کتاب « مرگ سراغ اسقف اعظم میآید »، نوشته ویلا کاتر
«مرگ سراغ اسقف اعظم میآید» یک رمان فوقالعاده و پر از فضاسازی است. ویلا کاتر از بطن تخیل پُربار و احساس همدلانهاش، یک اثرِ نابِ ادبی را بیرون داده، که از تندادن به هرگونه ردهبندی سر باز میزند، و برجستگی و شتخص بودن آن نیز به همین دلیل است.
نیویورک تایمز
ویلا کاتر این پراحساسترین نویسنده، درست به استواریِ حواس پنجگانهٔ ما که جهان پیرامونمان را میسازد، عالمِ خیالیاش را در «مرگ سراغ اسقف اعظم میآید» بنا میکند.
ربکا وست
پیشگفتار: در رُم
«در سایهٔ برکات مریم مقدس»
جملهٔ حکاکیشده بر انگشتری نشان پدر ویان
در بعدازظهر یکی از روزهای تابستان ۱۸۴۸، سه کاردینال و یک اسقف میسیونر (۱) آمریکایی باهم در یک باغ ویلایی بر فراز تپههای سابین مشرف به حومهٔ شهر رم، مشغول صرف شام بودند. این باغ ویلایی بهخاطر منظرهٔ تراسش معروف بود. باغ دنجی که این چهار مرد در آن، گرد میز نشسته بودند، پنج/شش متری پایینتر از ضلع جنوبی تراس و درواقع بر بستری از سنگ، بر فراز شیب تپه و تاکستانِ پایین آن قرار داشت. چند پلهٔ سنگی، این بخشِ باغ را به تراس بالا متصل میکرد. میز شام روی بستری از سنگریزه، در میان گلدانهای بزرگ درختچههای پرتقال و گیش (۲) برپا شده بود و درختان بلوط سبزِ صخرههای بالاتر بر آن سایه انداخته بود. شیب تپه از سوی دیگر حصار باغ آغاز میشد. منظرهٔ پایین، گسترهٔ علفزاری پر از بوتههای نرم و مواج بود و تا چشم کار میکرد جز منظرهٔ رم در دوردستها چیز چشمگیر دیگری دیده نمیشد.
کاردینال اسپانیایی و مهمانانش پیش از غروب برای صرف شام گرد هم جمع آمده بودند، هنوز تا غروب کامل خورشید یک ساعت وقت داشتند تا از مناظر زیبای اطراف لذت ببرند. دورنمای شهر چندان هم افق این منظرهٔ زیبای ییلاقی را برهم نمیزد. درواقع، تنها چیزی که از شهر رم دیده میشد، گنبد خاکستریرنگ کلیسای سنتپیتر بود که مانند قوس یک بالن بزرگ با درخشش فلزی سطح صیقلیاش در افق نمایان بود. کاردینال عادت داشت همیشه شام را در این ساعتِ روز صرف کند، زمانی که شدت تابش آفتاب گویی به مناظر جان میداد. نور روز هنوز پابرجا بود، اما به اوج غروبی دیدنی نزدیک میشد. فضا در عین آرامش، سرزنده بود و، نور آفتاب چون نور کهرباییرنگ شمعی بود که هالهٔ سرخی آن را فراگرفته باشد. نور غروب روی درختان بلوط سبز میافتاد و رنگ قهوهیی تنهٔ آنها را به رخ میکشید و برگهای سبز تیرهشان را در خود محو میکرد. رنگ سبز و درخشان برگهای درختان پرتقال گرمتر به چشم میآمد و شکوفهٔ ارغوانیرنگ بوتههای گیش، طلایی بهنظر میرسید. سایهروشن آفتاب روی رومیزی و بشقابها و کریستالها نقش میزد. مهمانان کلاههای چهارگوش کاردینالی را همچنان بر سر داشتند تا سرشان را از تابش آفتاب حفظ کنند. هر سه کاردینال، جبه (۳) ی کشیشی سیاهرنگ با لبهدوزی و دکمههای قرمز بر تن داشتند و اسقف روی نیمتنهٔ بنفشرنگش، کتی بلند و سیاه پوشیده بود.
مهمانان دربارهٔ کارشان گپ میزدند. درحقیقت، به این مقصود دور هم جمع شده بودند که دربارهٔ تقاضای احتمالی شورای شهر بالتیمور برای فرستادن نمایندهٔ اسقف به نیومکزیکو صحبت کنند. نیومکزیکو منطقهیی از آمریکای شمالی بود که به تازگی به ایالات متحد پیوسته بود و برای همهٔ آنها، حتا اسقف میسیونر، سرزمینی ناشناخته به حساب میآمد. کاردینالهای ایتالیایی و فرانسوی از آن با عنوان «مکزیک» نام میبردند و میزبان اسپانیایی آن را «اسپانیای نو» میخواند. کاردینالها چندان علاقهیی به موضوع نداشتند و اسقف میسیونر، پدر فراند دایمالخمر، مجبور بود مدام مسیر گفتوگوها را به موضوع اصلی برگرداند. او متولد ایرلند، اما فرانسویتبار بود. انسانی سفرکرده و دنیادیده که در سرزمینهای ناشناخته موفقیتهای بسیاری بهدست آورده بود و اودیسهٔ کلیسا به شمار میآمد. گفتوگوها به زبان فرانسه انجام میشد، زیرا خیلیوقت بود کاردینالها دیگر نمیتوانستند بهراحتی به زبان لاتین دربارهٔ امور روزمره گپ بزنند.
مهمانان فرانسوی و ایتالیایی، میانسال بودند. کاردینال فرانسوی درشتهیکل بود با گونههای سرخ، و کاردینال ایتالیایی هیکلی نحیف، صورتی رنگپریده و بینی عقابی داشت. میزبانشان، گارسیا ماریا د آلاندِ جوان بود؛ پوست سبزهیی داشت، اما به لطف مادر انگلیسیاش، آن صورت دراز و باریک اسپانیاییها را که در اغلب تابلوهای نقاشی اجدادش در تالار باغ ویلایی دیده میشد، به ارث نبرده بود. چشمان قهویی تیرهرنگ و لب و دهان جسور و بانشاط و انگلیسیمآبش دلنشین و، رفتارش دوستانه بود.
در سالهای آخر زندگی پاپ گرگوری شانزدهم، د آلاند از بانفوذترین افراد واتیکان بهشمار میرفت، اما از دو سال قبل از مرگ پاپ، خود را بازنشسته کرده بود و به خانهٔ ییلاقیاش بازگشته بود.
