داستان کوتاه موزهٔ مادام توسو از سیامک گلشیری

0

صف شـب بـا صـدای زنم از خواب پریدم. نمی‌دانم ساعت یک بود یا دو. درست یادم نیست. خواب بودم که شـنیدم صدایم می‌کند. چند بار اسمم را صدا زد.چشم‌هایم را باز کردم، هنوز فکر می‌کردم خـوابم. فکر کردم دارم خواب مـی‌بینم. بـعد شانه‌ام را چند بار تکان داد. گفت: «پاشو! آشپزخونه رو آب برداشته.»

همان طور خیره به سقف مانده بودم. انگار اصلا نمی‌توانستم تکان بخورم. گفت: «پاشو! یالا!»

خواستم پلک‌هایم را ببندم که باز گفت: «با تـوام!»

دوباره تکانم داد. بعد از فاصلهٔ دورتری صدایش را شنیدم. تقریبا داشت داد می‌زد.یک دفعه پاهایم بی‌اختیار جمع شد و بلند شدم. نگاه‌اش کردم که داشت می‌رفت به سمت آشپزخانه بلند گفت: «الان کفش م‌ریزه پایـین.»

از اتـاق بیرون آمدم. هنوز فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم تا این که کف پاهایم خیس شد. آب تا توی هال آمده بود. فرش ماشی‌رنگ نزدیک آشپزخانه خیس شده بود. زنم چمباتمه زد کنار در آشـپزخانه. داشـت با یک کاسهٔ استیل آب کف آشپزخانه را می‌ریخت توی تشت سرخ‌رنگی که گذاشته بود کنارش. گفتم: «بدش من.»

«برو یکی دیگه بیار.» پاچه‌های بیژامه‌ام را بالا زدم و رفتم توی آشپزخانه. آب تـا زیـر ساقم می‌رسید. وقتی داشتم از قفسهٔ زیر ظرفشویی کاسه‌ای بیرون می‌آوردم، گفت: «کدوم آدمی شب شیر و باز می‌ذاره می‌خوابه!» «من باز نذاشتم.» «آره، تو باز نذاشتی. یه نفر از بیرون اومده بـازش کـرده.»

نـشستم کنارش. کاسه را پر از آب کردم و ریختم تـوی تـشت. هـر چه فکر کردم یادم نیامد شیر را باز گذاشته باشم. شاید اصلا خودش آن را باز گذاشته بود. بعد یادم افتاد نشسته بودم لب تـخت و مـنتظر بـودم آب بیاید. گفت: «سقف پایینی‌ها نریزه، خیلی‌یه.»

گفتم: «نـترس.»

یـک دفعه سرش را آورد بالا. زل زد توی چشم‌هایم. گفت: «محاله سقف پایین نم نده. اصلا می‌فهمی؟»

کاسه را انداختم توی تشت. گفتم: «حالا چـه کـار کنم؟ هان؟ می‌گی چـه کار کنم؟ یادم رفت ببندمش.»

چیزی نگفت. کاسه‌اش را پر از آب کرد و ریخت توی تـشت. کاسه را برداشتم. داشتیم تندتند باهم کاسه‌ها را پر از آب می‌کردیم و می‌ریختیم توی تشت. بعد من همان‌طور نشسته رفتم وسط آشپزخانه. تـشت را گـذاشتم بـین خودم و مهشید. بعد که پر شد، بلند شدم. آب تشت را ریختم توی ظـرفشویی. دوبـاره نشستم. گفتم: «آشغال‌ها، یه راه آب نذاشتن کف این آشپزخانهٔ کوفتی.

کاسهٔ استیل را تندتند پر از آب می‌کرد و می‌ریخت تـوی تـشت. حـالا آب زیر قفسه‌ها کمتر شده بود. اما هنوز تا زیر یخچال می‌رسید. یـک کـاسهٔ کـوچک‌تر برداشتم و نشستم کنار یخچال. چند کاسه آب ریختم توی تشت و بعد با کف دست آبـ‌ها را دادم وسـط آشـپزخانه. مهشید گفت: «باید فرشو ببریم رو پشت بوم.»

«واسه چی؟»

«واسه این که خشک بشه. خـیس‌خیسه.»

آمـد جلوتر. حالا هر دومان تقریبا وسط آشپزخانه بودیم. کم‌کم فقط داشت ته کـاسه‌های‌مان آب مـی‌گرفت. مـهشید بلند شد. گفت: «شانس آوردیم من تشنه‌م شد، وگرنه الان هر دوتامون تو اتـاق خـواب پایینی‌ها بودیم.»

رفت توی اتاق. داشتم با کف دست آب‌ها را می‌ریختم توی کـاسه. کـمی بـعد با دو پارچهٔ بزرگ بیرون آمد. آب تشت را خالی کردم توی ظرفشویی. بعد با پارچه‌ها آب را جـمع مـی‌کردیم و می‌ریختیم توی تشت. مهشید پارچه‌اش را زیر قفسه‌ها هم کشید. خم شده بـود و داشـت پارچـه‌ها را می‌کشید زیر قفسه‌ها. گفت: «فردا صبح. اول وقت، این زنه می‌آد بالا.»

گفتم: «محاله تا فـردا صـبح خـودشو نشون بده.» «بهت قول می‌دم الان آب داره از سقف‌شون چک‌چک می‌کنه. فقط دعـا کـن بیدار نشن.»

پارچه‌را کشیدم روی سرامیک‌های سفید رنگ دور یخچال. تقریبا دیگر هیچ آبی نمانده بود. فقط کـف آشـپزخانه خیس بود. وقتی بلند شدم، متوجه بیژامه‌ام شدم که پشتش کاملا خـیس بـود. مهشید توی هال، نزدیک در آشپزخانه، چمباتمه زد و پارچـه را کـشید روی سـرامیک‌های قهوه‌ای رنگ. گفت: «اون تشتو می‌آری؟».

