مجله یک پزشک : تاریخ – اغراق، دروغ یا حقیقت

تاریخ چیز جالبیست و حتما متوجه شدهاید که بسیاری آن را مهم از نظر عبرت گرفتن میدانند. چه بسا که هزاران کتاب، فیلم و محتوا برای “تاریخ” ساخته شدهاند تا آن حقیقتی که فکر میکردند یا میکنند رخ داده را برای دیگری نقل کنند. با همه اینها، این موضوع هم جزو جالبهاییست که جا دارد کمی در مورد آن صحبت کنیم. فیلم لیست شیندلر و مونیخ دو اثر از کارگردانی نام آشنا هستند که برای بسیاری، یک اغراق و سیاه نمایی محسوب میشوند و برای عدهای همچون داوران اسکار در آن زمان، یک شاهکار. سریال True Detective هم که نیازی به توضیح ندارد. درکل امروز کمی سرگرمی وار به تاریخ میپردازیم، چرا که جز سرگرم کردن، سود دیگری ندارد.
دوربین
فیلم سینمایی اول
عنوان : Schindler’s List
سال انتشار : ۱۹۹۳
کارگردان : Steven Spielberg
بازیگران : Liam Neeson – Ben Kingsley – Caroline Goodall
محصول کشور : ایالات متحده
امتیاز : ۸.۹
مناسب برای افراد : بالای ۱۷ سال (پیشنهاد من ۱۹ سال است)
فیلم سینمایی دوم
عنوان : Munich
سال انتشار : ۲۰۰۵
کارگردان : Steven Spielberg
بازیگران :Eric Bana
محصول کشور : ایالات متحده
امتیاز : ۷.۶
مناسب برای افراد : بالای ۱۷ سال
امکان لو رفتن داستان
اغراق؟ جنایت!
قبل از پرداختن به نقد باید به یک نکته اشاره کنم. نظرات مختلف را که میخواندم، بسیاری از فیلم لیست شیندلر، به عنوان یک شاهکار و روایتی از حقیقت یاد میکردند. از طرفی برخی با اینکه میانهرو تر بودند، از اغراقهای اسپیلبرگ زیاد گفته بودند. دسته سومی هم بودند که به شدت براو تاخته بودند و با اشاره به ایدئولوژی و باورهای این کارگردان، فیلم را یک سیاه نمایی میدانستند.
به شخص قبول دارم که این فیلم اغراق و زیاده روی، کم نداشت. اما باید بگویم که من و شماهم اگر روزی خواستیم فیلمی در مورد ملیت و اعتقادات شخصیتان بسازیم، بیبروبرگرد، کمتر از این کارگردان اغراق نمیکنیم. این یک حقیقت است و هرکاری که کنیم، خلاف چنین چیزی رخ نخواهد داد و شخصا کشور و کارگردانی را در یاد ندارم که سعی بر مظلوم نشان دادن تابعیاتش نکرده باشد.
اما بحث اصلی من به هیچ وجه اغراق و اینها نیست، بلکه اینجاست که بیشتر ما چنان فکر میکنیم درست میگوییم که فیلمی میبینیم، سپس با معیارهای فکری خودمان آن را ارزیابی میکنیم، آن هم فیلمهایی چنینی. برای من واقعا مهم نیست که حوادثی همچون هولوکاست رخ داده باشند یا نه، بلکه تنها چیزی که میدانم و اغراقی در موردش صورت نگرفته، این است که در تاریخی دنیا وارد جنگی شد و اگر فرض کنیم یک انسان، حال یک کودک توسط شخصی دیگر کشته شده باشد، جنایت صورت گرفته و واقعا چه فرقی میکند که چگونه کشته شده؟ چه اهمیتی دارد این کودک از چه قوم و نژاد و ایدئولوژیای بوده؟
سخت برایم دردناک است که انسانها، برای سرگرم شدن و پر کردن پوچی زمانشان، به دنبال خوبها و بدها در جنایات میگردند و به خودشان حق میدهند که باور نژادپرستی و برتری قومی را برای انسانی “برتر” و برای دیگری “ارزش مردن را داشت” ترویج دهند. اگر تاریخ عبرتی داشته باشد، این است که این تفکر تا زمانی که انسان وجود داشته باشد، تکرار و تکرار خواهد شد و فکر نمیکنم پوچتر از تکرار، چیز دیگری باشد.
امیدوارم که بعد از تماشای این دو فیلم، واقعا کاری به اغراق و قوم مظلوم و چنین مواردی نداشته باشید. (….) چرا که تکرار و تکرار خواهد شد و زمانی که به سن پیری برسیم و کمی به گذشته نگاه کنیم، میبینیم که هفتاد، هشتاد سال از عمرمان به چیزی گذشت که خوب میدانستیم ثمرهای نخواهد داشت. روزی هیتلر دم از مظلومیت میزد امروز مخالفان او و ما چیزی جز انتقام و جابه جا شدن مظلومها که همان تکرار باشد ندیدهایم.
اسکار شیندلر
آنطور که در ویکیپدیا آمده، متولد ۲۸ آوریل ۱۹۰۸ در آلمان است. و اسپیلبرگ در فیلم، روایتی از خود اسکار شیندلر با بازیگری نیسون را به نمایش در میآورد. احتمالا لیام نیسون را این روزها با Taken بشناسید، فیلمی که حداقل برای من چنان جالب نیست. اما به حق در فیلم لیست شیندلر، به زیبایی بازی کرده بود. نمایش حالات و عواطف و از طرفی تلاش برای نشان دادن اینکه به یهودیها (درفیلم) به چشم یک برده نگاه میکند، تا جان آنهارا نجات دهد، بازی زیبایی از این بازیگر به ارمغان آورد.
از طرفی، نیسون شخصیتی را بروز میداد که ما احساس میکردیم او بیشتر تمایل به پول و زنان دارد و آنچنان هم آدم خوبی نیست که البته در طول فیلم و ادامه، این شخصیت رفته رفته تغییر پیدا کرد و در آخر دیدیم که چقدر از اعمال خودش ناراضی بود. (که شخصا پایان فیلم را بسیار اغراق شده دیدم)
نکته بارز فیلم برای من، نمایش کشتار آسان برای فرماندهان نازی بود. البته در نقد کاری به واقعیت ندارم و فقط به فیلم میپردازم چرا که تاریخ و فیلم هرکدام باید درجای خود نقد شوند. نمایشی که اسپیلبرگ از خشونت میداد، واقعا جای تحسین دارد چرا که من به عنوان یک بیننده فیلم، و نه به عنوان کسی که به چشم تاریخ نگاه میکند، واقعا از برخی از شخصیتها، احساس انزجار میکردم. به خصوص “آمون” که اسپیلبرگ چهرهای سیاه، دیوانه، وحشی و حال هر صفت منفیای که بتوان گفت، از او به نمایش گذاشت و این در جای خود “فیلم” جای تحسین دارد.
مورد دیگر، انتقال احساس ترس بود که در برخی از پارتها، من بیننده هم به خوبی آن را دریافت میکردم. مثلا جایی که زنی از اهدای صابون برای کشیدن به مکان کشتار صحبت میکند ومدتی بعد میبینیم که خودشان هم در چنین وضعیتی گیر افتادهاند. شخصا اعتراف میکنم که در کمتر فیلمی، تااین حد ضربان قلبم بالا رفته است.
