داستان علمی – تخیلی: برون‌یابی – نوشته تئودور استورژون

برای این جمعه داستانی با عنوان اصلی Extrapolation از کتاب Sturgeon in Orbit تئودور استورژون را برایتان انتخاب کرده‌ام. ترجمه و بازنویسی این داستان توسط  م. کاشیگر انجام شده است.

تئودور استورژون

سروان گفت: خودتان آن ‌را بخوانید.

زن دستهٔ کاغذهای پوستی را از دست سروان گرفت و نگاهی عجیب و سرد به او انداخت. سپس به‌ آرامی مشغول خواندن شد. چهره‌اش بی‌تفاوت و انگار خواب‌آلود بود و چشمانش بی‌ آنکه افشاگر درونش باشد فقط برق می‌زد.

وقتی زن سرانجام خواندن گزارش را تمام کرد، آن‌را خیلی آهسته روی میز گذاشت و در همان‌حال که نگاهش به‌مهر آبی‌رنگ “محرمانه”‌ای بود که بر روی کاغذهای پوستی چشم را خیره می‌کرد، گفت:
– تصور نمی‌کنم تاکنون هیچ انسانی جنایتی این‌چنین هولناک را مرتکب شده باشد.

سروان پاسخ داد: از این‌که در این مورد اتفاق نظر داریم، خوشحالم، چون…

– اما من متوجه منظورتان نمی‌شوم. تصور می‌کردم می‌خواستید با من راجع به ولف رجر صحبت کنید.

– همین‌طور است.

– اما این گزارش نمی‌تواند به ولف مربوط باشد. ولف خیلی کارها ممکن است بکند،… علت خیلی از کارهایش را خیلی‌ها ممکن است نفهمند، اما ولف خائن نیست!

سروان رویش را برگرداند تا نگاه زخم‌خوردهٔ زن را ببیند.

– سروان، تصور می‌کنم بهتر است همین‌جا به‌این ملاقات بی‌معنا خاتمه دهم! گزارش سرتاپا جعلی‌تان را هم بردارید و با خودتان ببرید! سروان از کوره دررفت:

– خانم، نکند تصور می‌کنید من خودم داوطلب این‌کار زجرآور شده‌ام؟

– بله حق با شماست… شما مأمورید و معذور، اما لطف کنید از من توقع نداشته‌ باشید این مزخرفات را باور کنم!

سروان با خودش گفت: «خدای بزرگ! آدم مثل این یارو رجر باشد و آن‌وقت چنین زن وفاداری هم نصیبش شود؟…»

– من از شما نمی‌خواهم این گزارش را باور کنید من این‌جا آمده‌ام تا هر اطلاعی را که ممکن است راجع به ولف ‌رجر به‌من بدهید. مگر نمی‌خواهید بی‌گناهی او را ثابت کنید؟

– ولف نیازی به‌ اثبات بی‌گناهی‌اش ندارد!

– قبول! اما من هم باید او را بشناسم تا حرف شما را باور کنم. پس لطف کنید و هرچه را راجع به ولف ‌رجر می‌دانید به‌من بگویید.

– چه‌چیزی را باید بگویم؟

– هرچیزی را: داستان زندگی‌اش، رفتارهایش، اندیشه‌هایش را، همه چیزش را!

چهرهٔ زن ناگهان ملایم شد:
– باشد همه‌چیز را برایتان تعریف می‌کنم.


استعداد ولف ‌رجر چنان بود که به ‌وصف نمی‌آمد، اما این استعداد همه‌جانبه و نبوغ‌آسا، دو خصلت را در او به ‌کمال رسانده‌ بود که در حقیقت دو ضعف بود: ولف ‌رجر به هیچ‌وجه نمی‌توانست از خودش دفاع کند، و ولف ‌رجر اگر خشمگین می‌شد نمی‌توانست خشمش را مهار کند.

در چنان قلمرو وسیع و متنوعی استعداد داشت که عملا” قدرت دفاع از خود را از دست داده ‌بود. کافی بود در یک قلمرو سدی در سر راه خود ببیند، رفتن به سراغ قلمروی دیگر برایش ساده‌تر بود تا در افتادن با کسانی که می‌خواستند سد راهش شوند.

تنها چیزی که موجب نگرانی شدید ولف‌رجر بود، خشم‌های مهار نکردنی‌اش بود. هشت‌سالش بود که با پسربچه‌ای دیگر برای بازی پشت سرهم گذاشته بودند: پسرک از در شیشه‌ای خانه بیرون دوید و در را پشت سر خودش بست و چون کلید را روی آن دید قفل کرد و شروع کرد از پشت شیشه برای ولف شکلک درآوردن که ناگهان مشت ولف شیشه را شکست و پسرک در حالی‌ که خون از شاهرگ بریده شده‌اش فوران می‌زد نقش زمین شد. البته پسرک را به بیمارستان رساندند و نجات دادند. اما وحشت آن‌ خشم ناگهانی و مهارنشدنی در ولف ماند ولف چنان از جوشش دوباره و بی‌خبر خشم در دل خود و از این‌که روزی ناخواسته بدین‌سان کسی را بکشد ترسید که از جمعیت انسان‌ها دوری گرفت. با هیچ‌کس سر هیچ‌چیز درگیر نمی‌شد. تا احساس می‌کرد سر راهش مانعی گذاشته‌اند، فوری عقل گرد می‌کرد و مسیری دیگر را در پیش می‌گرفت. نبوغ و استعدادش نیز چنان بود که فوری در راهی دیگر به یافته‌ای تازه دست می‌یافت و می‌درخشید. اما در آن راه تازه نیز دیرزمانی نمی‌ماند و به‌محض برخورد با کوچک‌ترین مشکل از آن راه نیز کنار می‌کشید.