تشت را بردم گـذاشتم کـنارش. خودم هم نشستم. با هم همه جا را دستمال کشیدیم. بعد رفت سراغ فـرش. گـوشه‌اش را گرفت و بلند کرد. گفت: «خـیس خـیسه.»

«می‌خوای بـندازیمش رو شـوفاژ» «ایـن طوری خشک نمی‌شه.» «چرا، او بال یـخ مـی‌زنه.» با هم گوشه‌های فرش را گرفتیم کشیدیم تا نزدیک شوفاژ. حسابی سنگین شـده بـود. لب فرش را انداختیم روی شوفاژ. گفت: «ایـن‌جوری تا یه هفتهٔ دیـگه هـم خشک نمی‌شه.»

«نگران نباش، خـشک مـی‌شه.» رفت نشست وسط هال. دستمالش را همه جا کشید. من کنار شوفاژ، تکیه دادم بـه دیـوار و نگاهش کردم. پاهایم می‌لرزید. احـساس مـی‌کردم اگـر چند قدم دیـگر بـردارم، حتما می‌خورم زمین. انـگار کـه ضعف کرده باشم. مهشید هر دفعه دستمال را توی تشت سرخ‌رنگ فشار می‌داد. بعد، بـی‌آنکه نـگاهم کند، گفت: «یه بار دیگه هـم ایـن بلا سـرم اومـده بـود.» بلند شد ایستاد. دسـت‌هایش را گذاشت به کمرش. به زمین نگاه کرد و بعد به فرش که لبه‌اش شوفاژ را پوشانده بـود. گـفت: «اون پنجره رو باز می‌کنی؟»

با سر به پنـجرهٔ پشـت مـیز نـاهاخوری اشـاره کرد. رفتم کـنار مـیز و پنجره را باز کردم. لاستیک سیاه رنگ روی رف را گذاشتم لای پنجرهٔ باز. یک دفعه هوای سرد تو زد. چـند لحـظه‌ای صـورتم را کنار پنجره نگه داشتم. به خانه‌های پشـت آپارتـمان‌مان نـگاه کـردم کـه چـراغ همه‌شان خاموش بود. صدای مهشید را که شنیدم، برگشتم. «شلوار تو عوض نمی‌کنی؟» به پشت بیژامه‌ام دست کشیدم که چسبیده بود به ران‌هایم. رفتم توی اتاق خواب. وقتی داشـتم با حوله پاهایم را خشک می‌کردم، شنیدم بلند گفت: «پایهٔ مبل‌ها هم خیس شده.»

بیژامهٔ دیگری پوشیدم و برگشتم بیرون. نشسته بود کنار مبل نزدیک پیشخان. داشت پایهٔ جلویی مبل را دستمال مـی‌کشید. گـفتم: «خودش تا فردا صبح خشک شده.»

چیزی نگفت. رفت سراغ پایه‌های پشتی. گفتم: «اون یه بار دیگه کی بود؟» سرش را بلند کرد. چند تا خط درشت افتاده بود روی پیـشانی‌اشت. گـفت: «کدوم یه بار دیگه؟»

«که گفتی یه بار دیگه هم این طوری شده بود.» دوباره سر خم کرد. پارچه را روی زمین، دور مبل، کشید. «تو هـمون خـونهٔ شهر زیبا که برات گـفته بـودم. یادت که هست؟» سر تکان دادم.

«یه شب قرار بود بریم پیش فرانک درس بخونیم. چند تا از بچه‌ها هم بودن. بعد نمی‌دونم چی شد یه هـو هـمه تصمیم گرفتن بیان خـونهٔ مـن، پاشونو کردن تو یه کفش که می‌خوان بیان خونهٔ من، خلاصه تا رسیدیم، همه جا رو آب گرفته بود.» با ناخن انگشت کوچکش، کنار دماغش را خاراند. «فکرشو بکن. شیر از صبح باز مـونده بـود.»

گفتم: «پس خیلی شانس آوردین.» «آره، اگه برنمی‌گشتیم، معلوم نبود چی می‌شد.» پارچه را به پایه‌های مبل سه نفرهٔ نزدیک دیوار هم کشید. بعد رو کرد به من. گفت: «یه کهنهٔ دیگه برام می‌آری؟» «دیـگه جـایی نمونده.» «مـی‌خوام یه بار دیگه بکشم رو این سرامیک‌ها.» کف هال را نشان داد. می خواستم مخالفت کنم. بگویم تمامش کند. امـا نگفتم. رفتم توی اتاق. از توی کیسهٔ صورتی رنگی که پایین کـمد مـی‌گذاشت، پارچـهٔ بزرگی بیرون کشیدم و رفتم توی هال. بلند شد، پارچه را گرفت و کهنهٔ خیس را پرت کرد توی آشپزخانه. وقتی دوبـاره ‌ نـشست، گفت: «همون شب صاحب‌خونه هم رسید. باورت می‌شه؟» لحظه‌ای نگاهم کرد. «من اصلا هـمه‌ش دوبـار اونـ صاحب خونه رو دیدم. یکی‌ش درست همون شب بود.» «چی گفت؟» «هیچی، واقعا می‌گم. هیچی نگفت. فـقط وایساده بود کنار در و داشت بروبر نگامون می‌کرد. بعد گفت خودش هم می‌خواد کـمک‌مون کنه.» لبخند زد.«یه ذره دیـر رسـیده بودیم، کف خونه‌ش ریخته بود پایین.»