با همه اینها، “اغراق”! را که کنار بگذاریم و فقط از زاویه یک فیلم به لیست شیندلر نگاه کنیم، میبینیم که موسیقیهای سنگین و قدرتمند، دیالوگهایی که هرکدام در جای خود به درستی قرار گرفته بودند، القای احساسات و از همه مهمتر، لوکیشنهایی که به اندازه سیاه و سفیدی خود فیلم، تیره و تاریک بودند، این فیلم را به یک اثر قابل توجه تبدیل میکنند و اگر واقعا از سینما آگاهی داشته باشیم و بخواهیم لیست شیندلر را بد بدانیم، باید نظر خودمان را عوض کنیم.
خوشحال شویم؟!
و اگر بخواهیم به دنبال داستان پشت این فیلم برویم، بخواهیم که هولوکاست را تایید یا تکذیب کنیم، بخواهیم که در این جنایت “حق داری” پیدا کنیم. به خودمان اجازه دهیم که بگوییم انسانی که به خاطر درصد شانس تولدش که ما هنوز هم که هنوز نمیدانیم چرا “من” میشویم، لایق مرگ بدانیم، فقط و فقط سعی کردهایم از آشفتگی ذهنی خودمان بکاهیم. به عبارتی میخواهیم به یک “درستی” برسیم تا آن را اصل قرار داده، خودمان را از بینظمی و ندانی افکارمان نجات دهیم. اگر در چنین کاری خیری بود، از همان روز که تاریخ نوشته شد، دیگر نباید جنگی رخ میداد، پس حتما در این درست و غلطها، یک اشتباهی وجود دارد.
و به فیلم مونیخ میرسیم که جدا از اینکه چه اتفاقی افتاده، شخصا فکر میکنم که اسپیلبرگ، برخلاف باورهایش، زیاد یک جانبه عمل نکرد و چهرهای از به قولی “بکشبکش” هارا به نمایش گذاشت که بیننده از تشخیص، جا میماند. و به این سوال میرسم که واقعا “چرا”؛ پایان این اعمال چیست؟ آیا زندگی کردن به شکل فوتبالی که توپ آن فرق میکند، لذت و هیجانی دارد؟ آیا مبتلا شدن به پارانویا که خفیفتر آن واقعا برای هر کدام از ما ممکن است رخ دهد، جالب است؟ آیا سرگرمی سیاستمداران، باید برای ما هم جالب شود؟ بهتر نیست به جای این که به دنبال “جنگ و صلح” باشیم، به آسانی از این دو گذشته، از جنایت متنفر شویم؟ هرچند با همه اینها، جنگ، وصلح پس از آن و دوباره جنگ، تا زمانی که انسان وجود داشته باشد، برایش جالب خواهد بود و به نظرم کماند انسانهای خوش شانسی که سرگرمیهایشان حداقل به جنایت نمیانجامند.
سریال
عنوان : True Detective
سال آغاز : ۲۰۱۴
سازنده : Nic Pizzolatto
بازیگران : Matthew McConaughey – Woody Harrelson
محصول کشور : ایالات متحده
امتیاز : ۹.۳
مناسب برای افراد : بالای ۱۹ سال
پیش از اینکه به نقدوبررسی سریال بپردازم، اجازه دهید کمی به حاشیه بپردازیم. تیتراژ آغازین سریال True Detective خود به تنهایی یک اثر فوقالعاده محسوب میشود چرا که با بهرهگیری از تصاویر سنگین در هم ادغام شده و موسیقی بی نظیر “Far From Any Road” نوید یک اثر فوقالعاده را به ما میدهد. این روزها، به اشتراک گذاری یک چنین تصاویری در شبکههای اجتماعی، به خصوص اینستاگرام، طرفداران خاصی پیدا کرده است و شخصا فکر میکنم زیبایی و مرموزی خاصی را میتوان با چنین تصاویری منتقل کرد و گواه این حرفم، همین سریال True Detective است.
اپلیکیشنهای زیادی را میتوان برای ساخت چنین تصاویری پیدا کرد، اما از آنجایی که تجربه کار با اپ Union را دارم، این اپ را پیشنهاد میکنم. البته اگر بخواهید اثری در حد True Detective خلق کنید، بهتر است از نرم افزارهای حرفهای استفاده کنید. در کل، شاید زیاد به تیتراژ سریالها اهمیت ندهم، اما دو سریال Walking Dead و True Detective را هیچگاه بدون لذت بردن از تیتراژ، تماشا نکردهام.
اما True Detective! حقیقتاش را بخواهید آن زمان که سریال تازه پخش شده بود و فقط ناماش را شنیده بودم، تصورم براین بود که “حتما” یک سریال کارآگاهی در حد شرلوک و پوآرو از آب خواهد درآمد. سریالی مثل همین شرلوک bbc یا برکینگ بد که همه دوستاش خواهند داشت و عامه و غیرعامه نخواهد داشت. زمان گذشت و قسمت یک پخش شد و پس از مدتی که تماشایش کردم به خودم گفتم: اشتباه کردی!
نه، True Detectiveبه هیچ وجه عامه پسند نبود. اینطوری نبود که با خانوادهتان بشینید، کمی تخمه کنارتان بگذارید و برای یک ساعت سرگرم شوید. این را میشد از همان لهجه لعنتی و دیوانهوار متیو فهمید. وقتی که دیالوگهای فلسفی و صحنههای خشن True Detective را میبینیم، زمانیکه بینظمی و شخصیتهای مختلف را میبینیم و آن صحنههای تیره که جان میدهند برای عکسهای اینستاگرامی، به خوبی میفهمیم که یا از True Detectiveمتنفر خواهیم شد، با نخواهیم فهمید که این ها دقیقا چه میگویند و یا اینکه دیوانهوار، True Detectiveرا با بازی “متیو مک کانهی” خواهیم پرستید. بله، ستایشاش خواهیم کرد!
اجازه دهید کاری به داستان فصل یک (تابه اینجا) نداشته باشیم، چرا که همچون بیشتر محتواهای مربوطه، یک سری قتل رخ داده و راستین و مارتین به دنبال قاتل هستند. این داستانیست که با همان فصل یک، شاهد آنیم. اما همه چیز دور موضوعاتی میگردد که انسانهای امروز، در مورد آنها تفکر و به عمل میپردازند. ایمان، اعتقاد، خانواده، اخلاق و شخصیت راستین با بازی مک کانهی که به پوچگراها تمایل دارد.
نه جراتشو دارم نه اختیارشو
به نظرم تماشای True Detective و فهم آن، که صد البته موجب لذت بیشتر از تماشای آن خواهد شد، به مطالعات زیادی نیاز دارد. به روانشناسی، فلسفه، اعتقادات و باورهای مختلف و مواردی دیگر. چرا راستین تشکیل خانواده میدهد و پس از مرگ کودکاش و طی یک روند، به انسانی تبدیل میشود که مشخص نیست چه هدفی دارد؟ مارتینی که زیادی دم از اخلاق میزند چرا نمایشی از یک فرد دیگر دارد؟
ساده بگویم، True Detective واقعا سریالی نیست که حتما از آن لذت ببرید و شاید حوصلهتان سر برود. اینطور نیست که همچون GOT که ساخته خود HBO است، بنشینید و با تماشای جنگها و نبردهای مختلف، به اندازه یک بیننده حرفهای لذت ببرید. True Detectiveصحنههای سنگینی دارد، دیالوگهایش “روانی” کننده هستند، موسیقیاش که جایی برای صحبت ندارد و از همه آخر و در مرکز همه اینها، مک کانهی را دارد که فکر میکنم بیهوده اسکار نبرد. همراه شدن با لهجه وسترن این بازیگر، نیاز به دیوانگی دارد!