او معتقد بود اقدامات اصلاحی پاپ جدید غیرعملی و خطرناک است، و به همین دلیل از سیاست کنارهگیری کرده بود و فعالیتهایش را به کار در «انجمن تبلیغ دین» که پاپ گرگوری از حامیان آن بود، محدود کرده بود. در اوقات فراغت تنیس بازی میکرد؛ ورزشی که از دوران کودکی در انگلستان، آن را بسیار دوست میداشت. آن زمان هنوز تنیس در زمین چمن باب نبود. کاردینال در تالاری سرپوشیده بازی میکرد و تنیسبازان آماتور از اسپانیا و فرانسه سراغش میآمدند تا مهارتشان را در برابر او محک بزنند.
کشیش میسیونر، پدر فراند، مسنتر از بقیه بهنظر میرسید. جز چشمان آبیِ درخشانش، بقیهٔ چهرهاش پیر و خشن میزد. کلیسای محل ماموریتش میان سرزمینهای یخبسته گریتلیکز قرار داشت و سوارکاریهای طولانیاش زیر تیغ باد سرد آن منطقه خوب آبدیدهاش کرده بود. از آمدن به این مهمانی هدفی داشت و مصمم بود حرفش را به کرسی بنشاند. سریعتر از بقیه غذا میخورد، و به همین دلیل هم بیشتر فرصت پیدا میکرد حرف بزند. بشقابش را چنان سریع خالی میکرد که کاردینال فرانسوی به کنایه رو به او گفت برای شامخوردن با ناپلئون، عجب همدم خوبی میتوانست باشد.
اسقف خندید و دستهای آفتابسوختهاش را به نشانهٔ تسلیم و عذرخواهی بالا برد.
«انگار آداب معاشرت را پاک فراموش کردهام. ذهنم بهشدت مشغول است. شما که نمیدانید این مساله چهقدر اهمیت دارد. ایالات متحده چنین قلمروِ بزرگی را که گهوارهٔ مذهب و ایمان در ینگهٔ دنیا به حساب میآید، به انضمام قلمرو خود درآورده. کلیسای منطقهٔ نیومکزیکو میتواند ظرف چندسال تبدیل به کلیسای اسقفی شود و سرزمینی به بزرگی کُل اروپای مرکزی و غربی را در آمریکا تحت پوشش قرار دهد.»
کاردینال ایتالیایی زمزمه کرد: «خیلیجاها دست به چنین کارهایی زده شد، اما آن منطقه چیزی جز دردسر و خرج بیهوده ندارد.»
اسقف میسیونر با صبوری رو به او کرد و گفت: «عالیجناب، لطفا به حرفم گوش کنید. مسیحیت را برادران فرقهٔ فرانسیسکن در سال ۱۵۰۰ میلادی در این منطقه رواج دادند. گرچه سیصدسال است که مردم آن به حال خود رها شدهاند، اما هنوز ایمان در این منطقه زنده است. مردم آنجا هنوز هم خودشان را کاتولیک میدانند و سعی میکنند حتا بدون داشتن راهنمای مذهبی، دستکم صورت مناسک مذهبیشان را حفظ کنند. اما کلیساهای قدیمی مخروبه شدهاند و چند کشیشی که در آن اطراف باقی ماندهاند راهنمایی و نظارت نمیشوند. اصول مذهبی را رعایت نمیکنند و برخی کشیشها آشکارا همسر اختیار کردهاند. حالا که این منطقه تحت کنترل دولتی متمدن قرار گرفته، اگر این طویلهٔ اوژیاس (۴) را کسی سروسامان ندهد، منافع کلیسا در کل منطقهٔ آمریکای شمالی به خطر میافتد.»
کاردینال فرانسه پرسید: «مگر این کلیساها هنوز تحت نظارت مکزیک نیستند؟»
کاردینال دِ آلاند هم پرسید: «زیر نظر اسقف دورانگو نبودند؟»
اسقف میسیونر آهی کشید و گفت: «عالیجناب، اسقف دورانگو مرد سالخوردهیی است و محل اقامتش از سانتافه چندهزار کیلومتر فاصله دارد. هیچ راهآهنی یا حتا رودخانهیی در مسیر وجود ندارد که بتوان با قایق روی آن سفر کرد. بازرگانان این منطقه کالاهاشان را با قاطر و از کورهراههای باریک به آنجا میبرند. بیابانهای آن منطقه، خودشان کابوس بزرگی هستند، منظورم فقط مشکل بیآبی یا حملهٔ سرخپوستها نیست، کُل بیابانهای آن منطقه، پر است از درههای عمیق و گندابها و پرتگاههای خطرناک، که گاهی ده متر عمق دارند. مسافران مجبورند از این مسیرهای صعبالعبور بگذرند. از هر طرف که بروند به چنین مشکلاتی برمیخورند. اگر مثلا اسقف دورانگو بخواهد کشیشی را بهواسطهٔ نامهیی رسمی احضار کند، کشیش چهطور میتواند به حضور او برسد یا اصلا چه تضمینی هست که نامهٔ اسقف را دریافت کند؟ نامههای پستی را شکارچیان، تلهگذاران یا جویندگان طلا که گاهگداری گذرشان به آنجا میافتد به مردم میرسانند.»
کاردینال ایتالیایی جام نوشیدنیاش را سر کشید و لبهایش را پاک کرد و گفت: «پس تکلیف ساکنان منطقه چیست پدر فراند؟ مگر همهٔ کسانی که از آنجا میگذرند مسافر هستند، اصلا کسی آنجا سکونت دارد؟»
«حدود سی قبیلهٔ سرخپوست آنجا اقامت دارند سینیور، که هر کدام زبان و فرهنگ خاص خودشان را دارند و بسیاری از آنها هم با دیگر قبایل دایم در جنگ و درگیریاند. مکزیکیها هم هستند که به کلیسا وفادارند، اما آموزش ندیدهاند و نظارتی بر آنها وجود ندارد، به شیوهها و عقاید نیاکانشان وفادارند.»
کاردینال دِ آلاند گفت: «نامهیی از اسقف دورانگو دریافت کردهام که قائممقام خودش را برای این منصب پیشنهاد کرده.»