نشستم روی مبل نزدیک تلویزیون. به نظر تنها جایی می‌آمد که آب به آن نرسیده بود. دست‌هایم را گرفتم جلوام و انگشت‌هایم را از هم باز کردم. دست‌هایم می‌لرزید. مهشید پارچه را هـمه جا کشید. می‌خواست دوباره توی آشپزخانه هم بکشد. گفتم: «دخل شدهٔ؟ تا نیم ساعت دیگه همه جا خشک شده. من که می‌رم می‌خوابم.» حرفی نزد. بلند شد. داشت به آشپزخانه نگاه می‌کرد. مـن رفـتم توی اتاق خواب. چراغ را خاموش کردم ودراز کشیدم روی تخت. از بیرون صدایی نمی‌آمد، اما احساس می‌کردم هنوز دارد پارچه را می‌کشد روی زمین. بلند گفتم: «چه کار می‌کنی؟» نشیندم چیزی بگوید. کمی بعد چراغ آشپزخانه خـاموش شـد، چراغ هال همین طور. بعد صدای شیر آب دستشویی را شنیدم. چشم‌هایم را که بستم، متوجه ضربان قلبم شدم که تند شده بود. مدت‌ها بود این‌طور نشده بودم. فکر کردم به خـاطر ایـن است که یک دفعه از خواب پریده بودم. دست‌هایم را روی شکمم، توی هم، قلاب کردم. سعی کردم تمام عضلاتم را شل کنم. سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. بعد صدای شـیر آب قـطع شـد. کمی بعد هم احساس کـردم آمـد تـوی اتاق. منتظر بودم دراز بکشد. اگر دراز می‌کشید شاید می‌توانستم بخوابم. شاید می‌توانستم به چیزی فکر نکنم، اما انگار دوباره برگشته بود بـیرون. پلکـ‌هایم را بـاز کردم. ایستاده بود کنار جالباسی، عین مجسمه‌ها. تـوی تـاریکی خیره شده بود به من. گفتم: «چرا اون جا وایسادی؟ چرا نمی‌آی بخوابی؟»

حوله‌ای را که گرفته بود دستش، آویزان کرد به جـالباسی کـنار در حـمام. گفت: «اگه بیدار نمی‌شدم، صبح تخت‌مون رو آب بود.»

«بالاخره یکی‌مون بـیدار می‌شه.» نشست لب تخت. دست‌هایش را گذاشت دو طرفش، لب تخت. چشم‌هایم را بستم. ضربان قلبم هیچ فرقی نکرده بود. انگار می‌خواست از سـینه‌ام بـزند بـیرون. با این همه خیلی خسته بودم، آن قدر که فکر کردم اگـر خـوابم ببرد، محال است بتوانم ساعت هفت بیدار بشوم. غلت زدم رو به دیوار و نفس عمیقی کشیدم. احساس کـردم بـوی نـم به مشامم خورد. دستم را دراز کردم، گوشهٔ لحاف را گرفتم و کشیدم روی پاهایم. داشتم سـرم را رویـ بـالش جابه‌جا می‌کردم که گفت: «اون شب خیلی بدتر از حالا شده بود.» دستم را گذاشتم زیر سـرم. گـفت: «تـموم موکت توی هال خیس شده بود. به هر کدوم از بچه‌ها یه کاسه داده بودم. هـمه‌مون بـاهم آب‌ها رو می‌کشیدیم طرف در آشپزخونه. کلی خندیدیم. خوابیدهٔ؟»

