کتاب «آخرین امپراطوری» از مجموعه مهزاد، نوشته برندون سندرسون
این سایه نیست.
این سیاهیای که به دنبال من است… همانی که فقط من میبینمش…سایه نیست. سیاه و شفاف است اما همچون یک سایه مرزبندی مشخصی ندارد. انگار بعد مادی ندارد… باریک و بیشکل. گویا از مه سیاه ساخته شده است.
تماشای مناظر بین لوتادل (۱) و فلیز (۲) دیگر جذابیتی برای وین (۳) نداشت. او در طی چند هفتهٔ گذشته بارها و بارها همین مسیر را طی کرده بود. همان تپههای قهوهای، درختان دودگرفته و بوتههای کثیف تکراری. کمکم فکر میکرد که جای تکتک چالهچولههای جاده را حفظ شده است.
او در مراسمهای رقص متعددی شرکت کرده بود اما این تازه شروع کار محسوب میشد. در مهمانیهای شام، صرف چای در بعدازظهر و انواع مراسمهای رایج دیگر نیز شرکت میکرد. گاهی اوقات حتی دو یا سه بار در روز بین این دو شهر رفتوآمد میکرد. ظاهراً زنان نجیبزاده جوان کار دیگری جز اینکه شش ساعت در روز داخل کالسکهای بنشینند و اینطرف و آنطرف بروند، ندارند.
وین آهی کشید. در فاصلهای نهچندان دور، گروهی از اسکاها (۴) یک بارج (۵) را در امتداد کانالی بهسوی لوتادل میبردند. زندگی او میتوانست بدتر از اینها باشد.
بااینحال، حوصلهاش سر میرفت. هنوز نیمی از روز نگذشته و قرار نبود تا شب اتفاق خاصی بیافتد. پس جایی برای رفتن نداشت و باید به فلیز برمیگشت. مدام به این فکر میکرد که اگر از راه میانبر میخکوب شده مخصوص مهزادی استفاده کند، چقدر سریعتر میتواند به مقصد برسد. مدتهاست که در مه بیرون نرفته و جستوخیز نکرده بود اما کلسیر (۶) برای ادامهٔ آموزش او تردید داشت. کلسیر هر شب اجازه میداد که او مدت کوتاهی بیرون برود تا مهارتهایش را فراموش نکند اما وین اجازه نداشت که پرشهای طولانی و مهیجی انجام دهد. فقط حرکات اساسی… بیشتر دفع و جذب اشیای کوچک آنهم در حالتی که روی زمین ایستاده است!
از این ضعف پیوسته جسمانی خود خسته شده بود. سه ماه از رویاروییاش با مفتش میگذشت. زمستان تقریباً داشت تمام میشد اما دریغ از بارش حتی دانهای برف! چقدر دیگر طول میکشید تا حالش کاملاً خوب شود؟
با خود اندیشید حداقل میتونم به مجالس رقص برم. وین علیرغم خستگی از رفتوآمدهای مکرر، کمکم داشت از وظیفهٔ خود لذت میبرد. تظاهر به یک زن نجیبزاده بودن واقعاً راحتتر از امورات دزدی سابق بود. درست است که در صورت فاش شدن رازش، جان او به خطر میافتاد اما فعلاً به نظر میرسید خاندان نجیبزادگان او را پذیرفتهاند، باکمال میل او را به رقص دعوت میکنند، با او شام میخورند و حرف میزنند. زندگی خوبی بود… هرچند کمی کسلکننده؛ اما بازگشت نهاییاش بهسوی قدرتهای آلومنسی همهچیز را حل میکرد.
پس فقط دو مشکل داشت. اول اینکه نمیتوانست اطلاعات مفیدی جمع کند. از اینکه به سؤالاتش پاسخ نمیدادند، دلخور میشد. بهاندازهٔ کافی تجربه به دست آورده بود که بفهمد جریاناتی وجود دارد اما هنوز تازهوارد محسوب میشد و زیاد او را در امور دخالت نمیدادند؛ اما کلسیر اطمینان داشت که اوضاع تغییر خواهد کرد.