«اما عالیجناب، درست نیست که یک کشیش محلی برای این کار انتخاب شود. کشیشهای آن منطقه تا امروز خوب از پس وظایفشان برنیامدهاند. ضمنا قائممقام اسقف هم مرد سالخوردهیی است. کشیشی که به آنجا میرود باید جوان و خوشبنیه و پر شروشور و، از همه مهمتر، بسیار باذکاوت باشد. باید بتواند با وحشیگریها و جهالت و کشیشهای فاسد و دسیسههای سیاسی روبهرو شود. باید مردی باشد که دستورات کلیسا را چون جانش محترم بدارد.»
کاردینال اسپانیایی به اسقف که کنارش نشسته بود نیمنگاهی انداخت و نور در چشمهای قهوهییرنگش درخشید. «خب، بااینهمه مقدمهچینی که شما میکنید، گمانم برای این منصب کسی را مدنظر دارید، احتمالا منظورتان یک کشیش فرانسوی نیست؟»
«درست حدس زدید سینیور. خوشحالم که شما هم در مورد میسیونرهای فرانسوی با من همعقیده هستید.»
کاردینال با آرامش گفت: «بله، بهترین میسیونرها هستند. کشیشهای اسپانیایی واقعا شهیدان و قدیسان شایستهیی بودند، اما یسوعی (۵) های فرانسوی دستآوردهای بیشتری داشتهاند، شرایط هرچه باشد، به اهداف خود سروسامان میدهند.»
کاردینال ایتالیایی که اجداد اتریشی داشت پرسید: «یعنی از آلمانیها بهترند؟»
«آه، خب، آلمانیها مقاصد را خوب دستهبندی میکنند، اما فرانسویها کار را بهتر مدیریت میکنند! میسیونرهای فرانسوی اهمیت سنجیدن وضعیت و تساهل منطقی را بهخوبی درک میکنند. فرانسویها همیشه دنبال پیداکردن ارتباط منطقی میان چیزهای مختلف هستند. اشتیاق زیادی برای چنین کارهایی دارند.»
اینجا باز میزبان رو به اسقف کرد و گفت: «عالیجناب چرا از این نوشیدنیِ مرغوب نمینوشید؟ مخصوصا دستور دادم این نوشیدنی را از سرداب خانهام برای شما بیاورند تا بیست سال زمستان سرد کانادا را از تن به در کنید. گمان نمیکنم در ناحیهٔ دریاچهٔ هیوران چنین انگور و محصولی برداشت شود.»
کشیش میسیونر لیوانش را که به آن دست نزده بود بلند کرد و لبخند زد. «واقعا عالی است عالیجناب، اما متاسفانه انگار ذائقهام را برای نوشیدنیهای خوب از دست دادهام. جایی که من زندگی میکنم، نوشیدنیهای کمپانی هادسن بی بیشتر اثر میکند. اما اذعان میکنم که از نوشیدنییی که در پاریس خوردیم بسیار لذت بردم. چهل روزی بود که روی دریا سفر کرده بودیم و سفر دریایی اصلا به من نمیسازد.»
میزبان اشارهیی به سر پیشخدمت کرد و گفت: «پس اجازه بدهید برایتان از همان بیاوریم. شامپاین را سرد دوست دارید، اینطور نیست؟ راستی این کشیش که صحبت از انتصابش بود، او در آن منطقه چه خواهد نوشید؟ یا اصلا چه چیزی برای خوردن پیدا خواهد کرد؟»
«خب، غذاش گوشت دودی بوفالو خواهد بود و لوبیای قرمز و فلفل، و شاید گهگاهی آب هم پیدا کند. زندگی آسانی نیست عالیجناب. شرایط سخت آن منطقه درست مثل خاک تشنهیی که باران را جذب خود میکند، عصارهٔ جوانی و قدرتش را در خود میمکد. باید آمادهٔ هر نوع فداکاری و حتا شهادت باشد. همین سال گذشته بود که یکی از سرخپوستها سن فرناندر تائوس فرماندار آمریکایی منطقه و چند سفیدپوست دیگر را به قتل رساند و پوست سرشان را کند. اینکه پوست سر کشیش منطقه را نکندند، فقط به این دلیل بود که خود کشیش از سردمداران شورش بود و این قتلعام را خودش برنامهریزی کرده بود. اوضاع در نیومکزیکو از این قرار است.»
«پدر، کاندیدای فعلی شما برای این پست کیست؟»
«یک کشیش محلی از حوالی دریاچهٔ اونتاریو در منطقهٔ تحتنظارت من. نُه سال است که فعالیتهاش را زیر نظر دارم. فقط سیوپنج سال دارد و مستقیم از مدرسهٔ کشیشی به محل مأموریت اعزام شده.»
«اسمش چیست؟»
«ژان ماریه لاتور.»
کشیش گارسیا ماریا د آلاند به پشتی صندلیاش تکیه داد و نوک انگشتان بلندش را روی هم گذاشت و متفکرانه به آنها خیره شد.
«البته پدر فراند، کلیسای کاتولیک قطعا مردی را که مورد تأیید شورای بالتیمور باشد به این منطقه خواهد فرستاد.»
«بله! البته عالیجناب، اما اگر شما به شورای محلی توصیه کنید، یا پرسوجویی و پیشنهادی کنید…»
کاردینال لبخند زد. «قبول دارم که اگر چنین کاری کنم بدون شک مؤثر خواهد بود. و این کشیش لاتور که میگویید، مرد باهوشی است؟ عجب اعتمادی به او دارید! هرچند به نظرم زندگی در آن منطقه بدتر از زندگی میان سرخپوستان هورون نباشد. همهٔ اطلاعاتی که از آن اطراف دارم از داستانهای عاشقانهٔ فنیمور کوپر (۶) است که با لذت زیاد خواندهام. اما آیا ذکاوت این کشیش شما، جامع و فراگیر هم است؟ مثلا هیچ استعدادی در هنر دارد؟»
«این چیزها به چه دردش میخورد موسیو؟ ضمنا او اهل آوورنی (۷) است.»
هر سه کاردینال به خنده افتادند و جامهای نوشیدنیشان را دوباره پر کردند. از شدت یکدندگی و اصرار بلاانقطاع کشیش مسیونر کلافه شده بودند.