«دارم گوش می‌دم.» دراز کشید. گفت: «شبش، بعد از ایـن کـه آبـ‌ها رو جمع کردیم. زدیم بیرون رفتیم تو اون پیتزافروشی سر خیابون.» لحاف را تا روی شکمم بالا کـشیدم. گـفت: «هیچ وقت برات از او پیتزافروشی سر خیابون حرف زده بودم؟» گوشهٔ چشمم را دست کشیدم. گفتم: «نـه. هـیچ‌وقت نـگفته بودی.» «واقعا؟» سرم را روی بالش تکان دادم. «خیلی دلم می‌خواست اون جا رو می‌دیدی. کنار همون پارک بود که برات گـفته بـودم. همون جا که با فرانک می‌رفتیم می‌دویدیم.» برگشتم. دستش را گذاشته بود زیـر سـرش. گـفتم: «فردا صبح نه تو بیدار می‌شی، نه من.» گفت: «می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟» زل زده بود بـه مـن. «دارمـ فکر می‌کنم چرا ما تا حالا اون‌جا نرفته‌یم. جدی می‌گم. خیلی دلم مـی‌خواد اون جـا رو ببینی. خیلی دلم می‌خواد بدونم هنوز اصلا اون جا هست یا نه.» گفتم: «یه روز می‌ریم.» «تو بـوی نـمو حس نمی‌کنی؟» «چرا.» بلند شد در اتاق را بست و رفت کنار پنجره. گوشه پرده را کـنار زد و بـیرن را نگاه کرد. چشم‌هایم را بستم. احساس کردم ضـربان قـلبم کـمتر شده. وقتی دراز کشید، گفت: «صاحبش خیلی آدم جـالبی بـود. قیافه‌اش شبیه همون یارو مجری‌یه بود که چهار-پنج سال پیش مرد.» «کـدوم مجری‌یه؟» «هـمون یارو که لفظ قلم حـرف مـی‌زد.می‌گفت ایـام بـه کـام و از این مزخرفات. یادت اومد؟» گفتم: «یادم نـمی‌آد. چـه شکلی بود؟» «نمی‌دونم. قدش کوتاه بود. انگار یه سبیل باریک هم داشت. از اون عـصا قـورت داده‌ها بود. وقتی می‌خواست خداحافظی کـنه، سرشو خم می‌کرد، مـی‌گفت ایـام به کام.» هر چه فـکر کـردم یادم نیامد. گفت: «اول می‌اومد سر میزمون، دو-سه تا جک تعریف می‌کرد که از خـنده رودهـ بر می‌شدیم.» «مجری‌یه؟» «نه بابا، پیـتزا فـروشه رو مـی‌گم. دو-سه تا جـک دسـته اول تعریف می‌کرد. بعدش هـمیشه وقـتی پیتزاهارو می‌آورد، می‌گفت این‌ها رو که خوردین، سر این که من شوهر کدوم‌تون بشم، دعـواتون مـی‌شه.» خندید. «پنج‌شنبه شب‌ها همیشه اون جا ولو بـودیم. خـیلی دلم می‌خواد یـه روز بـریم اون جـا.» حرفی نزدم. سعی کـردم قیافهٔ آن مجری را به یاد بیاورم. چهار-پنج سال پیش مرده بود. لفظ قلم هم حـرف مـی‌زد. من حتی مجری‌های جدید تلویزیون را هـم نـمی‌شناختم، چـه بـرسد بـه کسی که چـهار-پنـج سال پیش مرده بود. دستش را برد زیر بالش. گفت: «هنوز پیتزا به او خوشمزگی نخورده‌م. واقعا مـی‌گم. یـه عـالم پنیر می‌ریخت روش، با یه عالم قارچ و فـلفل دلمـه. یـه سـس هـم داشـت که مخصوص خودش بود. روی پیتزا که می‌ریختی، دلت می‌خواست ظرف‌شو هم بخوری.» چشم‌هایم را بستم. پیش خودم گفتم شاید متوجه بشود خسته‌ام و بگذارد بخوابم. چند لحظه بعد گفت: «خوابی؟» چـیزی نگفتم. گفت: «می‌دونی هوس چی کردم؟» دوباره پلک‌هایم را باز کردم. سرش را آورده بود جلو. نفس‌اش را حس می‌کردم. زل زده بود به من گفنم: «چی؟» «پیتزای قارچ با عالم پنیر و ژامبون مرغ.» گفتم: «نمی‌خوای بخوابی؟ مگه نگفتی فـرادا بـاید ساعت هفت و نیم سر کار باشی؟» همان طور خیره شده بود توی چشم‌هایم. بعد گفت: «تو یخچال مربا داریم. مربای توت‌فرنگی با خامه. نظرت چی‌یه؟» «بذار فردا صبح.» یک دفعه سـرش بـلند کرد. گفت: «ما یه ساعت، یه ساعت و نیمه بیداریم. نیم ساعت دیگه هم روش. پاشو!» «من سیرم.» یبلند شد، گفت: «یه لقمه که مـی‌تونی بـخوری.» چراغ اتاق را روشن کرد و در بـاز کـرد. به پشت دراز کشیدم. هر دو دستم را بردم زیر بالش و چشم‌هایم را بستم. از یک چیز مطمئن بودم. می‌دانستم که دیگر محال است خوابم ببرد. با این هـمه داشـتم سعی می‌کردم همهٔ عـضلاتم را شـل کنم. سعی کردم به ضربان قلبم فکر نکنم. سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. بعد صدای بلند به هم خوردن در یخچال را شنیدم و بعد صدای بسته شدن در قفسه‌ای را. چند لحـظه بـعد سینی به دست وارد اتاق شد. سینی نقره‌ای را گذاشت روی تخت. گفت: «پاشو!» از جایم تکان نخوردم. نان تستی از کیسه بیرون کشید و یک طرفش با کارد خامهٔ مفصل مالید و رویش را پر از مربا کرد. گـفت: «ایـنو دارم واسه تـو درست می‌کنم.» «گفتم که، من سیر سیرم.» نان تست دیگری رویش گذاشت. گفت: «یه گاز هم نمی‌زنی؟» گـفتم: «نه.» ساندویچ را گاز زد.لقمه‌اش را فرو داد، گفت: «خیلی گرسنه‌م شده. باورت می‌شه؟» دوبـاره گـاز زد.