مشکل دوم وین، موضوع سادهای نبود. لرد الند ونچر (۷) در طی چند هفتهٔ گذشته در چندین مورد از مراسمهای رقص حضور نداشت اما مکرراً عصرهای خود را با او سپری میکرد. وین بهندرت تنها میماند اما متوجه شده بود که چیزی در الند وجود دارد که در سایر نجیبزادهها نیست… او فردی عمقی نگر بود نه سطحینگر. هیچکس نگاه پر از صداقت او را نداشت. بقیه انگار واقعی نبودند. حداقل نه مثل او.
به نظر نمیرسید او از وین اجتناب کند؛ اما به نظر هم نمیرسید که برای وقتگذرانی با وین خود را بهزحمت میاندازد.
یعنی من اشتباه برداشت کردم؟ وین در این فکرها بود که کالسکه به فلیز رسید. درک الند گاهی اوقات واقعاً دشوار بود. متأسفانه تردید و دودلی ظاهری او تغییری در رفتار نامزد سابقش ایجاد نمیکرد. وین کمکم داشت متوجه میشد که چرا کلسیر در رابطه با جلبتوجه یک شخص بسیار مهم به او هشدار داده بود. خوشبختانه وین برخورد زیادی با شان الاریل (۸) نداشت اما وقتی همدیگر را میدیدند، شان از هر فرصتی برای توهین و تحقیر وین استفاده میکرد و این کار را در کمال خونسردی و سنگدلی و باظرافت تمام انجام میداد. حتی حضور او نیز به وین یادآوری میکرد که چقدر جایگاهش نسبت به او پایینتر است.
وین با خود اندیشید، شاید زیادی تو قالب نقش خودم بهعنوان ولت (۹) رفتم. ولت فقط یک ماسک و ظاهرسازی بود. ولت قرار بود دقیقاً همان چیزهایی باشد که شان میگفت. بااینحال، توهینها همچنان آزاردهنده بود.
وین سرش را تکان داد، فکر شان و الند را از سرش خارج کرد. در طول سفرش به شهر؛ بازهم خاکستر از آسمان نازل شده بود و اگرچه کارگران همهجا را تمیز کرده بودند اما هنوز هم میشد آثار خاکستر را در گوشهکنار خیابانها دید. کارگران اسکا دودهها را داخل ظرفهای مخصوص جمع و از شهر خارج میکردند. گاهی برخی از کارگران سر راه بودند و با دیدن کالسکههای نجیبزادهها بهسرعت خود را از سر راه کنار میکشیدند. هیچیک از کالسکهچیها به خود زحمت نمیدادند سرعتشان را به خاطر اسکاهای کارگر کم کنند.
وین درحالیکه از کنار گروهی از کودکان اسکای کثیفی میگذشت که درختی را برای تمیز کردن خاکستر از شاخ و برگهایش تکان میدادند، با خود گفت؛ بیچارهها! با هر تکان، خاکستر روی شاخ و برگ درختان بر سر و روی کودکان میریخت. سرکارگران خشن و بیرحم در خیابانها گشت میزدند تا اطمینان حاصل کنند کارگران همگی مشغول کار هستند.
وین اندیشید، الند و بقیه حتی نمیتونن تصورش رو هم بکنن که زندگی برای اسکاها چقدر سخته. اونا تو خونههای خوشگل و مجلل خودشون زندگی میکنن و مدام به این جشن و اون جشن میرن. هرگز نمیتونن حقیقت سرکوبگری لرد فرمانروا (۱۰) رو بهواقع درک کنن.
