داستان علمی- تخیلی: «هیچ دفاعی وجود ندارد» از «تئودور استورژون» -2

هفته پیش نخستین قسمت داستان علمی- تخلیی «هیچ دفاعی وجود ندارد» را خواندید، این هفته قسمت دوم این داستان را با هم میخوانیم:
هیچ دفاعی وجود ندارد
نوشته تئودور استورژن
ترجمه م. کاشیگر
بلتر، مفصلهای دو دستش را بهصدا درآورد و تصویر نابودی پایگاه و خفگی ناگهانی ساکنانِ تیتان و انهدام کامل سیارکی بدونِ سکنه که در آن بهجز چند معدن متروک هیچ نبود، جلو چشمش آمد. سیارک منفجر شده بود، انگار اختری کوچک منفجر شود. از آن هیچچیز برجای نمانده بود. البته غیرقانونی شدن کاربرد یک سلاح دهشتبار جمعی اصلا چیزِ بدی نبود – بد که نه، حتی با توجه به این که همه مردم منظومه یکصدا آنرا خواسته بودند خیلی هم خوب بود و یقینا حتی یکبار نقصِ قاعده و کاربرد مرگ هم پیامدهایی شوم داشت و پساز این یک بار، بارهای دوم و سوم و … هم قانون نقض میشد. بقای مهاجم هزاربار ترجیح داشت و بهشکست قانون، اما… اما، مسئله این بود که بلتر، مردِ عمل بود، همهء عمرش مرد عمل بود. باید کاری میکرد. شاید اشتباه میکرد. شاید هم نه. اما نباید دست روی ِدست میگذاشت.
«هِرفرد، میخواستم چند دقیقهای خصوصی با شما حرف بزنم.
– اگر درباره این مسئله است، حرف خصوصی نداریم!
– «فقط درباره خود شماست: یکمسئله عقیدتی است.»
هِرفرد رضایت داد و ازجا بلند شد، بلتر خطاب به بقیه گفت: «کارمان یکدقیقه بیشتر طول نمیکشد. شما همینجا منتظر باشید.»
هِرفرد بهدرون اتاق پشتِ تالار رفت. بلتر هم بهدنبالش وارد شد و بهنگهبان گفت: «بیرون باش.»
وقتی در بسته شد، بلتر به یکمیز تکیه داد و گفت:
بهتر است برویم سر اصل موضوع. اگر بنا باشد همینطور کلی حرف بزنیم، همه عمرمان به بحث درباره مسائل اجتماعی و اخلاقی و … نمیدانم چه خواهد گذشت و مهاجمان هم کارِ خودشان را میکنند. هِرفرد، من از شما چند سؤال دقیق دارم و ازتان میخواهم بهسؤالهایم جوابِ دقیق بدهید.
– اینطوری خیلیبهتر است.
– نهضت صلح همه هم و غمش این است که مانع از جنگ شود، چون اعتقاد دارد خیلی راههای بهتر از جنگ وجود دارد. درست است؟
– بله.
– نهضت صلح خشونت را به هر شکل آن رد میکند و هیچ استثنایی هم قایل نیست. درست است؟
– بله.
– و حالا سؤال آخر. اگر من و شما الآن اینجاییم فقط بهیک دلیل است: وجود مهاجمین و مخالف نهضت صلح با بهکار بردن تنها سلاحِ دفاعی ممکن در برابر مهاجمین. درست است؟
– بله.
– خوب، پس… اما اجازه بدهید قبلش یک حرف هم بهشما بگویم: «من مشخصا” شما را و کار شما را در نهضتِ صلح خیلی دوست دارم و از این بابت خیلی هم برایتان احترام قایلم. این حرفم را که باور میکنید؟»
هِرفرد لبخندی زد و گفت: لطف شماست.
– نه، لطفی در کار نیست. من از صمیم قلب حرف میزنم و امیدوارم حرفم را قبول کنید. قبول میکنید؟
– قبول میکنم.
– پس حالا که همه سؤالها را پرسیدم و جوابهایم را گرفتم. اجازه میدهید بروم سر اصل موضوع؟
– بفرمایید.
اما هنوز حرف هِرفرد تمام نشده بود که مشت سنگین بلتر بر دهان پیرمرد کوبید و پیرمرد پس رفت و متعجب و ناباور بهبلتر نگاه کرد که خونسرد، دستها را بر سینه چلیپا کرده بود و تماشایش میکرد. دیری نگذشت که تعجب و ناباوری رفت و جایش حیرت بر چهرهء هِرفرد نشست. پرسید: «چرا…»
اما هنوز حرفش را تمام نشده بود که مشت بلتر بر سینهاش کوبید و راه نفسش را برید. هِرفرد خم شد و بلتر دو مشت پیدرپی بر دهانِ او زد. هِرفرد دست را بهدهان و بلتر بر شکم او کوبید.