از همین‌رو بود که ده‌ها ساختهٔ ولف رجر فقط دو ساخته به‌نام او ثبت شده‌بود: شیوه‌ای نوین در شیمی و دستگاهی در الکترونیک. ولف ترجیح داده بود بگذارد یافته و ساخته‌های دیگرش به نام کسانی دیگر ثبت شود، اما میان خودش و این کسان درگیری پیش نیاید.

سروان پرسید: چطور شد که انسانی چنین متنفر از مردم ازدواج کرد؟

زن از حرف‌زدن بازماند. نگاهی به‌سروان انداخت که چیزهایی را در دفترچه یادداشت خود ثبت می‌کرد و پرسید: چه چیزهایی را یادداشت می‌کنید؟

– مواردی را که به من کمک کند او را بهتر بشناسم. زن به‌سردی پاسخ داد: ولف از نظر شما نابغه‌ای دیوانه است که از مردم‌، آزار بسیار دیده‌ است و بنابراین طبیعی است از مردم متنفر باشد و بخواهد از بشریت انتقام بکشد. این‌طور نیست؟ سروان پاسخی نداد و زن ناگهان پرسید:

– سروان، یک ‌روز زنی از یک‌کوچه می‌گذشت، مردی به‌روی او پرید و به زیر مشت و کتک گرفت. نظرتان راجع به آن‌مرد چیست؟

یک‌آدم رذل با یک دیوانه… اما این موضوع چه‌ربطی به قضیه ولف‌رجر دارد؟

– بعدا” برایتان خواهم گفت.

قضیهٔ آشناییشان به این ترتیب بود که زن در صحرا گم شده‌بود، روزها و روزها سرگردان راه رفته‌بود و بالاخره ازپا درآمده ‌بود و وقتی به‌هوش آمده ‌بود خود را در آپارتمان ولف ‌رجر در پایگاه فضایی شمارهٔ 2 یافته‌بود و فهمیده بود که رسما” زن او شده است.

خیلی بعد بود که فهمیده‌بود چطور کار به این‌جا کشید: رجر که با جمع نمی‌جوشید و بیشترین وقتش را تنها می‌گذراند او را هنگام گردشی در صحرا در فاصلهٔ چند کیلومتری پایگاه یافته بود. زن در حالت اغماء بود، رجر او را به ‌پایگاه و به اتاق خودش آورده ‌بود و از این ‌که از کنجکاوی مردم و درگیری احتمالی می‌ترسید خودش یک‌تنه به درمان وی پرداخته‌بود، درمانی طولانی که هشت ‌ماه طول کشیده ‌بود.

در ماه ششم، یکی در زده بود. رجر خواسته بود جوابی ندهد: اما باز در زده بودند. بالاخره رجر او را در حمام پنهان کرده‌بود تا کسی نبیندش- آخر رجر مجرد بود و وجود زنی در اتاقش می‌توانست سوءتفاهم‌هایی را موجب شود، و این سوءتفاهم‌ها به درگیری بینجامد. بعد در را باز کرده: پسربچه‌ای اعانه جمع می‌کرد. پس از رفتن پسرک، رجر به‌ فکر افتاده بود برای جلوگیری از بروز مجدد این حوادث چه ‌کار کند و بالاخره او را در خفا با اتومبیل خود به شهر برده‌بود و با وی که تحت داروی هیپنوتیک بی‌اراده حرکت می‌کرد ازدواج کرده بود و پس از بازگشت علنی به پایگاه تقاضای آپارتمان جدید به علت تأهل کرده ‌بود و در آپارتمان جدید به ‌درمان ادامه داده بود، با این یقین که همه فکر خواهند کرد رجر همسری همچون خود یعنی مردم‌گریز انتخاب کرده‌است.

وقتی بالاخره از اغماء درآمد، رجر آرام‌آرام به او گفت که ماجرا چه بوده است و از این که با او بی‌آن‌که نظرش را جویا شود ازدواج کرده‌بود عذر خواسته‌بود و قول داده بود به‌ محض آن‌که حالش کاملا” خوب شد ترتیب طلاق را بدهد و از او جدا شود.

او به‌ مرور احساس کرده ‌بود که این مرد مردم‌گریز را دوست دارد و به او دل‌بسته بود و می‌خواست به زندگی با وی ادامه دهد، اما یک‌سال پیش، پس از کمتر از شش‌ماه زندگی هوشیارانهٔ مشترک با ولف‌رجر، پست‌چی طلاق‌نامه را آورده بود.

– چطور؟ آخر چرا؟ مگر زندگی مشترکتان خوب پیش نمی‌رفت؟

– می‌خواهید بدانید چرا ولف از من جدا شد؟ قضیه خیلی ساده است: ولف خیلی زود فهمیده بود که من مثل او نیستم، مردم‌گریز نیستم. بنابراین به ‌من آزادی داد مشاعرت کنم و بعد یک‌روز که برگشت خانه دید مهمان داریم و من شاد و بی‌خیال می‌خندم….

– فقط برای همین؟

– بله برای آن‌که در آن‌روز ولف یک‌چیز را فهمید.

