بار دیگر، تبریز: شهری که دوست می‌دارم

فرانک مجیدی: دارد فریاد می‌زند و مطمئنم کسی تا به‌حال این تُن صدای‌ش را نشنیده. تمامِ آن افرادی که ستایشش می‌کنند. یک روز، من هم در آن دسته بودم. ستایش‌گر محضِ او.

«من از شما فقط «چَشم» می‌خوام. من استاد راهنمای شمام. اگه اشتباه هم بکنم باید فقط بهم بگید چشم! ببینید، فقط یه عدد برای چسبندگی، یه عدد برای هدایت گزارش می‌دید و دفاع می‌کنید. فهمیدی؟! حالا می‌خوام اون «چشم» رو بشنوم.»

از فرط خشم ابروی چپم شروع می‌کند به بالا پریدن. دیگر تمام شده. مسلّم است و این را می‌دانم. نمایش تمام شده. من دیگر این‌جا نخواهم ماند. یاد زمستان 86 افتادم. یاد زلزله‌ای که یک شب آمد و پس‌لرزه‌اش چند روزی گریبان شهر را رها نمی‌کرد. چرا یاد آن ماجرا افتادم؟ شاید چون در سرمای محوطه‌ی برف‌گرفته‌ی خوابگاه خود را از فرط سرما منقبض کرده‌بودم و به دوستانم می‌گفتم: «تموم شد، باید تموم بشه!» حالا که تمام است، پرده‌ی آخر را من بازی می‌کنم. در چشم‌های منتظرِ «چَشم»ش نگاه می‌کنم: «نه! نه آقای دکتر!» لحظه‌ای سکوت. خوبم. راحتم. من به عقیده‌ام پشت نکردم. همین تعطیلات نوروز بود که از فیلم «نَه» نوشتم. یادم هست روزی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن، به خودم قول دادم در زندگی مجازی با صداقت تمام از عقایدم بنویسم و در زندگی حقیقی، از نوشته‌هایم عدول نکنم. حالا چطور می‌توانستم خودم را زیر پا بگذارم و به کسی که 9 ماه تمام دیکتاتوری‌ش را تحمل کردم، «چَشم» بگویم. نه! دیگر نوبت من است. تغییر را باید خودم بسازم.

سکوت شکسته و من از اتاق «آقای پروفسور» بیرون آمده‌ام. چیزی حدود 40 دقیقه ناسزا و توهین که با فریاد به من و همکارانم اعلام می‌کند و قهر خشمگینانه. همکارانم می‌گویند عذرخواهی کنم. آن‌ها هم می‌دانند تمام شده. در تمام این سال‌ها، هیچ‌کس تا این‌جایی که من رفتم، پیش نرفت. بالاخره نرم و رام شدند. بالاخره «چشم» گفتند، همان‌جوری که آقای پروفسور دوست دارد. من وصله‌ی ناجور آزمایشگاهش بودم، استخوان در گلو، خار در چشم. به دوستانم گفتم: «دیگه بسه. حالا که به این‌جا رسیده، دیگه هیچی بهش نمی‌دم. نه چشم، نه رضایت اجباری و نه عذرخواهی! هیچی!» سه‌شنبه 20 فروردین بود. آقای پروفسور چهارشنبه هم نیامد. همان‌روز بود که به استادراهنمای اولم تلفن کرده، گریه کرده –همیشه قدرت بازیگری‌اش را تحسین می‌کنم- و گفته دیگر نمی‌تواند مرا در آزمایشگاهش تحمل کند. «اونو ببر آزمایشگاه خودت.»