شوی تلویزیونی
عنوان : Saturday Night Live
سال آغاز : ۱۹۷۶ – تا به امروز ادامه داشته
شبکه پخش : NBC
اولین بار که یکی از نزدیکانم SNL را برایم پخش کرد، دقیقا نمیدانستم چه میگوید. البته با برنامه هایی همچون “اپرا” و “الن” آشنا بودم اما دقیقا از “آخرشب” ها آگاهی نداشتم. خلاصه که قسمت اول را دیدن و خودتان که ادامهاش را میدانید. عاشقاش شده بودم! بیشتر چنین برنامههایی معمولا یک مجری ثابت دارند. مثلا یکی از معروف ترین آنها، جیمی فالن است که برنامه خودش را هم دارد اما SNL اینطوری نیست.
کل جریان SNL با برنامههایی ازاین دست تفاوت دارد، چرا که مجموعهایست که همه آن دیگران را در خودش جا میدهد. حال میخواهد جیمی فالن باشد که در قسمت مورد علاقه من ظاهر شد، باشد حال هر خواننده، کمدین یا مجری و خلاصه هرکس دیگری که به این برنامه دعوت میشود آن هم فقط و فقط با یک هدف؛ کمدی.
از طرفی چون این برنامه زیرنویس فارسی ندارد و حتی پیدا کردن انگلیسی آن هم کمی سخت است، برنامه را به نمایشی ارزشمند برای من ایرانی تبدیل میکند چرا که فکر میکنم به شدت در تقویت زبان و آشنایی با فرهنگ ایالات متحده، تاثیر دارد. در کل پیشنهاد میکنم از هرقسمتی که توانستید، SNL را تماشا کنید. هیچ چیز هم که نفهمید، کسانی مثل جاستین تیمبرلک شمارا خواهند خنداند. ۴۰ سال، واقعا یک عمر است!
پیشنهادها
اسکار هم تمام شد. اما به نظرم اسکار “خوب”ی بود. BirdMan را که به صورت مفصل بررسی کردیم. The Theory of Everything را هم که پیشنهاد دادیم. البته نمیتوانم بگویم فیلم فوقالعادهای بود اما بازیگر نقش مرد آن، مرا حیرت زده کرده بود. Whiplash و Boyhood را هم که گفته بودیم. میماند فیلمهایی مثل The Grand Budapest Hotel و The Imitation Game که در مورد آنها هم کامل صحبت خواهیم کرد. با همه اینها، Interstellar ماند و ما. امیدوارم سالها بعد (همچون تعدادی از اسکارهای گذشته) شاهد این نباشیم که محتواهای خبری، اطلاع از لو رفتن فیلمنامه! اسکار دادهاند و فیلمها، فقط برای کسب درآمد ساخته شوند. تماشای اینکه به برخی از فیلمها و دستاندرکاران آنها، از گذشته دور تا به امروز، کمترین بهایی داده نشدهاست، تاحدودی برایم دردناک است.
۱- Vertigo 1958
۲- Psycho 1960
۳- The Silence of the Lambs
۴- Person of Interest (سریال)
۵- Bosch (سریال)
+
The Fall | Infernal Affairs | C.R.A.Z.Y | Leftovers | We Steal Secrets | Trash | In Time | Limitless | Cloud Atlas | The Confession
به احترام مرد پرندهای
صحنه به یادماندنی این مجله را اختصاص میدهم به پایان فیلم BirdMan. خنده اما استون و پرواز مایکل کیتون که نشان داد میتوان فیلمی به یاد ماندنی ساخت و چنان خوب بود که داوران، بگویند لعنت بر سیاست، ما باید BirdMan را انتخاب کنیم. البته امیدوارم که چنین چیزی گفته باشند اما خلاصه بگویم، “مردپرندهای” لایقاش بود و به احترام ساخت اثری خوب، یادی میکنیم “دوباره” از این فیلم.
نیم نگاهی به
نحست آنکه: ممنونیم ایناریتو (اینیاریتو)! متولد “مکزیکوسیتی” در آگوست ۱۹۶۳. در حقیقت، ایناریتو تعداد زیادی فیلم نساخته و اگر بخواهیم بقیه فیلمهای اورا در یک طرف کفهی ترازو و مردپرندهای را در کفه دیگر بگذاریم، تفاوت وزن (سطح) کاملا قابل تشخیص خواهد بود. برایم جالب است که بدانم دقیقا چه اتفاقی میافتد که سازندگان، حال هرچیزی یک مرتبه چیزی خلق میکنند که همه چیز را کنار گذاشته و در مرکز دیدگان، به درخشش درمیآید. مثلا همین داستایفسکی را مثال بزنم که تا مدتها، کارهایش چنان جالب نبودند اما به یک باره، کلاسیکهارا تشکیل میدهند.
کلاسیکهایی همچون BirdMan که در سال ۲۰۱۴ و بهتر بگوییم، قرن بیست و یک، زیاد بوجود نمیآیند. البته منکر فیلمهایی همچون Biutiful و Babel نمیشوم چرا که هردو مخاطبی خاص را میطلبیدند. اما اجازه دهید صادق باشیم، BirdMan! یک فرقی داشت، یک مزهی دیگری داشت. همتا نداشت. درک و فهمیدنش، هضم دیالوگها و از همه بدتر! صحنههایی که کات نداشتند، مارا مجبور میکردند که چند بار ببینیم و بدتر از آن لحاظ که اگر مردپرندهای یک فیلم معمولی کاتدار! بود، راحت میکشیدیم جلو و صحنه دلخواهمان را میدیدیم اما ایناریتو انگار گفته که یا باید کامل فیلم مرا تماشا کنی یا فراموشاش کنی. با همه اینها، گویا هنوز سینمای کلاسیک، زنده است و هنوز هم “تاریخ” میسازد.
الف
عنوان : حقیقت قضیه گالیله
نویسنده : امه ریشارت
مترجم : محمد مجلسی
قیمت : ۵۹۵۰ تومان | شهر کتاب
با یک کتاب ساده و تاریخی شروع کنیم. در حقیقت معمولا زیاد دنبال چیزی برای معرفی نمیروم و به صورت تصادفی، فیلم، کتاب یا هرچیز دیگری را معرفی میکنم. احتمالا با خودتان میگویید این کتاب، به زندگی گالیله میپردازد و جریانش این است که فردی به نام گالیله میگوید این طوری است و چند نفر دیگر میگویند نه و محاکمه و توبه و اینها.
اما به هیچ وجه کتاب حقیقت قضیه گالیله چنین نیست و حتی میتوانم بگویم که خیلی هم کم به جریان این دانشمند میپردازد. کتاب، اثری خوب و ساده به همراه طراحی جلدی زیباست که به شکلی ساده، شمارا با موضوعات متفاوتی از آن دوران آشنا میکند.