– چه چیز را؟

– این‌را که نه فقط من به او دلبسته‌ام بلکه…

– بلکه چی؟

– … بلکه او نیز به ‌من دلبسته شده‌است. از خندهٔ من ترسید! ترسید میلم به در میان جمع‌بودن و خندیدن خیلی بیشتر از زندگی‌ام با او باشد، ترسید که ترکش کنم…

– آیا همین برای طلاق کافی است؟

– … و مهم‌تر از آن ترسید که اگر ترکش کنم. درحملهٔ کورخشم به‌من آسیبی برساند. بنابراین طبیعی بود که نخواهد خطر کند و همان‌طور که همیشه رسمش بوده با بروز اولین مانع میدان را خالی کند و برود.

– بعد چطور؟

– بعد؟ طلاق‌نامه رسید و من همزمان فهمیدم که ولف برخلاف آن‌چه دو هفته قبلش به‌من گفته‌بود نه به مأموریتی کوتاه، بلکه سوار بر اختر ناو پیشاهنگ به سفری ده‌ها ساله، یعنی عملا” بی‌بازگشت رفته ‌است.

– مگر نمی‌دانستید که او داوطلب خدمت در پیشاهنگ شده بوده؟

– نه. می‌دانستم که پیشاهنگ عملا” ساختهٔ فکر و کار او بود. اما این‌که با پیشاهنگ برود بعید بود. حتی اگر من‌ هم در زندگی‌اش نبودم بعید بود.

– چرا؟

– چون ولف تحمل دیگران را نداشت و نمی‌توانست مدتی طولانی در فضای تنگ و کوچکی مثل پیشاهنگ با چندنفر دیگر سر کند.

– شاید حق با شما باشد.

– سروان؟

– بله؟

– سوال دیگری ندارید؟

– نه.

– نمی‌خواهید قضیهٔ آن‌زن را برایتان تعریف کنم؟ همان زنی که مردی در کوچه‌ای به رویش پرید و به زیر مشت و کتک گرفت؟

– خب؟

– آن زن من بودم و آن‌روز آن مرد حسابی کتکم زد.

– گفتم که یک آدم رذل بود، یک…

– نه سروان، انسان خیلی خوبی و من ممنونشم.

– چرا؟

– در آن خیابان جرثقیلی داشت کار می‌کرد که ناگهان بارش ول شد، آمد خورد به یک‌ظرف بنزین، جرقه زد و بنزین مشتعل شد و به لباس من پاشید که داشتم از آن خیابان می‌گذشتم. آن‌مرد خوب به‌رویم پرید و آتشی را که از لباسم زبانه می‌کشید با دست برهنه و با زدن بر روی شعله‌ها خاموش کرد. کتکم زد و مشتم زد، اما جانم را نجات داد. جالب است نه؟

سروان پاسخی نداد.

زن گفت: تا وقتی همهٔ حقیقت مشخص نشده‌ باشد نباید داوری کرد. در این گزارشی که دادید من بخوانم، شاید فقط جنبه‌ای از حقیقت آمده باشد. جنبهٔ دیگر حقیقت را من برایتان تعریف کردم. اما برای رسیدن به همهٔ حقیقت باید همهٔ جوانب آن ‌را دانست و این‌کار، کار شماست نه من. از نظر من ولف ‌رجر نمی‌تواند خائن باشد و خائن نیست!


سروان پشت میزش جابه‌جا شد. قضیه ظاهرا” روشن بود، اما نمی‌توانست حرف‌های زن سابق ولف ‌رجر را فراموش کند. باید همهٔ حقیقت را می‌فهمید. نکند همهٔ 17‌میلیارد جمعیت کرهٔ زمین اشتباه می‌کنند و حق با این زن است؟ نه محال است این‌طور باشد. سوار واین خیلی واضح و روشن بود و ولف ‌رجر را محکوم می‌کرد: ولف ‌رجر به تمام بشریت خیانت کرده‌بود.

سروان تصمیم گرفت پیش ‌از نوشتن گزارشش یک‌بار دیگر هم به نوار واین گوش کند.

«چهارمین‌بار است که این نوار را پاک می‌کنم تا از نو پر کنم. فرصتی برای گزارش موافق با مقررات اداری نیست، وانگهی نوار مخصوص ضبط گزارش‌های ماموریت فضایی برای ضبط گزارش چند و چون هجوم به‌زمین پیش‌بینی نشده‌است. اما چاره چیست؟ من جری واین، اخترنورد اختر ناو پیشاهنگ‌ام و اینک در یکی‌از ناوهای فضایی دشمن اسیر شده‌ام. ما نخستین زمینیانی بودیم که با موجودات فضایی تماس گرفتیم ولی تصور می‌کنم این چیزی باشد افتخار آفرین.

از همهٔ سرنشینان پیشاهنگ فقط من زنده ماندم و ولف‌رجر کثافت. بقیه همه بدون استثناء کشته شده‌اند. تازه از منظومهٔ شمسی خارج شده بودیم که به‌ما حمله کردند و با یک میدان نیروی ناشناخته یا چیزی دیگر اختر ناومان را متلاشی کردند. از همهٔ سرنشینان فقط من و مینلی و رجر فرصت کردیم لباس فضایی بپوشیم و اسیر شدیم.

مینلی قربانی “کنجکاوی علمی‌” اسیر کنندگانمان شد و آن‌ها او را قطعه‌قطعه کردند تا بینند یک انسان از چه ساخته شده‌است. از اینکه رجر کجاست هیچ‌ خبری ندارم اما می‌دانم که مردک رذل زنده است.