هِرفرد بهسوی در گریخت. اما بلتر امانش نداد، او را گرفت، بر زمین انداخت و چند مشت دیگر بر او کوبید و باز خونسرد ایستاد. هِرفرد تِلوتِلو خوران بلند شد و پیشاز آنکه بلتر بتواند واکنشی نشان دهد، با مشت چنان بر چانه بلتر زد که بلتر نقش زمین شد.
بلتر چشمها را باز کرد: نماینده نهضت صلح با مشتهای گرهکرده، ایستاده بود. بلتر قهقهه را سر داد.
«پاشو!»
بلتر، به آرامی از جا بلند شد و گفت: «تمام شد هِرفرد باور کنید که تمام شد. حالا دیگر خشونت بیخشونت!»
هِرفرد با خشم گفت: یعنی واقعا فکر کردید کتکم بزنید، بهکاربرد مرگ رأی خواهم داد؟
– بله، همینطور است.
– ابله!
هِرفرد بهطرف در رفت.
«صبر کنید!»
صدای بلتر امحاء بود: اگر بلتر، بلتر نبود و قدرت دستوردهی نداشت که رئیس شورای نظامی خورشید نمیشد، هِرفرد ایستاد و بلتر با صدایی، اینبار از شدت نرمی و ملایمت شگفتانگیز، گفت: «یکدقیقه دیگر هم صبر کنید هِرفرد. بهشما اصلا نمیآید بحث را نیمهتمام ول کنید.»
اگر بلتر اشتباه میکرد و بهجای «بحث» میگفت «درس»، یقینا هِرفرد میرفت و بلتر بازنده میشد، پیرمرد برگشت و با صدای اندوهباری گفت: «گوشم به شماست. آنقدر میشناسمتان که بدانم بیدلیل کتکم نزنید. اما امیدوارم دلیلتان قانعکننده باشد.»
بلتر باز به میز تکیه داد.
«فقط یک سؤال دیگر را هم به من جواب بدهید: نهضت صلح خشونت را بههر شکل آن رد میکند و هیچ استثنایی هم قایل نیست، درست است؟»
اگر همه وجود بلتر از این نمیگفت که با چه زحمتی، نفسهایش را کنترل میکند، هر کس بود فکر میکرد سؤال قبلیاش را ضبط کرده است و حالا کلمه به کلمه تکرار میکند.
هِرفرد جوابی نداد.
«پس ممکن است لطف کنید و به من توضیح بدهید که به چه دلیل کتکم زدید و با من خشونت کردید.
– من کتکتان زدم؟ مگر شما شروع نکردید؟ شما به چه دلیل کتکم زدید؟
– اینکه جواب سؤالم نشد. چرا شما کتکم زدید؟
– چرا؟ چون اگر از خودم دفاع نمیکردم، شما وِلکن نبودید، چون…»
بلتر لبخند زد و هِرفرد بهلکنت افتاد.
«منظورتان را میفهمم. میخواهید بگویید که با مهاجمین هم همینطور است. اما این طور نیست: شما بیدلیل کتکم میزدید، در حالیکه مهاجمین…»
لبخند بلتر باز شد.
«من چارهای جز واکنش نداشتم، وگرنه…
– هِرفرد، موافقید برگردیم و از نو رأیگیری کنیم یا ترجیح میدهید همینطور بیدلیل باز کتکتان بزنم؟»
سه ناو مرگ وارد کمربند سیارکها شدند. هر ناو را انبوهی ناوچه اژدرافکن اسکورت میکرد.
در وسط دلتا بود: واحد فرماندهی. در یکطرفِ دنا، اپسیلون میآمد و در طرف دیگرش، زیگما: هر یک بهفاصله 1500 متری واحد فرماندهی.
