کتاب پرنده آبی ، نوشته موریس مترلینک
موریس مترلینک در ۱۸۶۲ در شهر گان (۳) (بلژیک) بهدنیا آمده. باوجود اینکه اصلاً بلژیکی است ولی از آنجا که تحصیلات و مطالعات خود را در فرانسه بهپایان رسانده و کتابهای خود را نیز در آنجا نوشته است اغلب او را فرانسوی میدانند. موریس مترلینک در شیوهٔ نویسندگی طرفدار و تابع دبستان سمبلیسم (۴) است و تمام کتابهای او بههمین شیوه است؛ حتی در نوشتههای خود در پیروی از این شیوه زیادهروی میکند، و پیسهایی که برای تئاتر نوشته است گاهی دارای علامات و اشارات (۵) اسرارآمیز، مبهم و پیچیده میباشند. ولی موضوع آثار او همیشه بدیع و بکر است، و ابتکار او در این است که سعی میکند خاطرات و آشفتگیهای درونی، احساسات مبهم و پیچیده و تقریبا غیرقابل توصیف بشری را وصف کند؛ و عوامل نامریی و اسرارآمیز روحی را جلوهگر نماید.
آثار او: زندگی زنبوران عسل، عقل و سرنوشت، پرستشگاه مدفون، باغ دورو، فراست گلها، ژویزل (پیس در پنج پرده)، تراژدی ماکبث (ترجمه و تنظیم جدید از پیس شکسپیر) مونا وانا (پیس برای تئاتر در سه پرده)، مونا وانا (درام لیریک برای اپرا در چهار پرده)، آریان و بارب بلو (پیس برای تئاتر و اپرا)، پلئاس و ملیزاند (پیس برای تئاتر و اپرا)، پرندهٔ آبی (پیس برای تئاتر) و چند رمان و پیس دیگر.
از پیسهای مترلینک تا بهحال سه پیس به اپرا درآمده، و برای پرندهٔ آبی نیز چند قطعه موسیقی ترکیب نمودهاند.
مونا وانا (۶) را هانری فوریه (۷)، کمپزیتور فرانسوی، به اپرا درآورده و در ۱۹۰۹ در «اپرا کمیک» پاریس برای اولینبار نمایش دادهاند.
پلئاس و ملیزاند (۸) را کلود دبوسی (۹)، کمپزیتور معروف فرانسوی، به اپرا درآورده است. دبوسی در سال ۱۸۹۲ پیس مترلینک را خواند و فورا از نویسندهٔ آن خواهش نمود پلئاس را به اپرا درآورد، و بهمحض اینکه خواهش او پذیرفته شد شروع بهکار نمود، و پس از ده سال در ۱۹۰۲ پلئاس بهپایان رسید و برای اولینبار در اپرا کمیک پاریس نمایش داده شد. پل دوکا (۱۰)، کمپزیتور فرانسوی، بعد از دیدن اولین نمایش آن، در مجلهٔ هفتگی موسیقی مینویسد: «پایهٔ ملودی این اثر متراکم است و چاشنی قوی دارد، هارمونی بهخودی خود، با وجود جسارت فوقالعاده، زننده نیست. دبوسی تمایل مخصوصی برای توافقهای خفه و خارج دارد که، با وجود خارج بودن و ابهام، از توافق همآهنگتر میباشد. ملودی آن مواج است، مثل اینکه روی قالیهای گرانبها و خوش نقش و نگار میلغزد و میگذرد. اساس همهٔ قسمتهای این اثر یگانگی دارد، برخی از تحولات آن دلرباست و لطافت شگفتانگیزی دارد…»(۱۱)
پیس سوم مترلینک که توسط پل دوکا، کمپزیتور فرانسوی، پنجسال بعد از پلئاس، به اپرا درآورده شده آریان و بارب بلو (۱۲) است. پل دوکانیز مانند دبوسی مدت ده سال برای موسیقی آن زحمت کشید و «موفق شد که از آن یک شاهکار موسیقی بسازد».
اما پرندهٔ آبی پیسی است فلسفی که بهشکل یک قصهٔ شیرین حکایت شده؛ شیوهٔ سمبلیسم که مترلینک در تمام کتابهای خود آنرا به منتهی درجهٔ زیبایی رسانده در این پیس از سایر کتابهایش بیشتر نمایان است.