تاکنون فقط دوبار با مهاجمان تماس داشته‌ام و هربار با یک‌نفرشان. شاید هم هر دوبار همان مهاجم به‌سراغم آمد. برای این‌که تصوری از شکل ظاهری‌شان داشته‌باشید فقط همین‌قدر بگویم که چیزی بینابین خرچنگ و حلزون‌اند و نزدیک به 4متر قد دارند. چشم ندارند، اما حتما” می‌بینند. چون این‌جایی که مرا اسیر کرده‌اند روشن است و رنگی خاکستری فام دارد. درست مثل رنگ زمینی پوشیده از برف در زیر آسمان ابری. روشنایی از جدارها و از کف و سقف می‌آید.
حدس می‌زنم گرانش ناوی که در آن اسیر شده‌ام حدود یک‌ششم گرانش زمین باشد. هوا گرم است و ظاهرا” مملو از هیدروژن. خیلی دلم می‌خواست به‌ اندازهٔ رجر از وضع آن‌ها اطلاع داشتم تا گزارش جامع‌تری می‌دادم، اما حاضر نیستم برای کسب اطلاعات کاری را بکنم که او کرده است. من البته اگر اطلاعات رجر را داشتم، شاید می‌توانستم از این اطلاعات علیه خودشان استفاده کنم، اما مسلم است که هیچ‌وقت مثل رجر خیانت نمی‌کردم.

سلولی که مرا در آن زندانی کرده‌اند لخت‌ِلخت است. دیوار یک‌دست است و هیچ در یا پنجره‌ای دیده نمی‌شود. اما نوری که از جدارها به‌درون می‌تابد یکسان نیست و متوجه شده‌ام که اگر از زاویهٔ خاصی به‌جدار خیره شوم، بیرون به‌خوبی دیده می‌شود. بدین ترتیب بود که فهمیدم در مجموع بیست و شش ناو دارد که شانزده‌تایشان بزرگتر و با 250 تا 300 متر طول و استوانه‌ای‌شکل و ده‌تای بقیه کروی به‌قطر حدود 30متر است. سرعتشان خیلی‌زیاد است و این قابلیت را دارند که با هر سرعتی که می‌روند در یک ‌لحظه متوقف شوند. انگار راهی برای خنثی‌ کردن نیروی ماند پیدا کرده‌ب اشند.

در اولین دیدارم با دشمن – موقع اسارت چیز زیادی نفهمیدم – متوجه شدم که ناگهان شکافی در یکی‌از دیوارها باز شد، یکی‌از مهاجمان از آن به ‌درون آمد و دیوار پشت سرش بسته شد. مهاجم نگاهم کرد و بعد نزدیکم شد. یکی از جنگ‌هایش را درآورد و سلاحم را از کمرم درآورد و هرچیزی را نیز که می‌توانست به‌جای اسلحه به‌کار برود نیز گرفت، به‌طرف دیوار مخالف دیواری که از آن وارد شده ‌بود رفت و همه را از نقطه‌ای که نور کمتری از آن به‌درون می‌تابید بیرون انداخت و بعد از راهی که وارد شده‌ بود بیرون رفت، بی‌آن‌که به‌مخزن‌های اکسیژنم دست بزند. تا بیرون رفت به سمت آن نقطه دویدم. کج شدم و وسایلم را دیدم که در فضا از سفینه دور می‌شد. بدین ترتیب بود که راه خروج از سفینه را پیدا کردم و فهمیدم چه‌بلایی سر مینلی آورده‌اند. چون بدن قطعه‌قطعه شدهٔ او در فضا شناور بود.

سه یا چهارهفته بود که ملاقات دوم دست داد. این‌بار مصمم بودم حمله کنم. اما تا خواستم تکان بخورم چیزی مرا میخکوب کرد. مهاجم دستگاهی را داخل سلولم گذاشت و خارج شد.

وقتی مهاجم بیرون رفت به آن دستگاه نزدیک شدم و صدایی را شنیدم.

– واین؟

– بله منم واین.

– ما سیاره‌مان از بین رفته و سیاره می‌خواهیم…

بدین ترتیب بود که فهمیدم تصمیم گرفته‌اند در زمین سکوت کنند. برنامه‌شان خیلی ساده است. در زمین فرود خواهن دآمد و با به کار گرفتن اهالی زمین و استفاده از ویروس‌های مخصوصی که در اقیانوس‌ها و آب‌ها رشد و نمود خواهند داد به ‌تدریج و در مدت پنجاه‌ سال همهٔ اکسیژن زمین را به‌هیدروژن بدل خواهند کرد و جو زمین را به جوی مبدل خواهند ساخت که برایشان قابل زیست باشد.

– از من چه می‌خواهید؟

– ما در اوایل به چندنفر برای سرپرستی کار جانوران احتیاج خواهیم داشت.

جانوران؟! همهٔ تنم لرزید، از نظرشان ما فقط جانور بودیم. چیزی مثل اسب کاری یا کاوی که به‌خیش می‌بندند. فریاد کشیدم که من نیستم.

– رجر اینجاست و از شما می‌خواهد که با ما همکاری کنید.

– خائن!

گفتگو در همین‌جا قطع شد.


چند هفته بعد متوقف شدیم و با تماشای فضای بیرون فهمیدم به کمربند سیارکها رسیده‌ایم. با گذشت چند روز متوجه شدم آنها دارند در سیارک‌ها فعالیت کانی انجام می‌دهند و شکل سفینه‌هایشان بال می‌سازند تا آنها را بتوانند به هواپیما بدل کنند. چون ناوهایشان فقط به درد حرکت در فضای تهی از جو می‌خورد. دیگر برایم شکی باقی نماند که رجر با آنها همکاری می‌کند، چون سیستم نصب بال‌ها دقیقا” همان سیستمی است که رجر پنج سال پیش ابداع کرده است.