تـمام مدت نگاه‌اش به ساندویچ بود. وقتی تمام شد، نان تست دیگری بیرون کشید. گفت: «موافقی فردا عـصر ‌ کـه از سر کار برگشتیم. بریم اون جا؟» گفتم: «فردا؟» سر تکان داد. کاردش را فرو کرد توی ظرف خـامه. شـروع کـرد به مالیدن خامه روی نان‌اش. گفت: «تو یه ساعت زودتر بیا دنبال من. با هم مـی‌ریم اون جا. دلم می‌خواد بریم اون آپارتمانو هم نشونت بدم. اگر هم شد، می‌ریم تو. زنـگ می‌زنیم، به هر کـی اون جـا بود، می‌گیم می‌خوایم بیایم تو. می‌گیم قبلا ما جاشون زندگی می‌کردیم. یه وقت هم می‌بینی همون صاحب‌خونه‌هه باشه. همون خله که می‌خواست کمک‌مون کنه آب‌ها رو جمع کنیم.» همه جای نانش مـربا مالید. نان تست دیگری هم از کیسه بیرون کشید. اما روی نانش نگذاشت. خیره شده بود به ساندویچ. گفت: «می‌تونیم پنج‌شنبه عصر هم بریم. شبش هم می‌ریم فرحزاد جوجه‌کباب می‌خوریم.» شانه‌ام را بالا انـداختم. نـان‌ها را گذاشت کنار سینی. کنار شیشه مربا. گفت: «نظرت چی‌یه؟» «تو که گفتی خیلی گرسنه‌ته!» به نان و مربایی که کنار سینی گذاشته بود، نگاه کرد. گفت: «دیگه دلم نمی‌خواد.» سینی را گذاشت روی میز کـنار تـخت. گفت: «موافقی پنج‌شنبه بریم؟» «هر وقت گفتی، می‌ریم.» بلند شد چراغ را خاموش کرد و رفت کنار پنجره دوباره پرده را کنار زد.چشم‌هایم را بستم. ضربان قلبم آرام شده بود. با خودم گفتم شاید حـالا دیـگر بتوانم بخوابم. پاهایم را جمع کردم توی شکمم و دستم را گذاشتم زیر سرم. مهشید گفت: «بیرون چه بادی گرفته.» نشست لب تخت. «می‌شنوی؟» چشم‌هایم را باز کردم. گفتم: «چی رو؟» «صدای بادو؟» گوش‌هایم را تیز کـردم. صـدای بـرگ درخت‌ها را می‌شنیدم که با بـاد تـکان مـی‌خورد. صدای زوزهٔ باد هم می‌آمد. مهشید برگشت طرفم. گفت: «یه شب، نصف شب، همین موقع‌ها با فرانک رسیدیم تهران. قرار گـذاشته بـودیم بـیایم خونهٔ من. از همون ترمینال یه تاکسی دربست گـرفتم اومـدیم دم خونه.» پاهایش را روی تخت دراز کرد. «وقتی رسیدیم، یه دفعه من یادم افتاد کلید رو نیوردم. فکرشو بکن، نضف شب، سـاعت دو و سـه، بـرسی دم خونه، کلید یادت رفته باشه.» «خوب؟» «هیچ چاره‌ای نداشتم جز ایـن که بریم خونهٔ فرانک.» دراز کشید. «تازه از همهٔ این‌ها بدتر، تاکسی تلفنی محله‌مون هم تاکسی نداشت. خدا لعنتش کـنه. گـفت نـیم ساعت یه ساعت بشینیم تا سروکلهٔ یکی‌شون پیدا بشه.» گوشهٔ لحـاف را گـرفت کشید روی پاهایش. «خلاصه با اون چمدون‌ها راه افتادیم رفتیم وایسادیم کنار خیابون… می‌شنوی؟» «چی رو؟» انگشت اشاره‌اش را گرفت رو بـه پنـجره. صـدای زوزهٔ باد بیش‌تر شده بود. بیرون داشت انگار درخت‌ها را از جا می‌کند. گـفتم: «می‌گفتی؟» خـودش را بـالا کشید. پشت سرش را گذاشت به چوب بالای تخت. گفت: «یه ربع بیست دقیقه‌ای هـمون‌جا وایـسادیم تـا بالاخره سر و کلهٔ یک پیکان قراضه پیدا شد. جلومون که زد رو ترمز، دیدم دو تا مـرد نـشسته‌ن توش. اوّلش واقعا فکر کردیم مسافرکشن. بعد یه دفعه اون که نشسته بـود کـنار رانـنده برگشت در عقب و باز کرد و گفت سوار شیم. راننده هه هم گفت هر جا بـخوایم، مـی‌رسونن‌مون.» گفتم: «سوار شدین؟» «دیوونه شدهٔ! قیافهٔ هیچ کدوم‌شون به آدمیزاد نمی‌خورد. چمدون‌ها رو برداشتیم رفـتیم تـوی پیـاده رو. یه دفعه یارو زد کنار. اون آشغال هم که نشسته بود کنارش، در ماشینو باز کرد. فقط یـادمه گـفت: «مگه نگفتم سوارشین.» هر دو دستش را گذاشت روی گونه‌هایش. گفت: «دست‌هام یخ شد.» دسـتش را گـذاشت رویـ بازویم. «می‌بینی؟» «دستش حسابی سرد شده بود. گفتم: «خوب؟» «هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمی‌ره. یه دفعه مـن شـروع کـردم به دویدن. تا حالا تو عمرم این قدر نترسیده بودم. با اون چـمدون سـنگین داشتم می‌دویدم طرف اون تاکسی تلفنی‌یه. دیگه هیچی حالیم نبود. حتی یادم رفته بود فرانک بـاهامه. نـمی‌دونم چه مرگم شده بود.» خودش را بالاتر کشید و تکیه داد به چوب بالای تـخت. پاهـایش را جمع کرد. گفت: «هیچ وقت تو زنـدگیم ایـن قـدر نترسیده بودم. همون وقت که یارو در مـاشینو بـاز کرد، به خودم گفتم کارمون تمومه. یه لحظه خودمو دیدم که با هـیکل آش و لاش افـتادم کنار خیابون. یه جوری شـده بـودم. اصلا نـمی‌تونم بـگم. انـگار داشتم خواب می‌دیدم. به خودم گـفتم مـحاله جون سالم به در ببرم.» «بالاخره رفتین تو اون تاکسی تلفنی‌یه یا نه؟» «من آره. اون جـا داد مـی‌زدم به اون یارو می‌گفتم دوستمو بردن. داد مـی‌زدم بهش می‌گفتم یه غـلطی بـکنه، عین دیوونه‌ها». رو به من چـرخید. دسـتش را گذاشت روی لبهٔ چوبی. گفت: «بیچاره، یارو حسابی هل کرده بود. از پشت میزش اومـده بـود بیرون می‌گفت چی شده. الان کـه دارمـ واسـه‌ت تعریف می‌کنم، فـکر مـی‌کنم همه‌ش خواب بوده.»

