داستان علمی- تخیلی: «هیچ دفاعی وجود ندارد» از «تئودور استورژون» -1
برای این جمعه داستانی با عنوان «هیچ دفاعی وجود ندارد» از تئودور استورژون را برایتان انتخاب کردهام. ترجمه این داستان توسط م. کاشیگر انجام شده است.
این داستان یک داستان دنبالهدار است:
هیچ دفاعی وجود ندارد – 1
نوشتهء تئودور استورژن
ترجمه م. کاشیگر
بلتر، بیخیال هرگونه تشریفات، دکمههای کتش را باز کرد و به پشتی صندلیاش تکیه داد و یکبهیک اعضای شورای نظامی خورشید را ورانداز کرد و عاقبت گفت: «بهتر است تشریفات را کنار بگذارید و همه خودتان را راحت کنید، چون میتوانید مطمئن باشید که حتی اگر لازم باشد همهتان را به این میز زنجیر کنم، اینکار را خواهم کرد و اگر لازم شود تا خورشید، خورشید است در زنجیر بمانید، میمانید. باید راهِحل این مشکل را پیدا کنیم و تا پیدا نکردهایم، کسی از این اتاق بیرون نخواهد رفت. حالا یکبار دیگر همه به گزارش گوش میکنیم. محال است دفاعی وجود نداشته باشد: هر چیزی غیر از مرگ علاج دارد. این ماسماسک هم حتما” نقطه ضعفی دارد. باید از گزارش بفهمیم نقطه ضعفش چیست. خب، حالا همه به گزارش گوش کنید و حواستان جمع باشد. تو هم حواست را جمع کن، لس!»
لس شانهها را در درون شیشه بالا انداخت و وقتی دستگاه مترجم حرفهای بلتر را ترجمه کرد، عضو حسی فروسرخ مغز سینهاش سرخ شد. لس اهل مشتری بود و بلتر با دیدن او ابروها را گره انداخت تا محبتی را که ناگهان به این موجود محبوس در بطری حس میکرد، در خود بکشد. لس چارهای جز ماندن در بطری نداشت: بطری جو مناسب و ثقل مناسب را برای بقایش تأمین میکرد. اصلا” وجودش در آنجا، در آن میزگرد، هیچ معنایی نداشت و فقط تشریفاتی بود. لس نمایندهء مردمی شکست خورده بود، مردمی که آتش و فولاد و مرگ را از پا درآورده و حالا به عنوان نشانهء حسن نیت و بزرگ منشی دعوتش کرده بودند. اما وقت، وقت اینجور دلسوزیها نبود و بلتر احساس دلسوزیاش را مهار کرد.
بلتر به دستیارش اشارهای کرد و همهء اعضای شورا از سر خستگی و دلهره آهی کشیدند. نور کم شد و تصویر گزارش از نو بر تنها دیوار صاف تالار عظیم میزگرد افتاد.
اول دادههای اخترشناسی رصدخانه پلوتو همراه با علایم اولیه نزدیکشدنِ مهاجم از سوی حلقهء LYRE پخش شد: معادلهها، محاسبهها، نمودارها، عکسها. عکسها سهسال قدمت داشت و در مرحلههای نهایی جنگ یا مشتری گرفته شده بود. در آن روزها کسی به رصدخانهء پلوتو نمیرفت. رصدخانه صد در صد خودکار و اطلاعاتش در مدت جنگ میان سیارهها به کار کسی نمیآمد. از همینرو اطلاعات فوری مخابره نمیشد، بلکه ذخیره میشد تا پساز پایان جنگ جمعآوری شود و انتقال داده شود. از این نظر، پایگاه نظامی قمر پسگرد زحل برای مراقبت از منطقهء منظومهء شمسی کافی مینمود. البته پایگاهی که در آن زمان وجود داشت…
و پیشاز آنکه کسی از اطلاعات ذخیره شده در پلوتو آگاهی پیدا کند. مهاجمان وارد منظومهء شمسی شده بودند و خیلیهم پیش رفته بودند.