حالا تصمیم قطعی شده است: باید به هر قیمتی شده زمین را از سرنوشتی که در انتظارش است آگاه کنم. امید چندانی به موقعیت نقشه‌ام ندارم، اما چارهٔ دیگری هم نیست: سفینه‌ای که در آن زندانی‌ام در گردش خود به دور سیارک در لحظهٔ معینی طوری به طرف خورشید می‌تازد که اگر بتوانم درست در این لحظه مشخص خودم را از آن دریچهٔ تخلیه به بیرون پرت کنم، به طرف زمین رها خواهم شد. امید چندانی به اینکه زنده بمانم یا به زمین برسم ندارم، اما بی‌شک با قطع ارتباط میان پیشاهنگ و زمین، زمین در جستجوی ماست و شاید یکی از سفینه‌های تجسسی مرا بیاید و این نوار را پیدا کند.

تا چند لحظهٔ دیگر خودم را از دریچهٔ تخلیه پرت خواهم کرد. امیدوارم پس از پرتاب بتوانم از مدار سفینه جدا شوم و دوباره اسیر آن نشوم. تمام.


سروان سر را بلند کرد و یکبار دیگر هم چند سطر گزارشی را که از دیدارش با زن ولف رجر تهیه کرده بود، مرور کرد: «از ظواهر امر چنین برمی‌آید که فرد مزبور انسانی است فوق‌العاده با شعور که متأسفانه مشاعرش آشفته است. ظاهرا” گذشتهٔ شخص نامبرده سبب گردیده است نسبت به کلیهٔ آدم‌ها و از جمله زن خودش نیز بدبین باشد. قدرت او در برونیابی بسیار است. قدرت تخیل فوق‌العاده‌ای دارد. ظاهرا” باید از نوار واین اینطور استنباط کرد که ولف رجر برای انتقام‌گیری خیانت کرده است.»

تلفن داخلی زنگ زد و صدایی گفت: جناب سروان، جناب سرهنگ فرمودند اگر گزارشتان آماده است، برایش بفرستید.

– الساعه.

سروان نگاه دیگری به گزارش خود انداخت، آنرا مجددا” وارد ماشین تحریر کرد و این چند سطر را افزود: «گزارش‌دهنده مایل است که روی کلمهٔ “ظاهرا” که در گزارش تکرار شده تأکید کند، چرا که اعتقاد دارد اعلام نظر قطعی منوط به دریافت اطلاعات کامل‌تر است. »

سروان گزارش را از ماشین درآورد، آن را امضا کرد، مستخدم را صدا زد و گزارش را برای سرهنگ فرستاد. تازه آن وقت بود که از خودش پرسید: «این جملهٔ آخر دیگر چه بود که نوشتم!؟»


وقتی سفینه‌ها به دیدرس زمین رسیدند، نوار واین عینا” و بی هیچ تفسیری به خبرگزاری‌ها ارسال شد. جنجالی که برپا گردید آنچنان بود که خیلی دیرتر، روزنامه‌نگاری به یاد آن روز نوشت که کم مانده بود سر و صدای زمین ماه را از مدارش خارج کند. همهٔ رازها به ناگهان کنار رفت: دیگر هیچ سلاحی، هیچ اسلحه‌ای نماند که پنهان بماند. و به همینسان به ناگهان چیزی که بتوان نام ملت بر آن نهاد نیز نماند. آنچه ماند فقط غریو وحشت و کینهٔ خلقی لجام‌گسیخته بود که از دامنه‌های هیمالیا تا کوچه پس کوچه‌های بوینوس آیرس کینه‌اش را از ولف رجر و ترسش را از برون‌زمینی‌ها فریاد می‌کرد.

اگر نوار واین نبود چه بسا برون‌زمینی‌ها به نزدیک زمین می‌رسیدند و حتی فرود می‌آمدند، بی آنکه کسی متوجه‌شان شود. اگر نوار واین نبود شاید پیش از اعلام خطر کمی درنگ می‌کردند.

سفینه‌ها یکی پشت سر هم ظاهر شدند. درست همان طور بودند که واین گفته بود: 16 ناو بزرگ استوانه‌ای با 250 تا 300 متر طول و 10 ناو کره‌ای به قطر حدود 30 متر. سفینه‌ها آرایش حمله به خود گرفته بودند و با نمایش کم سطح‌ترین جانبشان به طرف رادارها (رجر رادارها را خوب می‌شناخت) به سوی زمین می‌شتافتند. وقتی همهٔ قوانین شناخته شدهٔ بالیستیک از این خبر داد که سفینه‌ها با سرعتشان به زمین خواهند خورد و در لایه‌های فوقانی جو خواهند سوخت، ناگهان از حرکت بازایستادند، دور زدند و به دور از تیررس موشکهای تدافعی (که رجر خوب می‌شناخت) در مدار جای گرفتند.

حالا دیگر بال‌هایشان قابل تشخیص بود. روزنامه‌ها و رسانه‌های گروهی برای بازشناختن شکل این بال‌ها به تحقیق پرداختند و دیری نکشید که نظیر آن شکل بال را در زمین یافتند. بال هواپیماهایی با سرعت مافوق صوت که نام سازنده‌اش شهرهٔ آفاق بود: ولف رجر.