شپنهوور دربارهٔ آثار هنری مینویسد: «اثر هنری تأثیری ندارد مگر بهواسطهٔ فانتزی. فانتزی باید دایما قدرت تأثیر را تهییج نماید. اگر در اثر هنری همه چیز را نشان بدهیم، بیان و تفسیر کنیم، شرح و بسط دهیم فانتزی را از شکفتگی و نشو و نما بازخواهیم داشت.»
مترلینک در این پیس قدرت فانتزی، ابتکار و تفکر و تعمق را بهاعلا مرتبه نمایانده است. بیان آن بسیار ساده و ظریف است، یک کلمه کم و زیاد در آن دیده نمیشود، و از کودک هفتساله تا پیر هفتادساله از خواندن و دیدن آن لذت روحی میبرند.
این پیس برای اولینبار در سیام سپتامبر ۱۹۰۸ در تئاتر هنر (۱۳) مسکو و بعد در پاریس، لندن، برلن، آمریکا و کلیهٔ شهرهای معظم اروپا و آمریکا نمایش داده شده است.
عبدالحسین نوشین
اشخاص:
تیلتیل
نان
زبان گنجشک
میتیل
قند
درخت زیتون
روشنایی
آتش
صنوبر
پری ـ بریلون
آب
سرو
زن همسایه ـ برلین گت
شیر
سرو جنگلی
بابا تیل
ننه تیل
***
مرده اند:
بابابزرگ تیل
ننه بزرگ تیل
برادران تیلتیل
خواهران تیلتیل
***
گرگ
عشقه
خوک
تبریزی
گاو بید
گاو ماده
ستارگان
مردهاند
گاومیش
ناخوشیها
گوسفند
تاریکیها و غیره
زمان
خرگوش
دختر کوچک همسایه برلین گت
اسب
سگ (تیلو)
درخت بلوط جنگلی
گربه (تیلت)
درخت نارون
پردهٔ نخستین
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک خود از که جدا کن دانه را
مولوی
نخستین تابلو
خانهٔ هیزمشکن
سن، کلبهٔ ساده و دهقانی یک هیزمشکن را نشان میدهد. این کلبه گرچه محقر است ولی از آن بوی فقر نمیآید ــ در آن یک بخاری دیواری با چند تکه هیزم که کمکم میسوزند؛ یک ساعت دیواری با پاندول وزنهای، یک چرخ ریسمانریسی، شیر آب، یک گنجه، یک تاپو و چند پارچه ظرف دیده میشوند ــ روی میز یک چراغ نفتی روشن است ــ پای گنجه یک سگ و یک گربه چنبر زده خوابیدهاند ــ بین آنها یک کله قند درست بزرگ که در کاغذ آبی با نخ قند پیچیده شده قرار دارد. بهدیوار یک قفس بند است که در آن یک قمری جای دارد ــ ته سن دو پنجره است که هر دو بسته هستند. زیر یکی از پنجرهها یک چارپایه گذارده شده ــ طرف چپ درِ خانه قرار گرفته که از پشت با یک کلون بزرگ بسته و باز میشود ــ یک در دیگر طرف راست است و نیز یک نردبام که بهوسیلهٔ آن بهبام خانه میروند ــ جلوی سن دو تختخواب کوچک چوبی بچگانه گذارده شده. بالای سر هر کدام روی یک صندلی لباس دو کودک با دقت کامل تا و جا داده شده است. وقتی پرده بالا میرود تیلتیل و میتیل در تختهای کوچکشان در خواب سنگین هستند. مادرشان ــ تیل ــ برای آخرین بار به آنها نزدیک میشود، روی صورت آنها خم میشود و آنها را در حالت خواب تماشا میکند و با دست به شوهر خود، باباتیل، اشاره میکند. باباتیل سر خود را از درز در به درون میآورد، مادر انگشت خود را بهعلامت سکوت روی لب میگذارد و پس از آنکه هر دو بچه را میبیند مادر چراغ را خاموش میکند و از سن خارج میشود ــ سن یک لحظه تاریک است سپس روشنایی، که دمبهدم زیادتر میشود، از درز پنجرهها بهداخل نفوذ میکند چراغیکه روی میز بود دوباره بهخودی خود روشن میشود ولی اینبار نور آن با لحظهٔ پیش فرق دارد و بهرنگ دیگر است. بهنظر میآید که دو کودک، تیلتیل و میتیل، بیدار میشوند و روی تخت مینشینند.