تنها چیزهایی که من را غمگین می‌کند را تا شنبه تحمل می‌کنم. نگرانی خانواده‌ام، جدایی از دوستانم در آزمایشگاه و ترس از رفتن به آزمایشگاه جدید. در دانشکده‌ی ما تعویض آمایشگاه دانشجوی ارشد، موجب سرافرازی‌ش نیست. همه می‌دانند که از اختلاف با استاد سرچشمه می‌گیرد و خب، همیشه حق با همکار محترم، جناب استاد، است، تازه آن همکار محترم هم آقای پروفسور باشد. من اما، از نام و ننگ ماجرا بریده‌ام. خیلی خسته‌‌تر و بریده‌ترم. نمی‌توانم ادامه دهم. همان پنجشنبه است که بعد از سال‌ها، ترانه‌ی «سفر» فرهاد را می‌شنوم. مطمئنم که تا انتهایش می‌روم. شنبه. از ساعت 8 دانشکده‌ام. همانی می‌شود که انتظار داشتم. استادراهنمای اولم بعد از نیم ساعتی که درباره‌ی کار و پروپوزال شکست‌خورده‌ام می‌پرسد، می‌گوید «فکر می‌کنم به صلاحه که کارو تو آزمایشگاه من ادامه بدید.» به من می‌گوید وسایلم را ا «آزِ سابق» جمع کنم و برگردم. همه‌چیز به گذشته پیوست. هرچند، زخم‌های خشم و تأثیراتش هنوز تازه است. جلوی گریه‌ام را هنگام خداحافظی با دوستانم می‌گیرم. آن‌ها هرگز «دوستان سابق» من نشدند. تنها خوشی آن 9 ماه، بودن با آن‌ها است.

1-22-2014 10-19-52 AM

پروپوزال من جواب نمی دهد. بارها تکرار. بارها تست. هیچ. چیزی نیست. قرار است «چسب رسانا» بسازم اما، نه چسب است و نه رسانا. 9 ماه می‌گذرد و باز هیچ. جوابی در کار نیست. چند ماهی است که در خودم هستم. گوشه گیر و افسرده. همه‌ی این‌ها بخاطر آن است که همان دفعه‌ی اول، آن «نه» را نگفتم و گز نکرده، بریدم. پروپوزالم را خیلی زود تحویل گروه دادم تا تصویب شود. حتی یک آنالیز هم انجام نداد‌ه‌بودم. همان‌جوری که «آقای پروفسور» اصرار پشت اصرار کرد و من مخالفتی نکردم. حالا «آقای پروفسور» پا پس کشیده. من مانده‌ام و یک کار محکوم به شکست. این ماجرا و خیلی از مباحث دیگر، طاقتم را طاق کرده. منتظر یک فرصت برای خلاصی‌م. فرصت 20 فروردین. 24 فروردین، اولین روز کاری‌م در آزمایشگاه تازه بود. قرار شد به روشی دیگر واکنش مورد نظر را بگذارم. یک هفته بعد، دو نمونه برای آنالیز آماده کرده‌بودم. اگر جواب ندهد، پروپوزالم عوض می‌شود.

این مسیر چرا تمام نمی‌شود؟! باید زودتر برسم. سمت اتاق دکتر می‌روم. درش بسته است. به آزمایشگاه جدیدم برمی‌گردم. استادم آن‌جاست. بچه‌ها هم هستند. دور هم نشسته‌اند. صحنه‌ای که هرگز در آزمایشگاه سابقم ندیده‌بودم.
-«چه خبر خانم مجیدی؟! خوش‌خبری دیگه؟»
+ «آقای دکتر…» جلوی همکاران تازه‌ام که با هم در تمام این سال‌ها فقط یک سلام و علیک گذرا داشتیم، خجالت می‌کشم. نمی‌خواهم بفهمند چه گرهی در گلویم است. چیزی به وزن 9 ماه تحقیر و خاطرات بد. باید متین باشم.
+… بله. بالاخره جواب گرفتیم!
این آغاز کلی آزمایشات دیگر شد. آزمایشاتی که اغلبشان جواب داد و در بخشی از کار، جواب‌ها چنان درخشان بود که انتظارش را نداشتیم. همه‌چیز، واقعاً تمام شده‌بود. خوب تمام شده‌بود.