دسـتم را گـذاشتم زیر سرم و پشت سرم را تکیه دادم به دیوار کنار تخت. گفتم: «خوب؟»

باز دست سردش را گـذاشت روی بـازویم. دستش را گرفتم. گفتم: «فرانک چی شده؟»

گـفت: «چی؟»

گـفتم: «فرانک چـی شده؟» دسـتش را از دسـتم بیرون کشید. «یهو درو بـاز کرد اومد تو. خیلی خونسرد باورت می‌شه؟»

«واقعا؟»

سر تکان داد.

بلند شدم نشستم تکیه دادم به دیوار. گـفتم: «یـعنی هیچ اتفاقی نیفتاده بود؟» «انگار نه انـگار کـه اصـلا اتـفاقی افـتاده. بهم گفت طـرف اومـده بوده جلو می‌خواسته سوارش کنه. فرانک هم بهش گفته بوده، گورشو گم کنه وگرنه ننه شـو مـی‌آره جـلو چشمش. بهم گفت اگه بهش دست مـی‌زده، چـمدونو تـو سـرش خـرد مـی‌کرده.»

گفتم: «یعنی به همین راحتی ولش کرده بود؟ چاقویی چیزی در بیاره. یه کاری بکنه؟»

«هیچ غلطی نکرده بود، همون لحظه که فرانک این حرفو بهش می‌زنه، برمی‌گرده تو ماشین. بـهم گفت منم بی‌خود ترسیده بودم. گفت بی‌خود فرار کرده بودم.» دست‌هایم را دور کندهٔ پا حلقه کردم. گفتم: «فقط اینو بهت بگم که خیلی شانس آورده بوده. اینو جدی بهت می‌گم. شانسش گفته بـوده چـاقویی چیزی در نیاورده. اینو بدون که اگه می‌خواستن سوارش کنن، براشون هیچ کاری نداشت. دوتایی می‌ریختن سرش. فرانک هم هیچ کاری نمی‌تونست بکنه. خیلی شانس آورده بوده.»

دستش را گذاشت پشت گـردنش و سـرش را چند بار به این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: «تا صبح تو همون تاکسی. تلفنی موندیم. صبح زود سروکلهٔ یکی از اون راننده‌ها پیدا شد.» بـرگشت طـرف پنجره. صدای هوهوی باد بـیش‌تر شـده بود. حالا شیشه‌ها را هم داشت می‌لرزاند. گفت: «امشب غرق که نشدیم، ولی حتما تا صبح باد می‌بردمون.»

انگشتان اشاره‌اش را کشید دو طرف دماغش. سرش را چند بـار بـالا و پایین کرد. خیره شـده بـودم به صورتش. زل زده بودم به چشم‌هایش، به چین‌های کوچک کنار چشم‌هایش که توی تاریکی بیش‌تر شده بودند. باز دراز کشیدم. سرم را گذاشتم روی بالش و به حرف‌هایش فکر کردم. سعی کردم همهٔ آن صـحنه‌ها را در ذهـنم مجسم کنم، خیابان تاریکی را که گاهی ماشینی از آن عبور می‌کند، مهشید و فرانک را که با چمدان‌های‌شان کنار خیابان ایستاده‌اند، یاد لحظه‌ای افتادم که مهشید با آن چمدان سنگین می‌دویده طرف تاکسی تـلفنی. بـعد یادم افـتاد زمان بچگی، وقتی مدرسه می‌رفتم، کلاس اول یا دوم راهنمایی انگار، یک همچین اتفاقی برایم افتاده بود، صبح، کـنار خیابان، منتظر تاکسی بودم که جیبی کنارم زد روی ترمز. هنوز قیافهٔ مـردی را کـه از مـاشین پیاده شد و کیفم را گذاشت توی ماشین، به یاد دارم. بعد دستم را گرفت. می‌خواست سوارم کند که یک دفـعه ‌ چـشمم افتاد به مردی با یونیفرم نظامی. داشت می‌دوید طرف‌مان. کیفم را از ماشین بیرون آورد و رفـت سـراغ رانـندهٔ جیپ. مرد پرید توی جیپش و به یک چشم به هم زدن غیب شد. خواستم همهٔ ایـن‌ها را برایش تعریف کنم که دیدم سینی را از روی میز کنار تخت برداشت و از اتاق بیرون رفـت. چند لحظه بعد، وقـتی چـشم‌هایم را بسته بودم، صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. روی تخت، کنار من، دراز کشید. گفت: «خوابیدهٔ؟»

گفتم: «نه.»

«یادته اون شبو که با فرانک و سینا رفتیم تو اون بوف سر زعفرانیه؟» گفتم: «آره.»

داشتم فکر می‌کردم. بعد یادم افـتاد هر چهار نفر نشسته بودیم سر میز کنار شیشه و منتظر بودیم کنتاکی‌های‌مان را بیاورند. فرانک مدام داشت می‌گفت نمی‌تواند بوی گند این‌جا را تحمل کند. دست آخر هم، غذای‌مان را آوردند، رفتیم توی مـاشین. گـفت: «یادته آخر شبش، تو اون پارک جهان کودک، چقدر خندیدیم؟»

گفتم: «جهان کودک؟» «یادت رفته؟ که فرانک قضیهٔ اون اس.ام.اسو تعریف کرد؟» پارک جهان کودک یادم آمده بود. حتی یادم آمد که هر چهار نفر نشسته بـودیم روی نـیمکتی، نزدیک در ورودی، اما چیزی از اس.ام.اس.به خاطر نداشتم. داشتم فکر می‌کردم که گفت: «که اشتباهی به جای سینا برای رئیس اداره‌شون اس.ام.اس.زده بود که پاشو بیا پیشم. طرف هم تا آخـر شـب زنگ می‌زده. فکر می‌کرده یکی از کشته مرده‌هاشه.»

غش‌غش خندید. یکی چیزهایی یادم آمده بود. با این همه هنوز داشتم فکر می‌کردم. مهشید گفت: «همیشه هر چیزی رو یه جوری تـعریف مـی‌کرد کـه آدم دلش می‌خواست تا آخرشو گوش کـنه. تـو دانـشگاه هم همین‌طور بود. همه می‌مردن براش. هر وقت تو راهرو می‌دیدیش، یه چند نفر وایستاده بودن دورش. کلی از دستش می‌خندیدیم.» بـالش‌اش را گـذاشت روی پاهـایش. نوک زبانش را دور دهانش کشید. گفت: «هنوز یه وقـت‌هایی کـه برام ای.میل می‌زنه، کلی می‌خندم.»

نمی‌خواد برگرده؟»

«فکر نکنم.» «این که می‌گفت محاله بمونه.»