سپس منظرهء درونی رصدخانهء نظامی زحل، درست پیشاز بهصدا درآمدن زنگ خطر پخش شد. یکیاز دیدهبانها جلو میز فرمان بر صندلیاش نشسته بود و دومی که ستوان لاغری بود و رنگ سوختهء بدنش از مریخی بودنش میگفت ایستاده بود. ناگهان ستوان بلند شد و به چراغ چشمکزن که اعلام خطر سراسری میکرد خیره شد و صدای بم و ممتد آژیر خطر و اعلام آمادهباش رزمی برخاست. صدای همراه فیلم به بهترین نحو پخش میشد تا به آنجا که اعضای شورا حتی صدای نفسِ تازهکردنِ ستوان را شنیدند. ستوان با صدای روشنی گفت:
«کالین! آژیر خطر! آماده باش!»
سرباز گفت: «آماده باش داده شد قربان!»
و انگشتهایش بر صفحهء فرمان دوید.
«از فضای ستارهای است قربان. شاید یکیاز سفینههای مشتری است که میخواهد از پهلو…
– تصور میکنم. ناوهایش همه تار و مار شده و اگر ناوی هم داشته باشند و بخواهند حمله کنند، به زمین حمله خواهند کرد و نه به اینجا اندازههای شیء ناشناس را اعلام کن!
– هنوز معلوم نیست قربان… دیدمش! آنجاست. شیء به اندازهء 3 ای است قربان.
– ناو است؟
– نمیدانم قربان. هیچ تابش گرمایی که از وجود موتور خبر بدهد دریافت نمیکنیم. عقربهء مغناطیسسنج روی صفر است.
– یک ردیاب موجی بفرست!
بلتر دستها را مُشت کرد. هر بار به این قسمت گزارش میرسیدند، دلش میخواست از جا بلند شود و فریاد بکشد: «اینکار را نکن ابله! کافی است دشمن شعاع پرتاب ردیاب را دنبال کند: حسابت پاک است!» ردیاب موجی بهسوی هدف میرفت و تصویر زیبایی از آن برمیگرداند، اما برای اینکار آنقدر VHF میفرستاد که ردِ خودش لو میرفت.
با زحمت خودش را مهار کرد و فکر کرد: «ابله منم که به این ستوان مرده فحش میدهم.»
پرده ردیاب موجی بر پردهء رصدخانه افتاد و اعضای شورا برای چندمینبار، با وحشت، به سایهء آشنا و دهشت سرِ مهاجم خیره شدند. در هم تنیده، زشت، با هیکلی که داد میزد برای هیچ جوی ساخته نشده است، تخت و انگار آسوده در بس آنچه قاعدتا” باید سپرهای محکمش در برابر سنگهای آسمانی باشد. ناو مهاجم چرخید و نیمرخ تخت و بخش زیرین بدنهاش را سد حملهء احتمالی کرد.
سرباز گفت: «ناو است قربان.»
نیازی به این توضیح نبود.
«انگار دور محور کوتاهش میچرخد. هنوز گسیلی که از وجود نیروی محرک حکایت کند، دریافت نکردهایم»
ستوان در بلندگوی دیواری گفت: «فاصلهء هدف!»
سه چراغ روشن شدند و از این خبر دادند که از درها آمادهء شلیکاند و فقط مانده است فاصله اعلام شود. ستوان نگاه را خیره بهسوی پردههای بزرگی که بالای سر سرباز دیده میشد برگرداند و پساز لحظهای گفت: «تنظیم فاصله خودکار بر اساس اطلاعات دریافتی از ردیاب موجی!»
سهچراغ هر کدام یکبار چشمک زدند و ضابطهای اژدرهار روشن شدند و در همان حال که لولههای دوربرد و میانبرد بهسوی شیء ناشناس نشانه میرفتند، از شروع تنظیم خودکار فاصله خبر دادند.
ناو هنوز روی پرده دیده میشد، ناو بهکندی دور خودش میچرخید و لکهای سیاه بر بدنهاش دیده شد: یک دریچهء باز. ابری از گاز و چیزی چرخشی کرد، همه اینچیز را بهوضوح دیدند و بعد آن چیز ناپدید شد.
