داستان علمی- تخیلی: «هیچ دفاعی وجود ندارد» از «تئودور استورژون» -3

در دو هفته پیش، اولین و دومین قسمت داستان علمی تخیلی «هیچ دفاعی وجود ندارد» را خواندید، این هفته قسمت دوم این داستان را با هم میخوانیم:
هیچ دفاعی وجود ندارد
نوشته تئودور استورژن
ترجمه م. کاشیگر
پرده پر از صفحه کنارش به چشمکزدن افتاد: تاکتیکپردازها و تکنیسینها و اخترنوردها و کارشناسان بالیستیک و همه خدمه ناو، دریافت دستور را اعلام میکردند. هر سه ناو بر صفحه افتاده بود و خلاصه آخرین اطلاعات بر صفحهای دیگر میافتاد. هرجا تأخیری بود، حلقهای قرمز نشان میداد. اما حلقههای قرمز بودند و لحظهبهلحظه هم کمتر میشدند و بالاخره کاملا محو شدند. اوسگود عقب رفت نگاهی به صفحه کنترل و بعد به نقشه و موضع سهناو نسبت بههم و نسبت بهمهاجمین انداخت.
اوسگود روی برگرداند و پساز ماهها سفر خستهکننده برای اولینبار مستقیما با هرفرد حرف زد: «میخواهید افتخار شلیک را داشته باشید؟»
بینی هرفرد منبسط شد، اما خونسردیاش را حفظ کرد، دستها را بهپشتِ کمر برد و با صدای آرامی گفت: «خیلی ممنون: نه!»
قصاب با صدای تحقیرآمیزی جواب داد: «حدسش را میزدم.»
روبهروی او جعبهای مثلثی با سهکلید دستی قرار داشت: یکی بهرنگِ سرخ، دومی بهرنگ آبی و سومی، در وسط و جلوتر از بقیه، بهرنگ سبز. اوسگود کلیدهای سرخ و آبی را زد و بیدرنگ خطیسرخ بر نقشه افتاد، و از علامت اپلیسون تا لکه زرد رفت. خطی آبی نیز از سیگما جدا شد و به استقبال خطِ سرخ اپسیلون شتافت. لکه سفیدی که علامت ناو مهاجمین بود درست در بالای لکه زرد جای داشت. اوسگود دیرزمانی به لکه سفید و نزدیکشدن آرامش به لکه زرد و تقاطع خطوط آبی و سرخ نگاه کرد. دست را روی کلیدِ سبز گذاشت، نگاه دیگری به نقشه انداخت و کلید را زد و خطی باریک و سبز بر نقشه افتاد و مهی ازغوانی بهسوی لکه زرد هجوم آورد.
بلتر فریاد کشید: «خودش است! ابر ارغوانی! … مرگ!
هرفرد لغزید و بهدیوار پشتش تکیه داد. دستها را چلیپا کرده بود و آرنجهایش را فشار میداد. پیدا بود میکوشد بر هیجان و تأثر شدیدش پیروز شود.
اوسگود فریاد کشید: « روشنش کنید! میخواهم ببینمش!»
بلتر از جا جهید: «فرمانده! نباید روشنش کنید! مگر یادتان رفته چه بلایی سرِ ایستگاه ۀورد!
– اینقدر بین ما و آنها انرژی و پرتو هست که یکردیاب موجی کوچولو تأثیری نخواهد داشت.»
و زیرِ لب افزود: «در هر حال، دخلش درآمده!»
صفحه بزرگ پر از رنگهای مواج شد و تصویری دقیق از ناو مهاجمین پیدا کرد. پرتو آنرا بهدقت تعقیب میکرد و بنابراین هیچحرکتی وجود نداشت.
اوسگود فریاد کشید: «دیاگرام!»
چشمهای ریزش تا حداکثر باز شده بود، لپهایش پف کرده بود و لبهایش کفآلود بود.
ربع پایینی صفحه سیاه شد و بعد تصویر کوچکتری از ناو مهاجمین بر آن افتاد. مهی ارغوانی رنگ بهسوی ناو میرفت و لحظه به لحظه روشنتر میشد.
«درست به هدف! عالی است! صاف به طرف ابر مرگ حرکت میکند!»