«من از جهنم رد شدم آقای دکتر. هرجای دیگه‌ای برام بهشته.» روز معلم است و من به دیدن یکی از استادانم رفته‌ام که من و همکلاسی‌های دوره‌ی کارشناسی‌م به او بسیار مدیونیم. اگر ما را بچه‌های «انجمن شعرای مُرده» در نظر بگیرید، او خودِ «آقای کیتینگ» ماست! استادم در درس شیمی‌معدنی. این را در جواب پرسشش مبنی بر حال و اوضاعم در آزمایشگاه تازه گفتم. گفتم اگر کمک او و استاد مشاورم نبود، من آن ماه‌های بد را دوام نمی‌آوردم. بارها تا مرز انصراف از تحصیل رفتم و آن دو، جلویم را گرفتند. فقط روزهای بعد بود که ثابت کرد آزمایشگاه تازه «هرجای دیگه» نبود که می‌توانست بهشت باشد. برای من، «خودِ بهشت» شد، هست و خواهدبود.

1-22-2014 10-20-31 AM


دارم به این فکر می‌کنم که 8 سال است در تبریز زندگی می‌کنم. درست در برهه‌ای که زندگی واقعی هرکسی شکل می‌گیرد. آن‌جا که خودت باید مستقیماً با زندگی و اجتماع روبرو شوی. به تک‌تک روزهایم در این شهر فکر می‌کنم. می‌گویند و می‌دانم که حافظه‌ی تصویری فوق‌العاده‌ای دارم. تمام این 8 سال را با تفکیک روزها و جزئیات به یاد دارم. روز اول دانشکده که کلاس 104 را پیدا نمی‌کردم، روزی که مادر دوست هم‌شهری و هم‌اتاقی‌م در بازگشت به شهرمان تصادف کرد و درگذشت، روز اولین برف، روز اولین میان‌ترم، روز اول کلاس ترسناک شیمی تجزیه 1، تمام روزهای فوق‌العاده‌ی معدنی 1 و 2، روزهای زمستان سردی که دانشگاه یک هفته تعطیل شد، روز لیگ برتری شدن تراکتورسازی که افتاد به بحبوحه‌ی شب‌هایی که مردم در خیابان‌ها در ماشین‌هایشان بوق می‌زدند و به هم V شیرین پیروزی نشان می‌دادند، روزهایی که غبار نانشستنیِ غم آمد، روزهای کنکور ارشد که از پنجره‌ی اتاق پذیرایی خانه‌ام دانشکده را تماشا می‌کردم، کنکور، ناامیدی، آمدن نتایج اولیه، قبولی، روزهای کلاس‌های ارشد، روز اول آزمایشگاه، روزهای زلزله‌ی تلخ آذربایجان، روزهای خبر مرگ، روزهای پس‌لرزه‌های ترسناک، روزهای شاهد تَزَک‌های تهدیدکننده‌ی روی دیوارهای دانشکده بودن، روزهای خردادِ سرانجام شاد، روزهای روبان‌های بنفش و باز بوق ماشین‌ها، روز تماشای بازی ایران- کره‌جنوبی در آزمایشگاه و از طریق اینترنت و آن فریاد «گلللللللللللللللللل» من که همکارم را ترساند، روزی که حتم داشتم برای «پل آبرسان» خاطره می‌شود و کمتر این‌همه جوان شاد و رقصان را بر خود خواهد دید، روزهای مهر و ورودی‌های معصوم و گیج‌شده در راهروهای پیچیده، روزهای خنده‌ها و شوخی‌های تمام‌نشدنی آزمایشگاه، روزهای دفاع دوستان و بالاخره، امروز… دفاع من از مدرک کارشناسی‌ارشد در رشته‌ی شیمی‌آلی.

من 8 سال خارق‌العاده را در تبریز گذراندم و هنوز ساکنش هستم. بهترین سال‌های عمرم را با تمام اشک‌ها، لبخندها و درْ جان رفته‌ترین دوستانی که می‌توان یافت. به کارشناسی ارشد رسیدن و به پایان بردنش، مدیون انسان‌های فوق‌العاده‌ای است که تا روزی که نفس می‌کشم، قلبم لبریز از عشق و سپاس به آنان است و می‌خواهم در این‌جا از آن‌ها نام ببرم.