«قربان، چیزی به طرفمان انداخت.»
– ردش را بگیر.
– نمیتوانم قربان!
– اول مسیر را که داری! از اینجا خارج شد!
– درست است قربان. اما رادار چیزی را ثبت نمیکند. چیزی هم روی پرده دیده نمیشود. نکند تغییر شکل دهنده باشد؟
– کالین، تغییر شکل دهندهها فقط در تئوری وجود دارند، نمیتوان تکانههای رادار را دور یک شیء از بین برد و باز به مبدأ گسیل برشان گرداند. اگر اینچیز، … چیزی را …»
و بعد، همهء اعضای شورای نظامیِ خورشید چشمها را بستند، همه بجز نمایندهء مشتری، و دهشت سرتاسر پرده را فراگرفت… جداره رصدخانه ترکید و ترکش غولآسا جهید و سر ستوان را از جا کند و صاف بهطرف عدسی دوربین فرستاد و … تمام. پرده سفید شد و تالار روشن شد.
بلتر گفت: «گزارش بعدی!… اما نه، صبر کنید! هر فرد! چه اتفاقی افتاده؟»
نماینده صلحدوستان سر را میان دو دست گرفته بود و بر میز خم شده بود. نمایندهء مریخی تکانش داد و هِرفرد چهرهء پرچین و قدیسوارش را بلند کرد.
«ببخشید»
– حالتان بد است؟»
– هِرفرد با خستگی به پشتی صندلی تکیه داد و با صدای بیطنین گفت: «بد؟»
جوان نبود و حضورش در آنجا، حتی از حضور نمایندهء مشتری هم عجیبتر بود. مثل بقیهء اعضا، نماینده بود، اما نه نمایندهء یکسیاره، بلکه نمایندهء کلِ صلحدوستان منظومهء به یک دلیل بود و آن اینکه شاید برای یک پرسش اساسی ظاهرا” بیجواب، پاسخی پیدا شود: آیا میشود از خیر نظامیان و ارتشها گذشت؟ بسیاری میگفتند که میشود و عدهای هم میگفتند که نه نمیشود، از همینرو و برای جلوگیری از افراطکاری موافقان و مخالفان وجود ارتشها، به رهبر ائتلاف بیسابقهء همهء سازمانهای طرفدار صلح منظومه نیز یک کرسی در شورای نظامی خورشید دادهبودند و هِرفرد نیز مثل هر یک از نمایندگان، یک رأی داشت.
هِرفرد نفس تازه کرد و گفت: «بد؟ بله، فکر میکنم که حالم بد باشد.»
با دست به دیوار خالی اشاره کرد.
«چرا اینکار را کردند؟ کارشان از هر منطقی بهدور بود، هیچ توجیهی و هیچ فایدهای نداشت.»
چشمها را پرسشگرانه بالا آورد و بلتر باز احساس دلسوزی کرد، اما دلسوزیاش متفاوت، دوستانه. چهار سیاره هِرفرد را همیشه بهعنوان نمونهء هوشِ عملی مثال میزدند و به دقت و روشنی هوشش فخر میفروختند و حالا، تنها پرسشی که به ذهن او میآمد، سادهترین پرسش ممکن بود. انگار بچهای باشد خسته، آنقدر خسته که حتی از احساسِ ترس عاجز است.
بلتر گفت : «بله، سؤال همین است. چرا؟… عجالتا” از بقیهء گزارش بگذریم. من نظر شما را نمیدانم، اما شخصا” و عجالتا” چنان مجذوب این دستگاه مرموز شدهام که انگار هیپنوتیزم شده باشم.»
فکر کرد: «چرا؟ هِرفرد میپرسید چرا. اگر چرایش را میدانستیم، میتوانستیم مقابله کنیم یا دستِ کم برنامهای برای مقابله بریزیم.»
صدایی زیرِ لب گفت: «جنگ نیست، قتل است!»