زمین دست به حمله زد و ناوهای فضایی‌اش را با همهٔ سلاحهای هسته‌ای و گرما هسته‌ای و کلاسیک به مصاف فرستاد، اما… موشک‌ها به سرعت به طرف هدف می‌رفتند تا در کنار آن از حرکت بازایستد و به تصاحب برون‌زمینی‌ها درآیند.
دشمن تا سه روز بی‌توجه به حرکات زمین در مدار چرخید.


سروان به زن ولفرجر تلفن زد و از او خواست تا اسمش را از روی در خانه‌شان بردارد. زن با خشم پاسخ داد که هرگز چنین کاری نخواهد کرد. سروان افرادش را فرستاد تا وی را دستگیر کنند و تحت‌الحفظ به محل امنی ببرند. روز بعد زن با دیدن عکسی که روزنامه‌ها از خانهٔ به تاراج رفته‌اش چاپ کرده بودند به سروان حق داد.

سروان گفت: شما همان قدر که ولف رجر را می‌شناسید، باید مردم را هم می‌شناختید.

زن پاسخ داد: و شما هم همان قدر که مردم را می‌شناسید، باید ولف رجر را می‌شناختید.

سروان گفت: طوری صحبت می‌کنید که انگار خبرهایی دارید.

– جدا”؟

– بله. رفتارتان طوری است انگار شوهرتان برایتان نامهٔ فدایت شوم فرستاده!

– درست همینطور است!

– یعنی چه؟!

زن خندید.

– همینطور است حدس زده‌اید، جناب سروان، من از رجر پیغامی دریافت کرده‌ام.

– کجا؟کی؟ چطور؟

– یواش سروان؟ من که اسیرتان نیستم. وقتی وقتش رسید همه چیز را به شما خواهم گفت. فعلا” همین قدر بگویم که خیالتان میتواند راحتِ راحت باشد.

– ببینید خانم، من راجع به آن داستانتان…

– داستان آن یارویی که کتکتان زد تا نجاتتان دهد- خیلی فکر کرده‌ام. اما قبول کنید که حالا دیگر همهٔ حقیقت روشن شده است! قبول کنید که در این قضیه ما با هیچ قهرمانی رو به رو نیستیم!

– من هرگز این را قبول نخواهم کرد. من رجر را خوب می‌شناسم. برایم همین کافی است که مختصر اطلاعی ازش بگیرم، همه چیز را می‌فهمم.

– کافی است سه نقطه از منحنی را بشناسید، منحنی را رسم میکنید؟ همینطور است، نه؟ به اینکار می‌گویند برونیابی و این ظاهرا” باید تخصص شوهرتان باشد…

صدای تلفن داخلی نگذاشت حرفش را تمام کند: «حمله شروع شد سروان! »

– حالاست که حقیقت روشن شود!

این جمله از ذهن هر دو نفرشان با هم درآمده بود.

– من باید بیرون بروم.

– من هم همراهتان می‌آیم.

– نه بیرون خطرناک است!

– شوخی‌تان گرفته سروان؟ یا حق با من است و هیچ خطری تهدیدمان نمی‌کند، یا اینکه…

– یا اینکه؟…

– یا اینکه حق با شماست که در آن صورت تو و بیرون با هم هیچ فرقی ندارد.

سروان مدتی به فکر فرو رفت:

– خیلی خب شما هم با من بیایید!

تلفن داخلی دوباره به صدا درآمد: سروان؟

– بله؟

– پایان آماده باش.

– چه اتفاقی افتاده؟

– هنوز نمی‌دانیم، اما انگار… انگار…

– انگار چی؟!

– دشمن نابود شده.

سروان برگشت و به زن رجر نگاه کرد. زن فقط لبخندی زد:

– من که به شما گفته بودم سروان.


منظره‌ای که جلو رویشان بود منظرهای از ویرانی نبود، دوزخ بود: آتش از هر سو شعله می‌کشید و انبوه جمعیت که در آن دور، محل سقوط سفینه‌های برون‌زمینی‌ها گرد آمده بود، جرأت نداشت نزدیک برود.

دوزخ

سروان گفت: ستوان، فیلم فرودشان را دیدید؟

بله قربان.

– خب، نظرتان چیست؟

– سقوط اجتناب ناپذیر بود قربان.

– چرا؟

– به خاطر سرعتشان، ببینید سروان، هم پرواز با سرعت کمتر از صوت ممکن است و هم با سرعت بیشتر از صوت، اما نه دقیقا” با سرعت صوت.

– اما چطور ممکن است همهٔ سفینه‌ها از یک میز فرمان واحد از راه دور هدایت شوند و مسیر و سرعتشان از پیش تنظیم شده باشد.

– یعنی… می‌دانید این حرف به چه معناست ستوان؟ فقط به این معناست که رجر توانسته گولشان بزند. اما این باورکردنی نیست! ستوان، سرعت صوت توی استراتوسفر چقدر است؟

– بستگی دارد قربان. سرعت صوت در سطح دریا حدود 340متر بر ثانیه است. در ارتفاع 30 کیلومتری، بسته به دما در حوالی 300متر است.

– چگالی چطور؟ چگالی را در نظر نمی گیری؟

– چگالی تأثیری در سرعت صوت ندارد قربان، فقط دما مهم است. هرچه دما بیشتر باشد، سرعت صوت بیشتر است. میدانید قربان، “دیوار صوتی” که می‌گویند، بیشتر یک اصطلاح است تا یک مرز دقیق. وقتی امواج شوک تشکیل میشوند سرعت هواپیما بین 85 تا 115 درصد سرعت صوت است. علت تشکیل امواج هم این است که بخشی از دبی هوا مافوق صوت است و بخش دیگرش مادون صوت. بعضی از تکان‌ها به خاطر این پدیده است، اما بیشترشان زاییدهٔ امواج شوک است. مثل امواجی که از دماغهٔ هواپیما به نوک بال‌هایش می‌خورند یا از بال‌هایش می‌روند و به دمش میخورند. در ارتفاع بیش از 35 کیلومتر تکان آنچنانی وجود ندارد، چون هوا برای تشکیل امواج شوک خیلی رقیق است.