عنوان : تاریخ سخت کشی
نویسنده : عباسقلی غفاری فرد
قیمت : ۷۷۰۰ تومان | فیدیبو
ناراحت کننده؟ واقعی؟ اغراق شده؟ چه اهمیتی دارد؟ تا زمانی که ما حتی کمی در جنایت، به “خوب” بودن آن نگاه میکنیم و به خودمان میگوییم حقش بود و “حالا یه منفعتاییام داره” نه اغراق معنایی دارد، نه حقیقت و نه دروغ. کتاب بیشعوری را که خواندیم، دیگران “بیشعور” شدند، احتمالا تاریخ سخت کشی را هم که میخوانیم، دیگران جنایت کار میشوند. به هرحال، کتاب خوبیست؛ بخوانیم شاید کمی از جنایت بدمان آمد نه آدمها.
عنوان : نبرد من
نویسنده : آدولف هیتلر
مترجم : ترجمه های متفاوتی وجود دارد که شخصا پیشنهاد میکنم خودتان انتخاب کنید (فکر نمیکنم بتوان نسخهای بدون تغییر یافت)
کتاب حق دارد که چاپ شود. در این شکی نیست. اینکه چه کسی چه استفادهای از آن میکند، به هیچ وجه به نویسنده ارتباطی ندارد چرا که من به عنوان یک نویسنده، میدانم که موقع نوشتن، ما تابع انگشتان هستیم! البته از قبل میدانیم که قرار است هسته اصلی چه باشد، مثلا من میدانم که مجله قرار است حول تاریخ باشد، اما اینکه وقتی شروع کردم، قرار است چه چیزی بنویسم و همین الان که مینویسم، در حقیقت تابع فکر نیستم و بیشتر انگشتانم هستند که کار میکنند. اینهارا گفتم تا این نکته را گوشزد کنم که چیزهای جالبی که ما میخوانیم، معمولا ناخودآگاه و ناخواسته توسط نویسنده، نوشته شدهاند و شاید “زیبا”، فلسفی و عمیق به نظر برسند، اما مبنایی بر درست بودن ندارند.
در ثانی، برای یک نویسنده، حتی من کار سختی نیست که یک مطلب “بیارزش” را به شکلی زیبا در بیاورم و دیگران بخوانند و بگویند که بله، درست میگوید. چرا نبرد من را پیشنهاد میکنم؟ همچون صدسال تنهایی، دلیل خاصی ندارم. چون میدانم هم من و هم شما بیشمار برداشت از این کتاب خواهیم داشت و دلیلی نیست که بگویم نبردمن را معرفی میکنم تا فلان… اما، اینکه به خودمان اجازه دهیم نویسندهای، به شکلی جذاب و زیرکانه، عقیدهای را برما تحمیل کند، آنهم عقیدهای که این روزها “خرد” آن را مردود میداند، نشان از این دارد که ما فقط کتاب میخوانیم تا به درستی باورمان برسیم نه اینکه فکر و تامل داشته باشیم. با عقایدمان سعی نکنیم “متفاوت” به نظر برسیم!
عنوان : نیکیتا.س.خروشچف (سالهای حاکمیت)
نویسنده : روی.آ.مدودف – ژورس.آ.مدودف
مترجم : عنایت الله رضا
کتابهایی من باب شوروی و خودمانیتر، “استالینی” کم نیستند. با کمی جستجو هم میتوانید در بین طیفی گسترده، کتاب مورد علاقهتان را پیدا کنید. برای نمونه من این مورد را پیشنهاد میکنم و به نظرم اگر پیدایش کردید، میتواند برایتان جالب باشد. سیاست، در اصل چیز بدی نیست. وقتی تصادفی میکنیم و به جای شروع نزاع، سعی بر آرام کردن طرف مقابل میکنیم، خودش یک نوع سیاست است که حداقل سرانجام بدی برای مارا رقم نمیزند. اما وقتی به جایی میرسد که مشخص نیست فرد واقعا دارد چه میکند و چه میگوید، به چاقویی تبدیل میشود که آخر سر به خود آن فرد میرسد و لبهی دیگرش، کشور را نابود میکند. همچون راننده مستی که بعد از تصادف، نمیداند خودش را نجات دهد یا شروع بر “گل آویز” شدنی بی هدف کند.
شوروی هم چنین جایی بود. یک دیکتاتوری که رهبراناش اهداف بزرگی داشتند اما نمیدانستند که در چه سیارهای و با چه نوع موجودی مشغول زندگیاند. شخصا دوست ندارم روزی در یک آرمان شهر زندگی کنم و شاید این عقیده من که میخواهم مخالف “رفاه” از بین نرود، بد به نظر بیاید، اما فکر میکنم روزی که همه به “آسایش مطلق” برسیم، آن روز، روز مرگ هنر خواهد بود. و مدرک قاطع من هم، هنرمندان عصر شوروی است که فکر نمیکنم کسی از تکهای از آن، لذت نبرد و حداقل دانشی کسب نکند.
کتاب سالهای حاکمیت، کتابیست با نثر روان در مورد دوران نیکیتا خروشچف، رهبر شوروی بعد از یوسب بساریونیس دزه جوغاشویلی(استالین). دورانی پر از فراز و نشیب که از طرفی این رهبر را “خوب” نشان میدهد و گاه همچون استالین، فردی به دنبال جنگ.
در کنار این کتاب، پیشنهاد میکنم حتما کودک ۴۴ و در کل سه گانه تام راب اسمیت را مطالعه کنید. معمولا از “حتما” استفاده نمیکنم اما کتاب چه از لحاظ جنایی، چه معمایی و حتی شاید نزدیک به تاریخ و همچنین ترجمه بسیار خوب آن، واقعا اثریست ارزشمند. و شاید آموزنده!
این روزها بارها در شبکههای اجتماعی و به خصوص اکانت نوجوانان کتابخوان، شاهد معرفی و بهتر از آن، عکسی از جلد کتاب Red Queen هستم. تاجایی که از نقدها متوجه شدم، قهرمان داستان دختریست در آستانه ۱۸ سالگی که مهارت خاصی ندارد و در جستجوی کار است که در شبی غریبهای را میبیند و داستان آغاز میشود. از آنجایی که کتاب را نخواندهام نمیتوانم بگویم خوب است یا نه اما به نظرم کتاب قابل توجهیست برای ترجمه توسط انتشارات مختلف.هم جلد بسیار زیبا و چشم نوازی دارد و هم اینکه بیشتر نقدها و نظرات خوانندگان در مورد کتاب مثبت بوده.
باهمه اینها، تاثیر خوانندگان نوجوان در شبکهای همچون اینستاگرام برای من واقعا قابل توجه است. اینطور بگویم که همین نوجوانان، حالا پابهپای دختران و پسرانی که از لباسهای مختلف تصویر به اشتراک میگذارند، در حال حرکتاند و حتی در فروش یک کتاب هم، تاثیر زیادی دارند. به عبارتی، قدرت شبکههای اجتماعی حالا دنیای سرگرمی قدیمیای را واقعا تحت تاثیر قرار داده.
هنرمندان
فرض کنید که اگر تاریخ، از همان اول اینستاگرام داشت، چه اتفاقی میافتاد؟ سلفی و به قولی “کپشن”های افراد شناخته شدهای همچون ناپلئون و نیوتون چه شکلی میشدند؟ این کاریست که طراحان MTV انجام دادهاند و شخصا فکر میکنم واقعا جالب از آب درآمدهاند. از خودتان سلفی های جالب بگیرید و کپشنهای جالبی بنویسید، اینطوری آیندگان کمی راحتتر خواهند بود! (تماشای کامل تصاویر)
این روزها مجلهای بین جوانان بسیار طرفدار پیدا کرده. در حقیقت هربار که به دکههای روزنامه فروشی سری میزنیم، تعداد مجلات مربوط به لباس و درکل، ظاهر و ست کردن کم نیستند اما حقیقتاش را بخواهید، دقیقا نمیدانم این مجلهها چه میگویند! نمیگویم خوب نیستند، اما مسائلی ازاین دست، بیشتر جوانان را میطلبند اما نوشتههای این محتواها زیاد با خواست جوانان همخوانی ندارند.