– دقیقا”! مهاجم یک بمب با برد کوتاه انداخت و پایگاهمان را از بین برد و بعد، بیهدف به جولان در کل منظومه پرداخت، یکچراغ فضایی نامسکون را روی یکی از سیارکها از بین برد. به میدان حفاظتی تیتان نفوذ کرد و با یک کاتالیزور سازندهء سیانوژن، نیمی از سکنهء آنجا را کشت. بعد سهخبریاب راداری را گرفت، مدتی در نوعی پرتو مکنده اسیر نگه داشت و در همین پرتو مثل فلاخن چرخاند و بهطرف نزدیکترین سیاره قلاب سنگ کرد. بعد بهسراغ ناوها رفت، همهء ناوها، چه ناوهای زمین و چه مریخ و مشتری، همه! سرعتش از سرعت همهء ناوهای ما بیشتر است و هیچکدام از سلاحهای ما هم بهش کارگر نیست بجز شاید…»
هِرفرد زیرِ لب گفت: «بجز مرگ، حدس میزنم به اینجا برسیم. حرفتان را تمام کنید. بلتر.
– بله! بجز مرگ! هیچ فکر شهرها را کردهاید؟ کافی است یکیاز این بمبهای فروپاشندهاش را بر یکیاز شهرها بیندازد. همهء شهر از بین میرود، برای ابد! امکان تماس با مهاجم هم وجود ندارد. به هیچیک از علایممان جواب نمیدهد و اگر بهطرفش پرتو بتابانیم، هر پرتو، یا حمله میکند یا یکیاز آن بمبهای تغییر شکلدهندهء فروپاشندهاش را ول میکند! حتی امکان تسلیم نداریم! بیهدف در منظومه میگردد، هر لحظه سرعت و مسیرش را تغییر میدهد و هرازگاهی بیدلیل حملهور میشود.»
نمایندهء مریخ نگاهی به هِرفرد انداخت و چشمها را پایین دوخت. «چیزی که من نمیفهمم. علت این تعللهاست. بلتر! من به تیتان رفتم و آنجا را دیدم. صدسال دیگر تیتان حتی از ماه هم مردهتر خواهد بود!»
مریخی سر را تکان داد.
«هیچ توافق صلحخواهانه، هرقدر هم رسمی باشد، نمیگوید باید گذاشت کل منظومهء شمسی ویران شود. من خودم جزو کسانی بودم که به ممنوعیت کاربرد مرگ رأی دادم. من هم از کاربرد مرگ اکراه دارم. به اندازهء هِرفرد اکراه دارم! اما باید به وضعیت هم توجه داشت. آیا باید همهء دستاوردهای تمدن را فدای یک اصل متحجر و کهنه بکنیم؟ آیا باید راحت دست رویِ دست بگذاریم تا سلاحی مخفی یکبهیک ما را بکشد، چون یک کاغذِ پاره کاربرد مرگ را قدغن کرده است؟»
هِرفرد گفت: «کاغذ پاره؟ یعنی درسهای تاریخ را به این زودی فراموش کردهاید؟»
دستگاه مترجم صفیری کشید و لس حرف زد. کلمات حتی از تأکید و بالا پایینش از خشم او نمیگفت، اما هر کس مردم مشتری را میشناخت، از رنگپریدگی مغز سینهء لس میفهمید که فوقالعاده برافروخته است.
«لس به جملهء سلاح مخفی اعتراض دارد. منظور مریخی این است که مهاجم، سلاح مخفی مردم مشتری است.»
بلتر گفت: «خونسرد باش، لس.»
دست را دراز کرد و نمایندهء مریخ را وادار کرد بنشیند.
«اما تو! بهتر است مواظب حرف زدنت باشی، وگرنه برت میگردانند مریخ تا در جرعهء آنجا سنگ معدن استخراج کنی. لس! دوستِ مریخی ما کمی احساساتی شده بود، تند رفت. ما هیچکدام فکر نمیکنیم که مهاجم، سلاحِ مخفی مشتری باشد. مهاجم از فضای بیرون منظومه، از ستارهها آمده است. وانگهی هم سرعتش از سرعت همهء ناوهای منظومه بیشتر است و هم سلاحهایش … هم اگر مشتری سلاحهای مهاجم داشت، یقینا” در جنگ بازنده نمیشد. حال مسئله تیتان بماند: من که تصور نمیکنم مردم مشتری بیایند و فقط محض مخفی نگهداشتن سلاح مخفی جدیدشان، کلی از مردم خودشان را بکشند.»