تیلتیل: میتیل.
میتیل: تیلتیل.
تیلتیل: خوابی؟
میتیل: تو چهطور؟
تیلتیل: نه. میبینی که با تو حرف میزنم.
میتیل: امشب نوئله (۱۴)… نه؟
تیلتیل: نه فرداست. اما امسال خونهٔ ما بوی عید نمییاد. از عیدی هم خبری نیست.
میتیل: چرا؟
تیلتیل: شنیدم مادرم میگفت: امسال نتونسته بهشهر بره بابانوئل را خبر کنه که خونهٔ ما بیاد، اما سال دیگه خودش میآد.
میتیل: تا سال دیگه خیلی مونده؟
تیلتیل: اِیه! همچی کم هم نمونده. اما میدونی امشب نوئل خونهٔ بچههای اعیون میره.
میتیل: آهاه!
تیلتیل: اوه! نگاه کن مادرم یادش رفته چراغ را خاموش کنه. میدونی خوبه چهکار کنیم؟
میتیل: چهکار کنیم؟
تیلتیل: از رختخواب بیرون بیاییم و…
میتیل: مگه نمیدونی مادرم قدغن کرده؟
تیلتیل: حالا که هیچکس ما را نمیبینه. چی میشه. ها؟ پنجره را میبینی؟
میتیل: اوه! چه روشنایی!
تیلتیل: این روشنایی عیده.
میتیل: چه عیدی!
تیلتیل: خونهٔ روبهرو. خونهٔ بچه اعیونها درخت نوئل هست! بریم پنجره را واکنیم.
میتیل: میشه؟
تیلتیل: چرا نشه. حالا که تنها هستیم و همه خوابند. صدای موزیک را میشنوی؟ بلند شیم (بچهها بهطرف پنجره میدوند. بالای چارپایه میروند، یک پنجره را باز میکنند. روشنایی زیاد بهداخل نفوذ میکند. دو بچه با دقت بیرون را تماشا میکنند.) آخ همهجا خوب دیده میشه!
میتیل: من که هیچی نمیبینم!
تیلتیل: برف میآد! اوه! دو تا کالسکهٔ شش اسبه دمدره.
میتیل: دوازده تا پسر بچه از توی کالسکهها بیرون آمدند.
تیلتیل: احمق! اینها دختربچهاند.
میتیل: پس چرا شلوار پاشونه؟
تیلتیل: تو هیچی نمیفهمی. اوه! چرا منو هل میدی؟
میتیل: من بهتو دست نزدم.
تیلتیل: (که همهٔ جا را خودش گرفته) همهجا را گرفتهای.
میتیل: من که اصلاً جا ندارم!
تیلتیل: اینطور داد نزن… درخت خوب دیده میشه.
میتیل: چه درختی؟
تیلتیل: درخت نوئل. تو که همش بهدیوار نگاه میکنی؟
میتیل: چهکار کنم؟ تو یکخورده جا به من نمیدی که بیرون را ببینم.
تیلتیل: بیا! بسته؟… ببین چهقدر چلچراغ روشنه! چهقدر!
میتیل: این سروصداها چیه؟
تیلتیل: صدای موزیک… آواز!
میتیل: اوه! نگاه کن، یک کالسکهٔ دیگه با اسبهای سفید آمد.
تیلتیل: داد نزن. تماشا کن.
میتیل: نگاه کن آن چیزهای طلایی چیه بهدرخت آویزونه؟
تیلتیل: اسباببازی، شمشیر، تفنگ، سرباز، توپ.
میتیل: عروسک چهطور؟ عروسک نیست؟
تیلتیل: نه، آنها از عروسک خوششون نمییاد.