میزبان گفت: «بیایید، همانطور که اسقف لطف میکند و نوشیدنی را مینوشد، ماجرایی را برایتان تعریف کنم. این سوالی که پرسیدم و شما پاسخی چندان ظریفانه به آن دارید، حکمتی دارد. در خانهٔ پدر من در والنسیا چند تابلوِ نقاشی از هنرمندان اسپانیایی هست که بیشتر آنها را جد بزرگم جمعآوری کرده. او مردی هنرشناس و در دوران خودش مرد ثروتمندی بود. مجموعهیی که از نقاشیهای ال گرکو (۸) جمع کرده بود در تمام اسپانیا همتا نداشت. در سالهای آخر عمرش کشیش میسیونری از اسپانیای نو سراغش آمد و از او تقاضای کمک مالی کرد. همهٔ کشیشهای میسیونری که از منطقهٔ آمریکا میآمدند، آن موقع هم مثل حالا به واقع گدایان سمجی بودند، اسقف فراند. این میسیونر فرانسیسکن (۹) قصههای بسیاری از سرخپوستانی که به لطف او مسیحیان معتقدی شده بودند و موفقیتهاش در مأموریتهای سخت و دشوار برای پیرمرد تعریف کرد. او به همین ترفند توانست از پیرمرد مقدار زیادی پول و خرقه و پارچههای نفیس و جامهای گرانقیمت بگیرد (درواقع، هرچیز قیمتی برایش غنیمت بود) و به پدربزرگم اصرار میکرد که یکی از نقاشیهای مجموعهاش را نیز به او بدهد تا زینت کلیسای محل مأموریتش در سرزمین سرخپوستان باشد. پدربزرگم به او گفت که برود و هر کدام از نقاشیهای گالری را که دوست دارد، انتخاب کند، پیرمرد فکر میکرد که کشیش به یکی از نقاشیهایی که او واقعا بتواند آن را بذل و بخشش کند، قناعت خواهد کرد، اما اصلا از این خبرها نبود! کشیش فرانسیسکنِ پشمالو و ژنده، دست روی بهترین نقاشی آن مجموعه گذاشت. تصویری از سنتفرانسیس در حال مراقبه اثر اِل گرکو که مدل نقاشیاش هم یکی از دوکهای بسیار خوش قیافهٔ اهل آلباکرکی بود، پدربزرگ من اعتراض کرد، سعی کرد مردک را راضی کند که نقاشییی از داستان مصلوبکردن مسیح یا شهادت یکی از قدیسین، بیشتر به درد سرخپوستهای او میخورد. اصلا این تصویر سنتفرانسیس که کمی هم به چاشنی زیبایی زنانه درآمیخته بود به چه درد سرخپوستانی میخورد که پوست از سر هم میکنند؟ همهٔ استدلالهای پیرمرد بیفایده بود، کشیش مسیونر رو به او کرد و جوابی داد که تا امروز در خاندان ما ضربالمثل شده. کشیش گفت: «شما این نقاشی را از من دریغ میکنید چون نقاشی خوبی است.» خلاصه کشیش با تابلوِ نقاشی از آن خانه بیرون رفت و پدربزرگم در کتاب فهرستبندی نقاشیهاش زیر شماره و نام آن نقاشی نوشته: اهداشده به کشیش فری تئوچیو برای رضای خدا و اغنای کلیسای محل خدمتش در منطقهٔ سرخپوستان چیا در میان وحشیان اسپانیای نو (آمریکا). بهخاطر همین گنجینهٔ ازدسترفته است پدر فراند، که شخصا با اسقف دورانگو مکاتبه میکنم. یکبار ماجرا را تمام و کمال برایش تعریف کردهام. او پاسخ داد که کلیسای «چیا» خیلی وقت است که از بین رفته، و لوازمش هم نابود شده یا به تاراج رفته. احتمالا این نقاشی هم در یکی از حملهها یا قتلعامها از بین رفته، اما از سوی دیگر، ممکن است کسی نقاشی را در گوشهٔ کلیسای دنج و مخروبهیی یا در یک چادر سرخپوستی دودآلود پنهان کرده باشد و اگر کشیش فرانسوی شما چشمان تیزبینی داشته باشد و به آن منطقه سفر کند شاید حواسش باشد که دنبال نقاشی ال گرکوی من هم بگردد.»
اسقف سر تکان داد و به آرامی اضافه کرد: «هیچ قولی به شما نمیدهم. نمیدانم. تا جایی که خبر دارم مردی است که سلیقهیی عالی و خاص دارد، اما خیلی تودار است. ضمنا سرخپوستان آن حوالی چادرنشین نیستند، عالیجناب!»
«مهم نیست پدر، من دنیای سرخپوستان شما را از توی کتابهای فنیمور کوپر (۱۰) میشناسم و بس، با همین تصوری هم که دارم دوستشان دارم. حالا بیایید باهم به تراس برویم و قهوه را آنجا صرف کنیم و به تماشای غروب بنشینیم.»
کاردینال مهمانانش را از پلههای باریک به سمت بالا هدایت کرد. تراس سنگفرششده با سنگریزه و طارمیهاش، چون دریاچهیی در نور غروب به رنگآبی درآمده بود. خورشید و سایهها رفته بود، و چین و شکنهای منظرهٔ ییلاق، ارغوانیرنگ به چشم میآمد. در فراز گنبد باسیلیکا، آسمان را موجی از رنگ سرخ و طلایی ابرها دربرگرفته بود.