وین میتوانست زیبایی یک زندگی اشرافی را ببیند… او مثل کلسیر از آنها نفرت نداشت. بعضی از نجیبزادهها مهربان بودند، خب البته به راه و رسم خودشان. وین کمکم فکر میکرد برخی از داستانهایی که اسکاها در مورد ظلموستم آنها تعریف میکنند، اغراقآمیز است. بااینحال، وقتی شاهد رویدادهایی مثل اعدام آن پسربچهٔ بیچاره یا کودکان اسکا میشد، در شگفت میماند. چطور نجیبزادگان اینگونه رفتار میکنند؟ چطور این موضوع را درک نمیکنند و همهچیز را نادیده میگیرند؟
وقتی کالسکه درنهایت به سمت خیابان منتهی به عمارت رنو (۱۱) پیچید، نگاهی به اسکاها انداخت و آهی کشید. متوجه ازدحامی در حیاط داخلی عمارت شد. به سمت بطری حاوی فلزات دست برد. نگران شد که نکند لرد فرمانروا سربازانش را برای دستگیری لرد رنو فرستاده است؛ اما فوراً متوجه شد که سربازی در میان ازدحام جمعیت وجود ندارد، بلکه اسکاهایی با لباس ساده کارگری هستند.
کالسکه از دروازه داخل رفت و سردرگمی وین بیشتر شد. کیسههای آغشته به خاکستر در میان اسکاها به چشم میخورد. آنها مشغول پر کردن و جابهجایی کیسهها بودند. کالسکهٔ وین در مقابل عمارت توقف کرد و او منتظر نماند تا سیزد (۱۲) در را باز کند. خودش درحالیکه دامنش را با دست گرفته بود، از کالسکه بیرون پرید و بهسوی کلسیر و رنو دوید که جمعیت را تماشا میکردند.
وین وقتی کنار آنها رسید، نفسزنان پرسید: «دارید وسایل رو ازاینجا به غارها منتقل میکنید؟»
لرد رنو گفت: «آداب معاشرت یادت نره، بچه جون. وقتی در معرض دید هستیم، ظواهر رو حفظ کن.»
وین باکمی دلخوری طبق گفتهٔ او عمل کرد.
کلسیر گفت: «همینطوره وین. رنو باید بااینهمه تسلیحات و تدارکاتی که جمع کرده، یه کاری بکنه دیگه. مردم اگر نبینن که رنو این سلاحها رو جای دیگهای میفرسته، کمکم مشکوک میشن.»
رنو با سر تأیید کرد. «در ظاهر قراره که اینا رو با بارجهای توی کانال به قرارگاه من در غرب بفرستیم؛ اما بارجها وسط راه توقف میکنن… برای تخلیه تدارکات و اعزام شورشیانی با لباس مبدل ملوانان به غارهای شورشیان. بعدش بارج و تعداد کمی از افراد برای حفظ ظاهر به راه خودشون ادامه میدن.»
کلسیر با لبخندی گفت: «سربازان ما حتی خبر هم ندارن که رنو همدست ماست. فکر میکنن اون فقط یه نجیبزادهست که من دارم سرش کلاه میذارم. تازه این یه فرصت خیلی خوبه برای ما هستش تا بریم و یه سری به ارتشمون بزنیم. بعد از حدود یه هفته اقامت در غارها، میتونیم همراه یکی از بارجهای رنو که از شرق برمیگرده، به لوتادل برگردیم.»
وین مکثی کرد و سپس پرسید: «ما؟» سپری کردن چندین هفته روی یک بارج و تماشای مناظر تکراری در این مدت را در ذهنش تجسم کرد. این حتی از رفتوآمدهای مکرر و خستهکننده بین لوتادل و فلیز هم بدتر بود.
کلسیر یک ابرویش را بالا برد. «نگران شدی؟ مثلاینکه یکی داره از مجالس رقص و مهمونیهاش لذت میبره!»
