چرا بعضی مردها در ابراز و علنی کردن عشق خسیس هستند؟!
بهنظر میرسد بعضی از زوجها هیچگاه هم زمان در وضعیت خلقی یکسانی قرار ندارند. زمانی که یـکی از آن دو سرحال است دیگری گرفته است؛ یا در حالی که وجود یکی از آن دو از ملایمت موج میزند، دیـگری غضبناک و خشمگین است. چنین حـالتی گـاهوبیگاه در هر رابطهای پیش میآید. اما معمولاً طرف گرمتر هر رابطه را زنان تشکیل میدهند. شما همواره به راحتی، کلمات حاکی از تحسین و عشق خود را نسبت به او به زبان میآورید که با عشق صادقانه شما هـمراه است. اما شوهرتان تنها در سالگردهای ازدواج یا در تعطیلات دوستت دارم را به زبان میآورد. و زمانی لب به تحسین و قدردانی میگشاید که به این کار وادار شده باشد. «معلوم است، قشنگ شدهای» «آره، شام عالی بود» در بیشتر مواقعی که بـه کـمک او نیاز دارید، او سکوت اختیار میکند. در شرایطی که شما عشق خود را به زبان میآورید، او از ابراز علاقه دست میکشد؛ در واقع شما، بهطور ناخودآگاه عاطفی از نوع سادومازوخسیتی (خودآزاری-دیگرآزاری) درگیر شدهاید. طرفی که زبان بـرای ابـراز علاقه میبندد، نقش تنبیهگر (سادیست و دیگرآزار) را ایفا میکند و طرفی که علاقهاشرا به زبان میآورد در نقش فرد تنبیه شده (مازوخیست، خودآزار) قراردارد. برخی زوجها تا پایان این دو نقش را ایفا مـیکنند. زوجهای دیگرهم هستند که در عین حال که الگوی خودآزاری-دیگرآزاری میان آن دوپابرجا است به جان میآیند و در مواردی به ایفای نقشهای متفاوتی رومیآورند. این تقابل عادت و احساسات میتواند در زندگی شغلی هـر دوطـرف هـم انعکاس پیدا کند. ممکن اسـت مـرد مـورد نظر شما در کار خودموفق و رضایتمند باشد، در حالی که شما در انتخاب میز شغلی خود سردرگم مانده باشید.
معمولاً جاکوب، طرفدهنده (دیگرآزار) و آنـا، طـرفگیرنده (خـودآزار) بود، تا آن که آن دو موقعیت خود را جابهجا کردند. نـوع روابـط آنها که هر دو درویشان در اوایل سنین چهل سالگی خود قرار داشتند وپانزده سال از ازدواجشان میگذشت، کاملاً قابل پیشبینی بود، آنـا آرام، صـبور، سـهلگیر و خوش اخلاق بود. او صرفنظر از آن که جاکوب چهمیگفت یا چـه رفتاری میکرد، با انتقادهای او با تسامح و گذشت روبرومیشد و سعی میکرد با خوشرویی، افسردگی را از وجود جاکوببزداید. جاکوب تقریباً هـیچگاه بـه ایـن خاطر از آنا تشکر نمیکرد و احساس میکرد که این حق اوست که از حـمایت آنـا از خود برخوردار باشد. او در ابتدا به کار معماری مشغول بود و از شغل خود لذت میبرد. اما چندسال بعد هـمین کـار، بـرای او تکراری شد؛ به گونهای که در عین حال که نمیتوانست خود را از آن رها سازد، دیگر از آن لذت نـمیبرد. در طـی هـمین سالها، آنا به شغل پرستاری اشتغال داشت که درآمد چندانی هم نداشت. اگرچه آنا هـر روز بـه انـبوه شکایتهای شغلی جاکوب گوش میداد، اما او علاقهٔ خاصی به شنیدن مسائل شغلی آنا نداشت.
چـهار سـال پیش آنا در دوره مراقبتهای پیشرفته شرکت کرد و از آن پس به عنوان مسؤول درمانگاه به کـار پرداخـت کـه همان کاری بود که آنرا دوست میداشت. طی این چند سال، علاقه او به جـاکوب تـغییر کرد. دیگر حوصله شنیدن شکایتهای او را نداشت و از رفتار اجتنابجویانهو خشک او با خود، به خـشم مـیآمد. بـه جاکوب گفت که تمایلی ندارد کهبه مشکلات او گوش بدهد و دو سال پیش به او اقرار کرد کـه دیـگر او رامثل قبل دوست ندارد و احتمال دارد که از او جدا شود. اما چنین نکرد. حـال کـه بـه گفته خود، نقش زنی «غرغرو» را ایفا میکند جاکوب به راستیتغییر کرده است. او دیگر معمولاً بـه زبـان مـیآورد که چقدر او را دوستدارد! این که او زنی فوقالعاده است و کمابیش به احساسات او تـوجه نـشانمیدهد. آنا از این ناراحت است که همسرش، زمانی مهربانی با او را آغازکرده است که او دیگر علاقهٔ سابق را بـه وی نـدارد؛ زیرا احساسات گذشتهاش نسبت به او تغییر کرده است.
