معرفی کتاب « آخرین رویای فروغ »، نوشته سیامک گلشیری
اندیشید چگونه کسی که در کنارش دراز کشیده، اینهمه سال، تصویر چشمان معشوقش را، وقتی به او میگفته نمیخواهد زنده بماند، در دل برای خود نگه داشته است.
مُردگان، جیمز جویس
۱
داد زد: «همین کوچهس.»
زدم روی ترمز. گفتم: «چرا داد میزنی؟»
«ببخشید. دست خودم نبود.»
«اونها خودشون الان به اندازهٔ کافی داغونن. تو تازه باید…»
نگذاشت حرفم را تمام کنم. «گفتم که. دست خودم نبود. مردهشور این کوچهها رو ببرن که یه تابلوِ درستوحسابی ندارن. نوربالاتو بنداز اونجا!»
با انگشت دیوار کوتاه و سفیدی را نشان داد که پشت شاخههای درختِ چنار پنهان شده بود. پیچیدم به راست و نور ماشین را انداختم روی درخت. آذر گفت: «همینه.»
روی تابلوِ فلزیِ رنگورورفتهای نوشته بود: یاسمن ۸.
وقتی پیچیدم توی کوچه، گفت: «نباید میآوردنش شمال.»
منتظر این حرف بودم. گفتم: «خودش خواسته بود. دست من و تو نبود. خودش خواسته بود. میفهمی دارم چی میگم؟»
داشتم خیلی آهسته میراندم. نگاهم به دیوار ویلایی بود که از جلوش رد میشدیم. میخواستم همین جا توی ماشین قضیه را تمام کنیم. دوست نداشتم بیشتر از این کش پیدا کند. آذر گفت: «خودش هم که میخواست، نباید میآوردنش. اگه یه ذره عقل توی کلههاشون بود، نباید قبول میکردن با این حال بیارنش اینجا.»
همان جا وسط آن کوچهٔ تاریک زدم روی ترمز. تقریباً تمام چراغهای تیرهای برق سوخته بود. گفتم: «تو هنوز مادرتو نمیشناسی؟ هر کاری بخواد میکنه، هیچکس هم نمیتونه جلوشو بگیره.»
«با اون حالش…»
«با همون حالش هر کاری خواسته کرده. نباید بری اونجا. اونها خودشون به اندازهٔ کافی اعصابشون داغون هست.»
زل زده بود توی چشمهایم. بعد گفت: «چرا وایسادی؟»
زدم توی دنده و حرکت کردم. گفتم: «ببین اون پلاک چنده؟»
با سر به دری اشاره کردم که چیزی تا آن فاصله نداشتیم. گفت: «یه چیزی شده که به ما گفتهن پاشیم بیایم اینجا. مطمئنم.»
«پلاک چنده؟»
«اصلاً پلاک نداره.»
زدم کنار. وقتی داشتم توی داشبورد دنبال چراغقوه میگشتم، گفت: «اینجا نیست. همهٔ چراغها خاموشه.»
حرکت کردم. دو ویلا بعد، روبهروی دیوار ویلایی که چراغهای ساختمانش روشن بود، پیچیدم سمت در. تقریباً هر دو نفرمان مطمئن بودیم همین جاست. وقتی زدم روی ترمز، شمارهٔ ۴۴ را دیدم که جایی گوشهٔ در نوشته بودند. آذر گفت: «همهش دارم فکر میکنم نکنه یه اتفاقی افتاده نخواستهن به ما بگن.»
«هیچ اتفاقی نیفتاده. آوردنش خونه، خواستهن ما هم پیشش باشیم. برو زنگو بزن.»
دستگیرهٔ در را گرفت. گفت: «خیلی حالم خرابه.»
پیاده شد. خواست زنگ بزند که صدایش زدم. سرش را آورد نزدیک شیشه. گفت: «چیه؟»
«کاریه که شده. نمیشه برگشت به سه روز قبل. دیگه نباید جروبحث کرد.»