راهی دانشگاه شدنم را، مدیون سه دبیر عزیز روزهای دبیرستان هستم، آقایان «نادر تنهاپور» در درس فیزیک، «مسعود صیاد» در درس ریاضی و «اورنگ باقی» برای شیمی. تمام روزهای خوب کارشناسی‌م، بزرگ شدن‌م، نگاه تازه‌ام به جهان اطراف‌م را مدیون استاد فرزانه‌ام، آقای دکتر «بهروز شعبانی» هستم. بدون یاری او و استاد مشاور خوبم، دکتر «رضا تیموری‌مفرد» هرگز متصور رسیدن امروز نبودم. از استاد راهنمایم دکتر «ناصر ارسلانی» که با مهر در آزمایشگاهم را رو به من گشود و به مدد لطف او، کارم پاسخ لازم را گرفت، ممنونم. هر آن‌چه که از کار علمی و عملی در آزمایشگاه می‌دانم، به‌خاطر لطف دو همکار بسیار نازنین است؛ اول، خانم دکتر«هما غیبی» که دوست عزیز و نازنینم است و آقای دکتر «امیرمحمد گوگانیان» که برادری مهربان و همکاری فوق‌العاده بوده و هست. دوستان نازنینم در آزمایشگاه سابقم که نقاط درخشان آن روزهای تاریک بودند، خانم‌ها دکتر «هما غیبی»، «رقیه علیزاده»، «مرضیه فتحی»، «لیلا شادی»، «مرجان قربانی» و خانم «الهام مدنی». دوستان و همکاران بی‌نظیرم که همواره از بودن در کنارشان به خود خواهم بالید؛ آقای دکتر «امیرمحمد گوگانیان» و آقای «حمید بخش‌پور» و خانم‌ها «فروغ نصوحی‌پور»، «گلشن سامع»، «نینا راوندی»، «سمانه فریمند» و «مهسا صفوی» و دوست نازنینمان «هاله نقی‌زاده». تمام این نام‌ها سبب می‌شود سپاسگزار لطف خداوند باشم که آن‌چنان دوستم داشته که مرا لایق آشنایی و همکاری با آنان کرده‌است.

1-22-2014 10-21-00 AM

8 سال زندگی در تبریز… عدد قابل توجهی است و خاطرات و تجربیات‌ش، قابل توجه‌تر. من در کارشناسی‌ارشد، آن رشته‌ای را که واقعاً دوست داشتم، انتخاب نکردم. اما اگر یک روز باز حق انتخاب به من داده‌شود، برای داشتن این آدم‌های فوق‌العاده در زندگی‌م، باز همین راه انتخاب را خواهم کرد، حتی اگر آن 9 ماه جهنمی در کار باشد. حتی اگر یک‌بار دیگر، بیش‌تر به عقب برگردم، باز همین‌جا خواهم ماند. این انتخاب من است. یک بار دیگر، تبریز. این‌جا شهری است که دوست می‌دارمش.

پ‌ن 1: این نوشته را تقدیم می‌کنم به تک‌تک عزیزانم که نامشان در متن برده‌شد و می‌ارزد که تا پایان عمر، به احترامشان تمام‌قد بایستم.

پ‌ن 2: عنوان و مؤخره، وام‌دار «بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم» اثر شادروان «نادر ابراهیمی» است.

36 دیدگاه

  1. حکایت غریبی است دانشجویی، مخصوصا اگر شامل دوره پژوهشی و پروپزال و انجام پروژه و دفاع و… باشد. انگار بیشتر از آنکه غریب باشد، قریب است. همه ما به نوعی تجربه‌اش کرده‌ایم. یادم است وقتی وارد دوره دکتری شدم، در کلاس روش تحقیق استاد نازنینم که الان استاد راهنمای خودم شده رو به همه کرد و گفت: پژوهش آسان نیست. روزهایی رو می‌بینم که همه‌یتان گریه خواهید کرد. انگار تو غاری تاریک باشید و بخواهید بیرون برید. مدام به دیواره‌های غار برخورد می‌کنید. لحظاتی خواهد بود که ناامید خواهید شد. متنفر از موضوع تز و پایان‌نامه. به زمین و زمان فحش خواهید داد. اما کورسوهایی خواهید یافت و سرانجام از آن غار بیرون خواهید رفت.