وین سرخ شد. «فقط فکر کردم که باید اینجا باشم؛ یعنی، بعد از اون همهزمانی که به خاطر بیماریام از دست دادم، من…»
کلسیر با نیشخندی دستش را بالا آورد و حرف او را قطع کرد. «تو میمونی. من و ایدن (۱۳) قراره بریم. باید یه سری به سپاه بزنم. ایدن هم میره که جای هام (۱۴) رو برای نظارت بر ارتش بگیره تا اون بتونه به لوتادل برگرده. برادرم رو هم همراهمون میبریم و در محل ملاقات با معاونان وزارت در ونیاس (۱۵) پیادهاش میکنیم. خوبه که تو برگشتی. میخوام قبل از رفتن ما یهکم باهاش وقت بگذرونی.»
وین اخم کرد. «با مارش (۱۶)؟»
کلسیر با سر تأیید کرد. «اون یه مهسان جستوجو گره. برنز یکی از کمکاربردترین فلزات محسوب میشه، مخصوصاً برای یه مهزاد کامل؛ اما مارش مدعیه که میتونه یه چیزهایی رو در موردش بهت یاد بده. این احتمالاً آخرین شانس تو برای تمرین باهاشه.»
وین نگاهی به جمعیت انداخت. «کجاست؟»
کلسیر ابرو درهم کشید. «دیر کرده.»
وین پیش خود اندیشید؛ دیر کردن احتمالاً یکی از خصلتهای خانوادگیتونه.
لرد رنو گفت: «یهکم دیگه پیداش میشه. تو نمیخوای بری داخل و استراحت کنی بچه جون؟»
وین ناراحتیاش را کنترل کرد. با خود اندیشید؛ این اواخر بهاندازهٔ کافی استراحت کردم. وین بهجای اینکه داخل عمارت برود، در حیات پرسهای زد. لوازم و کارگران مشغول بار زدن آنها را بررسی کرد. مجبور بود با دست دامنش را بالا نگه دارد تا لباسش در اثر برخورد با چمن آغشته به خاکستر، کثیف نشود. هرچند بهراحتی و با استفاده از صابونهای گرانقیمت میشد حتی لباسهای سفید را شست و تمیزتر از روز اولشان کرد. لباسهای کاملاً تمیز و پرزرقوبرق… اینیکی از وجه تمایزهای میان نجیبزادگان و اسکاها بود.
وین با خود اندیشید؛ کلسیر حق داره، دارم از نجیبزاده بودن لذت میبرم. نگران وسوسههایی شد که سبک جدید و متفاوت زندگیاش در وجودش ایجاد میکرد. زمانی مشکلاتش در گرسنگی و کتک خوردن خلاصه میشد اما حالا با چیزهایی مثل سواری طولانیمدت و کسلکننده در کالسکه یا دیر آمدن شخصی برای قرار ملاقات جایگزین شده بود. چنین تغییراتی با زندگی یک فرد چه خواهد کرد؟ او را به کجا خواهد رساند؟
آهی کشید و از میان تدارکات رد شد. قرار بود برخی از جعبهها را با سلاحهایی همچون شمشیر، نیزه، کمان و… پر کنند اما وسایل زیادی را نیز در کیسههای غذا جای میدادند. کلسیر میگفت که سرهم کردن یک ارتش بیشتر از فولاد به غله نیاز دارد.
دستش را باکمی فاصله روی یکی از جعبهها تکان داد. انگار میخواست دستی بر جعبه بکشد اما دلش نمیخواست خاکستر روی آن دستش را کثیف کند. انتظار نداشت کلسیر هم همراه این محموله آنجا را ترک کند. مطمئناً این تصمیم را همین اواخر گرفته بود. حتی شخصیت جدید و مسئولیتپذیر کلسیر نیز فردی تکانشی (۱۷) محسوب میشد. شاید اینیک ویژگی خوب برای یک رهبر باشد. او واهمهای از انجام ایدههای جدید نداشت… و برایش مهم نبود این ایدهها کِی به ذهنش برسند.