– من می‌خواهم مطمئن بشوم که سفینه‌ها تصادفا” از بین نرفته‌اند. میشود بنشینی و با توجه به فیلم و مسیر سقوط ناوهای دشمن محاسبات دقیق‌تری انجام بدهی؟

– چشم قربان.


– از کجا می‌دانستید؟

– گفتم که رجر برایم پیغام فرستاده بود.

– اما چطوری؟ با چی؟

– با روزنامه.

– یعنی چه؟ مسخره‌ام کردهاید؟

– نه، روزنامه‌اش همین جا بود، روی میز شما. کجا گذاشتیدش؟ پیداش کردم. بفرمایید تماشا کنید.

– اما اینکه فقط عکس نزدیک شدن سفینه‌های دشمن به زمین و حالت رزمی گرفتنشان است!

– جناب سروان، از شما که عمری توی نظام بودید، این حرف بعید است. بیایید و استوانه‌ها را به کره‌ها وصل کنید: این یک استوانه، این یک کره، این یک استوانه، این یک کره… حالا بیایید و اینرا بخوانید.

– یعنی چه؟ چه چیز را بخوانم؟

– این نوشته را که آرایش حملهٔ دشمن میساخت: WR. باید بیشتر توضیح بدهم. W برای ولف و R برای رجر.

در زدند.

– بفرمایید.

ستوان وارد شد.

– محاسبات تمام شد قربان.

– نتیجه؟

– همان چیزی که حدس می‌زدیم به اضافه اینکه که معلوم نیست چه چیزی یا چه کسی میدان ماند معروفی را که واین میگفت از کار انداخته است.
چه کسی؟ ولف رجر!

– چاره‌ای جز قطع میدان نداشتند، وگرنه هوا نمی‌توانست تکیه‌گاهی برای بال‌هایشان باشد.

– یک مطلب دیگر هم هست قربان.

– چی؟

– دوباره که فیلم را دیدم…

– خب؟

– رجر باید زنده باشد قربان، چون چیزی مثل یک فضانورد از یکی از سفینه‌ها خارج شد. فکر میکنم رجر هم از همان راهی که واین فرار کرده بود، از سفینه در رفته باشد.

– خدای بزرگ! بیچاره رجر!

– چرا بیچاره رجر؟

زن نگاه خشمگینی به سروان انداخت:

– برای اینکه با دادن نوار واین به روزنامه‌ها و تلویزیون کاری کرده‌اید که 17میلیارد جمعیت زمین به خونش تشنه باشند! مردم تکه‌اش خواهند کرد.

سروان بی‌درنگ دستور داد: ستوان فوری یک هواپیما حاضر کنید. می‌رویم به محل سقوط سفینه‌های دشمن.

– چشم قربان.

– ستوان! یک نکتهٔ دیگر هم هست.

– بفرمایید.

– هنوز احدی نباید از این ماجرا مطلع شود.

– چرا قربان؟

– اگر مردم بفهمند رجر زنده است، پیش از آنکه بتوانیم توضیحی بدهیم تکه‌تکه‌اش خواهند کرد.

– چشم قربان.

– برویم!

– من هم با شما می‌آیم.

سروان برگشت و نگاهی به زن انداخت.

– نه خانم، اینجا دیگر بگذارید خودم تنهایی کارم را بکنم.

– من توی هواپیما خواهم ماند.


در میان جمعیت، جابه جا افراد و افسران نیروی هوایی و انتظامات دیده می‌شدند. سروان به آرامی جمعیت را شکافت و جلو رفت. مأموران داخل سفینه‌ها را می‌گشتند. چشم سروان به لباسی فضایی افتاد که بر درختی به دار آویخته شده و مردم دوره‌اش کرده بودند.

– بگذار گیرم بیفتد مردک رذل بی همه چیز… سروان نزدیک‌تر شد و در همان دم صدای بلندگو برخاست:

– ولف رجر ما می‌دانیم که زنده‌ای، لباس فضایی‌ات نشان می‌دهد که زنده‌ای. بهتر است خودت با پای خودت تسلیم بشوی. قول می‌دهیم تو را عادلانه محاکمه کنیم.

صدایی از سمت چپ سروان گفت:
– آره چنان محاکمه‌اش کنیم که خودش حظ کند. شکمش را جر میدهیم و سر روده‌اش را میخ می‌کنیم به …

بقیه حرفهای مرد در فریاد مردک کریه‌المنظری که جلو لباس فضایی ایستاده بود و کاسبی می‌کرد، گم شد.

– مسابقهٔ نشانه‌گیری! هر سنگ فقط 5 سنت! بیایید و خائن را سنگسار کنید.

عده ای صف بسته بودند و نوبت به نوبت جلو می‌رفتند، پولی می‌دادند و لباس فضایی را سنگ می‌زدند.

– سنگ فقط 5 سنت! برندهٔ مسابقه یک دلار می‌برد! بیایید و خائن را سنگسار کنید.