میتیل: آنها چیه روی آن میز چیدهاند؟
تیلتیل: شیرینی، میوه، آبنبات، نقل، نون کرهای.
میتیل: من وقتی کوچک بودم یهدفعه از آنها خوردهام.
تیلتیل: منم خوردهام. از نونی که ما میخوریم خوشمزهتره، اما ما نمیتونیم هروقت دلمون بخواد نون کرهای بخوریم.
میتیل: ببین آنها چهقدر دارند! میز پره! همهٔ آنها را میخورند؟
تیلتیل: البته. پس چهکار میکنند؟
میتیل: پس چرا همین الان نمیخورند. منتظر چی هستند؟
تیلتیل: برای اینکه گرسنهشون نیست.
میتیل: گرسنهشون نیست. چرا؟
تیلتیل: اِه! برای اینکه آنها هروقت میل دارند میخورند.
میتیل: هر روز؟
تیلتیل: همچی میگن.
میتیل: همهٔ این شیرینیها را میخورند؟ از آنها بهکسی هم میدهند؟
تیلتیل: مثلاً بهکی؟
میتیل: به ما.
تیلتیل: آنها ما را از کجا میشناسند؟
میتیل: اگه بریم ازشون بخواهیم چهطور؟
تیلتیل: نمیشه اینکار را کرد.
میتیل: چرا؟
تیلتیل: برای اینکه مادر قدغن کرده.
میتیل: (از شادی دست میزند.) آخ! چهقدر قشنگند!
تیلتیل: چهقدر میخندند! خوب میخندند!
میتیل: بچهها را نگاه کن میرقصند!
تیلتیل: آره آره بیا ما هم برقصیم (از شادی پا میکوبند.)
میتیل: چه خوبه!
تیلتیل: ببین بهشون شیرینی میدهند. شیرینیها توی دستشونه. دارند میخورند! میخورند! میخورند!
میتیل: به کوچک کوچکها هم میدهند. دوتا، سهتا، چهارتا.
تیلتیل: اوه! چه خوشمزه است! خوشمزه! خوشمزه!
میتیل: (شیرینیهایی را که تصور میکند به او دادهاند میشمرد.) من دوازدهتا دارم.
تیلتیل: من چهار دفعه دوازده تا. اما غصه نخور من از مال خودم به تو هم میدم.
در میزنند.
تیلتیل: (ناگهان ساکت و مضطرب میشود.) در میزنند.
میتیل: بهنظرم باباست.
چون بچهها جواب نمیدهند و در را باز نمیکنند، کلون در بهخودی خود کشیده میشود، در باز میشود، یک پیرزن قدکوتاه سبزپوش با روسری «شاپرون روژ»(۱۵) داخل میشود. پیرزن قوز دارد، میلنگد، یک چشمش کور است، بین دماغ و چانهاش دیگر فاصلهای نمانده، قامتش خمیده و بهکمک چوب راه میرود ــ شاید این پیرزن یک پری است.
پری: ببینم شما اینجا سبزهای که آواز میخونه یا پرندهٔ آبیرنگ دارید؟
تیلتیل: ما سبزه داریم؛ اما آواز نمیخونه.
میتیل: تیلتیل یک پرنده داره.
تیلتیل: اما نمیتونم به کسی بدهمش.
پری: چرا؟
تیلتیل: برای اینکه مال خودمه.
پری: این هم برای خودش دلیلی است. خوب، کجاست این پرنده؟
تیلتیل: توی آن قفس.
پری: (پس از آنکه عینک خود را میگذارد و پرنده را بهدقت نگاه میکند.) نه این پرنده بهدرد من نمیخوره، رنگش خوب آبی نیست. باید شما برید و آن پرندهای که برای من لازمه پیدا کنید.
تیلتیل: من که نمیدونم آن پرنده کجاست.
پری: من هم نمیدونم. به همین جهت باید آن را جستوجو کرد. حالا ممکنه من از سبزهای که آواز میخونه چشم بپوشم؛ اما پرندهٔ آبی را حتما باید پیدا کنید. من آن را برای دختر کوچکم که خیلی ناخوشه میخوام.
تیلتیل: چشه؟
پری: درست معلوم نیست. آنقدر میدونم که دخترم میخواد خوشبخت باشه.