در زمین یکسر غوغا و بحث بود. روزنامهنگاران- چه در رسانههای نوشتاری و چه در رسانههای گفتاری و تصویری- مسئله ابدی درستی یا نادرستی نظام انتخابات و رأیگیری را طرح کرده بودند: درست است که دولتها و نمایندگان دولتها نمایندگان مردم بودند و بهرأی مردم حقِ تصمیمگیری از طرف مردم را یافته بودند، اما حالا که تصمیمتان بر خلاف مصالح مردم بود، چهباید میکردند؟
اما آیا راستی بر خلاف مصالح مردم بود؟ آیا ممکن است آدمی در هنگام قبضه قدرت یکنفر باشد و در لحظه سرنوشتساز تصمیمگیری بهعنوان صاحبِ قدرت، یک نفر دیگر؟ آیا مردم باید همان اعتمادی را که با انتخاب دولت به آن نشان داده بودند، اکنون در لحظه خطرِ سرنوشتساز حفظ میکردند؟
و بعد مسئله امنیت هم بود: مَتَرسک همیشگی قدرتمندان برای توجیه هر اقدام و مخفیکاریهای بیشتر و باز هم بیشتر. قوه مقننه درباره مسائل نظامی بحث کرده بود و مسائل چون نظامی بود، بهدلایل امنیتی سانسور شدهبود. اما مرگ فقط مسئلهای نظامی نبود. مرگ، مخوفترین سلاح امحاء جمعی بود. مرگ، نابودی مطلق بود. اکثریت به غیرقانونی بودن مرگ رأی داده بود، اکثریت کاربرد مرگ را در هیچ شرایطی نمیخواست. اما هنوز بسیاری بودند که مرگ را ابزاری برای پیشبرد مطامع خود میخواستند. بسیاری نیز بیآنکه داعیه قانونیکردن دوباره آنرا جرئت سر دادن داشته باشند، با توسل به بهانهای امنیتی خواستار آزمایش و تکمیل باز هم بیشتر مرگ بهعنوان سلاح پیشگیرنده و بازدارنده بودند. از همینرو مسئله باز حساستر بود: مگر نه آنکه روزگاری تولید انبوه سلاحهای هستهای و گرماهستهای به بهانه بازدارندگی، بشر را تا لبه پرتگاه نابودی کامل برده بود؟
اما اگر بعضی خشمگین بودند و بعضی متوحش، اگر عدهای بحثهای سیاسی و اجتماعی میکردند و عدهای بحثهای فنی، یکنفر هم بود که فقط درد میکشید و در درونش، جنگ سرمدی میان اخلاق و ضرورت غوغا میکرد: هِرفرد.
هِرفرد سخنرانی کوتاهی کرده بود و دردی که درونش را میخورد بر چهرهاش دیده نمیشد، بر ضرورت کاربرد مرگ صحه گذاشته بود و بعد کاری را کرده بود که هرگز نه خودش تصورش را میکرد و نه هیچکس دیگر: با بلتر سوار ناوی جنگی شده بود: رهبر نهضت صلحسوار بر ناو جنگی! آنهم چه ناوی. دلتا، واحد فرماندهی مرگ بهفضاداری اوسگود، معروف به قصاب؛ واحدی که بنا بود فرمان شلیک مرگ را کردند.
ردش را از هر طریق میجستند را دنبال کردند. ردش را از هر طریق میجستند بجز از راه ردیابهای موجی. ردیابهای موجی محل یکپایگاه و هفت ناو رزمی را لو دادهبود و نابودیشان را سبب شده بود. مهاجمان فوری و با خشونتی بیمانند در برابر هر تابش مستقیم واکنش نشان میدادند. بنابراین چارهای جز قناعت بهنور بازتابیده و چهار نوع تابشی که ناو مهاجمان با شتابهای گوناگون گسیل میکرد نبود- و واقعیت آنکه ناو، نور چندانی را باز نمیتابید.
اما اطلاعات بود که از پس اطلاعات راجع بهمهاجمان میرسید. شکل ناو از کلوییدی بودن مهاجمان خبر میداد و کلوییدی بودن مهاجمان – مثل بقیه شکلهای شناختهشده حیات – از این میگفت که مرگ حتما از پا درشان خواهد آورد. ناو مهاجمان شکلی بسته و بیمنفذ داشت، بنابراین جو داشت و چون جو داشت نمیتوانست سرنشینانی از “بلور” یا ” انرژی” داشته باشد و سرنشینانش حتما کولوییدی بودند.
بحثانگیزترین مسئله، حملههای به ظاهر نامنظم و وحشیانه مهاجمان بود. اما هرچه زمان بیشتر میگذشت به نظر همه بیشتر اینطور میرسید که ناو یکهدف بیشتر ندارد: برانگیختن واکنش خورشید. مهاجمان حتما گروهی پیشتاز بودند و میخواستند انواع سلاحهای سکنه منظومه را بسنجند: انواع بمبها و تابشها بر ناو باریده بود: بینتیجه. و حالا نوبت مرگ بود، چون ظاهرا هیچچیز دیگری نه جلودار مهاجمان بود و نه حتی آنها را مختصری بهوحشت میانداخت.