وین با خود اندیشید؛ شاید منم باید باهاش برم. این اواخر زیادی تو قالب نقش یه زن نجیبزاده فرورفتم. روز قبل ناگهان به خود آمده و متوجه شده بود باوجوداینکه در کالسکه تنهاست، با ژست یک زن نجیبزاده و به حالتی عصاقورتداده نشسته است. از این میترسید که غرایز و خصوصیات اخلاقیاش را از دست بدهد. کمکم ولت بودن داشت برایش طبیعیتر از وین بودن میشد.
اما او نمیتوانست اینجا را ترک کند. او یک قرار ملاقات برای صرف نهار با بانو فلاوین (۱۸) داشت و باید در آنجا حضور پیدا میکرد… البته دیگر نیازی به اشاره به مهمانی رقص خاندان هیستینگ (۱۹) نبود! این مهمانی قرار بود مهمترین رویداد اجتماعی این ماه باشد. اگر ولت غیبت میکرد، هفتهها طول میکشید تا این مسئله و خسارت ناشی از آن جبران شود؛ بهعلاوه، موضوع الند هم بود. اگر وین دوباره غیبت میکرد، الند احتمالاً بهکل او را فراموش میکرد.
وین به خود گفت؛ اون همین حالاشم فراموشت کرده. در سه مهمونی قبلی بهزور دو کلمه باهات حرف زده. حواست رو جمع کن وین. این فقط یه نقشهست… یه بازی… مثل همون نقشهها و کلاهبرداریهای قبلی. به این مهمونیها میری تا اطلاعات جمع کنی نه اینکه با این و اون گپ بزنی و خوش بگذرونی.
سرش را برای خودش در تأکید افکارش تکان داد. کنارش چند مرد اسکا مشغول پر کردن یکی از جعبهها شدند. طبق گفتهٔ داکسون (۲۰) کار سربازگیری و تهیه تدارکات ارتش نیز داشت خوب پیش میرفت. وین اندیشید؛ ما داریم موفق میشیم. فکر کنم خبرش داره پخش میشه. این خوبه. البته بهشرط اینکه این خبر زیاد از حد پخش نشه.
چند لحظهای کارگران را تماشا کرد. حس عجیبی داشت. به نظر میرسید آنها تمرکز ندارند. پس از چند لحظه توانست منشأ حواسپرتی آنها را پیدا کند. آنها مدام نگاههایی به کلسیر میانداختند و در حین کار چیزهایی زمزمه میکردند. وین نزدیکتر شد. کنار جعبهها ایستاد و قلع سوزاند.
یکی از مردان زمزمه کرد: «نه مطمئنم خودشه. جای زخمها رو دیدم.»
مرد دیگری گفت: «قد بلندی داره.»
-البته که قد بلندی داره. چه انتظاری داشتی؟
مرد دوم گفت: «درجلسهای که من ثبتنام کردم، اون سخنرانی کرد. نجاتیافته هاتسین (۲۱).» نوعی شیفتگی در لحن او بود.
آنها حرکت کردند و سراغ جمعآوری جعبهها رفتند. وین نیز در میان کارگران قدم زد و گوشهایش را تیز کرد. همهٔ آنها نه اما تعداد زیادی در مورد کلسیر صحبت میکردند. حرفهایی نیز در مورد فلز یازدهم شنید.
وین اندیشید؛ پس دلیلش اینه! شورش نیست که جذابیت داره… کلسیره. افراد به خاطر اون جمع میشن. مردم بهآرامی در مورد او صحبت میکردند. این امر به دلیلی او را ناراحت میکرد. نمیتوانست شنیدن حرفهای مشابهی را در مورد خودش تحمل کند؛ اما کلسیر توجهی نمیکرد و غرور پرجذبهاش فقط به شایعات دامن میزد.
