قتل با هدف پیشرفت علم! چگونه در زمان نازیها، این دو پزشک آلمانی، ناخواسته در برنامه قتل معلولان گرفتار شدند
بگذارید برایتان داستانی واقعی روایت کنم:
بسیاری از بیماریها در دنیای پزشکی، به نام پزشکان توصیفکننده آن بیماریها شناخته میشوند. پزشکان و بیماران، خیلی مواقع از فرط تکرار نام این بیماریها، فراموش میکنند که چه داستانهای جالبی در پشت هر یک از آنها بوده است.
پس نظرتان چیست، پست را از توصیف یک سندرم یا نشانگان شروع کنم. به شما حق میدهم که اصلا پاراگراف بعدی را نخوانید، چون بیماری آنقدر نادر است که داشتن اطلاعات درباره آن نه به کار شما میآید و نه به درد بیشتر پزشکان میخورد!
[mks_separator style=”solid” height=”2″]
نشانگان هالروردن – اشپاتز (HSS) که به آن نورودژنراسیون ناشی از رسوب آهن در مغز (NBIA) نیز گفته می شود، یک بیماری نورودژنراتیو ارثی نادر است که ممکن است در کودکی، حوالی بلوغ یا در سنین بالاتر شروع شود. در این بیماران ترکیبی از علائم حرکتی، به صورت دیستونی، پارکینسونیسم، کره – آتتوز، علائم درگیری راههای پیرامیدال، آتروفی عصب بینایی، رتینیت پیگمانته و اختلال شناختی دیده میشود. پس از شناسایی جهش در ژن PANK2، بر روی کروموزوم 20، برای توصیف برخی از بیماران دچار نشانگان هالروردن – اشپاتز (HSS)، از عبارت نورودژنراسیون مرتبط با آنزیم پانتوتنات کیناز یا PKAN استفاده میشود.
[mks_separator style=”solid” height=”2″]
اما نام این نشانگان هالروردن – اشپاتز از کجا میآید. آیا این بیماری، داستان جالبی دارد؟
هوگو اشپاتز و ژولیوس هالروردن دو دانشمند آلمانی بودند. هوگو اشپاتز در سال 1888 به دنیا آمده بود و یک آسیبشناس سیستم عصبی یا نوروپاتولوژیست بود و از سال 1937، مدیریت پژوهشکده مغز کایزر ویلهلم را برعهده گرفته بود.
هالروردن هم یک پزشک و دانشمند علوم اعصاب بود، او در سال 1882 به دنیا آمده بود و در پژوهشکده کایزر ویلهلم، رئیس بخش نوروپاتولوژی بود.
هم اشپاتز و هم هالروردن جزو حزب نازی بودند. البته در آن سالهای حاکمیت نازیها بر آلمان، عضویت در این حزب چیز عجیب و غریبی نبود و بسیار از فرهیختگان و دانشمندان و ادبایی که نمیتوانیم تصورشان را هم بکنیم، در این حزب عضویت داشتند، حال از سر ناچاری، شستشوی فکری، امید به ایجاد تغییر، تقیه و هر اسم دیگری که برایش میتوان گذاشت!
حتما واژه قتل از روی ترحم یا اتانازی Euthanasie را شنیدهاید. این واژه، واژهای یونانی به نام «مرگ خوب» است و به معنی آن است که هرگاه بیماری به بیماری توأم با رنج فراوان و غیر قابل تحمل که درمانی برای آن در حال حاضر یا در آینده نزدیک وجود ندارد مبتلا بشود، اگر تصمیم آگاهانه و اراده واقعی داشته باشد که بیمیرد، به او بعد از در نظر گرفتن جنبههای پزشکی و اخلاقی کار، اجازه این کار داده شود و تسهیلات این کار در اختیارش قرار بگیرد.
اما ما در اینجا نمیخواهیم در مورد اتانازی با مفهوم فعلی صحبت کنیم و میخواهیم در مورد برنامه اتانازی نازیها که با قصد اصلی پاکسازی نژاد، ساختن یک نژاد برتر و حتی کم کردن هزینههای بیهوده صورت میگرفت صحبت کنیم.
دکتر هالروردن هم مطلع شده بود که مقامات نازی، بیماران معلول یا مبتلا به بیماریهای شدید روانپزشکی و نورولوژیک را برای اتانازی انتخاب میکنند. این بیماران به مراکز ویژه این کار فرستاده میشدند و با دی اکسید کربن کشته میشدند.
در اینجا تصویر نامه هیتلر که دستور این اقدام را داده بود، مشاهده میکنید:
و در اینجا پوستر پروپاگاندای این اقدام را مشاهده میکنید که در سال 1938 چاپ شده بود و در آن به هزینههای تحمیلی بیماران بدون علاج اشاره شده بود:
نام این برنامه اصطلاحا Aktion T4 است که مخفف نام خیابانی به نام Tiergartenstraße 4 در برلین است که در آن ساختمانی قرار داشت که در آن پرسنل انجام اتانازی، استخدام میشدند.
پناهگاه شماره 17، یکی از مکانهایی بود که در آن آزمایشات اولیه این کار انجام میشد:
در این زمان دکتر هالروردن با خودش فکر کرد حالا که این بیماران به هر حال کشته میشوند، چرا از مغزهای آن برای تحقیقات علمی استفاده نشود!
او این ایده را مطرح کرد، با ایده او موافقت شد و او بعد از آن، آموزش داد که این بیماران چطور کشته شوند و چطور مغزهای آنها به خوبی، از کالبد آنها استخراج شود.