تیلتیل: آهاه!
پری: میدونید من کی هستم؟
تیلتیل: شما یه خرده شبیه همسایهٔ ما مادام برلینگت (۱۶) هستید.
پری: (خشمناک) هرگز! هیچ شباهتی بین ما نیست. من پری بریلون (۱۷) هستم.
تیلتیل: آهاه! خیلی خوب.
پری: باید همین الان راه بیفتید.
تیلتیل: شمام با ما میآیید؟
پری: نه من نمیتونم، برای اینکه صبح گوشت بار کردم و اگه دمبهدم سرنزنم حتما سر میره. خوب (سقف اتاق، سوراخ بخاری و پنجره را نشان میدهد.) میخواهید از اینجا، از آنجا، یا از آنجا بیرون برید؟
تیلتیل: (با ترس در را نشان میدهد.) من بیشتر دوست دارم از اینجا بیرون برم.
پری: (خشمگین) غیرممکنه… چه معنی داره! این چه عادت عجیب و غریبی است! همه میخواهند از در بیرون برند. نه ما از اینجا بیرون میریم (پنجره را نشان میدهد.) خوب، منتظر چی هستید؟ لباستان را بپوشید (بچهها اطاعت میکنند.) بیا میتیل من کمکت کنم.
تیلتیل: ما کفش نداریم.
پری: هیچ اهمیت نداره، من عوضش یه کلاه خیلی قشنگ بهتون میدم. پس پدر و مادرتون کجا هستند؟
تیلتیل: (درِ طرف راست را نشان میدهد.) آنجا خوابیدهاند.
پری: پدربزرگ و مادربزرگتان کجاند؟
تیلتیل: آنها مردهاند.
پری: برادر و خواهر هم دارید؟
تیلتیل: آره آره، سه تا برادر کوچک…
میتیل: چهارتا خواهر کوچک…
پری: آنها کجا هستند؟
تیلتیل: آنها هم مردهاند!
پری: میخواین همهٔ آنها را دوباره ببینید؟
تیلتیل: آره آره همین الان، کو؟ نشون بده.
پری: اینجا نه. آنها توی جیب من که نیستند، اما حتما میبینیدشان، آنها در شهر «یادگار» هستند آن شهر سرِ راه پرندهٔ آبی است. بعد از چهارراه سوم، چسبیده به چهارراه، دست چپ… راستی وقتی من در زدم شما چهکار میکردید؟
تیلتیل: داشتیم بازی شیرینی خوردن میکردیم.
پری: نون شیرینی هم دارید؟ کجاست؟
تیلتیل: تو خونهٔ بچه اعیونها، نگاه کن آنجا! (پری را طرف پنجره میبرد.)
پری: دیگران شیرینی میخورند شما شادی میکنید؟
تیلتیل: آره ما هم تماشا میکنیم.
پری: تو از آنها بدت نمییاد؟
تیلتیل: چرا بدم بیاد؟
پری: برای اینکه آنها شیرینی میخورند. من خیال میکنم آنها خیلی تقصیر دارند که بهتو شیرینی نمیدهند.
تیلتیل: نه چه تقصیری دارند! آنها که ما را نمیشناسند. بیا نگاه کن ببین چه خونهٔ قشنگی دارند!
پری: از خونهٔ تو قشنگتر نیست.
تیلتیل: چهطور! خونهٔ ما تاریکتره، کوچکتره، شیرینی نداره.
پری: نهنه! اینجا با آنجا فرقی نداره فقط تو نمیتونی ببینی.
تیلتیل: چهطور نمیتونم ببینم! خیلی هم خوب میبینم! از اینجا ساعت کلیسا را که بابا نمیبینه من میبینم و میفهمم چه ساعتیه.
پری: من بهتو میگم خوب نمیبینی. بگو ببینم. من چهطوری هستم. هیکلم چهطوره؟ (تیلتیل و میتیل سخن نمیگویند.) دِ! اگه خوب میبینی بگو ببینم من خوشگلم یا زشت؟ جواب نمیدی؟ جوانم یا پیر؟ رنگ و روم سرخه یا زردانبو هستم؟ شاید اینطور میبینی که من یه قوز هم دارم؟
تیلتیل: نه نه. آنقدرها بزرگ نیست!