نمیتوانم بگویم استایل، محتوای زیادی نسبت به ۲۰هزارتومان برایتان فراهم میکند. با ۲۰هزارتومان، میتوانید از شهرکتابها، حتی دوکتاب خرید. اما، استایل یک چیزیست که آدم دوست دارد داشته باشد. چیزی مانند نوارکاستها و صفحههای موسیقی که فقط دوست داریم داشته باشیم. دوست داریم در کتابخانهمان استایل داشته باشیم. البته اینطور نیست که همین نوشتههای استایل هم خلاقانه و مفید نباشند! خلاصه که استایل، زیاد نمینویسد اما کاغذ آن، تصاویرش و نویسندههای خوش ذوقاش استایل را به یک مجله Vintage تبدیل کردهاند. فقط میخواهم که داشته باشم. مهم نیست چرا!
تازگیها ، نوشتن برروی تصاویر و اشتراک گذاری آنها، به شدت پرطرفدار شده. همه هم خوب میدانیم که فتوشاپ برای چنین کاری کافیست اما وقتی اپهایی هستند که “کاملاند” واقعا نیازی به فتوشاپ برای چنین کاری نیست. نخست اینکه بازهم میگویم، برای چنین کاری عکسهارا خودتان و خلاقانه بگیرید.
دوم اینکه اپهای زیادی در این زمینه وجود دارند، اما جدیدا با اپ Phonto آشنا شدهام که به نظرم در حد فوقالعاده است. همان اول که عکس را در برنامه بارگذاری میکنید، با خیل عظیم فیلترها مواجه میشوید که در نوع خودشان، بیمانند محسوب میشوند. از طرفی چنان این اپ تنوع فونتی دارد که هرکاربر سختگیری را هم راضی میکند. تنظیمات نوشته و استایل آن هم به کنار که واقعا بیعیب محسوب میشود. اما اینها به کنار، نصب و کار با Phonto رایگان است که خود مزیت بزرگی محسوب میشود اما تعدادی آپشن ۹۹ سنتی هم دارد که پیشنهاد میکنم که اگر توانستید، تهیهشان کنید، بهخصوص بعضی فیلترها که کمتر جایی دیدمشان.
دانلود برای سیستم عامل : ios (لینک دانلود) – اندروید (لینک دانلود)
Stevie Wonder
آرزوی همهماست که کسی، از نعمت سلامتی محروم نشود، اما آرزو هرچیزی هم که باشد، حقیقت تغییر نمیکند. “نابیناها بهتر میشنوند.” متولد ۱۳ می ۱۹۵۰ در میشیگان ایالات متحده. نام اصلیاش Stevland Hardaway Morris است که همه ما اورا “استویری واندر” میشناسیم. آن طور که در ویکیپدیا آمده، شش هفته پس از تولدش و به دلیل نارسایی و همچنین استفاده زیاد از اکسیژن در دستگاه که در آن زمان مرسوم بوده، به نابینایی دچار میشود.
اما خوب میدانیم که هر هنرمندی، با هنرش شناخته میشود و زیاد مهم نیست که چه زندگیای داشته. در مورد واندر هم دقیقا همینطور است. صدایش جادوییست. همین بس است! نیاز به توضیح بیشتری نیست، از صدای سازدهنی استیوی واندر و موسیقی “کلاسیک” او لذت ببرید.
زنگها برای که به صدا در میآیند
علاقهای به نوشتن در مورد تاریخ، زیاد ندارم! تنها چیزی که میدانم، این است که حوادثی رخ دادهاند، حال چرا، چه کسی یا چه کسانی و به چه دلایلی، مواردی هستند که من نه با چشمانم دیدهام نه با گوشهایم شنیده. پس اگر بخواهم هر صحبتی داشته باشم، فقط بر مبنای منطق و چیزی که خودم میخواهم، خواهد بود. به همین خاطر، برای این بخش صفحات آخر از کتاب “زنگ ها برای که به صدا در میآیند” را انتخاب کردهام. پس نخست اینکه اگر کتاب را نخواندهاید یا دوست دارید که بخوانید پیشنهاد میکنم با انتخاب خودتان این قسمت را مطالعه کنید. اما اگر خواندهاید و میدانید که بعدا هم نخواهید خواند و از ان خوانندههایی هستید که پایان برایتان مهم نیست و “روند” است که برایتان معنی پیدا میکند، این چند صفحه را مطالعه کنید. همینگوی، هر شخصتی هم که داشت، نویسنده بزرگی بود و همانطور که گفتم برای یک هنرمند، فقط اثر اوست که مهم مینماید و “زنگ ها برای که به صدا در میآیند” در عالم کتاب، “مهم” است. (به نظرم ترجمه نام کتاب باید طور دیگری میبود)
صفحات پایانی کتاب زنگ ها برای که به صدا در میآیند:
… الان یک سال است که به خاطر چیزی که به آن عقیده دارم، جنگیدهام. اگر ما در اینجا موفق شویم، در همه جا پیروز شدهایم. دنیا جای خوبی است و ارزش آن را دارد که برایش بجنگی و من خیلی از ترک آن متنفرم. به خود گفت، بخت خیلی یارت بوده که چنین زندگی خوبی داشتهای. زندگی تو دستکمی از زندگی پدربزرگ نداشته، گرچه به آن درازی نبوده.
زندگی تو به خاطر همین چند روزه* آخرش، از زندگی هیچکس کم نبوده. با این همه اقبالی که داشتهای دیگر نباید شکوه داشته باشی. اما کاش راهی وجود میداشت که میتوانستم از آن راه آنچه را که آموختهام، به دیگران منتقل کنم. خداوندا در این آخر کار چه به سرعت چیز یاد میگرفتم. دلم میخواهد با کارکف صحبت کنم. یعنی در مادرید، پشت همین تپهها و در آنسوی دشت. پایینتر از تختهسنگهای خاکستری و کاجها و خاربوتهها و جنگها، در آن سمت دشت مرتفع زرد آنرا میبینی که سفید و زیبا برافراشته است. این بهمان اندازه حقیقی است که خون آشامیدن پیرزنهایی که پیلار میگفت در کشتارگاه. هیچچیزی نیست که به تنهایی راست باشد. همه چیز باهم راست است. همانطور که هواپیماها، چهمال ما باشند و چه مال آنها، قشنگ هستند. اندیشید. محشری هستند.
گفت حالا دیگر سخت نگیر. حالا تا وقت داری خودت را برگردان. ببین یک چیز دیگر. پیلار و موضوع کف یادت میآید؟ تو به این یاوهها عقیده داری؟ گفت، نه. با همه آنچه پیش آمده بازهم عقیده نداری؟ نه، به آن عقیده ندارم. پیلار امروز صبح زود پیش از شروع کار در این مورد خیلی ملایم شده بود. میترسید مبادا آن را باور کرده باشم. گرجه من باور نمیکنم. اما او به آن عقیده دارد. آنها یک چیزی را میبینند. یا چیزی حس میکنند. مثل سگهای تازی. با خود گفت، ادراک فوقالعاده را چه میگویی؟ ابن چرت و پرتها؟ فکر کرد، نمیخواست خدا حافظی بکند برای اینکه میدانست اگر این کاررا بکند، ماریا هرگز نخواهد رفت. این پیلار. جردن، خودت را برگردان. اما میل نداشت این کار را بکند.