ناگهان تصویر درشت ناو تکان خورد و شاری از آتش آبی و سفید از پهلوی آن بیرون زد. اوسگود گفت: «عجب! پس موتور دارد! فهمید جلوش چیزی هست، اما نمیداند اینچیز چیست، ولی تصمیم گرفته هر جور شده ازش بگریزد، حتی بهبهای له و لوردهشدن همه خدمهاش!»
بلتر گفت: «نگاه کنید! منحنی حرکتش را نگاه کنید! اینطور که میچرخد، همه خدمهاش کشته خواهند شد.
– شاید هم از قصد این کار ار میکند، شاید قبلا با مرگ برخورد داشته و ترجیح میدهد بهشکل دیگری بمیرد! هی بِلتر، بگذار واردش بشویم. مطمئنم که با مرگ و این دور زدن همهشان ژله شدهاند.
– «ببخشـ… ببخشید!»
هرفرد بیآنکه چیز دیگری بگوید، برگشت و بیرون رفت. بلتر خواست دنبالش برود، اما منحرف شد.
رنگهای ارغوانی و طلایی و سفید و سرخ و آبی و سبز، همه با هم بر روی صفحه سوسو میزدند. کمکم لکه سفید به کناره دریاچه رنگها نزدیک میشد.
«میبینید فرمانده؟ موتورهای جانبیاش هنوز کار میکنند!»
قصاب با شادی جواب داد: «باید هم کار کنند! فرمان را پیشاز اینکه مرگ دخلشان را بیاورد تنظیم کرده بودند و حالا تا ناو سوخت داشته باشد در همین مسیر ادامه خواهد داد.»
پرده اصلی ارتباطها صدایی کرد و چهرهای بر آن نقش انداخت و گفت : «اپسیلون » .
– عالی بود هاستر!
– متشکرم فرمانده. افراد حساب کردهاند که منحنی حرکت ناو دشمن درست از کنار منحنی حرکت ما خواهد گذشت. مگر اینکه موتورهایش خاموش شوند.
– مراقب باشید و اگر خیلی نزدیک شد، از مسیرش کنار بروید. من البته حاضرم شرط ببندم که هیچخطری تهدیدتان نمیکند چون درآمده فقط مرداب باشید بهاش نخورید. سالم لازمش دارم!
مرد مریخی سلام نظامی داد، اما پیشاز آنکه تصویرش محو شود، اوسگود فریاد کشید: «هاستر!»
– بله قربان؟
– من شما مریخیها را خوب میشناسم. همهتان کشته مرده جنگید. اما یکچیز را خوب توی کلهتان داشته باشید: هر اتفاقی هم بیفتد، حق ندارید بهلاشه ناو دشمن شلیک کند!
– «چشم قربان!»
تصویر محو شد و اوسگود گفت: «مریخیهای لعنتی! جنایتکارتر از خودشان فقط خودشانند!»
بلتر گفت: «بهاتان برنخورده فرمانده، اما دارم کمکم میفهمم که چرا هرفرد از شما اینقدر بدش میآید.»
اوسگود گفت: «از نظر لطفتان متشکرم!»
دو ساعتِ بعدی به مطالعه نقشه و صفحه عملیات تاکتیکی گذشت. مدتی میشد موتورهای مولد مرگ خاموش شده بودند و تصویر مرگ بر روی نقشه بهشکل لکهای ارغوانی بود که لحظه به لحظه کوچکتر و دورتر میشد. اما موتورهای جانبی لاشه ناو مهاجمین هنوز کار میکردند و ناو را در پر انحنای ناممکن پیش میبردند. حدس اخترنوردان مریخی درست بود و ناو مهاجمین لحظه به لحظه بهناو اپسیلون نزدیکتر میشد. بههاستر دستور داده شد تغییر مسیر دهد. اما نقطه سفید باز به نقطه سرخ اپسیلون نزدیک میشد. اپسیلون برای گریز از مسیر منحنی ناو مهاجمین ناچار سرعت گرفت.
بلتر گفت: «اوضاع چندان خوب بهنظر نمیرسد. »
– اوضاع خیلی هم عالی است. اما حیف است بعد از پیروزی یک ناو را الکی از دست بدهیم. بگذارید با فرمانده اپسیلون یک صحبت دیگر هم بکنم.»