مریخی ابروها را بالا برد و بلتر فوری ابروها را گره انداخت و نمایندهء مریخ ناچار حالتی بیاعتنا به چهرهاش داد. لس کمی آرام گرفت.
بلتر خطاب به همهء اعضای شورا، اما چشم در چشم نمایندهء مریخ گفت: «جنگ تمام شده است و ما نه زمینی و نه مریخی و نه مشتریای هستیم. همه خورشیدی هستیم. مهاجم هم با منظومهء شمسی سر جنگ دارد. عجالتا” بیایید اول حساب مهاجم را برسیم، بعد برای دعواهای خودمان وقت خواهیم داشت، روشن شد؟»
لس گفت: «هیچکس بهمشتری اعتماد ندارد. بنابراین مشتری هم نه کمک میکند و نه کاری خواهد کرد. اگر اعتماد نباشد، مشتری مرگ را ترجیح میدهد.»
بلتر با خشم دستها را بالا برد: یکدندگی و زودرنجی مردم مشتری شهرهء همهء سیارات بود.
«جدا” که از مریخیها هیچکاری بجز خرابکاری ساخته نیست. دشمن مشترک است و همه وظیفه داریم جلو دشمن را بگیریم.»
بعد خطاب به نمایندهء مریخ افزود: «تو که خوب میدانی شیوهء تفکر و تعقل مردم مشتری با بقیه چقدر متفاوت است. چهبسا راهِحل مشکل در دست مشتری باشد و تو کاری کردی که لس با ما دشمن شود.»
مریخی لب بهدندان گزید و بلتر، اینبار خطاب به لس، گفت: «گوشکن لس… من ازت خواهش میکنم: لجبازی نکن! شاید جمعیت منظومهء شمسی کمی زیاد شده باشد و فکر کنی بد نباشد مهاجم کمی از این جمعیت کم کند، اما ما چارهای جز زندگی در همین منظومه نداریم و باید حفظش کنیم. کمکمان میکنی؟
– نه. مریخی به مشتری اعتماد نداشت و وقتی اعتماد نباشد، کمکی در کار نخواهد بود. بگذار هم مریخ بمیرد، هم مشتری و هم زمین. خیلیخوب خواهد شد.»
مریخی ازجا بلند شد و فریاد کشید: «مشتری همانقدر در خطر است که ما و ما همه باید…»
بلتر فریاد کشید:« بس است! زیاد حرف میزنی! بهتر است فکر راهی برای مقابله با مهاجم باشی و لس را بهحالِ خودش ول کنی. لس هم در این شورا حق رأی دارد و میتواند رأی موافق یا مخالف بدهد. البته اختیار رأی ممتنع هم دارد.»
مریخی گفت: «تو اصلا” توی کدام جناحی که اینطور حرف میزنی؟»
بلتر از جا جهید، اما صدای بم و گرم هِرفرد فوری میان آندو همانند سدی قد علم کرد: «توی جناح منظومهء شمسی، مثل همهء ما راهی نداریم جز اینکه در جناح منظومهء شمسی باشیم. اما شما مریخیها، جنگ افروزید! یعنی واقعا” فکر میکنید میتوانید مستقل از ما بر مهاجم پیروز شوید؟»
واقعا” فکر میکنید میتوانید مستقل از ما بر مهاجم پیروز شوید؟»
مریخی سرخ شد و خواست چیزی بگوید، اما بیصدا نشست. هِرفرد نگاهی به بلتر انداخت و بلتر هم نشست. اوضاع کمی آرام شد، اما کینه از میان نرفت و دو نفر در دِل قسم خوردند حساب هم را برسند.
بلتر دیرزمانی به دستهایش نگاه کرد، آنقدر که لرزش دستهایش تمام شد و بعد با صدایی آرام گفت: «خیلیخب، اما همهء راههای ممکن را آزمایش کردیم و هیچدفاعی وجود ندارد. در این جنگ بیمعنا آدم از دست دادیم، ناو از دست دادیم و پایگاههایمان نابود شد. هنوز هم داریم تلفات میدهیم. اگر راهی برای نابودی مهاجم وجود داشت، شاید فرصتی بهدست میآوردیم و آماده میشدیم.»