آنوقت بیاد آورد که قمقمه کوچک در جیب پشت شلوارش است و اندیشید، یک چکه از این مشر.وب مردافکن میزنم و بعد آن کار را میکنم. اما دست زد و قمقمه را در آنجا نیافت. آنوقت خود را خیلی تنهاتر احساس کرد چون میدید که حتی آن هم برایش یاقی نمانده. باخود گفت، گمانم روی آن حساب باز کرده بودم.
فکر میکنی پابلو آن را برداشته؟ بچه نشو. حتما آن را سرپل گم کردهای. گفت <<یالله* دیگر جردن، برگرد>>
آنگاه با هردودست ساق پای چپش را گرفت و در حالی که کنار دختی که به آن تکیه داده بود، دراز میکشید آنرا محکم به طرف پنجه پا کشید. بعد، همینطور که روی زمین خوابیده بود و پایش را محکم جلو میکشید تا استخوانش بالا نیاید که رانش را پاره کند، آهسته روی کفل چرخید تا اینکه پشت سرش متوجه پایین تپه شد. آنوقت در حالی که پایش را با دودست بسوی بالای تپه گرفته بود کف پای راستشرا به بغل پای چپ گذاشت و همچنان که، عرق ریزان، روی سینه میغلتید سخت فشار داد. روی آرنج نیم خیز شد، با دو دست بسوی بالای تپه گرفته بود کف پای راستش را ب بغل پای چپ گذاشت و همچنان که، عرق ریزان، روی سینه میغلتید سخت فشار داد.
روی آرنجها نیمخیز شد، با دو دست پای چپش را خوب در پشت خود دراز کرد و یک بار دیگر، عرق ریزان، با پای راست فشار داد و در آنجا قرار گرفت. با انگشت ران چپش را لمس کرد، چیزی نشده بود. استخوان، پوست را سوراخ نکرده بود و سرشکسته آن به خوبی درون عضله بود.
اندیشید، حتما وقتی آن اسب لعنتی روی پایم میغلتید، عصب بزرگش براستی خرد شده. راستی راستی هیچ اذیت نمیکند. مگر بعضی وقتها که تغییر وضع میدهم، یعنی وقتی که استخوان در یک چیز دیگر فرو میرود. گفت میبینی؟ میبینی چه سعادت است؟ اصلا نیازی به آن “مردافکن” پیدا نکردی.
دست دراز کرد و مسلسل سبک را برداشت. خشاب آنرا از مخزن خارج کرد. از جیبش خشابی درآورد، جعبه خزانه را باز کرد و توی لوله را نگاه کرد، خشاب را در شیار خزانه گذاشت و آنرا جا انداخت و بعد به پایین دامنه تپه نگاه کرد. اندیشید، شاید نیم ساعت، دیگر سخت نگیر.آنگاه دامنه تپه، و بعد کاجهارا نگریست و کوشید که هیچ فکر نکند.
رودخانه را نگاه کرد و بیاد آورد که زیر پل، درون سایه، چه خنک بود. اندیشید، کاش میآمدند. نمیخواهم پیش از آمدن آنها دچار پریشانی بشوم.
گمان میکنی که آنرا آسانتر تحمل میکند؟ کسیکه دین و ایمان دارد یا کسی که آنرا یکراست میپذیرد؟ آنهارا خیلی آسوده میکند اما میدانیم که جای ترسیدن نیست. تنها از دست دادن است که بد است. مردن تنها وقتی بد است که طول بکشد و چندان رنج بدهد که خوارت کند. همه سعادت تو در اینجا است، میفهمی؟ تو چنین رنجی نمیبری.
خیلی عالی است که آنها فرار کردهاند. حالا که آنها رفتهاند به این هیچ اهمیت نمیدهم. همان طورها است که گفتم. راستی هم خیلی آنطور است. ببین چهقدر فرق میکرد اگر آنها همه روی این تپه، آنجا که آن اسب خاکستری افتاده، پخش شده بودند. یا همهمان اینجا گیر میکردیم و انتظار آنرا میکشیدیم. نه، آنها رفتهاند.
دور شدهاند. اگر فقط حمله هم به ثمر میرسید. چه میخواهی؟ همه چیز. همه چیز میخواهم و هرچه بهدستم برسد میگیرم. اگر این حمله به نتیجه نرسد، حمله دیگری صورت خواهد گرفت. من هیچ متوجه نشدم که هواپیماها کی برگشتند.
خداوندا، بخت یارم بود که توانستم اورا وادار به رفتن کنم.
دلم میخواست این یکی را هم به پدربزرگم بگویم. قول میدهم که او هرگز مجبور نبود برود و آدمهایش را خودش پیدا کند و چنین معرکهای راه بیندازد. از کجا میدانی؟ ممکن است پنجاه بار این کاررا کرده باشد. گفت، نه. دقت کن. هیچ کسی پنجاه بار اینکار را نکرده. کسی پنج بار هم نکرده. حتی شاید کسی یک بار هم کاری درست مثل این نکرده باشد. چرا حتما کردهاند. گفت، کاش الان میآمدند. کاش همین الان سر میرسیدند چون دیگر پایم میخواهد اذیت کند. باید از ورم باشد.
فکر کرد، وقتی آن گلوله به ما خورد خیلی خوب داشتیم میرفتیم. این هم خودش خوششانسی بود که وقتی من زیر پل بودم سر نرسید. وقتی اشکالی در کار وجود داشته باشد، بطور حتم اتفاقی خواهد افتاد. وقتی آن دستورهارا به گلز میدادند کار تو ساخته بود. اینرا خودت هم میدانستی و لابد پیلار هم همین را حس کرده بود. اما بعد از این کارها را خیلی مرتبتر خواهیم کرد. ما باید فرستندهای موج کوتاه دستی داشته باشیم. بله، خیلی چیزهاست که باید داشته باشیم. من هم باید یک پای یدکی همراه داشته باشم.
به این فکر خود، عرقریزان خندید. چون اکنون پایش در نقطهای که عصب بزرگ در اثر افتادن آسیب دیده بود، سخت درد میکرد. گفت، اوه، کاش سر برسند. نمیخواهم کاری را که پدرم کرد، بکنم. این کاررا بیدردسر خواهم کرد. اما ترجیم میدهم مجبور به این کار نشوم. با این کار مخالفم. فکرش را نکن. اصلا فکر نکن. گفت، ایکاش آن حرامزادهها سر میرسیدند. خیلی دلم میخواهد که بیایند.
اکنون دیگر پایش خیلی سخت درد میکرد. درد بعد از اینکه از جایش حرکت کردهبود، با ورم شروع شده بود. گفت، شاید الان این کاررا کنم. گمان میکنم خیلی طاقت درد کشیدن ندارم. گوش کن، الان اگر این کاررا بکنم که برایت سوءتفاهم نخواهد شد؟ با کی هستی؟ گفت، با هیچکس. فکر میکنم با پدربزرگ. نه، هیچکس. اوه. گورپدر همه این حرفها، کاش سر میرسیدند.
