک با لرزههایی تند میزد و موج برمیداشت و باز میزد و موج برمیداشت.
آمس با دستپاچگی گفت: «متأسفم! من … متأسفم!»
– «آنچه تو زنده میکنی یاد آورم میشود که من، روزی یک زن بودم و عشق را میشناختم، یه یاد میآورم که کار چشمها چیزی فراتر از تماشا کردن است و اینکه من اکنون چشمی ندارم که برایم چنان کند.»
آنگاه، با درشتی، ماده را به آن کاه نخراشیده افزود و گفت: «پس بگذار آنها چنین کنند.» و چرخید و در آنی از آنجا گریخت.
و آمس که شاهد بود یه یاد آورد که خود او هم زمانی یک مرد بوده است. با نیروی گردابش به کله شکلگرفته زد و آن را به دو نیم کرد و سپس چرخید و در پهنه کهکشانها، در پی رد انرژی بروک، به دل گنبد بیکران زندگی گریخت و ناپدید شد.
و چشمهای ان کله درهمشکسته ماده، همچنان از نمی که بروک به عنوان نمایش اشک به آنها افزوده بود، میدرخشید و برق میزد. آن کله مادی داشت کاری میکرد که تا آن زمان از موجودات انرژیایی ساخته نبود: اشک میریخت، اشکی برای تمام انسانیت، اشکی برای زیبایی لطیف تمامی پیکرهایی که زمانی خود را به این تغییر سپرده بودند، زمانی دراز پیش از این، کمی نزدیک به یک تریلیون سال پیش.
داستان بسیار زیبایی است. از میان داستانهای کوتاه آسیموف از چند داستان لذت زیادی بردم. یکی این داستان است. دو تای دیگر: آخرین سوال بود و داستانی درباره ی شرط بندی سر بهترین و علمی ترین دروغ و انفجار خورشید با یک شبه نوترون.( متاسفانه اسمش یادم نمیاد.)
احساسی که از نوشته های آسیموف به من دست میدهد نگرانی بیش از حدش برای نوع بشر است. چه از دغدغه هایی همیشگی و چه موضوعاتی آینده محور. اما توی دیگر نویسنده های علمی-تخیلی چنین چیزی را بطور کامل ندیدم.
حتما میدانید که آثار آسیموف تقریبا توی ایران پیدا نمیشوند. چند تایی از کتابهایش بصورت پی دی اف موجود است. ولی بزرگترین مجموعه اش یعنی بنیاد خیر.
اعتراف میکنم که بعد از خواندن سرآغاز بنیاد کهکشانی، امانت بود و حالا دستم نیست، شیفته این مجموعه شدم. ولی متاسفانه هر چقدر بیشتر دنبالش گشتم. کمتر پیدا کردم. از شما بعنوان یکی از دوستداران آسیموف میپرسم که آیا اطلاع دارید چطور میشود این مجموعه را تهیه کرد؟
سلام. متاسفانه سالهاست که هم ترجمه، هم تالیف علمی تخیلی در ایران تقریبا متوقف شده است. شما میتونید به سختی کتابها را با صرف هزینه به صورت دست دوم تهیه کنید. کار سادهای نیست.
سلام
من هم یکی از علاقمندان به داستانهای آسیموف هستم و با نظریاتت در مورد آثار اون و روح خاصی که داستان هاش داره کاملا موافقم . من داستان های زیادی از جمله مجموعه بنیاد و سایر داستان های آسیموف رو خوندم و دارم . در حال حاضر هم مشغول ترجمه بعضی از داستانهای کوتاهش هستم . خوشحال میشم اگه بتونم بهت کمک کنم . اگر دوست داشتی با میلم در تماس باش .
بسیار زیبا و برایم جالب بود …
دکترجان ممنون از مطالب خوبتان !
موفق باشید – رسانک.نت
در صورت امکان بخشی فعال رو برای قرار دادن داستانهای کوتاه این چنینی شکل بدید
بسیار مسرت بخش خواهد بود
تکان دهنده بود. ممنونم.
به یاد می آرم که جایی خونده بودم کلارک بر این باور بود که موجوداتی هوشمند میلیاردها سال پیش در جهانهایی دیگر توانسته اند از دام ماده بگریزند و هویت خود رو در قالب انرژی بازسازی کنند و به نامیرایی دست یابند.
حالا که این رو خوندم فهمیدم کلارک ایده اش رو از کجا گرفته بود. 🙂
سلام جناب دکتر مجیدی
نامی هم از مجله دانشمند برده اید . یادم هست مدتها پیش دنبال دوره مجله فوق بودید ، کنجکاو شدم بدانم که موفق شدید پیدا کنید ؟
یکی از خوانندگان حدود 30 درصد کسریهای را به من داد. خواننده دیگر مابقی را برای مدتی لطف کردن امانت دادن و من ازشون کپی گرفتم.
سلام
از امروز من هم جمع خوانندگان شما ملحق شدم. از اینکه با شما و وب نوشت شما آشنا شدم حس خوبی دارم و خوشحالم.
دنیای آنلاین برام کسل کننده شده بود تا اینکه اتفاقی به یک پزشک اومدم و الان چند ساعت می شه که دارم می خونم و لذت می برم. حتی مطالبی که به سال 86 بر می گشتن هم نو و تازه هستن.
بهترین ها رو براتون آرزومندم
موفق باشید
————————-
گاهی تو کتابخونه ها کتابهای ترجمه قدیمی آسیموف پیدا می شن! داستان واقعا عالی بود
خیلی داستان قشنگیه.خیلی وقت بود یک داستان خوب نشنیده بودم.تشکر.لطفا باز هم داستان تخیلی البته مثل اینقوی و تاثیر گذار بذارید.
salam jaleb bod ba tashakor az modiriyat
با تشکر
مقاله زیبایی است
داستان بسیار زیبایی بود ممنون یادن اومد که از کودکی به بعد همین طور این کتابها رو کمتر دیدم یعنی کتابهای علمی تخیلی رو
خیلی لذت بردم
داستان فوق العاده ای بود و من رو یاد همون داستان کوتاه آخرین سوال انداخت.البته این داستان همونطور که خودتون اشاره کردید ، شاعرانه تر بود. فقط احساس میکنم اون چند خط پایانی برای خود داستان نیست.آسیموف هیچوقت اینطوری نمینویسه و در آخر داستانش اینطوری مفهوم و نتیجه رو -به قول معروف- جویده شده داخل دهان خواننده قرار نمیده.باید با نسخه ی اصلی مقایسه کنیم.شاید هم من اشتباه کرده باشم…
متن اصلی داستان را چک نکردم، شاید ترجمه به دلایلی تعدیل شده باشد!
واقعا داستان ضعیفی بود نمیدونم اگر آسیموف این را ننوشته بود حاضر بودی آن را بخوانی.
عالیییی بود دکتر تازه خوندمش
دمتون گرم آقای مجیدی
درود دکتر عزیز
فکر کنم در همان زمان با هم این داستان زیبا را خوانده آیم
خوشحالم از اینکه هستید