موندم، بعد از تموم شدن این ماجراها میتونه این ظاهر مغرورش رو کنار بذاره؟ بهوضوح سایر اعضا علاقهای به رهبری نداشتند اما ظاهراً کلسیر کاملاً مجذوب رهبری بود. آیا واقعاً اجازه میداد شورش اسکاها گسترده شده و سپس خود را کنار بکشد؟ آیا واقعاً کسی قادر بود چنین قدرتی را در قیدوبند کنترل خود داشته باشد اما سپس از آن دست بکشد؟
وین ابرو درهم کشید. کلسیر آدم خوبی بود. احتمالاً فرمانروای خوبی هم میشد؛ اما اگر سعی میکرد خودش بر سر مسند قدرت و فرماندهی بماند، خیانت محسوب میشد… خیانت به قولی که به ایدن داده بود. نمیخواست کلسیر را با چنین خیانتی ببیند.
کلسیر صدا زد: «ولت.»
وین جا خورد. کمی احساس گناه کرد. کلسیر به کالسکهای اشاره کرد که وارد محوطهٔ عمارت میشد. مارش از راه رسید. کالسکه نزدیک ساختمان ایستاد و وین نیز به سمت آن رفت. همزمان با مارش، وین نیز کنار کلسیر رسید.
کلسیر لبخندی زد و برای وین سر تکان داد. رو به مارش گفت: «حاضر شدن ما یهکم طول میکشه. اگر وقت داری، میتونی یه چیزهایی به این بچه یاد بدی؟»
مارش رو به وین کرد. شباهت زیادی به کلسیر داشت… همان موهای بلوند؛ اما به زیبایی او نبود. شاید این به خاطر لبخندی بود که بر لبان کلسیر قرار داشت اما مارش آنرا از چهرهٔ خود دریغ میکرد. مارش اشارهای به بالکن عمارت کرد و گفت: «اونجا منتظرم باش.»
وین دهان باز کرد تا پاسخی بدهد اما چیزی در حالت چهرهٔ مارش او را واداشت تا دوباره دهانش را ببندد. مارش او را یاد ایام قدیم میانداخت، یاد چند ماه پیش که او جرئت نداشت مافوق خود را زیر سؤال ببرد. برگشت و داخل عمارت رفت.
تا بالکن بالایی راه چندانی نبود. وقتی به آنجا رسید، صندلیای برداشت و کنار نرده چوبی سفیدرنگ و رو رفته نشست. البته قبلاً بالکن را تمیز کرده بودند و اثری از خاکستر به چشم نمیخورد. در پایین مارش هنوز داشت با کلسیر و رنو صحبت میکرد. به مناظر خارج از شهر و تپههای برهوت که نور سرخ خورشید بر آنها میتابید، چشم دوخت. به نظرش چشماندازی پست و… فرومایه… بود.
فقط چندماهه نقش یه زن نجیبزاده رو بازی میکنم و هر چیزی که اثری از تجملات نداشته باشه یا هر منظرهای که مملو از گیاهان نباشه در نظرم فرومایه جلوه میکنه! تاکنون در طول سالهای طولانی سفرهایش با رین (۲۲) هیچ منظره و چشماندازی را پست و فرومایه ندانسته بود. تازه کلسیر هم میگه که این سرزمینها قبلاً حتی حاصلخیزتر و دارای پوشش گیاهی بیشتر از باغهای نجیبزادهها بودن!
آیا کلسیر فکر میکرد میتواند چنان چیزهایی را بازگرداند؟ شاید حافظین بتوانند زبانها و مذاهب رو حفظ کنند اما نمیتوانند بذرهای گیاهانی رو تولید کنند که مدتها پیش منقرض شدهاند. نمیتوانند مانع بارش خاکستر یا ناپدیدی مه شوند. اگر آخرین امپراطوری نابود شود، واقعاً دنیا اینقدر تغییر خواهد کرد؟
بهعلاوه، آیا لرد فرمانروا هیچ حقانیتی نسبت به جایگاه کنونی خود ندارد؟ او ژرفا را شکست داده، یا حداقل مدعی است که شکست داده. او دنیا را نجات داد که این امر بهنوعی باعث میشود دنیا متعلق به او باشد. آنها چه حقی دارند که بخواهند دنیا را از او بگیرند؟
وین زیاد به این چیزها فکر میکرد اما در مورد نگرانیهایش با بقیه حرفی نمیزد. به نظر میرسید همه به نقشهٔ کلسیر متعهد باشند، حتی نظر بعضیها با او یکسان هم بود؛ اما وین تردید داشت. او طبق آموزههای رین، یاد گرفته بود که نسبت به خوشبینی شکاک باشد.