گوش کن، شاید لازم است این کاررا بکنم، چون اگر از هوش بروم یا چنین وضعی پیدا کنم دیگر کاری از من ساخته نیست و اگر مرا به هوش بیاورند از من خیلی خواهند پرسید و کارهایی خواهند کرد و از این قبیل و این خوب نیست. خیلی بهتر است که آدم نگذارد آن کارهارا بکنند. پس چه عیبی دارد که همین الان آن عمل را بکنم و کار را یکسره کنم؟ عیبش این است که، ببین، بله، ببین، ایکاش الان بیایند.
گفت، جردن، تو در این کار زرنگ نیستی. در این یکی زیاد زرنگ نیستی. چه کسی دراین کار خیلی زرنگ است؟ نمیدانم و در حال حاضر برایم اهمیتی ندارد. اما تو نیستی. این درست است. تو اصلا نیستی. اوه، اصلا، اصلا. فکر میکنم الان دیگر عیبی ندارد آن کار را بکنم. اینطور نیست؟
نه، اینطور نیست. برای اینکه هنوز از تو کاری بر میآید. تا وقتی که میدانی آن کار چیست باید آن را انجام بدهی. تا آنجا که به بیادت میماند که چیست باید منتظر آن باشی. یاالله خدا کند بیایند. خدا کند بیایند. خدا کند بیایند.
گفت، به آنهایی که رفتهاند فکر کن. به آنها فکرکن که از میان جنگل میگریزند. به آنها فکرکن که از نهری رد میشوند. به آنها فکر کن که در لابهلای بوتهها اسب میرانند. به آنها فکر کن که از سربالایی بالا میروند. به آنها فکر کن که امشب آسوده هستند. به آنها فکر کن که سراسر شب راه میپیمایند. به آنها فکر کن که فردا پنهان میشوند. به آنها فکر کن. گورپدرش، به آنها فکر کن. گفت، فقط تا اینجا میتوانم به آنها کمک کنم.
به مونتانا فکر کن. نمیتوانم. به مادرید فکر کن. نمیتوانم. به یک جرعه آب خنک فکر کن. بسیار خوب. درست مثل این خواهد بود. مثل یک جرعه آب خنک. تو دروغگویی. آنکار بیش از هیچ نخواهد بود. همین. هیچ. پس بکن. بکن. الان بکن. الان دیگر انجام دادن آن عیبی ندارد. معطل نشو، همین الان بکن. نه، باید صبر کنی. برای چه؟ خودت خوب میدانی. پس صبر کن.
گفت، دیگر بیشتر از این نمیتوانم صبر کنم. اگر باز هم صبر کنم از حال خواهم رفت. اینرا برای این میگویم که تابحال سه مرتبه حس کردم که میخواهد شروع بشود اما آنرا نگهداشتهام. خوب نگهداشتم. اما از دفعههای دیگرش خبر ندارم. من فکر میکنم که از جاییکه استخوان ران از تو پاره کرده خونریزی داخلی کردهای. بخصوص وقتی که برمیگشتی. همین سبب ورم میشود و همین است که ضعیف میکند و از حالت میبرد. الان عیبی ندارد که آنرا بکنی. راستی. میگویم که عیبی ندارد.
و اگر صبرکنی و آنهارا حتی برای مدت کمی معطل کنی و یا افسر آنهارا گیر بیاوری خودش کلی فرق میکند. یک کار خوب که انجام شود میتواند…
گفت، بسیار خوب. آرام قرار گرفت و کوشید تا چیزی را که حس میکرد از وجودش میلغزد، همچنانکه گاهی انسان احساس میکند که روی سراشیبی کوهی برف آغاز لغزیدن میکند، نگهدارد و اکنون به آرامی گفت، در اینصورت بگذار تا آمدن آنها بمانم.
بخت به رابرت جردن بسیار یاری کرد، چون در همان هنگام فوج سوار نظامرا دید که از جنگل خارج شد و از جاده گذشت. آنهارا که از دامنه بالا میآمدند تماشا کرد. سربازی را دید که کنار اسب خاکستری ایستاد و افسر را فراخواند و افسر بسوی او راند. آنهارا میدید که هردو به اسب نگاه میکنند. بیگمان اورا شناخته بود. او با سوارش از آغاز بامداد روز گذشته گم شده بود.
رابرت جردن آنهارا در دامنه، اکنون نزدیک به خود، دید و در پایین جاده، پل و صف دراز کامیونها به چشمش خورد. اکنون کاملا هوشیار بود و هرچیزی را با نگاهی طولانی از نگاه گذراند. بعد سر بلند کرد، به آسمان نگریست و تودههای ابر سفید و بزرگ در آن دید. کف دستش را به برگهای سوزنی کاج، در جایی که دراز کشیده بود، مالید و بعد تنه درختی را که پشت آن دراز کشیده بود لمس کرد.
آنگاه در حالی که آرنجهایش در برگهای سوزنی کاج فرو رفته بود و لوله مسلسل سبک به تنه درخت تکیه داشت تا جایی که میتوانست آسوده قرار گرفت. افسر در جایی که اکنون در ردپای اسبهای دسته یورتمه میآمد از بیست یاردی پایین او میگذشت. در این فاصله اشکالی پیدا نمیشد. افسر ستوان برندو بود. او از لاگرانخا به دنبال دستوری که پس از اولین گزارش حمله به پاسگاه پایین به آنها داده شده بود آمده بود. آنها بتاخت آمده بودند و بعد ناگزیر شده بودند که باز گردند.، چون پل منفجر شده بود، و در مسافتی بالاتر از تنگه بگذرند و از میان جنگل بیایند. اسبهاشان مرطوب و کوفته بودند باید آنهارا یورتمه میبردند.
ستوان برندو در حالی که چشم به ردپای اسبها داشت بالا آمد؛ چهره باریکش جدی و گرفته بود. مسلسل سبکش در خم دست چپ روی زین قرار داشت. رابرت جردن در پشت درخت دراز کشیده بود و بادقت و توجه بسیار میکوشید که از لرزش دستهایش جلوگیری کند. منتظر بود تا افسر به محلی که آفتاب میتابید، جایی که اولین ردیف درختها به دامنه سبز علفزار میپیوست، برسد. ضربان قلب خودرا بر زمین پوشیده از برگهای سوزنی کاج جنگل احساس میکرد. پایان.