ظاهرا در راه علم، هر کاری مجاز است! اما دکتر هالروردن سختکوش در راه علم، هم گاهی مطابق یادداشتهای بازحویی از او بعد از پایان جنگ جهانی دوم، اعتراف میکند که در هنگام دریافت نمونههای بافتهای مغزی، دچار تهوع میشد.
نمونهها، نمونههای عالی برای کار او بودند، او میتوانست نمونه مغزها را با بیماریهای مادرزادی و بدشکلیهای ژنتیکی تطابق بدهد و بعد از بررسی آسیبشناسی، به نتایج خیلی عالی برسد.
برآورد میشود که در دوره حکومت نازیها، حدود 120 هزار کودک و بزرگسال معلول، کشته شدهاند، در این میان 2097 نمونه بافت مغزی از آنها در اختیار دانشمندان علوم اعصاب قرار گرفت و 698 نمونه به پژوهشکده کایزر ویلهلم رسید. با همین نمونهها بود که دکتر هالروردن و اشپاتز توانستند نشانگان هالروردن – اشپاتز را به دقت توصیف کنند.
اما به آن سوی داستان این اتانازیها میرویم؟
واقعا چه کسی باید تصمیم میگرفت و انتخاب میکرد که کدام بیمار، شایسته مردن و کدام یک لایق باقی ماندن در شرایط بستری و مراقبت است؟!
پاسخ وحشتناک است:
پرستاران بخشها، بیمارانی را که مراقبت از آنها بسیار سخت بود، بسیار شلوغ و غیر قابل کنترل بودند و یا حتی آنهایی را که دوست نداشتند، انتخاب میکردند و معرفی میکردند!
در سال 1990، بعد از سالها، از سوی انجمن مکس پلانک، مراسم یادبودی برای قربانیان این ماجرا گرفته شد و بافتهای قربانیان به صورت نمادین در گورستان مونیخ به خاک سپرده شد و این ستون یادبود، در محل نصب شد:
[mks_separator style=”solid” height=”2″]
این پست ممکن است دستهای محدود از شما را یاد داستان اساطیری ضحاک بیندازد، ضحاکی که فریب اهریمن را خورد و بعد از آن چارهای نداشت، جز اینکه برای تغذیه دو مار روی کتفهایش، انسانها را قربانی کند و مغزهایشان را به خورد مارها بدهد.
چقدر این داستان به این ماجرا پهلو میزند. ما پزشکانی در این داستان داریم که عالیمقام و با دانش بسیار هستند، اما در جایی با خودشان میگویند حالا که نمیتوانند وضعیت را تغییر بدهند، چه اشکالی دارد که از روند ناگزیر به سود دانش استفاده کنند!
حتی مطمئنم دستهای از شما هم، هنوز هم کار این دو پزشک را اخلاقی میدانید.
اما اگر به هالروردن و اشپاتز به سادگی تخفیف بدهیم و گناهشان را به «انفعال» تخفیف بدهیم، در آن صورت شما باید هنگام ورق زدن کتاب تاریخ، دیگر با خود عهد کنید که سرتان را تکان ندهید و از سنگدلیهای فرمانرویان و آدمیان تحت سلطه آنها، شگفتزده نشوید!
باید قول بدهید که اگر مثلا کتاب تاریخ سختکُشی را میخوانید، خم به ابرو نیاورید. (انتشارات نگاه – نوشته عباسقلی غفاریفرد)
باید وقتی تاریخ خودمان را ورق میزنید و به برهههایی میرسید که دچار تردیدهای تاریخی شدهایم، با خودتان عباراتی نگویید که این طوری شورع میشوند: اما اگر من آن موقع بودم …
در این صورت بیاد هانس و شوفی شل (گروه رز سفید) یا آگوست لندمسر و یا کلاوس فون اشتافنبرگ را تنها دردسرسازانی بپندارید که موقعیت را درک نمیکردند و بیهوده در پی تغییر بودند و دست آخر تنها خود را فنا دادند.
قضاوت اخلاقی در مورد انفعال تحت انقیاد، مبحث پیچیدهای است، مبحثی که فیلسوفها و نویسندگان و ادبا، در سالها و دهههای بعد سرنگونی خودکامههای به صورتهای مختلف در مورد آن بحث میکنند و حتی آزمایشهایی هم در مورد آن انجام میشود.
برای نمونه میتوانید شرح دو آزمایش میلگرم و آزمایش جونز را در «یک پزشک» بخوانید.
اما مسلم است که نکوهش انفعال و خودباختگی، باز هم پاسخی برای سؤالات دشوار ما نیست. اینکه مثل دکتر هالروردن، باید دستکم از تهدیدها، فرصت ساخت، اینکه باید دردمندانه در حاشیههای جامعه محو شد یا اینکه بیجهت به آب و آتش زد. اینها تجارب تاریخی هستند که معمولا مردمان کشورهای مختلف فرصتی برای تبادل آنها پیدا نمیکنند.
اما دستکم میتوان یک نسخه تکسیندهنده برای همه نوشت: ستایش امید!
تشکر
احتمالا اشتباه تایپی باشه ولی در کل عبارت جالبی شده “یک نسخه تُکسین دهنده! ستایش امید”
ممنون مطلب بسیار جالب بود شاید خیلی زحمت کشیده باشن اما کارشون به هیچ وجه توجیهی نداره چطور میتونی وجدانتو خفه کنی و با اندام یک آدم بیچاره که به زور کشته شده آزمایش انجام بدی حتی تصورشم وحشتناکه
ممنووون.