«آره، ولی دیگه نمی‌خواد برگرده. یعنی حـالا کـه دیـگه اصلا حرفش نیست. می‌خوای پنجره رو باز کنم؟» گفتم: «از سرما یخ مـی‌زنیم.» «بهتر از این بوی نمه که.» من دیگه چیزی حس نمی‌کردم. انگار دماغم کیپ شده بود. گفتم: «اگه مـی‌خوای، بـازش کـن.» بلند شد رفت کنار پنجره و پرده را کنار زد.چند لحظه‌ای همان جا ایـستاد. بـعد گفت: «یه خل دیگه هم مثل ما بیداره.» گفتم: «کی؟» «تو خونه روبه‌رویی، طبقهٔ سوم…. نه چـهارم.» «اونـ‌ها هـم لا بد شیرشون باز مونده.» لای پنجره را که باز کرد، یک لحظه احساس کـردم صـدای بـاران به گوشم خورد. گوشم را تیز کردم. صدای باد بود که لای شاخ و برگ‌ها می‌پیچید. صـندلی چـرمی کـنار جالباسی را گذاشت پشت پنجره و برگشت. وقتی دراز کشید، گفت: «می‌دونی همون شب رابطه‌شون به هـم خورد؟» «رابـطهٔ کی؟» «سینا و فرانکو می‌گم. همون شبی که رفتیم تو اون بوف سر زعفرانیه.» «واقعا؟» سر تـکان داد. «قـبل از ایـن که بریم اون جا، به من گفت آخرین شبی‌یه که سینا رو می‌بینه. بهم گـفت امـشب هم داره به زور می‌آد.» هوا حسابی سرد شده بود. لحاف را کشیدم رویم. گفتم: «بـهشون نـمی‌اومد بـخوان به هم بزنن.» «خود سینا هم خبر نداشت.» گفتم: «می‌خوای پنجره رو ببندی؟ خیلی سرد شده.» «بذار یـه خـرده دیگه باز باشه.» نیمهٔ دیگر لحاف را کشید رویش. گفت: «خود من هـم تـا آخـر شبش فکر می‌کردم فرانک مزخرف گفته. با اون کارهاش اصلا فکرشو هم نمی‌کردم.» گفتم: «حـالا واسـه چـی به همش زدن؟ این‌ها که باهم خیلی خوب بودن.» یک بری شد. هر دو دسـتش را بـرد زیر بالش. با آن طره موهایی که روی پیشانی‌اش ریخته بود، توی تاریکی، شبیه گربه‌ها شده بود. گـفت: «سـینا از اون آدم‌هایی بود که هیچی براش کم نمی‌ذاشت.» «خوب، پس چی؟» «نمی‌دونم.» به چـانه‌ام دسـت کشیدم. سرما حسابی کلافه‌ام کرده بود. گـفتم: «نـمی‌خوای اون پنـجره رو ببندی؟ الان از سرما یخ می‌زنیم؟» چیزی نگفت.

«دیگه فکر نـکنم بـوی نم بیاد.»

لحاف را پس زد.بلند شد رفت صندلی را عقب کشید و پنجره را بست. دوباره پرده را کـنار زد.داشـت از کنار پرده بیرون را نگاه مـی‌کرد.

گـفت: «چراغ روبـه‌رویی‌ها خـاموش شـد.» گفتم: «الان هفت کله خوابن.» از جایش تـکان نـخورد. سرش را برد نزدیک شیشه. پرده و پیراهن خوابش توی هم گم شده بـود، طـوری که یک لحظه احساس کردم پشـت پرده ایستاده. فقط پشت کـله‌اش پیـدا بود. کمی بعد، بی‌آنکه از جـایش تـکان بخورد، گفت: «به نظر تو باید چه کار کنیم؟»

«چی رو باید چه کار کـنیم.» «مـنظورم الانه، باید چه کار کنیم؟» «هـیچی فـقط کـاش اون پرده رو ول می‌کردی می‌اومدی مـی‌خوابیدی. هـمین حالاش هم معلوم نـیست فـردا صبح چطور می‌خوایم از خواب بیدار شیم.» سرش را به شیشه نزدیک‌تر کرد. انگار پیشانی‌اش را چـسبانده بـود به آن، چشم‌هایم را بستم. فکر کردم الان اسـت کـه خوابم بـبرد. خـواستم غـلت بزنم رو به دیوار کـه گفت: «می‌دونی یه زمانی من هم تصمیم گرفته بودم با فرانک برم خارج؟» پلک‌هایم را از هم بـاز کـردم. صندلی را کشید جلو. فکر کردم مـی‌خواهد بـنشید. امـا فـقط پای راسـتش را گذاشت روی آن. گـفت: «سـفت و سخت تصمیم گرفته بودیم باهم بریم. کلی باهم نقشه کشیده بودیم.» لبخند زد.سرم را بلند کردم. بـالشش را گـذاشتم رویـ بالشم. گفتم: «خوب؟» «می‌خواستیم بریم آمستردام. واقعا مـی‌گم. فـکرو ذکـرمون شـده بـود آمـستردام. نمی‌دونم چرا گیر داده بودیم به اون جا.» موهایش را از روی شانه عقب زد.«فرانک یه جا خونده بود که تو آمستردام، تو یه میدوون خیلی خوشگل، یه موزه هست کـه مجسمهٔ آدم‌های معروفو توش نگه می‌دارن. یه جوری هم ساختنشون که فکر می‌کنی واقعا زنده‌ن، عین آدم‌های واقعی.» زانویش را گذاشت به تکیه‌گاه صندلی و رو دو پایه بلندش کرد. هنوز گوشهٔ پرده را با دسـت گـرفته بود. «یه اسم قشنگی هم داره.» سرش را بالا کرد و زیر گردنش را دست کشید. گفت: «نوک زبون‌مه…می‌خواستیم بریم اون جا با آدم‌های معروف عکس بگیریم. فرانک می‌گفت دلش می‌خواد اولین کـسی کـه باهاش عکس می‌گیره، پیرس برازنان باشه، بعدش هم نیکلاس کیج.» لبخند زد.صندلی را پایین داد و دستش را گذاشت روی تکیه‌گاه چوبی. بعد باز سرش را برد نزدکی شـیشه. یـک دفعه رو کرد به من. گـفت: «مـادام توسو، اسمش موزهٔ مادام توسو بود.» پرده را ول کرد. پایش را از روی صندلی پایین گذاشت. آمد طرف من. وقتی دراز کشید، بالشش را گذاشتم نزدیک سرش. «گفته سال دیگه بـره اروپا، حـتما می‌ره اون جا. گـفت حـتما یه عکس با پیرس برازنان برام می‌فرسته.»