هِرفرد پرسید: «آماده؟»
– بله، آماده! نکند تصور میکنید این ناو یکه و تنهاست و هیچ ارتباطی با سیارهاش ندارد؟ فرض کنید نتوانستم نابودش کنیم. برمیگردد به همانجایی که از آنجا آمده و خبر میدهد که منظومهء شمسی مساعد فتح و تسخیر است و هیچدفاعی هم ندارد. نکند فکر کردهاید آنهایی که این ناو را فرستادهاند، فقط همین یکناو را دارند و بس؟ تنها راه ما نابودی این ناو و آمادهشدن برای مقابله با هجوم سراسری است. اگر مهاجمان تا فرصت باقی است نیایند، ما باید بیدرنگ حمله کنیم و تا به خودشان بیایند نابودشان کنیم!»
هِرفرد سر را با اندوه تکان داد: «باز هم همان بهانههای همیشگی قدیمی!»
بلتر مشت بر میز کوبید: «هِرفرد، من خوب میدانم که صلح منظومهء شمسی یکیاز بزرگترین دستاوردهای پیشرفت فرهنگی است. خوب میدانم که صلح منظومهء شمسی یکیاز بزرگترین دستاوردهای پیشرفتِ فرهنگی است. خوب میدانم که نتیجهء زدودن تصور صلح از ذهن سکنهء سهسیاره و صدها قمر منظومهء شمسی، فجیع است. اما آیا شما راهی برای نجات منظومه و اجتناب از جنگ سراغ دارید؟
– بله! اقناع مهاجمان و دعوتشان به مذاکره.
– چطوری؟ اصلا” حاضر به برقراری تماس نیستند و فقط در فکر جنگاند، آنهم جنگی بهدور از هر منطق! ظاهرا” نه برنامهء فتح دارند و نه چیزی میخواهند بجز نابودیِ ما. هِرفرد… سر و کار ما با یکیاز نژادهای خورشیدی نیست.
طرفِ ما آنقدر متفاوت از ماست که تنها چارهء ما مقابله به مثل است. آتش در برابر آتش! شما خودتان از تاریخ یاد کردید: آیا جز این است که فاشیسم فقط وقتی شکست خورد که همهء دموکراسیها فاشیست شدند تا از بینش ببرند؟
– نه. اینطور نیست. آنچه به این ترتیب از بین رفت میوه های فاشیسم بود و نفس فاشیسم فقط با احیای دموکراسی نابود شد.»
بلتر با تردید سر را تکان داد. «من منظورم این نبود. در هر حال بهتر است برگردیم به موضوع مهاجم. ما اسلحهای داریم که میتواند مهاجم را نابود کند و عجالتا” نمیتوانیم از این اسلحه به یکدلیل ساده استفاده کنیم و آن هم این است که مردم منظومهء شمسی کاربرد این اسلحه را غیر قانونی دانسته اند. متن قانون هم خیلی واضح و روشن است: نباید هیچ کگاه و تحت هیچ شرایطی مرگ را بع کار برد. اما واقعیت این است که حالا به مرگ نیاز شدید است. بله شدی! ولی ما نمیتوانیم مرگ را بهکار ببریم جز در یک صورت: لغو قانون. اما نکته در همینجاست: با وجود آنکه الآن هجدهماه است مهاجم وارد منظومهء شمسی شده و کشتار میکند و هیچکاری از دست ما ساخته نیست، مردم حاضر به لغو قانون نیستند چرا؟ به یکدلیل ساده: چون طرفدار شما هستند، چون برخورد روحانی شما را با آنچه خودتان اسمش را آزمون معنوی گذاشتهاید پذیرفتهاید.
– بله درست است: آزمون معنوی.