همینطور که مهمانان در این گذرگاه قدم میزدند و پدیدارشدن ستارههای شب را در آسمان نگاه میکردند، صحبتهایشان به اینجا و آنجا میکشید، اما مانند همگان در روزگار بحران، حرفی از سیاست نمیزدند. صحبتی از جنگ لَمبارد (۱۱) و موضع بحثبرانگیز پاپ دربارهٔ آن به میان نیامد. جای آن از آثار اُپرای وِردی (۱۲) جوان حرف میزدند که در ونیز اجرا میشد و سخن از رقاصهٔ اسپانیایی میراندند که به تازگی بسیار مذهبی شده بود و مردم میگفتند در آندلس معجزاتی هم کرده. کشیش میسیونر در این گفتگوها شرکت نمیکرد و علاقهیی هم به آنها نشان نمیداد. با خودش فکر میکرد آنقدر در سرزمینی دورافتاده زندگی کرده، که دیگر علاقهاش را به صحبتهای این مردان صاحبنظر از دست داده. اما قبلِ آنکه از هم جدا شوند، کاردینال ماریه د آلاند در گوش او به زبان انگلیسی گفت: «امشب خیلی گیج و پریشانحواس بهنظر میرسید پدر فراند. نکند به همین زودی به فکر افتادهاید که اسقفتان را از منصب عزل کنید؟ خیلی دیر شده است. اسمش ژان ماریه لاتور بود. درست است؟»
کتاب یکم: کشیش فرستادهٔ پاپ
درخت صلیبی
در بعدازظهر پاییزیِ ۱۸۵۱، مردی سوار اسب و با قاطر باربری دنبالش، در میان پهنهٔ خشکِ دشتهای مرکز نیومکزیکو در حرکت بود. مرد راه گُم کرده بود و با کمک قطبنما و حدس و گمان، دنبال مسیر میگشت. مشکل این بود که منظرهٔ دشت را از هر سو که نگاه میکرد، نشانهٔ خاصی نمییافت یا درواقع آنقدر پُر از مناظر و نشانههای یکسان و شبیهِ هم بود که چندان کمکی به یافتن مسیر نمیکرد. تاجاییکه چشم کار میکرد در هر دو سویش، دشت سرتاسر پُر بود از تپههای شنی سرخرنگ، که خیلی شبیه کومههای کاه و علف خشک میزد. چه کسی باور میکرد که اینهمه تپههای یکشکل و یکاندازه در دنیا وجود داشته باشد. از اول صبح در میان چنین مناظری سواری کرده بود و هیچ تغییری در اطرافش نمیدید. گویی که همچنان سر جای خودش ایستاده باشد. احتمالا دو/سه فرسخی در میان این تپههای سرخرنگ و یکشکل راه پیموده بود. راهش را از میان شکافهای باریک میان آنها پیدا کرده بود و کمکم امیدش را به دیدن منظرهیی متفاوت از دست داده بود. مناظر آنچنان شبیه هم بود، که حس میکرد گرفتار کابوسی از شکلهای هندسی و مخروطهای بیسر شده. شاید تپهها بیشتر شبیه تنورهای مکزیکی بود تا کومههای کاه خشک. بله، واقعا شبیه تورهای مکزیکی بود؛ مثل آجر، سرخرنگ و جز درختچههای کوچک سرو کوهی، عاری از هر نوع پوشش گیاهی؛ حتا درختچههای سرو کوهی هم مثل تنورهای مکزیکی بهنظر میرسید. روی هر تپهیی چند درختچه بود که رنگ سبزشان به زردی نشسته بود و در پسزمینهٔ سرخرنگ خاک تپهها به چشم میآمد. تپهها چنان کنار هم و فشرده، سر از خاک درآورده بودند، که انگار به زور میخواهند یکدیگر را کنار بزنند. این مخروطهای تکراری، صدها بار پیش چشمانش تکرار میشد و او را که به منظره و اشکال اطرافش اینطور حساس شده بود گیج و کلافه میکرد.
چشمانش را بست تا آنها را لحظهیی از هجوم این اشباح مثلثشکل در امان بدارد، با خودش زمزمه کرد «اما، بسیار زیبا است!»
وقتی چشمانش را باز کرد، نگاهش بلافاصله به درختی افتاد که شکل آن با بقیهٔ درختها فرق داشت. مخروطی یکتکه نبود. تنهاش درهم پیچیده بود و چندمتری ارتفاع داشت. نوک درخت به دو شاخه تقسیم میشد که هر کدام به موازات افق به دو سو گسترده شده بود و درست وسط و نوک درخت برگهای سبز روییده بود. هیچ گیاه زندهیی نمیتوانست به خودی خود اینطور دقیق، شکل صلیب به خود بگیرد. مرد سواره از اسبش پایین آمد و کتاب کهنهیی را از جیب بیرون آورد، کلاهش را از سر برداشت و پای درخت صلیبی زانو زد.
زیر کت پوستی سواریاش، ردای سیاهرنگ و یقهکشیشی به تن داشت.
اگر بین هزاران نفر هم میایستاد، از این خضوع و خشوعش میشد در یک نگاه پی برد که او کشیشی جوان و مؤمن است. سری که بر این محراب خم کرده بود بهوضوح با مردان عامی فرق داشت. انگار که برای انسانی بسیار هوشمند ساخته شده بود. پیشانیاش بلند و فراخ و متفکر و چهرهاش جذاب و جدی بود. دستهاش که از آستین کت پوستیاش بیرون آمده بود، برازندگی خاصی داشت. همهٔ خصوصیاتش نشان از اصالت و شجاعت و روحیهٔ حساس و آدابدان داشت. رفتارش حتا حالا هم که در بیابان تنها بود، متمایز از مردم عادی بود.
متانت خاصی در حرکات و شیوهٔ رفتارش با اسب و قاطری که همراه داشت، و در نحوهٔ زانوزدنش در مقابل درخت و خدایی که به درگاهش دعا میکرد، دیده میشد.
عبادتش حدود نیمساعت طول کشید و وقتی برخاست چهرهاش بشاش بود. به زبان اسپانیایی دستوپا شکستهیی با مادیانش حرف میزد و خطاب به اسب میگفت آیا بهرغم خستگی، موافق است که به راهشان ادامه دهند؟ آبی در قمقمهاش باقی نمانده بود و حیوانها هم از صبح روز قبل آب ننوشیده بودند. دیشب هم گوشهیی بیآب و علف از بیابان اتراق کرده بودند. تابوتوان حیوانها به سر رسیده بود، اما تا وقتی هم که به آب نمیرسیدند متوقف نمیشدند. بهتر بود که آخرین ذرهٔ توانشان را هم به جستوجوِی آب بگذرانند.
قبلا در سفری طولانی با یک کاروان در تگزاس، بیآبی و تشنگی را تجربه کرده بود. همسفرانش مجبور شده بودند آب را هر بار چند روز جیرهبندی کنند تا به منبع آب بعدی برسند. اما در آن سفر به این اندازه عذاب نکشیده بود. از صبح حس میکرد ضعیف و بیمار شده. دهانش خشک بود و احساس میکرد تب دارد و هرازگاهی دچار سرگیجه میشد. هربار که چشمش به این تپههای مخروطی میافتاد، با خودش فکر میکرد شاید این سفر طولانیاش از آوورنی در همینجا به پایان برسد. دایم به خودش یادآوری میکرد که مسیح نجاتبخش هم روی صلیب نالهٔ «تشنهام» سر داده بود. از میان همهٔ عذابها و شکنجههایی که کشیده بود، فقط شکایت از یکی از آنها بر زبانش جاری شده بود: «تشنهام.» کشیش جوان دوران سخت تعلیماتش را بهخاطر داشت و با نیروی همان تعلیمات، خود را از گرداب خودآگاهی بیرون میکشید و به مصائب مسیح فکر میکرد. شور و قدرت مسیح تنها حقیقتی بود که احاطهاش میکرد و نیازهای جسم تشنهاش، تنها بخش کوچکی از این ادراک و تفکر بود.
