روزی که دیگر هیچ‌کس نامت را بر زبان نیاورد…

در خبرها آمده بود که:

جان «پدی» همینگوی در ۱۰۵ سالگی خاموش شد، آخرین بازمانده از خلبانانی انگلیسی که آسمان را برای آزادی می‌نوردیدند. آخرین تکه از پازلی که زمانی تصویری روشن از رشادت و تاریخ بود. آخرین شاهد نبردهایی که زمانی سرنوشت جهان را تغییر دادند. اما اکنون، با خاموش شدن او، گویی پرده‌ای دیگر از گذشته فرو افتاده است.

چنین سرنوشتی انتظار همه ما را می‌کشد. روزی خواهد رسید که ناممان برای آخرین بار بر زبان کسی جاری شود و بعد، سکوت. روزی خواهد آمد که دیگر هیچ کس به یاد نیاورد که چه بودیم، که چه خواستیم، که چگونه زیستیم و در چه چیز سوختیم.

وقتی که آخرین دست‌نوشته‌هایت در تاریکی انباری‌ها بپوسند،
وقتی که سال‌ها بعد، دستی غریبه از سر بی‌حوصلگی صفحات زردشده‌ات را ورق بزند و بی‌آنکه چیزی بخواند، آنها را در سطل زباله رها کند،
وقتی که هیچ‌کس دیگر نمانده باشد که بگوید این خط، این کلمات، این جمله‌ها، تکه‌هایی از جان تو بودند،
آنگاه حقیقت فراموشی رخ می‌نماید:
همه‌چیز محو می‌شود.

وقتی که سرورت تمدید نشود،
وقتی که صفحات مجازی‌ات، آن جایی که روزی کلماتت را فریاد می‌کردی، دیگر باز نشوند،
وقتی که لینک‌های باقی‌مانده از تو، ارور ۴۰۴ بدهند،
وقتی که نامت در هیچ جست‌وجویی بالا نیاید،
آنگاه دیگر تو در این جهان دیجیتال هم وجود نخواهی داشت.

وقتی که آخرین خانه‌ات را کلنگ بزنند،
وقتی که آجرهای دیوارهایی که سال‌ها بر سایه‌شان خو گرفته بودی، فرو بریزند و در جای آن ساختمان جدیدی ساخته شود،
وقتی که هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس حتی نپرسد، اینجا که زمانی خانه‌ی تو بود، چه قصه‌هایی را در خود نگه داشته بود،
آن وقت است که دیگر هیچ اثری از تو باقی نمی‌ماند.

وقتی که مسیرهای آشنایت تغییر کنند،
وقتی که خیابانی که هر روز از آن عبور می‌کردی دیگر همان خیابان نباشد،
وقتی که پیاده‌روهایی که خاطراتت را در خود داشتند، زیر آسفالتی تازه مدفون شوند،
وقتی که حتی نشانی از نیمکتی که سال‌ها بر آن نشسته بودی نمانده باشد،
دیگر نه تو آنجایی، نه گذشته‌ای که به آن تعلق داشتی.

وقتی که هیچ‌کس باقی نماند که آرزوهایت را به یاد آورد،
وقتی که دوستانت، یاران قدیمت، یک به یک بروند و تنها خاطرات محو و پوسیده‌ای از شما در ذهن عابران باقی بماند،
وقتی که امیدهایت، رویاهایت، پیش‌بینی‌هایت، همه به باد روند و کسی نماند که به یاد بیاورد چه می‌خواستی،
آنگاه دیگر گویی هیچ‌وقت نخواسته بودی، هیچ‌وقت نزیسته بودی.

وقتی که سرعت دانش از تو عبور کند،
وقتی که نسل‌های آینده، نوشته‌هایت را چون خط میخی بر الواح گلی ببینند، قدیمی، مبهم، بی‌کاربرد،
وقتی که حرف‌هایت دیگر ارزشی نداشته باشد،
وقتی که دانشت دیگر دانسته نباشد،
وقتی که حتی آنان که شبیه تو می‌اندیشیدند، از تو عبور کنند و به جلوتر بروند،
آنگاه دیگر نه‌فقط فراموش شده‌ای، بلکه از مدار زمان هم بیرون رانده شده‌ای.

و در نهایت، وقتی که هیچ‌کس برای دوست‌داشتنت باقی نمانده باشد،
وقتی که کسانی که دوستشان داشتی، حتی آنهایی که هیچ‌وقت جرات نکردی به آنها بگویی چقدر برایت عزیز بودند، دیگر نباشند،
وقتی که حتی یک نفر در این دنیا نباشد که بتواند گرمای حضورت را به یاد بیاورد،
وقتی که عشق‌های ناگفته، حرف‌های نگفته، همه در دل شب‌های بی‌پایان گم شوند،
دیگر چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟

این همان فراموشی است. که تلخ‌تر از مرگ است، چیزی آرام‌تر، چیزی که کم‌کم، ذره‌ذره اتفاق می‌افتد.

اما شاید، فقط شاید، اگر زندگی را آن‌گونه که باید زیسته باشی، اگر آتشی در جانت داشته باشی که دیگران را گرم کند، اگر کلماتی از تو بماند که در جایی، در زمانی، کسی را به فکر فرو ببرد،
آن‌گاه شاید لحظه‌ای بیش از این باقی بمانی.

اما اگر آن دیوانگی را نکرده باشی،
اگر زندگی را بدون فریاد، بدون شور، بدون خطر، بدون جسارت، بدون عشق زیسته باشی،
آن‌گاه، بله، به کلی محو خواهی شد.

و این شاید تلخ‌ترین حقیقت زندگی باشد:
که ما روزی ناپدید خواهیم شد، نه فقط از این جهان، بلکه از ذهن‌ها، از خاطرات، از همه‌چیز.

پس، تا هنوز زنده‌ایم، تا هنوز فرصت هست، بگذار نشانی، کلمه‌ای، لحظه‌ای، چیزی از ما باقی بماند.
شاید روزی، جایی، کسی، حتی برای لحظه‌ای، دوباره ناممان را بر زبان بیاورد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]