    تبریز برایم همیشه شهر رویاها بوده و هست. با اینکه امروزه بیشتر از اینکه تبریز را بشناسم، اصفهان رو می‌شناسم اما هنوز برایم تبریز، تبریز است.

  2. من هم دانشجوی تبریز بودم. دانشگاه تبریز نبودم ولی این خیابون تو عکس خیلی برام آشناس ، تصاویر بهاری و زمستانی و پاییزی و تابستانیشم تو ذهنم هست . برای من هم تبریز شهریه که دوست می داشتم.

  3. منم تبریز ۵ ساله فیزیک خوندم. همیشه سالن مطالعه شیمی بودم با کلی خاطرات حک شده بر تنه میزها. اما دانشکده فیزیک تبریز برای من اصلن جالب نبود. تمامی آرزوهای دبیرستان که زیر عقده‌های سنگین یه عده له و لورده شد. تنها دل خوشی من از تبریز دوستانی بود که داشتم. در سیبری هم مجبور به بیگاری باشی باز هستن افرادی که بهشان اعتماد کنی. خیلی از هم ورودی‌ها اوضاع را که دیدن به دانشگاه‌های دیگه رفتن. تک و توکی هم از موقعیت خانواده هیئت علمی خود استفاده کرده و انتقالی گرفتند. یه عده هم با خرج پول شبانه دیگر دانشگاه‌ها رو خوندن. من و یه عده از دوستان ماندیم در معرکه. الان یکی در بیرمنگهام. یکی در استانبول و چنتای دیگه در شریف و شهیدبهشتی و اما من باز در نقطه‌ای دور و تنها. شاید من هم سال بعد رهسپار باشم. اما ساینس مرسی که همواره برای من اوپن سورس ماند.

  4. ممنون از متن زیباتون خیلی خوب بود
    من خودم اهل تبریز هستم و خوشحالم از اینکه دوستان خاطره خوشی از این شهر دارند
    با اینکه متاسفانه امکان زندگی و لمس زیبایی های شهرهای دیگه رو نداشتم ولی اینو مطمئن هستم که تبریز شهر واقعا خاصی هست

  5. دانشجوی تبریز نبودم؛ اما این نوشته منو یاد دوران دانشجویی خودم تو مازندران زیبا انداخت؛ خیلی قشنگ و دلچسب نوشتی.

  6. واقعا اینقدر این متنت دلی بود که به نظرم هر کسی که یه روز تو یه شهری دانشجو بوده دلش گرفت مخصوصا اون خیابون برفی بی رهگذر و اون تاریکی
    واسه هممون آشناست
    مرسی فرانک از متنت مرسی از عکسی که گذاشتی عزیزم
    دلم تنگ شد واسه روزهای جوونی و بی خیالی و …

  7. خیلی وقت بود تو یک پزشک از این نوع پستا نخونده بودم ، و خیلی لذت بردم ، راستی مجبور شدم پست فرهاد رو هم بخونم که اونم عالی بود

  8. حس نوستالوژیک و عکس هایی که بود باعث شد منم یه مرور ۸ ساله بکنم. منم مثل شما ۸ سال پیش اومدم تبریز و زلزله ۸۶ میزبان ما بود :دی

    تو اون دانشگاه زندگی کردن بسیار خاص هست که فقط غیر بومی ها درکش می کنند. امیدوارم در ادامه موفق باشید…