بالش را گذاشت زیر سرش و به پشت دراز کشید. زل زده بود به سقف. چشم‌های بازش را می‌دیدم. غلت زدم رو به دیوار. هوا داشت دوباره گرم می‌شد. دیـگر بـوی نم هم نمی‌آمد. یعنی من که اصلا چیزی حس نمی‌کردم. همین که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم، شنیدم گفت: دلم می‌خواست الان می‌رفتم بیرون قدم می‌زدم.» احساس کردم منتظر است حرفی بزنم. از جـایم تـکان نخوردم. گـفت: «با هم می‌زدیم بیرون می‌رفتیم تا پارک لاله و برمی‌گشتیم.»

آهسته گفتم: «یکی از همون پیکان قراضه‌ها هم جلومون مـی‌زد رو ترمز. این دفعه هم مطمئن باش چاقو داشتن.» غلت زد.رو به مـن نـبود. مـطمئن بودم. گفت: «دلم می‌خواد پنج‌شنبه عصر بریم همون جا. همون پیتزافروشه که بهت گفتم. بعدش هم مـی‌ریم ‌ سـراغ همون آپارتمانه. دلم می‌خواد همهٔ اون جاها را بهت نشون بدم. دلم می‌خواد یه بار دیگه تـو تـموم اون کـوچه‌ها قدم بزنم. با توام؟ اصلا گوش می‌دی؟» سرم را تکان دادم. گفتم: «آره.»

«چی؟»

«دارم گوش می‌دم. آهسته چیزی گفت نفهمیدم. بعد دوبـاره غلت زد. گفت: «شاید هم خودم رفتم.» می‌خواستم بگویم پنج‌شنبه باهم می‌رویم. حتما مـی‌رویم. اما چشم‌هایم حسابی گـرم شـده بود. داشت خوابم می‌برد. مهشید انگار باز چیزی گفت.


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

این عکس‌ها را ببینید تا تصدیق کنید که افسوس‌ها (حسادت‌های) اینستاگرامی ما بسیار اوقات درست نیستند!

هر کسی ممکن است طور خاصی از اینستاگرام استفاده کند. یکی صفحات خبری را دنبال می‌کند، دیگری بیشتر صفحات کاری یا سرگرمی را. یکی به اخبار و عادات سلبریتی‌ها علاقه دارد و برخی‌ها هم همه آشنایان و اعضای خانواده و دوستان قدیم و جدید را دنبال…

مهندسان بامزه با اختراعات و ابداعات عجیب و غریب و کارا ! گالری عکس

بسیار پیش می‌آید که برای انجام کاری تنها دو راه داریم، یا خرید یک محصول گران و استفاده از آدم‌های کاربلد برای راه‌اندازییا اینکه خودمان با یک سری ابتکار و به صورت به اصطلاح زمخت ولی کارراه‌انداز، تقریبا بدون هزینه کار را انجام بدهیم.…

بهترین سریال های هندی | 49 سریال هندی تماشایی به همراه توضیحات

محتوای شرقی به صورت عام و فیلم‌ها و سریال‌های هندی به صورت خاص طرفداران خاص خودشان را دارند. به خصوص با توجه به کم‌مایه شدن سینما و تلویزیون آمریکا روز به روز افراد بیشتری رو به سریال‌های کره‌ای یا سینمای مستقل‌تر کشورهایی مثل اسپانیا و…

روش‌های بد نشستن روی صندلی و شیوه نشستن سالم روی صندلی در محیط کار

در موقعیت‌های مختلف یا در هنگام خستگی، روش‌های مختلفی برای نشستن روی صندلی از سوی ما استفاده می‌شود که برای بدن مفید نیستند. برخی از این موارد عبارتند از:خم شدن روی صندلی: وقتی روی صندلی خمیده می‌شوید، ستون فقرات شما به درستی حمایت…

یک عکاس از هوش مصنوعی برای تصور اینکه شخصیت‌ها و سلبریتی‌های تاریخی امروز چه شکلی می‌شدند، استفاده…

یک عکاس از هوش مصنوعی (AI) استفاده کرده است تا تصور کند شخصیت‌های تاریخی مانند آل کاپون، بنجامین فرانکلین و شارون تیت اگر امروز به دنیا می‌آمدند چه شکلی بودند.این عکاس به نام آلپر یسیلاتس که در استانبول ترکیه زندگی می‌کند، پرتره های فوق…

قسمت دیگری از عکس‌های تاریخی کمتر دیده شده: یک عکس ارزش هزار کلمه را دارد!

شاید این گفتار مشهور فرنگی‌ها که می‌گویند که یک عکس به اندازه هزار کلمه سخن می‌گوید، غلو باشد. گاهی در یک عکس فقط زیبایی می‌بینیم. گاهی هم داخل آن چیزی نیست. بدتر از همه، گاهی چون یک عکس برش محدودی از زمان و مکان است، به نوعی حاوی دروغ است…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / قیمت وازلین ساج / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / نهال بادام / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو / مجتمع فنی تهران /قیمت روکش دندان /Hannover messe 2024 /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / لیست قیمت تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ / سریال ایرانی کول دانلود / دانلود فیلم دوبله فارسی /داروخانه اینترنتی آرتان /جارو استخری /میکروبلیدینگ / اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5