فقط نگاهم کرد. بعد رفت زنگ در را زد و سرش را برد نزدیک بلندگوی دربازکن. کمی بعد در باز شد. ماشین را بردم تو. وقتی از راهی سنگی، که دو طرفش بوتههای کوتاه شمشاد ردیف شده بودند، آهسته جلو میرفتم، چراغ ایوان روشن شد. بعد پروین و نادر را دیدم که از درِ ساختمان بیرون آمدند. ماشین را گذاشتم پشت زانتیای سفیدرنگی که انتهای راهِ ماشینرو قرار داشت. پیاده که شدم، پروین بلند گفت: «راحت اینجا رو پیدا کردین؟»
آذر بلند گفت: «با همسایههاتون پول بذارین رو هم یه تابلو برای سر کوچه بخرین با یه چندتا پلاک برای درِ خونههاتون!»
نادر برایمان دست تکان داد. با پروین از پلههای ایوان پایین آمدند. ساکمان را از صندوقعقب بیرون کشیدم. وقتی میرفتم سمت ایوان، پروین گفت: «نادر داشت راه میافتاد بیاد اول جاده.»
نادر گفت: «به پروین گفتم اینها توی شهر یه جا رو اشتباه رفتهن.»
گفتم: «خیلی راحت پیدا کردیم.»
باهم دست دادیم. پروین صورت آذر را بوسید. گفت: «پیش پاتون آرزو زنگ زد. فکر کنم تا نیمساعت دیگه برسن. ولی بیژن تازه راه افتاده.»
نادر گفت: «معلوم هم نیست راه افتاده باشه. کلی طول میکشه تا اون بخواد از جاش تکون بخوره.»
آذر گفت: «مامان چهطوره؟»
پروین به من نگاه کرد. بعد آهسته رو به آذر گفت: «بهتر شده، ولی هنوز کسی رو نمیشناسه.»
نادر گفت: «این چند روز کلی بهش آنتیبیوتیک تزریق کردهن.»
آذر گفت: «الان بیداره؟»
توی چشمهایش اشک جمع شده بود. پروین سر تکان داد. نادر گفت: «دیشب توی بیمارستان چندبار بلند شد نشست لب تخت. تقریباً همه رو شناخته بود.» لبخند زد. «دادوبیداد راه انداخت که میخواد بره خونه.»
پروین گفت: «دوباره از صبح کسی رو نمیشناسه.»
دستش را گذاشت روی شانههای لاغر آذر. از پلههای ایوان که بالا میرفتیم، نادر خواست ساک را بگیرد. نگذاشتم. از کنار باغچهٔ کوچک ایوان، که توی آن گل کاشته بودند، رد شدیم. جلوِ در آذر گفت: «امروز از صبح که بیدار شدم، همینطور نگران بودم. دلم میخواست زودتر راه بیفتیم.»
پروین گفت: «حالا این وسط یه اتفاقی هم افتاده. یه چیزی که اگه بشنوی، باور نمیکنی. خدایا، چی بگم! هیچکس باور نمیکنه.»
آذر گفت: «چی شده؟»
پروین گفت: «یه نفر امروز به اینجا تلفن کرد. خودت میبینیش. قراره امشب بیاد اینجا.»
آذر گفت: «کی؟»
نادر رو به پروین گفت: «صبر کن اول بیان تو، بعد حرفشو بزن!»
آذر گفت: «چی شده؟»
نادر گفت: «هیچی نشده.»
پروین گفت: «حالا اول بیا بریم پیش مامان.»
در را باز کرد و همه پا گذاشتیم توی سالنی که سقف بلندی داشت و دو لوستر بزرگ، آن را کاملاً روشن کرده بود. پروین و آذر رفتند سمت پلکانی چوبی که آنطرف سالن، جلوِ پنجرهٔ بزرگی قرار داشت. نادر مرا از راهروِ عریضی که سمت چپ در بود، به اتاقخواب بزرگی برد که شبیه اتاق هتلهای گرانقیمت بود. کمدی را که روی در آن آینهٔ قدی کار گذاشته بودند، نشانم داد و گفت هر چیزی بخواهیم توی کمد هست؛ از حوله و ملافههای تمیز گرفته تا خمیردندان و مسواکهای نو. بعد دری را که نزدیک تختخواب دونفره بود، نشان داد و گفت: «دوش بگیر. الان میچسبه.»
«آخر شب دوش میگیرم.»
زد روی شانهام. گفت: «مگه اینجا ببینیمت!»
لبخند زدم.
گفت: «باید زمستونِ اینجا رو ببینی. منظرههایی رو میبینی که توی عمرت ندیدهٔ. جدی میگم. امسال زمستون که اومدیم، شما هم باید بیاین. به پروین گفتم میخوام حتماً سامان و آذرو هم دعوت کنیم.»