لحظهای بعد چهره هاستر بر صفحه افتاد. صورتش پر از لکههای سرخ بود. اوسگود فریاد کشید: «لعنتی! چرا اینقدر دیر جواب میدهی؟ چرا مومنتومین نخوردی؟»
سروان هاستر جواب داد: «گو…گوش کنید! دشـــ… دشمن دنبال…. دنبال ماست.مشتری لعــ… لعنتی را … باید… باید دخلش را میآوردیم.»
بلتر خیلی آهسته گفت: «بیماری شتاب. حتما” دیوانگی کرده و برای هوشیار ماندن مومنتومین نخورده!»
اوسگود فریاد کشید: «هاستر! زود مومنتومین بخورید وگرنه حسابتان پاک است!
– به تو نیامده… نیامده توی کار من فضولی کنی!
– ترا از فرماندهی اپسیلون خلع کردم! بگو معاونت با من حرف بزند!
– «من هر کار… هر کار بخواهم میکنم. حالا نشانتان میدهم!»
تصویر محو شد و اوسگود فریاد کشید: «فوری اپسیلون را برایم بگیرید!»
«متأسفم قربان! اپسیلون جواب نمیدهد!» اوسگود با خشم غرید: «فقط جرأت کند و یک نگاه چپ با ناوشان بیندازد، میفرستمش توی قسمتِ روشن عطارد بارکشی مهمات کند! ما بهلاشه ناوشان احتیاج داریم!»
بلتر گفت: «چرا؟»
و بیدرنگ از خودش پرسید که چرا میپرسد «چرا؟». چرایش معلوم است. حتما” دلیل سؤال کردنش نفوذ هرفرد بود، چون اگر هرفرد آنجا بود، حتما” این سؤال را میکرد.
«چرا؟ چهارتا نیروی حرکتی دارند که ما از وجودشان کلا” بیاطلاعیم! یکبمب تابدهنده دارند! یکاشعه زنجیری دارند که یکسیارک کامل را از بین برده است! و مطمئنم که باز خیلی چیزهای دیگر هم توی آن ناو هست که ما بیخبریم. یکناو جنگی است! یکناو جنگی درست و حسابی!»
بلتر گفت: «بله، درست است!»
و در دل فکر کرد: «کجایی صلح فضایی؟»
اوسگود گفت: «پرده را نگاه کنید! بدنه ناو را میبینید. حالا فهمیدید چطور به این سرعت ترمز میکند و میچرخد؟
– موتورهای جانبی! اما ببینید موتورهایش را کجا کار گذاشتهاید.
– عالی است! اگر ما اسیر این سنت نبودیم که هر چه موتور است عقب کار بگذاریم، ما هم از ص دسال پیش چنین موتورهایی داشتیم! اما خدای بزرگ! چه موتورهای غولی! دهتای موتورهای ماست! مگر نژادشان از چیست که تحمل چنین شتابی را میآورند!»
بلتر سر را تکان داد: «حتما” میآورند که … اوسگود! نکند… نکند…
– نه محال است بلتر! هیچدفاعی در برابر مرگ وجود ندارد! هیچدفاعی!»
نگاهش بر روی صفحه به اپسیلون را برایم بگیرید و به فرمانده ابلهش بگویید که شلیک نکند!»
ناگهان صفحه برق زد و بلتر و اوسگود ماچار چشمها را بستند. وقتی صفحه از برق زدن افتاد، ناو مهاجمین هنوز دیده میشد، اما اثری از اپسیلون نبود.
وقتی کمی آرام شدند، اوسگود گفت: «کاش جای مریخ، مشتری ناو فرستاده بود. درست است که توی جنگ خیلی بلاها سرمان آوردند، اما مردم مشتری برخلاف مریخیها حرف شنوی دارند و دستورات را اطاعت میکنند و سر حرفشان هم میمانند!»
بلتر بهاش گفت که چطور بهدنبال توهین نماینده مریخ به نماینده مشتری در شورا، مشتری خودش را کنار کشید.
«ابلهند! ابله و قصاب! تشنه خونند!