برای درک بهتر این چند صفحه از داستان، جدا از اینکه باید کتاب را بخوانید، پیشنهاد میکنم فیلم For Whom the Bell Tolls را هم تماشا کنید. فیلمیست بسیار زیبا و وفادار به کتاب با بازی بانوی نام آشنای سینما، اینگرید برگمن. البته شاید تابه اینجا که خواندید، دقیقا متوجه منظور من و کتاب نشده باشید، اما مشکلی نیست. وقتی کتاب و فیلم را مرور کردید، دقیقا منظور من از تاریخ، یا بهتر بگویم، “جاهطلبی”ها و “ایمان به خود” هارا درک میکنید. حالا بدون اینکه به کتاب کاری داشته باشیم، واقعا از لحاظ تاریخی زنگها برای چه کسی به صدا در میآیند؟
ممنون که اپ رو هم درست کردید. مثل همیشه عالی بود. مطالبی مینویسید که در محتوای فارسی کمتر دیدم
این پست واقعا اشفته بنظر می رسه، مثلا از پاراگراف مربپط به فیلم مونیخ هیچ چیز خاصی دستگیر ادم نمیشه، نه نقد خاصی بود و نه به نکته خاصی اشاره داشت، کلا اگر حذف میشد هم در کل مقاله تفاوتی ایجاد نمیشد. همین داستان برای true detective صادقه، اگر هدف معرفی یک سریال هستش چرا از این شاخه به اون شاخه میپریددر متن و از اینکه با چه اپی میشه این تصاویر رو درست کرد صحبت میکنید. این مدل نوشتن خواننده رو خسته، گیج و سردرگم میکنه. کلا به جای نوشتن یک مقاله طولانی، پرغلط و اشفته میتونید مقالات کوتاهتر هدفدارتر و مفیدتر تهیه کنید. ببخشید اگر زیاد انتقادکردم ولی حیفه این سایته که کیفیتش فقط برای تولید محتوا اینقدر داره نازل میشه.
“درکل امروز کمی سرگرمی وار به تاریخ میپردازیم، چرا که جز سرگرم کردن، سود دیگری ندارد”
تاریخ جز سرگرم کردن سود دیگری ندارد؟؟؟
جیمی فالن من زیادندیدم
اما اون قسمتی که همه بازیگرا ومدن پول دادن بش وسط برنامه خیلی با حال بود….
ولی انصافا خیلی مهموناشو خیس میکنه!! همشون خیس میرن خونه
.
خیلی خوشحالم که بردمن امسال ساخته شد. سالی که من هستم و یه فیلمی که تو تاریخ میمونه مال زمان من بوده…
.
نمایش رادیویی روز شغال به کارگردانی میکائیل شهرستانی از روی رمان روز شغال یه داستان جناییه.. خیلی قشنگه
کوتاهه ۷ قسمته. ۲۰ دیقه ای. سایت رادیو نمایش دارش..
.
فیلم for a few dolars more واقعا قشنگه بود… امروز بلا خره کامل دیدمش..
سلام
جناب سلماسی از مجله تون مثل هر هفته بی نهایت سپاسگزارم، مثل همیشه پربار و متفاوت، اما سریال شرلوک هلمز به نظر من و میلیون ها نفر مثل من، سریال تخمه خوردنی نیست، سریالی که جرمی برت فقید توش بازی کرده و یا حتی سریال شرلوک جدید ، اثر های بسیار فاخری هستند، و بنده به شخصه پیشنهادات جناب عالی رو هر هفته تماشا کرله و لذت بردم و از هر کدوم بسیار ممنونم اما این هفته پیشنهادم اینه که ۲۱ گرم رو یه بار دیگه ببینید، متشکرم
فکر کنم این سریال ترو دتکتیو شبیه دکستر باشه
پ.ن:بخش هیستوگرام تکراری بود
هر چیزی با دلیل و برهان نباشه ، باور کردنی نیست . تاریخ هم جدا از این حکایت نیست . و تا فیلم و عکس و مدرک مستدل نباشه ، تاریخ میشه افسانه و قصه . و اکثرا قصه و دروغ و شخصیت پردازی است .
فوق العاده.سینای عزیز در اینستا گرام اکانت lil l.alexander را معرفی می کنم که هنری زیبا را به نمایش می گذارد.صد سال تنهایی را خریدم و کوری را دارم می خونم.In time و American Sniper و گرن هتل بوداپست را دیدم که در این آخری محو دکور ها و رنگها و طراحی صحنه شدم تا داستان.ایده داستان In Time خیلی جالبه و اهمیت زمان را در ناخودآگاه تزریق می کنه و در تک تیرانداز تنفر از جنگ و تر س از آن وجودم را فرا گرفت . در جنگ همه چیز از بین میره.کتاب جاده آفتابی اثر لانس هورنررا سالها پیش خواندم را پیشنهاد میکنم.
ممنونم سیناجان و یک پزشک به خاطر این مجله زیبا و موثر.
پس از دیدن سیاهه شیندلر اولین چیزی که به آن فکر می کردم این بود که چطور می توان با تکرار یک چیز، کاری کرد که مردم آن را باور کنند و با آن همدردی کنند بدون اینکه شک کنند. به نظرم سیاهه شیندلر و امثال آن که هر سال در یک موضوع مشخص با بودجه مطمئنی ساخته می شوند، تبلیغ می شوند و جایزه می گیرند، تنها با هدف تاثیرگذاشتن بر باور مردم ساخته می شوند. با نظرت موافقم که جنایت، جنایت است و به نظرم می رسد که طرز تعبیر از “تر” و “ترین” در سیاهه شیندلر جالب است به طوری که بیننده متوجه نژادپرستی یا برتردانی پشت این موضوع نشود. چنین فیلمی از این نظر به نظرم نژادپرستانه است که جنایت علیه یهودیان را “بدترین جنایت” معرفی می کند و آنها را “مظلوم ترین” نشان می دهد این یعنی خون آنها رنگین تر است و جالب است که فیلمی که در نگاه اول در علیه نژادپرستی ساخته شده، خودش هدفی نژادپرستانه را دنبال می کند. واضح است با تغییر نگرش و پشتیبانی افکار عامه، چنین مظلومیتی می تواند خود آغازگر جنایت باشد ولی چون خود را مظلوترین معرفی می کند، جنایاتش به چشم نمی آیند.
در مورد فیلم های پر حرف و حدیثی مثل فهرست شیندلر که البته چندجور هم اسم اش ترجمه شده،مطلب نوشتن کار سختی ایه.با همه ی نقدهای منفی ای که از این فیلم شد و میشه ،هیچ وقت نمی تونم از لیست علاقه مندی هام حذف اش کنم.
ممنون از مجله ی جالب تون!
ممنون بابت مطالب قشنگتون
خوبه که گروه the-chi lites رو هم برای دوستان معرفی کنین تا از کارای فوقالعادشون لذت ببرن.
ممنون بابت این مطالب.
لطفا یه مقدار از آشفتگی مطالب کم کنید و در دسته بندی های بهتر قرار بدید.معلوم نیست از کجا یکدفه از یه جای دیگه سر در میاری!
بهترین سریال پلیسی/جنایی The Killing فصل ۱ و ۲ است.
سریال True Detective بیشتر روانشناسی/فلسفی/مذهبی/اجتماعی بر روی یک پوسته پلیسی است. این فیلم بسیار وابسته به گفتارهای بیان شده است.
آهنگ “Far from Any Road” از آلبوم Singing Bones از گروه The Handsome Family است. این گروه توسط یک زوج به نامهای Brett and Rennie Sparks در سال ۱۹۹۳ تشکیل شده است. آلبوم Singing Bones در سال ۲۰۰۳ منتشر شده است.
پست جالبی بود ‘ به شخصه من صحنه ی اخری که شیندلر به ماشینش نگاه مبکرد به سنجاق سینه ی همسرش نگاه میکرد و محاسبه میکرد که چند نفر دیگه رو مبتونسته نجات بده ولی نداده رو دوست داشتم
شاید مسخره باشه اما من این حسو در مقیاس خیلی کوچکتر داشتم و به نظرم ان چنان هم اقرار شده نیست
در ضمن یه سوال منظورتون از confession همون سریال اینترنتیه که کیفر ساترلند بازی کزده بود و هر قسمتش حدود ده دقیقه است؟