«حتماً میآیم.»
نمیدانم چرا این حرف را زدم، چون بعید میدانستم زمستان بتوانم کلاسهایم را رها کنم. اما توی آن موقعیت نمیخواستم با چیزی مخالفت کنم. نادر گفت: «فردا صبح ساعت پنج قرار گذاشتهیم با شادی بریم لب دریا. اگه خواستی تو رو هم بیدار میکنم. چیزی تا اینجا راه نیست. میریم تا قایقرانی و برمیگردیم.»
«خیلی عالیه. من خیلی وقت بود شمال نیومده بودم.»
و فکر کردم از آخرینباری که با آذر آمده بودیم، چند سال میگذرد. چهار، شاید هم پنج سال بود که نیامده بودم. یاد صبح روزی افتادم که نشسته بودیم زیرِ چادرِ رستورانی توی ساحل و داشتیم تخممرغ و ژامبون میخوردیم. بعد یادم افتاد پدر آذر همان موقع به او زنگ زد. میخواست ببیند کجاییم و کی برمیگردیم. حالا سه سالی میشد که مُرده بود. نادر گفت: «تهرون مثل باتلاق میمونه. یهو سرِتو بالا میکنی میبینی تا گردن توش فرو رفتهٔ. اون وقته که دیگه هیچ راه فراری نیست. یه شلوار راحت بدم بهت؟»
«نه، ممنون. همهچی آوردهم.»
«من تا دو سال پیش داشتم توش فرو میرفتم. ولی خودمو نجات دادم. یه وقتهایی به پروین میگم بیا دیگه برنگردیم توی اون خرابشده.»
از اتاق که بیرون آمدیم، گفت: «بریم توی آشپزخونه. پروین براتون آبهندونه گرفته.»
گفتم: «دکتر امروز دیدش؟»
جایی ایستاد و شانهاش را تکیه داد به دیوار. گفت: «بعدازظهر اومد بهش سر زد.»
«خوب، چی میگه؟»
برگشت و زیرچشمی به هال نگاه کرد. «به پروین گفت چرا هفتهٔ پیش که فهمیده بودن مشکل ادراری داره، نبرده بودنش دکتر؟» نفس عمیقی کشید. «خبر داری که یهبار توی رگهای پاش خون لخته شده بوده؟»
سر تکان دادم. راه افتادیم به سمت هال. آهسته گفتم: «چرا توی بیمارستان نگهش نداشتهن؟»
«دیگه لازم نبود بهش آنتیبیوتیک تزریق کنن.»
داشتیم میرفتیم سمت پلکانی که به اتاقهای بالا راه داشت. نادر گفت: «نمیدونی دیشب چیکار کرد تا بیاد خونه. میگفت دیگه حاضر نیست یه دقیقه هم توی بیمارستان بمونه. پروین هم میخواست بیاردش خونه. چندبار به من گفت میخواد خودش از مادرش پرستاری کنه.»
از پلکان که بالا میرفتیم، گفتم: «شادی کجاس؟»
«با اون پسره رفتهن یه چیزهایی بخرن و برگردن.»
و دستش را توی هوا تکان داد، انگار که نمیخواست در اینباره حرفی بزند. گفتم: «حامد اینجاس؟»
یک لحظه ایستاد. گفت: «پس چی! فکر کردی شادی، خانمجونو تنها آورده شمال؟! این لندهور نمیذاره شادی یه لحظه به خودش باشه.»
بازویم را گرفت و سرش را آورد نزدیک. گفت: «یه عمر تموم عشق و محبتتو بریز به پاشون، دستآخر چی! هیچی. مثل غریبهها باهات رفتار میکنن. انگارنهانگار که ما اصلاً وجود داریم.»
قبلاً چندینوچندبار شنیده بودم که با ازدواجشان مخالف است، اما حالا داشتم مستقیم از زبان خودش میشنیدم. صورتش حسابی سرخ شده بود. فکر کردم بهتر است از چندباری که حامد را دیده بودم، حرف بزنم. بگویم شاید آنطورها که او فکر میکند نباشد. بگویم شاید باز هم باید صبر کرد. اما حرفی نزدم. وقتش نبود. نادر هم دیگر چیزی نگفت.
آخرین رویای فروغ
نویسنده : سیامک گلشیری
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۶۰ صفحه
معرفی کتاب: تازههای کتاب های را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.