بالاخره روز موعود رسید. مهاجمان که انگار در شمال سماوات ناپدید شده بودند برگشتند. مسیرشان منحنی عظیمی بود که درست در آن سویِ مدارِ مشتری، صفحه دایرهالبروج را قطع میکرد. وانگهی همین مسیر از این خبر میداد که بهرغم توانایی مانوور فوقالعاده ناو، امکان ترمز یا دور زدن خیلی ناگهانی را ندارد و از اینرو میگفت که مهاجمان کولوییدیاند.
هیچکس بدرستی نمیدانست که مهاجمان چرا برگشتهاند. برای رصدی نهایی؟ برای حمله مجدد؟ اما یکچیز مسلم بود: مهاجمان باید اینبار نابود میشدند.
سهناو مرگ از حلقه سیارکها درآمدند و موضع گرفتند و بعد با حفظ موضع با شتابی ویرانگر بهحرکت درآمدند. خدومه همه مومنتومین خورده بودند تا شتاب را تحمل کنند. مسیرشان مسیر ناو مهاجمان را قطع میکرد. مختصری اشتباه محاسباتی هم چیزی را تغییر نمیداد، چون برد مرگ بین 18 تا 30هزار کیلومتر بود. وانگهی ردیابهای بیتابش جدید دمبهدم مسیر را اصلاح میکردند.
سرنشینان دلتا زمینی بودند، سرنشینان اپلیسون مریخی و سرنشینان زیگما مهاجر. اول بنا بود سرنشینان زیگما، مشتریانی باشند و مهاجمان در هر سهناو خدمت کنند. اما مشتری حاضر نشده بود در این برنامه شرکت کند. نتیجه البته خشم عمومی علیه غولِ منظومه شمسی شده بود: مردم چنان مخالف کار کاربرد مرگ بودند که میخواستند همه دنیاهای منظومه در مسئولیت آن شریک باشد. اما مشتری از حرقش برنگشت.
پساز چهار روز، کنترل اتوماتیک ناوها شتاب را بهیک G برگرداند و تهویه مطبوع برای جبران اثرات مومنتومین، اکسیژن غنیشده دمید. همه هوشیار شدند و افسران در اتاق فرمان دلتا جمع شدند. هرفرد هم بود. اما کناری ایستاده بود. بظاهر آرام بود و نگاهش از پردهء فرمان به کارت عملیات میرفت و از چهره نگران بلتر بر قیافه خشن اوسگود مینشست.
اوسگود سر را برگرداند و از بالای شانهاش نگاهی به هرفرد انداخت و با صدایی که به عبور ماسه از سرند بیشباهت نبود گفت: «اصلا خوش ندارم این یارو را ببینم. چرا برنمیگردد توی کابین خودش؟»
بلتر با خستگی گفت: «قبلا در اینباره خیلی حرف زدیم و حالا، جناب اوسگود، اگر ممکن است لطف بفرمایید و اگر مطلبی هست مستقیم به خودِ ایشان بگویید.»
هرفرد لبخندی زد و گفت: «نگران من نباشید. من هیچ از رفتارهای این آقا ناراحت نیستم. راستش من اصلا حرفی ندارم با امثال او بزنم، البته خیلی حرف دارم راجع به مثال او بزنم. فکر میکنم این قضیه متقابل باشد. در هر حال یک چیز را خوب میدانم: این آقا همانقدر از ادب بو برده است که من از فضانوردی و هدایت ناو سر در میآورم.»
بلتر هم لبخند زد: «قبول. بخشید دخالت کردم. چه میشود کرد؟ سربازم، اما سربازی بیچاره که طرفدار صلح است. فکر کردم شاید آشتیتان بدهم.»
اوسگود گفت: «لطفا ساکت باشید. سر و صدا مزاحم کارم است.»
نقشه عملیات را نگاه کرد. نقطهء سرخ سمت راست اپسیلون و لکه آبی سمتِ چپ زیگما را نشان میداد. فلش سبز پایین نقشه هم دلتا بود. مسیر احتمالی مهاجمان با خطی بهرنگ زرد که درست از وسط ناو میگذشت، نشان دادهشده. لکه سفیدی در بالای نقشه هم مکان ناو مهاجمان را در آن لحظه خاص مشخص میکرد. اوسگود دکمهای را در آن لحظهء خاص مشخص میکرد.