مادیانش میلنگید و باعث میشد از بحر تفکر بیرون بیاید. بیشتر دلش برای اسب و قاطرش میسوخت تا خودش. او که مثلا در میان این حیوانات، تنها موجود ذیشعور بود، این حیوانات بیزبان را به صحرای بیانتها و گرم کشانده بود و احساس گناه میکرد، که حواسپرتی و تفکر دربارهٔ مشکلات، او را از هدایت این کاروان حیوانات غافل کرده بود. دلیل آشفتگی ذهنی و فکریاش این بود که نمیدانست چهگونه امور حوزهٔ تحت ماموریتش را سروسامان بدهد. او کشیش کلیسای اسقفی بود، اما کلیسا نداشت. او را بیرون کرده بودند. مردمش او را نمیخواستند. مرد مسافر ژان ماریه لاتور بود. کشیش منصوب برای کلیسای نیومکزیکو که یک سال قبل، اسقف آگاتونیکا در سینسیناتی (۱۳) بود و از آن زمان تاکنون سعی داشت به محل مأموریت خود برود. هیچکس در سینسیناتی نمیدانست چهگونه باید به نیومکزیکو رسید. هیچکس تابهحال به آن منطقه نرفته بود. از زمانی که پدر لاتور جوان به آمریکا آمده بود خط راهآهنی از نیویورک به سینسیناتی کشیده شده بود، اما سینسیناتی آخرین ایستگاه این قطار بود، نیومکزیکو در دل سرزمینی ناشناخته بود. بازرگانان اوهایو تنها دو مسیر را برای رسیدن به آنجا میشناختند: یکی از این راهها از مسیر سانتافه به سنتلوییز میگذشت که آن زمان مسیر بسیار خطرناکی بود، زیرا سرخپوستان قبیلهٔ آکومانچی دایم به مسافران این مسیر حمله میکردند. دوستان به پدر لاتور توصیه کرده بودند که از مسیر رودخانه به نیو اورلئانز (۱۴) برود و از آنجا با قایق به گالوستون (۱۵) و از طریق همان مسیر از راه تگزاس به سنآنتونیو (۱۶). سپس از درهٔ ریوگراند (۱۷) به نیومکزیکو برسد.
او هم دقیقا همین کار را کرده بود، اما با مصائب و مشکلات زیادی روبهرو شده بود.
قایقی که با آن سفر میکرد، در بندر گالوستون به گل نشست و او همهٔ لوازم و اسباب سفرش را از دست داد. هرچند به قیمت بهخطرانداختن جان خودش توانسته بود کتابهاش را نجات بدهد. سپس منطقهٔ تگزاس را با همراهی کاروانی از بازرگانان طی کرده بود، و در زمانِ واژگونشدن گاری سفرشان، از آن بیرون پریده بود، که جراحتی سخت برداشته بود. همین باعث شد که سه ماه در خانهٔ پُرجمعیت یک خانوادهٔ ایرلندی بستری شود تا شکستگی پاهایش بهبود یابد. بهاینترتیب، تقریبا یکسال از زمانی که اسقف جوان سفرش را به سمت نیومکزیکو آغاز کرده بود و از میسیسیپی راه افتاده بود میگذشت. بالاخره در غروب یک عصر تابستانی، کشیش جوان قرارگاه قدیمی را که اینهمه وقت به مقصد آن سفر کرده بود به چشم دید. قطار تمام روز از میان دشت عبور کرده بود و حوالی غروب، فریاد لکوموتیوران بلند شده بود که به دهکده رسیدند. پدر لاتور در افق میتوانست خانههای کوچک قهوهییرنگ را ببیند که مثل کوزههای سفالی در پای کوههای سبزرنگ با قلههای برهنه نشسته بود. کوهها چون سطح مواج آب دریا در توفان بود، و گیاهان سبز در میان درختان صنوبر و همیشهسبز به چشم میخورد. هرچه قطار جلوتر میرفت و خورشید غروب میکرد، سُرخی تپهها بیشتر به چشم میآمد. تپهها پهنهٔ دشت را در آغوش کشیده بود، و در میانهٔ این دشت، شهر سانتافه جای گرفته بود؛ شهری کوچک با خانههای گلی در منطقهیی سرسبز. در یک طرف شهر، کلیسایی با دو برج کوچک کاهگلی بر فراز دشت ایستاده بود. خیابان اصلی شهر از کلیسا آغاز میشد، درست مثل آنکه رودخانهیی باشد که از دروازههای کلیسا سرچشمه میگیرد و در میانهٔ شهر جاری میشود. برجهای کلیسا و همهٔ خانههای کوچک شهر در نور غروب به سرخی میزد و رنگشان تنها کمی از سُرخی خاک تپههایی که شهر را دربرمیگرفت تیرهتر بود. در فاصلههای مختلف میشد در میان درختان، سپیدارهایی را دید که یک سروگردن بلندتر قدبرافراشته بودند. پدر لاتور جوان در تماشای این منطقهٔ بینظیر تنها نبود. پدر ژوزف ویان (۱۸) هم که از دوستان دوران کودکی پدر لاتور بود در این سفر او را همراهی میکرد و با همهٔ سختیها و خطرات با او همراه بود. هر دوی آنها از سانتافه باهم بودند و میگفتند که این کار را در راه خدا انجام میدهند.
اما چه پیش آمد که اکنون پدر لاتور اینطور راه گم کرده بود و سرگردان کارش به اینجا و میان این تپههای شنی که از شرق گسترده شده، کشیده بود؟
وقتی پدر لاتور و دوست و همراهش پدر ویان به سانتافه رسیدند، کشیشهای مکزیکی آنجا حاضر نشدند مقام او را به رسمیت بشناسند. آنها ادعا کردند که هیچ دستوری از کلیسای کاتولیک یا از اسقف آگاتونیکا دریافت نکردهاند. گفتند که تحت فرمان و نظارت اسقف دورانگو هستند و هیچ دستوری مبنی بر پذیرش او بهعنوان کشیش جدید دریافت نکردهاند. به او گفتند اگر میخواهد اسقف آنها باشد باید اعتبارنامههایش را به آنها نشان بدهد. پدر لاتور میدانست که نامه و دستوری برای پذیرش او به اسقف دورانگو داده شده، اما بهنظر میآمد که اسقف دورانگو به آنها ترتیب اثر نداده است.