پری: چرا چرا! اگه از ته دلت بپرسند، میگی بهاندازهٔ یک کوهه… بهنظرم خیال میکنی دماغم هم کجه؟ چشم چپم هم ترکیده؟
تیلتیل: نه نه هیچ همچه خیالی نمیکنم… راستی بگو ببینم کی چشمت را ترکانده؟
پری: چشمم نترکیده. بیحیا! بیچاره! این چشمم از آن یکی قشنگتره، بزرگتره، روشنتره، مثل آسمون آبی است. گیسام را میبینی مثل ساقهٔ گندم طلایی است؛ مثل طلای ناب میمونه؛ زلفهام آنقدر زیاده! آنقدر زیاده! که روی سرم سنگینی میکنه، از اطراف شانههام پایین میریزه. خرمن زلف را روی دستم میبینی؟ (دو تا فتیله موی نازک خاکستری رنگ روی دستش دیده میشود.)
تیلتیل: آره من چند تا دونهاش را میبینم.
پری: چند تا دونه!… دسته دسته، حلقه حلقه، خرمن خرمن، خرمنهای طلایی رنگ؛ من میدونم که بعضیها میگن که موهای منو نمیبینند، اما گمان دارم تو از آن اشخاص بدجنس و کور نباشی.
تیلتیل: نه! من آنهایی را که زیر چارقدت قایم نشده میبینم.
پری: باید آنهایی را هم که پنهان شده همینطور با جرئت ببینی. مردم خیلی عجیب و غریبند!… از وقتی که پریها مردهاند دیگه هیچی را نمیبینند و هیچی را حس نمیکنند… خوبه که من همیشه آن چیزیکه چشمهای کور را بینا میکنه با خودم همراه دارم. نگاه کن چی چی از توی کیسهام درمیآرم؟
تیلتیل:… اوه! چه کلاه سبز قشنگی! این چیه اینطور جلوش میدرخشه؟
پری: این همان الماسی است که همه چیز را نمایان میکنه.
تیلتیل: آهاه!
پری: آره کلاه را که سرت گذاشتی الماس را از راست بهچپ کمی بچرخان، مثلاً اینطوری، میفهمی؟ آنوقت این الماس روی برآمدگی جلوی سر که هیچکس نمیبینه فشار میآره و چشمها را وا میکنه.
تیلتیل: آدم را اذیت نمیکنه؟
پری: نه آنهم سحرآمیزه. وقتی چرخاندی آنوقت آنچه که در باطن موجوداته، آنچه را که بهچشم ظاهر نمیشه دید میبینی؛ مثلاً روح نان، روح شراب، روح فلفل…
میتیل: روح قند را هم با این میشه دید؟
پری: (خشمگین) البته البته… میدونی من از این سؤالهای بیمعنی هیچ خوشم نمییاد. برای اینکه روح قند بافایدهتر از روح فلفل نیست؟… خوب، من آنچیزی که میتونه برای جستوجوی پرندهٔ آبی بهشما کمک بکنه بهتون میدم. گرچه میدونم انگشتری که آدم را ناپدید میکنه یا قالیچهٔ حضرت سلیمان بیشتر بهدردتون میخوره. اما کلید گنجهای که آنها را توش گذاشتهام گم کردهام… اوه! راستی نزدیک بود یادم بره. وقتی الماس را اینطور چرخوندی آنوقت یه چرخ دیگه بدهی گذشته را دوباره میبینی؛ یک چرخ دیگه، آینده را هم میبینی… این الماس ابزار عجیب و کارآمدی است، سروصدا هم نداره.
تیلتیل: میترسم پدرم از من بگیردش.
پری: نترس نمیبیندش تا وقتی که این روی سر توست هیچکس نمیتونه ببیندش. میخواهی حالا یکدفعه امتحان کنی؟ (کلاه سبز را سر تیلتیل میگذارد.) حالا الماس را بچرخان. یه چرخ آنوقت…
پرنده آبی
نویسنده : موریس مترلینک
مترجم : عبدالحسین نوشین
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۵۴ صفحه