اوسگود دکمهای را فشار داد و نموداری بر نقشه سوار شد و محل واقعی سه ناو مرگ بر نقشه افتاد. زیگما و اپسیلون درست سر جایشان بودند، اما دلتا مختصری از موضعی که باید میگرفت دور بود. اوسگود مسیر را اصلاح کرد.
بلتر خطاب به هرفرد گفت: «مسئله مواضع شلیک خیلی اهمیت دارد. میدان مرگ از برآیند سه میدان پدید میآید. زیگما و اپسیلون دو میدان مخالف میتابانند و با تابش شدید ارتعاشهای دلتا، مرگ بهکار میافتد. در محل تلاقی میدانهای زیگما و اپسیلون، تنش حداکثر است و با ورود میدان دلتا بسامد ارتعاش تغییر میکند. در چه جهت؟ معلوم نیست. بعضیها معتقدند که حتی فضا هم در کانون برآیند سه میدان به ارتعاش درمیآید. اما یکچیز مسلم است: مایعات و گازها و بنابراین اجسام کولوییدی مرتعش میشوند.
– اگر مواضع شلیک درست نباشد، چهاتفاقی میافتد؟
– هیچاتفاقی، چون برآیندی پدید نمیآید. اما مسئله اینجاست که ممکن است مهاجمان متوجهمان بشوند و بهما حمله کنند. البته مدتی طول میکشد تا ردیابیمان کنند، چون باید با آن سرعتش 90درجه بچرخد. اما در هر حال…
– آیا خطر این وجود ندارد که مرگ به اطراف پخش بشود؟
– خطر خیلیکم است. ما البته اطلاع چندان دقیقی از فرآیندهای مربوط به مرگ نداریم. یک چیز مسلم است، ما میدانها را میتابانیم و ناوهای ما دور میشود، اما شدت آن چقدر است، مرگ تا چه مدت دوام پیدا میکند و بردش تا چه فاصله است، … اصلا نمیدانیم. کوچکترین برخوردی میدان را تغییر میدهد. هر جرمی شدت آن را بیشتر و سرعتش را کمتر میکند. هر شکلی از انرژی برعکس سرعتش را بیشتر و شدتش را کمتر میکند. بسیاری عوامل ناشناخته دیگر هم آنرا تغییر میدهند. خودتان دیدید که راه انداختنش چه وقتی میخواهد. ما حتی جرأت نداریم مرگ را در جایی راه بیندازیم که خطر برخوردش با سیارهای باشد. دولت هر پرواز فضایی را بین ما و فضای اختری قدغن اعلام کرده است.»
هرفرد سر را تکان داد: «مرزِ غایی میان مرگ و نابودی. در روزگارهای گذشته، ارتشها در میدان کارزار با هم میجنگیدند و تنها چیزی که بازنده و برنده جنگ را تعیین میکرد، مرگ بود. بعد کمکم مرگ جایش را بهنابودی میداد و نابودی عامل تعیینکننده شد. مهم این بود که وسایل و امکانات و شهرهای هر چه بیشتری از دشمن نابود شود. با سلاحهای هستهای باز مرگ میداندار شکست یا پیروزی شد. و حالا… حالا بهتکامل رسیدهایم: درد میدهیم، شکنجه میکنیم و میکشیم، یافتههای کولوییدی را هر چه کندتر تحلیل میبریم بیآنکه به ماشینها کمترین آسیبی برسانیم. جدا که فقط توحش است!
– «اما نتیجهاش قطعی است. »
ناگهان صدای اوسگود شنیده شد: «آماده باش!»
ادامه دارد….
کاش همش رو در همین پست میتونستیم بخونیم. خیلی کنجکاو شدم که بدونم بعدش چی میشه.
ممنون
دیدم کسی تا این ساعت که دیگه وارد روز شنبه شدیم از این اقدامتون تشکری نکرده یا کامنتی نذاشته، خواستم بگم من به شخصه یک هفته منتظر این داستان بودم، ممنون، و بازم یک هفته دیگه منتظر خواهم بود
ممنون از تلاش زیبایتان برای ارج نهادن به ادبیات علمی تخیلی که متاسفانه در ایران به آن بهای زیادی داده نمیشه.
من این داستان رو حدود 20 سال پیش در دانشمند قدیم که مجله ای فاخر بود خوندم به گمونم دبستان بودم ولی به شدت مجذوب مفاهیم عمیق اون شدم.
هنوزم فکر می کنم از بهترین داستان های کوتاه ژانر ساینس فیکشن هست.
مرسی از تجدید خاطره خوبتون و سپاس دوباره از همت والاتون.