اما در این گوشهٔ دنیا، هیچ خدمات پستی وجود نداشت و سریعترین و مطمئنترین راه ارتباطی با اسقف دورانگو این بود که خودش به ملاقات او برود. بنابراین او که یکسال تمام در سفر بود تا به سانتافه برسد، بعدِ چند هفته دوباره آنجا را ترک کرد و اینبار تنها و سوار بر اسب به سمت اولد مکزیکو (۱۹) راه افتاد و سفری چندهزار کیلومتری را آغاز کرد.
به او اخطار کرده بودند که مسیرهای انحرافی زیادی از جادهٔ ریوگراند میگذرد و افراد ناآشنا خیلی زود راهشان را گم میکنند. در چند روز اولِ سفرش بسیار مراقب بود. اما بعد احتمالا غفلت کرده بود و به اشتباه وارد یکی از همین مسیرهای انحرافی شده بود. این نکته را وقتی فهمید که دیگر راه را گم کرده بود. قمقمهٔ آبش خالی بود و اسب و قاطرش خستهتر از آن بودند که راهِ آمده را برگردند. بنابراین او به همین مسیر فرعی در جادهٔ شنی ادامه داد، اما راه کمکم کمرنگتر شده بود. او فکر میکرد اگر همچنان به مسیر ادامه بدهد به جایی میرسد.
تااینکه حس کرد که حال مادیانش تغییر کرده. اسب برای اولینبار پس از مدتها سر بلند کرد و بهنظر میرسید که وزن بارش را روی پاهایش جابهجا میکند. قاطر نیز همینطور رفتار میکرد. بنابراین سرعتشان را بیشتر کردند. شاید بوی آب به مشامشان خورده بود؟
تقریبا یک ساعت گذشته بود که از پیچ دو تپه گذشتند که مانند همهٔ تپههای دیگر آن دشت بود و حیوانها باهم ناله کردند. زیر پایشان در میان دریایی از شن، واحهیی باریک از گیاهان سبز و جویباری زلال به چشم میخورد. این باریکه در میان صحرا چندان هم عریض و بزرگ نبود، اما سبزتر از هر منظرهیی مینمود که پدر لاتور تا آن زمان دیده بود. حتا در سرسبزترین جاهای اروپا هم انگار چنین چیزی به چشمش نخورده بود. اگر رگهای گردن و شانهٔ مادیانش اینطور به لرزه درنیامده بود، شاید با خودش تصور میکرد که از شدت ضعف و تشنگی سراب میبیند.
آب جاری و بستری از شبدرهای تازه و شقایقهای وحشی و اقاقیا، خانههای کوچک گلی با باغچههای بینظیر اسپرک، گلهیی از بزهای سفیدرنگ را به سمت چشمه هدایت میکرد و اسقف جوان به تماشای این منظره ایستاده بود.
چنددقیقه بعد وقتی او با اسب و قاطرهایش کلنجار میرفت مبادا بیش از اندازه آب بنوشند و دچار مشکل شوند، دخترک جوانی که شال سیاهرنگی بر سر داشت، دواندوان به سوی او آمد. پدر لاتور با خود فکر کرد که تا آن زمان صورتی به معصومیت و مهربانی این دخترک ندیده است. دخترک به رسم مسیحیان آن منطقه به او سلام کرد. «خداوند شما را حفظ کند سینیور، از کجا میآیید؟»
پدر به زبان اسپانیایی جواب داد: «سلامت باشی فرزندم، من کشیش هستم، راه گم کردهام. تشنهام.»
دخترک فریاد زد: «کشیش؟! باورکردنی نیست! هرگز برای ما چنین اتفاقی نیفتاده بود، حتما دعاهای پدرم مستجاب شده! پدرو (۲۰) زودباش برو به پدر و سالواتوره (۲۱) خبر بده!»
چشمهٔ پنهان
ساعتی بعد، همانطور که تاریکی شب آهستهآهسته تپههای شنی را دربرمیگرفت، اسقف جوان در بزرگترین کلبهٔ این دهکدهٔ کوچک مکزیکی بر سر میز غذا نشسته بود. همانجا بود که دریافت این دهکدهٔ کوچک را چه بجا و مناسب آکواسکرتا (۲۲) یا چشمهٔ پنهان مینامند. سر میز غذا میزبانِ پدر لاتور، پیرمردی به نام بنیتو (۲۳)، پسر ارشدش و دوتا از نوههایش هم حضور داشت. پیرمرد تنها بود و دخترش جوزپا (۲۴)، همان دختری که کنار جویبار با پدر لاتور صحبت کرده بود، کارهای خانه را انجام میداد. شام خانوادهٔ بنیتو شامل قابلمهیی از لوبیای سیاه پخته با گوشت، نان، شیر بز، پنیر تازه و سیبهای رسیده بود. پدر لاتور از لحظهیی که وارد آن خانه با آن دیوارهای گلی ضخیم شده بود که روی آن لایهیی از گِل سفید کشیده بودند، احساس آرامش میکرد. در همین برهنگی و سادگی این خانه چیزی بسیار خوشآیند وجود داشت، درست همین زیبایی و آرامش خوشآیند را میشد در سیمای دخترک دید که غذا را جلوی آنها میگذاشت و گوشهٔ اتاق کنار دیوار میایستاد. چشمان مشتاق دخترک بهصورت پدر لاتور خیره شده بود. او کنار این مردان سیاهموی مکزیکی که زیر نور شمع، کنارش مشغول صرف شام بودند، کاملا احساس امنیت و آرامش میکرد. رفتارشان مودبانه بود، آرام صحبت میکردند و وقتی پیش از غذاخوردن دعا میکردند، کنار میز غذا روی زمین زانو میزدند.
پدربزرگ خانواده، بنیتو، میگفت حتما مریم مقدس باعث شده راه اسقف به سمت ده آنها کج شود، تا او به آنجا بیاید و کودکانشان را غسل تعمید دهد و عقد ازدواجشان را ثبت کند. میگفت این ده کوچک را کسی نمیشناسد، زمینهای آنجا هیچ سند مالکیتی ندارد و آنها نگراناند که مبادا آمریکاییها این زمینها را از آنها بگیرند. در دهکدهٔ آنها هیچکس سواد نداشت. پسرش سالواتور مجبور شده بود برای ازدواج به آلباکرکی برود و همانجا هم مراسم ازدواج را انجام دهد. اما کشیش آن بخش برای انجام مراسم از او بیست پزو خواسته بود: نصف پولی که او برای خرید لوازم خانه و شیشه برای پنجرهها پسانداز کرده بود. برادران و عموزادههای سالواتور با دیدن این تجربهٔ او تصمیم گرفتند بدون مراسم کلیسا ازدواج کنند.