  9. 8 سال پیش از تبریز رفتم،بعد از 8 سال زندگی در این شهر،دروغ چرا؟ تبریز رو دوست نداشتم در تمام اون سالها بخاطر سختی هایی که در دانشکده ای اندکی آنورتر از دانشکده شیمی برمن تحمیل کرد. اما تبریز رو دوست داشتم بخاطر دوستانم،بخاطر رنگی ترین و البته

  10. دانشجویی در هر رده ایی خیلی عجیب و دلتنگ کننده است
    چه لیسانس چه فوق لیسانس چه …
    خلاصه همیشه دیوار دانشجو کوتا است و همیشه دانشجو به همراه سختی تحصیل و البته غربت شهر غریب با هزاران داستان نهفته دست به گریبان و در حال مبارزه است

  11. همشو خوندم .. معمولا از این کارا نمیکنم :) واقعا متن جالبی بود
    راستی خواهرم ارشد شیمی معدنی تو دانشگاه آزاد امیدیه میخونه و دارم برای دفاعش پاورپوینت درست میکنم.. :| پنشنبه دفاع داره منم میخام برم

  12. هی!!! یادش بخیر! این خیابونا منو برد به دانشکده. منم تبریز خوندم، کمی پایین تر از دانشکده ی شما. دانشکده
    داروسازی. حالا که سربازم قدر دوران دانشجویی رو می دونم. یادش بخیر او روزهای پاییزی که تا ساعت شش کلاس فارماکوگنوزی عملی داشیتیم. این خیابونا برای من خیلی نوستالژیک هست. من خیلی. دانشکده شما اومدم مخصوصا کتابخونتون. حتی برای تصفیه هم باید امضای دانشکده ی شنا رو می گرفتیم.
    خلاصه اینکه همه،چیز می گذ،ه. این نیز همچنین! همیشه موفق باشید. راسی اگه یه بار دیگه راهتون خورد به آبرسان از طرف من هم یه شیرینی از تشریفات بخورید!

  13. منم مدیون آقایون صیاد و تنهاپور هستم، خیلی زیاد! این معلمای خیلی خوب “شهرمون”،

    راستی چرا اسم “شهرمون” رو نمیارید؟

  14. خیلی عالی بود .. من خودم اهل تبریزم و شنیدن چنین مطالبی خیلی برام دلچسب و ارزشمنده
    خواهرم تو دانشگاه شیمی تبریز ، محض خونده و توی دانشگاه خوارزمی برای ارشد ، شیمی تجزیه ..
    کم تر وب سایتی هست که مطالبش منو همیشه شگفت زده میکنه و اینبار هم مطلبی که نوشته بودین در خصوص تبریز .. چه شما و چه دکتر ارجمند …
    من عضو یه کمپین هستم با شعار اینکه ” من به سهم خود تبریز را جای بهتری برای زیستن خواهم کرد ” اگر برای شما هم این موضوع جالب بود ، برای من افتخاری است که مطالب بیشتری دراینخصوص برای شما هم ارسال کنم
    پاینده باشید و سرفراز