اگرچه شاید چنین بـه نـظر برسد که عامل اختلاف در اینجا «ناهماهنگی زمـانی» اسـت، امـا در زندگی مشترک آنا و جاکوب، بهواقع هیچ نـوع هـمزمانی وجود ندارد. گویی قرارداد ناگفتهای که به راین ازدواج سایه افکنده، مستلزم آن است کـه یـکی از دو طرف هموارهاز خود مایه بـگذارد و بـبخشد، و دیگری هـمواره بـستاند. البـته هیچیک از آن دو هشیارانه از چنین توافقی آگاهی نـدارد، امـا در عینحالبه آن عمل میکند و در نتیجه حالت سادومازوخیسم (خودآزاری-دیگرآزاری) میان آن دو برقرار مـیماند. در چـند سال اول ازدواج، جاکوب عشق و حمایت خود را از آنـا دریغ میداشت و آنا طـرفی بـودکه بدون آن که توقعی داشـته بـاشد همواره ایثار میکرد. اما در این چندسال اخیر، موقعیت آن دو جابهجا شده است؛ حال آنـا عـشق و محبتخود را از جاکوب دریغ میدارد در حـالی کـه او در ایـن رابطه در نقشفرد خـوشرو عـمل میکند. در صورتی که در ارتـباط مـیان شما و مردمورد نظرتان شما در نقش ایثارگر خستگیناپذیر قرار دارید و او عشقخود را ابراز نمیکند، میتوانید هـمین کـه از علل روانی زیربنایی اینحالت آگاهی پیـدا کـردید، این الگـو را تـغییر دهـید.
نخستین این علتها، بـه آموزش خانوادگی مربوط میشود. هرگاه افراد به صورتی بزرگ شوند که نشانی از ابراز تحسین، عـشق، وقـدرشناسی مشاهده نکرده باشند، به سختی مـیتوانند ایـن حـالتهارا در بـزرگسالی خـود، ظاهر سازند. پدر و مـادرها عـلت ابراز محبتخود را به گونهایی برای فرزندانشان توضیح میدهند که دیگر بهصورت کلیشه درآمدهاند: «اگر خیلی از تـو تـعریف کـنم، کلهات پراز باد میشود»، «او که هیچ کاری را درسـت انـجام نـمیدهد»، «بـا این کـار، مـثل بچه کوچولوها دلنازک بار میآید.» و…تمامی این توضیحات برای کودکان منطقی و غیرقابل تردید به نظر میرسند. پدر جاکوب، زمانی که او شش ساله بود آنها را ترک کرد. و او که با پدری طـردکننده و مادری سختگیر و همواره خسته روبرو بود، هیچ الگویی از ابراز علاقه در برابر خود نداشت. او مشاهده کرده بود که هرگاه ساکت و عبوس بود، رفتار مادرش با او ملایمتر میشد؛ به همیندلیل طبیعتاً انتظار داشـت کـه همسرش نیز به همانگونه با این نوع رفتار او برخورد کند. و آنا هم به دلیل پیشینه خانوادگی خود، به این کار تمایل نشان میداد. پدر او از آن قبیل مردانی بود که فکر میکرد اگـر فرزندانش را تـنبیه بدنی نکند، آنها فاقد تربیت درست به بار میآیند، و مادرش هم همانند فرزندان خانواده هم از او میترسید و هم به اووابسته بود. او با همسرش نـه بـه منزله شوهر که همانند پادشـاه رفـتارمیکرد. اگرچه والدین او به وجود آنا افتخار میکردند و هر یک درعمل و کلام به او محبت میورزیدند، اما او همان الگوی حاکم بر روابط پدر و مادرش را به خانه همسر آورده بـود. یعنی زوجی که یـکیاز آن دو سـلطهجو پرخاشگر و ممسک بود و طرف دیگر، همسری مطیع، مهربان، و کمتوقع بود. حال روشن است که چرا در بررسی چنین وضعیتهایی هم نحوهٔ برخورد والدین با فرزندان و همشیوهٔ برخورد آن دو با یکدیگر اهمیت دارد.
نوشته نـانسی گـود/ ترجمه فـروزنده داور پناه
این نوشتهها را هم بخوانید