در پاسخ به سوالهای اسقف، از زندگی سادهٔ خودشان برای او تعریف کردند. آنها در همین دهکدهٔ کوچک هر آنچه را که برای زندگی و خوشبختی لازم بود در اختیار داشتند.
آنها پشم احشام خودشان را میریسیدند و ذرت و گندم و تنباکوِی خودشان را میکاشتند. آلوها و زردآلوهای محصول خودشان را برای زمستان خشک میکردند. سالی یکبار جوانان ده بخشی از محصول غلات را به آلباکرکی میبردند تا آن را آرد کنند و مایحتاج خاصی مانند شکر و قهوه بخرند. آنها زنبورداری داشتند و وقتی به شکر دسترسی نبود از عسل به جای آن استفاده میکردند.
بنیتو نمیدانست پدربزرگش چه سالی در این محل اقامت گزیده بود، اما میدانست او با تمام وسایل زندگیاش از چیهواوا (۲۵) با یک گاری بزرگ به آنجا آمده بود.
بنیتو گفت: «اما میدانم زمانی او به اینجا آمد، دورهیی بود که فرانسویها پادشاهشان را به قتل رسانده بودند، پدربزرگم قبلِ عزیمتش این خبر را شنیده بود و در دوران پیری دایم آن را برای نوههایش تعریف میکرد.»
پدر لاتور گفت: «پس احتمالا حدس زدهاید که من هم فرانسوی هستم.»
نه، حدس نمیزدند که فرانسوی باشد، اما میدانستند که او آمریکایی هم نیست. خوزه که نوهٔ ارشد بنیتو بود، با تردید به این مهمان جدید نگاه میکرد. پسرک خوشقیافهیی بود و طرهیی از موهای سیاهرنگ روی چشمان کمی ملتهبش سایه انداخته بود. اینجا بود که خوزه لب به سخن گشود.
«در آلباکرکی که بودم شنیدم که میگفتند حالا همهٔ ما آمریکایی هستیم، اما این حقیقت ندارد، پدر، من هرگز آمریکایی نمیشوم. آنها همه کافر هستند.»
پدر لاتور جواب داد: «اصلا اینطور نیست پسرم، من دهسال در سرزمینهای شمالی، کنار آمریکاییها زندگی کردهام و بین آنها کاتولیکهای مقید زیادی دیدهام.»
پسر جوان سر تکان داد. «وقتی با آمریکاییها در جنگ بودیم آنها کلیساهای ما را خراب و از خرابههای آن بهعنوان اصطبل اسبهایشان استفاده کردند. حالا هم میخواهند مذهبمان را از ما بگیرند. ما میخواهیم به شیوهٔ خودمان زندگی کنیم و مذهب خودمان را داشته باشیم.»
پدر لاتور برای آنها از روابط بسیار دوستانهاش با پروتستانهای اوهایو تعریف کرد، اما ذهن این مردم گنجایش پذیرش وجود دو نوع مذهب را نداشت. برای آنها یک مذهب و یک کلیسا وجود داشت و باقی مردم دنیا را کافر میشمردند.
آنچه بهخوبی درک میکردند این بود که او در خورجین اسبش خرقهٔ کشیشیاش، سنگ محراب و تمام لوازم مورد نیاز برای انجام مراسم عشا را داشت و فردا صبح پس از انجام مراسم، میتوانست به شنیدن اعترافها و انجام غسل تعمیدها و عقد ازدواجها بپردازد.
پس از صرف شام، پدر لاتور شمعی به دست گرفت و به تماشای تمثالهای مذهبی روی تاقچهها و پیشبخاری مشغول شد. مجسمههای چوبی قدیسان را میشد حتا در فقیرانهترین خانههای مکزیکیها هم پیدا کرد و پدر لاتور همیشه مجذوب تماشای آنها میشد. هرگز دو مجسمه شبیه هم در این خانهها ندیده بود. و مجسمههایی که در خانهٔ بنیتو بودند حدود شصتسال قبل با همان گاریهای قدیمی از چیهواوا به اینجا آورده شده بودند. این مجسمهها را حتما انسانی معتقد از چوب تراشیده بود و هوشمندانه رنگآمیزی کرده بود؛ هرچند رنگها به مرور زمان کدر شده بود. مجسمهها درست مثل عروسک، لباسهایی از جنس پارچه بر تن داشت. پدر لاتور این مجسمهها را خیلی بیشتر از مجسمههای گچی پیشساختهیی دوست داشت که در کلیساهای اوهایو قرار داشت. اینها بیشتر به تندیسهای سنگی و دستساز دهکدهٔ کوچک زادگاهش در آوورنی شبیه بود. مجسمهٔ مریم مقدس بهراستی تندیسی از مادری عزادار بود، بلندقامت و باوقار و مستحکم، با نیمتنهیی بلند و پاهایی کشیده، درست مثل تمثالهای سنگی کلیسای شرقی (۲۶). بر تن این مجسمه، ردایی سیاهرنگ پوشانده بودند، که روی آن پیشبندی سفید بسته شده بود و شال سیاهرنگی هم سرش بود، درست مانند لباس زنان فقیر مکزیکی. سمت راست او مجسمهٔ سنت ژوزف قرار داشت و سمت چپ، مجسمهیی از یک سوارکار، قدیسی با لباس سوارکاران مکزیکی، شلوار مخملی با گلدوزیهای آنچنانی و پاچههای گشاد، جلیقهیی مخملی و پیراهن ابریشمی و یک کلاه بلند و لبهپهن مکزیکی. این مجسمه را با یک میخ چوبی به زین روی اسب چوبیاش محکم کرده بودند.
جوانترین نوهٔ بنیتو که کنجکاوی پدر لاتور را دید، گفت: «این سنت سانتیاگو است، اسم من را از روی همین قدیس انتخاب کردهاند.»
مرگ سراغ اسقف اعظم میآید
نویسنده : ویلا کاتر
مترجم : سلما رضوانجو
ناشر: نشر شورآفرین
تعداد صفحات : ۲۷۶ صفحه