  15. من هم یک خاطره‌ی مرتبط با زندگی شما دارم(:
    بسیاربر خلاف انتظارم، تهران قبول نشدم. تبریز، اقتصاد بازرگانی، ۱۳۹۰ شمسی.
    همین که فهمیدم تبریز است، یاد شما افتادم که فهمیده بودم در تبریز شیمی می‌خوانید. همان توی اتوبوس ارومیه به تبریز، به دانشجوی کناریم گفتم که دید همچنین فردی(شما/فرانک مجیدی) جزو برنامه‌ هایم است. هنوز به نیم‌طبقه‌های دانشکده خودمان عادت نکرده بودم که وارد بحبحوی راهرو‌های دراز و پله‌های دانشکده بزرگ شیمی شدم. به برنامه‌ها نگاه کردم، انگار که برای ترم قبل بودند و به درد نخوردند. یادم هست برای این که مطمئن شوم رفتم از آموزش پرسیدم که همچنین آدمی این‌جا هست؟ یک خانومی بود، اندکی مقاومت کرد و من توضیح دادم که شما یک شخصیت وبلاگی معروف هستید!(حداقل برای من که بودید) و گفت که بلی.
    رفتم و یکی از اساتیدتان (نسبتا پیر بود، موهایی نه کاملا سفید و شاید کمی لاغر/ تا آنجا که یادم مانده) را پیدا کردم و اجازه گرفتم که بیایم و به عنوان مهمان در کلاس بنشینم. شنیده بودم که می‌شود به عنوان مهمان نشست، خب ترم اولی بودم و چیز زیادی نمی‌دانستم! حتی پرسیدم که می‌شود وسط کلاس بیرون بروم؟ قیافه‌اش به صورت جالبی متعجب بود:دی
    همان روز بود یا یک روز دیگر، در ورودی دانشکده‌تان ایستاده بودم که از دور دیدمتان. دقیق یادم نیست، شاید یک بارانی(؟) پوشیده بودید. ولی چیزی که به روشنی همین لحظه یادم هست، چتری بود که در دست داشتید. قشنگ حس یک فرد با شخصیت و جدی و شیک را به من القا کرد!
    همین، بعدها دیگر نیامدم. برای من جالبی‌اش همان‌جا تمام شد. چند روز پیش هم که فهمیدم سه‌شنبه دفاعیه‌تان هست، برنامه گذاشتم که بیایم. ولی خب همان روز قرار شد یکی از دوستان عزیز بیاید ارومیه.
    بلی، این را نوشتم چون فکر کردم برایتان جالب است، شاید هم که آن خانوم آموزشی بهتان گفته بود که یک پسر خوش‌تیپ باهوش (: آمده بود پیگیرتان بود. گفتم که بگویم که ذهنتان دارای حفره‌های تاریخی نباشد(:

  16. خوش باد بر شما این روزهای تان… به نوبه ی خود از “یک پزشک” ممنون ام که نویسندگانش به روش های گوناگون آن را گرامی می دارند… در آرشیوی گوشی موبایل گشتم تا قسمت کوتاهی از کتابِ آقای نادر ابراهیمی را در کامنت نقل کنم… قسمتی از کتاب را که دوست می دارم و… شنیده ام که چندین نسل در چند دهه ی گذشته این کتاب را بسیار دوست داشته و دارند… اما برخوردم به سخنی از شیخ ابوالحسن خرقانی، و چون در ستایش از سال هایی از زندگی تان که متأثر از دوستان خوب و استادان والامقام تان بوده؛ یادداشت را نوشته اید، آن عبارت را زیبنده دیدم تا برای شما و
    خوانندگان همراه و وفادار “یک پزشک” بازگو نمایم:
    آدمی باشد که قیمت او یک لقمه بود*، آدمی باشد که قیمت او یک دنیا بود و آدمی باشد قیمت او هر دو جهان باشد؛ زیرا مردمان را به همت قیمت کنند، نه به هیأت و صورت.
    *) به ضم ب، به فتح واو

  17. سلام

    جالب بود. با اینکه خودم الان استادم ولی رفتم به دوران دکتری.
    اونم زمانی که جواب نمی گرفتم و استادم منو تحقیر کرد.
    هرچند من یک ماهی کنار کشیدم ولی بازم فقط به خاطر خانواده ام ادامه دادم. البته استادم هم فهمید که کارش زشت بوده و بعدا یه جورایی خواست جبران کنه که خوب دلی که شکست دیگه شکسته …

    جرات خیلی خوبه بهتون تبریک میگم و اینکه حرف دلتون را بهش زدید.

    انشا… در بقیه مراحل هم باهمین جرات پیش برید.