سروان بیهوده به مغزش فشار می‌آورد: «باید همین حوالی باشد، باید همین حوالی باشد، خودت را بگذار جای او، اگر تو ولف رجر بودی، آدمی بودی که استاد برونیابی است، آدمی که…»

هر سنگ فقط 5 سنت!

سروان مرد “کاسب” را نگاه کرد: هیچ شباهتی به عکس ولف رجر نداشت، اما… اما دماغ مرد کوفته نبود، شکسته بود و لباسش…. برای اینکه لباسی این قدر کثیف باشد، باید هفته‌ها و هفته‌ها تن آدم مانده باشد.

سروان نزدیک شد:

– پنج تا سنگ بده ببینم.

کنار مرد جای گرفت، به دقت نشانه رفت و در همان حال که سنگ اول را می‌انداخت گفت: سفینه‌ها شکل WR را ساخته بودند.

مرد بی‌حرکت شد و در همان حال صدای بلندگو دوباره برخاست:

– به ما اطمینان کن رجر. تو عادلانه محاکمه خواهی شد.

مرد گفت: بله رجر، اطمینان کن تا حسابی دخلت را بیاوریم.

و خطاب به سروان افزود: آخر به چه دلیلی ولف رجر باید اطمینان کند؟

سروان سنگ دوم را پرت کرد و گفت: دمای بالا، هوای رقیق، دیوار صوتی.

سروان سنگ سوم را هم انداخت:

– به من اطمینان داشته باش رجر. ما همه چیز را فهمیدیم.

سروان سنگ چهارم را انداخت.

– می‌دانی نابغه، یک چیز که با همهٔ قدرت بیرونیابی‌ات هرگز نفهمیدی این بود که زنت دوستت داشت و به تو ایمان داشت، آن هم وقتی که 17میلیارد جمعیت تشنهٔ خونت بودند. سروان سنگ پنجم را انداخت.

– یک لحظه باور نمی‌کرد تو خیانت کنی و حالا منتظر توست.

– نمیتوانم پیشش برگردم چون ممکن است یک روز بکشمش.

– اگر حالا برنگردی، همین الان کشتیش. مرد سنگی را از زمین برداشت، با شدت به طرف لباس فضایی انداخت و فریاد کشید:

– این را هم از من داشته باش ولف رجر!

برویم سروان. کمی دورتر مأموری جلوشان را گرفت.

– کجا؟

سروان گفت: «ازش خواستم “کاسبی” را تمام کند.»

– خوب کاری کردید جناب سروان من کمکم داشتم به این فکر می‌افتادم که نکند این یارو ولف رجر باشد خودش را به این شکل درآورده. میخواستم یک تیر حرامش کنم.

– فعلا” که من بازداشتش کردم.

وقتی به هواپیما رسیدند، ولف رجر از شدت خستگی بیهوش شد.

پایان


توضیح ضروری: در بخشی از داستان نوشته شده بود:

«چگالی تأثیری در سرعت صوت ندارد قربان، فقط دما مهم است. هرچه دما بیشتر باشد، سرعت صوت بیشتر است.»

این مورد ممکن است در نظر خواننده نکته‌سنج وبلاگ سؤالاتی ایجاد کند. با نگاهی به ویکی‌پدیا این نمودار جالب را پیدا کردم:

نمودار

چگالی و فشار با افزایش ارتفاع به صورت یکنواختی، همراه با هم کاهش پیدا می‌کنند، اما دما این طور نیست، بنابراین سرعت صورت که در این نمودار با رنگ آبی نشان داده شده است، بیشتر به دمای هوا ارتباط پیدا می‌کند. به عبرات دیگر چگالی و فشار اثر یکدیگر را خنثی می‌کنند و بنابراین فقط گرما بر سرعت صوت تأثیرگذار می‌شود.

در مورد امواج شوک هم می‌توانید اینجا را ببینید.

6 دیدگاه

  1. خیلی ممنون اقای دکتر واقعا از خواندن این داستان زیبای علمی تخیلی در این ظهر جمعه لذت بردم .

  2. خیلی جالب بود ازتون ممنونم.
    راستی به‌جای GD Star Rating می‌تونید از افزونه‌ی wp-comment-rating استفاده‌کنید.
    بازهم ازتون ممنونم به خاطر داستان!

  3. حقیقتا ممنون،‌ فوق العاده بود، مخصوصا اون قسمتی که خودتون در مورد رابطه‌ی سرعت صوت و دما اضافه کردین، راستش من خودم مکانیک خوندم و شک داشتم چنین قضیه‌ی صحت داشته باشه و میخواستم بعد تموم شدن خوندن داستان چک کنم که دیدم شما زحمتشو کشیدی، حالا کاری به درستی و غلطش ندارم، این روحیه‌ی پرسشگرتونو خیلی دوست دارم که هر چیو می‌خونیدو می‌شنوید باور نمی‌کنید، واقعا عالیه؛ همین امروز تو جمعی بودیم تو یه جایی که دسترسی به رسانه و اینترنت نداشتیم، یکی مسیج واسش اومد که بی بی سی همین الان زنده نشون داره میده اسرائل حمله کرده به بوشهر! هیچ کی حتی حاضر نشد یه زنگ به یه منبع موثق بزنه واسه تائیدش و یه ترس ناگهانی بین همه شروع شد. حالا اصلا نمی‌دونم جای گفتنش اینحا بود یا کلا داستان تعریف کردم اما خیلی حال کردم با کارتون.

  4. سلیقه خوبی داشته‌اید و دارید جناب دکتر. داستان خوبی بود.
    از قدیم‌ها و تقریبا روزهای اولیه شروع کارتان همراهتان بودم.
    موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]