– آزمون مقاومت فرهنگ، آزمونِ قدرت اراده در دفاع از یک اصل تحت هر شرایط و تغییرات و موقعیتهای استثنایی. قبول دارم که اینکار خیلیخوب است هِرفرد، قبول دارم که مردم از این تصمیمشان برنخواهد گشت – دستِکم تا وقتی به زور مرگ را بهکار گیریم، اما نتیجهاش پیشاپیش معلوم است: انقلاب و انبوه کشتهها و درگیری با خیل آدمهای آرمانزده، که بیخیال حضور مهاجم با ما خواهند جنگید تا از اصولشان دفاع کنند، مگر نمیدانید که از همین حالا افراطیون وجود مهاجم را همهجا بهعنوان آزمونی برای ارزیابی ارادهء مردم مطرح میکنند؟ امسال، سالِ دوم آزمون معنوی است و ….»
مریخی حرف او را قطع کرد: «ولش کن! محال است از تصمیمش برگردد. چرا باید کوتاه بیاید؟ یا این مقامی که دارد، خیالش تا دم مرگ راحت است.»
بلتر فریاد کشید: «اینحرف یعنی چه؟»
و در دِل گفت: «نکند پیرمرد واقعا” حبِ مقام پیدا کرده باشد؟»
هِرفرد بهنرمی گفت: «منظورتان را از این کارها نمیفهمم. نه منظور شما را، بلتر، از این همه صحبتهای جنگخواهانه و نه منظور رفیق مریخیتان را از ناسزا گفتن به شخصِ خودم. پیشنهاد من این است که رأی بگیرم.»
بلتر خیره نگاهش کرد. آیا اصلا” امکانی بود پیرمرد خواست اکثریت اعضای شورا را بپذیرد؟ مگر دلیلی وجود داشت که نظر اکثریت اعضای شورا، نظر اکثریت مردم منظومهء شمسی باشد؟ تازه… هیچ معلوم نبود که بسیاری از اعضای شورا هم با آگاهی از رأی هِرفرد، رأیشان را عوض نکنند.
بلتر نفس عمیقی کشید: «باید تکلیف هر کس روشن باشد. پیشنهاد میکنم رأی علنی بگیریم. کسانی که با کاربرد مرگ در برابر مهاجم موافقاند، دست بلند کنند!»
همهء حاضران به هِرفرد خیره شدند که بیحرکت نشسته بود و چشمها را پایین انداخته بود. نمایندهء مریخ دست را بهسرعت بالا برد. بعد نمایندگان فوبوس و تیتان دستها را بالا بردند. بعد نمایندهء زمین و بعد نمایندهء زمین و بعد نمایندهء کمربند سیارکها و بعد…
بلتر گفت: «نه رأی موافق!»
نگاهی به نمایندهء مشتری انداخت و نمایندهء مشتری بیآنکه چشم برگرداند نگاهش کرد. رأی ممتنع داده بود. دستهای هِرفرد هنوز روی میز بود.
بلتر گفت: «سهچهارم آراء!»
هِرفرد گفت: «پس کافی نیست. طبق قانون باید بیشتر از سهچهارم باشد.
– رأی من هم معلوم است و با رأی من میشود دهتا.
– متأسفم بلتر. اما حکم قانونی در این مورد هم واضح است. شما بهعنوان رئیس جلسه حق رأی ندارید، چون قانون به رئیس جلسه حق رأی نمیدهد. من عمدا” همیشه کنار کشیدهام تا شما رئیس باشید و نتوانید رأی بدهید، چون به این ترتیب شاید بتوان مانع از کاربرد مرگ شد. »
ادامه دارد….
این نوشتهها را هم بخوانید
خیلی عالی بود
مشتاق ادامه داستان هستم
ممنون
این داستان رو سالها پیش در مجله مرحوم دانشمند خونده بودم. یکی از بهترین داستانهایی بود که در اون دوران در دانشمند چاپ شد. چندین بار این داستان زیبا رو با همین ترجمه مطاله کردم. و حالا هم تجدید خاطره ای شد. دستتون درد نکنه.
( پ ن : گفتم مرحوم دانشمند چون ون چیزی که این روزها به نام دانشمند منتظر میشه فقط با جنازه دانشمند قدیم قابل مقایسه است.)