    ممنون از سهیم کردنمون در این خاطرات

  18. سلام
    متن بسیار زیبا بود
    ام تبریز،تبریز…
    من هم مثل شما و خیلی از کسان دیگری که کامنت گذاشته بودن
    چند سالی مهمان تبریز بودم
    از جای جای این شهر خاطره دارم
    لحظات شیرین و بسیار فراوان تر تلخی ها که کشیدم و زشتی ها که دیدم
    اما گذشت الان 4 سال از اون دوران گذشته و من هنوز جرات ورود دوباره به تبریزو پیدا نکردم
    فقط دلم برای بسیاری از دوستان نازنین آذریم تنگ شده
    و اگه روزی باز هم گذرم به اونجا افتاد فقط برای دیدار اون عزیزان خواهد بود
    شاد باشید

  19. سلام…
    متن زیبایی بود. بهتره بگم حس زیباتری داشت.
    ذات زیبا نوشتن دلیل بر زیبا بودن حس نیست، لذا در این متن من حسی رو درک کردم که باید قدردانش بود.
    اهل تبریزم.
    همیشه از این می ترسم که دوستانی که در شهرهای دیگر دارم در تبریز آنقدر که باید بهشون خوش نگذشته باشه؛ ترس از این موضوع کار رو بدتر هم می کنه…
    بگذریم!
    من با این متن شما یاد تمام دوستانم در اصفهان، تهران، کرمانشاه، مشهد و… افتادم.
    چه زیباست با هم بودن.
    ممنونم.

  20. سلام
    منم به عنوان یه تبریزی خوشحالم که شهرمان میزبان چنین انسان وارسته ای بوده است. من که بطور اتفاقی در تویتر پیدایتان کردم و توییتهایتان را دنبال می کنم, از نوشته هایتان همیشه انرژی مثبت گرفته ام. برایتان آرزوی موفقیت و شادکامی دارم. پیروز باشید.

  21. خانم مجیدی خسته نباشید…واقعاٌ لذت بردم از متنتون…خیلی خوب نوشته بودین…من هم به داشتن دوستی مثل شما افتخار می کنم…امیدوارم دراین مدت کوتاهی که در آزمایشگاه ما بودین خوش گذشته باشه…ازخدا می خوام که به همه دوستام توفیق موفقیت در زندگیشون رو بده…و روزی برسه که همشون رو در بالا بالاها ببینم وبهشون افتخار کنم.

  22. من هم دوران کارشناسی دانشگاه تبریز بودم. منو یاد سخت گیری ها استادا دانشگاه تبریز انداختین.واس همین سخت گیری های الکی ارشد رو تبریز انتخاب نکردم. ولی کلی خاطرات خوب وبد دارم اونجا دلم هم تنگ شده برا دانشگاه.منو یاد سالن شیشه ای دانشکده شیمی و دکتر نمازی دکتر گلابی انداخت نوشته تون.بسیار عالی بود با آرزوی موفقیت برای شما

  23. خانم مجیدی عزیز سلام
    تبریک میگم هم به خاطر موفقیت تحصیلی و هم قلم زیباتون که همیشه مجذوبم می کنه! چه وقتی که از غلیان حستون قلم به دست می گیرین و چه موقعی که از سینما و کتاب می نویسین.
    من از مشتریان پروپا قرص سایتتون هستم. تا امروز که فهمیدم شیمی خوندین فکر نمی کردم یک شیمیست قلم به این سادگی و زیبایی داشته باشه.
    اما نوشته تون در مورد تبریز شهر خاطرات تلخ و شیرین شهر نوستالژی ها، من هم دلم پر است از این حرفها. برخورد استاداتون و جو دانشکده رو قشنگ توصیف کردین. کاملا ملموس بود. ممنون.
    ضمنا من تبریزی هستم و تو همین دانشگاه کار می کنم. امیدوارم روزی از نزدیک شما رو ببینم.

  24. تبریز ! من شاید یکی إز عجیب ترین دانشجوهای أین دانشگاه بودم که داستان مفصلی داره ! فقط همیشه تودلم واسه دکتر کامبیز کوهستانی استاد دانشکده عمران هر جا که هست ارزوی آرامش و موفقیت می کنم

    1. سلام آقا مسعود خیلی کنجکاو شدم دانشجوی عجیب چه طور میتونه عجیب باشه و در ضمن علت تقدیرتون از استاد کوهستانی رو میشه بگین ممنون میشم اگه مایل به تعریف کردن باشین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]