اصلا” نمیفهمم چرا این مریخی بیشعور بهلاشه ناو دشمن شلیک کرد!
– لاشه! چه لاشهای؟ بفرمایید و تماشا کنید!» اوسگود بهطرف صفحه پرید: ناو مهاجمین دور زده بود و لکه سفیدش بهطرف لکه سبز پیش میآمد: طرفِ دلتا. موتورهایش ظاهرا” خاموش بودند.
یکیاز صفحه روشن شد.
«قربان!
– بگو
– از ردیابی گزارش میدهد.
– گوش میکنم!
– پرتو تابانی شدید دشمن از نوع 2.
– شنیدم. تمام».
اوسگود دهانش را باز کرد و نتوانست ببندد. بالاخره بعد از چند دقیقه گفت: «زندهاند!»
– بله زندهاند! از مرگ گذشتهاند و هنوز زندهاند!
– اما هیچ دفاعی در برابر مرگ وجود ندارد!
– بله قاعدتا” نباید وجود داشته باشد.
یک صفحه دیگر روشن شد.
قربان!
– بگو!
– از بخش ریاضی گزارش می دهد.
– گوش میکنم؟
– مسیر لاشه ناو مهاجمین درست بهطرف ماست و تا…
– کدام لاشه ابله! مهاجمین زندهاند!»
اوسگود بر روی صندلی افتاد. برای لحظهای چشمها را بست و بعد عرق صورتش را با دستمال کاغذی پاک کرد. آنگاه بلند شد، صاف پشتِ میز فرمان ایستاد، کتش را صاف کرد و با صدایی شمرده گفت: «همه افراد توجه کنند! همه اژدرها بهطرف مهاجمین نشانه گرفته شود! شلیک را روی خودکار بگذارید! همه آماده تخلیه ناو شوند. دلتا بهطور خودکار بهطرف دشمن شلیک خواهد کرد. همه ناوچههای نجات آماده باشند! از محل دور شوید تا نتیجه تصادف دلتا و ناو مهاجمین معلوم شود. حداکثر مقدار ممکن مومنتومین را بخورید و با حداکثر سرعت از محل دور شوید تمام!»
بهطرف بلتر برگشت و گفت: «جناب عضو شورا، حرف نزنید، و گوش کنید و خوب هم گوش کنید. آنچه دلخواه من است، ماندن است و جنگیدن، اما آنچه ناگزیر از انجام آنم، تخلیه ناو است. پس حالا لطف کنید و بروید آن پیرمرد صلحجو را بردارید و سوار ناوچه نجات مخصوص خودتان بشوید. من باید تا همه ناو را تخلیه نکردهاند، همینجا منتظر بمانم.»
وقتی بلتر وارد اتاق هرفرد شد، پیرمرد سر بلند کرد و پرسید: «چه خبر شده؟
– داریم ناو را تخلیه میکنیم.
– اینرا فهمیدم. اما چرا؟
– مهاجمین دارند بهما حمله میکنند.
– پس …. پس زندهاند؟
– بله.
شما بروید. من همینجا میمانم.
– چرا؟
پیرمرد خیلیآرام بهنظر میرسید.
«از آنجا بروم جواب مردم را چه بدهم؟ میدانید وقتی همه بفهمند مرگ هم چاره دارد، چه بلایی سر دنیا و همه اندیشههای صلحخواهی خواهد آمد؟ حتی اگر مهاجمین هزار یا صدهزار ناو هم سراغمان بفرستند، ما باز در فاصله جنگ با آنها، با خودمان خواهیم جنگید!»
بلتر به آرامی گفت: «هرفرد، نکند هوس کردهاید باز هم با هم یکبحث خصوصی داشته باشیم؟ مثل آنروز …»
هرفرد لبخند زد: «نه دوست من، بحث بیفایده است و من در هر حال اینبار تسلیم نخواهم شد. فکر میکنم تنها کاری که باز از دستم ساخته است این است که حداقل شهید راه صلح بشوم.»
ادامه دارد
این نوشتهها را هم بخوانید
تو رو خدا دیگه دفعه بعد کل بقیه داستان رو بزارین، دارم از کنجکاوی دیوونه می شم.
خیلی ممنون