و اگر قرار بود روزی در مورد موضوعی تردید داشته باشد، قطعاً این نقشه همان موضوع است.
اما او دیگر از مرحلهای که بخواهد به خود شک کند، گذشته بود. علت ماندنش را میدانست. علتش این نقشه نبود، افراد بودند. از کلسیر خوشش میآمد. داکسون، بریز (۲۳) و هام را دوست داشت. حتی اسپوک (۲۴) ریز جثه و عموی بداخلاق و اخموی او را هم دوست داشت. این گروه با سایر گروههایی که وین عضوشان شده بود، فرق داشت.
صدای رین در ذهن وین پیچید. این دلیل کافیایه تا بذاری تو رو به کشتن بدن؟
وین مکث کرد. این اواخر کمتر پیش میآمد که چنین نجواهایی را در ذهنش بشنود اما هنوز هم وجود داشتند. آموزههای رین را که شانزده سال تمام آویزه گوش خود کرده بود، نمیتوانست به این راحتی نادیده بگیرد.
بالاخره مارش به بالکن آمد. نگاه سردی به او انداخت و سپس لب به سخن گشود. «ظاهراً کلسیر انتظار داره بعدازظهر رو با تو سپری کنم و بهت آلومنسی یاد بدم. خب، شروع میکنیم.»
وین با تکان دادن سرش موافقت خود را اعلام کرد.
مارش بهدقت او را نگاه کرد. ظاهراً انتظار یک پاسخ شفاهی را داشت. وین در سکوت نشسته بود. فقط تو نیستی که میتونی مختصر و مفید منظورت رو برسونی، دوست من.
مارش کنار او نشست، دستش را روی نردهٔ بالکن گذاشت و گفت: «خب…» وقتی به حرفهایش ادامه داد، لحنش کمتر ناراحتکننده بود. «کلسیر میگه که زمان کمی در خصوص تواناییهای فلزی درونی آموزش دیدی. درسته؟»
وین دوباره با سر تأیید کرد.
مارش گفت: «فکر میکنم خیلی از مهزادها این قدرتها رو نادیده میگیرن… و این یه اشتباهه. برنز و مس شاید بهاندازه بقیهٔ فلزات پرجذبه و باشکوه نباشن اما وقتی کسی که درست آموزش دیده باشد، بخواد ازشون استفاده کنه، میتونن خیلی قدرتمند باشن. مفتشها با دستکاری برنز کارشون رو انجام میدن و مهسانهایی که مخفی زندگی میکنن، به خاطر اتکاشون به مس جونِ سالم به در میبرن. از بین این دو قدرت، برنز خیلی ظریفتره. میتونم بهت یاد بدم چطور درست ازش استفاده کنی… اگر چیزی رو که بهت نشون میدم، تمرین کنی، امتیازی رو در اختیار خواهی داشت که خیلی از مهزادها فاقدش هستن و نادیده میگیرنش.»
وین پرسید: «مگه بقیهٔ مهزادها نمیدونن که میتونن مس بسوزونن؟ یاد گرفتن نحوهٔ استفاده از برنز چه فایدهای داره وقتی با هرکسی که مبارزه خواهم کرد، در مقابل این قدرت مصونه؟»
مارش گفت: «میبینم که تو هم فعلاً درست مثل اونا فکر میکنی. دختر جون همه که مهزاد نیستن! درواقع، تعداد مهزادها خیلی کمه. علیرغم تفکری ترجیحی افرادی از نوع تو، مهسانهای معمولی هم میتونن آدم بُکشن. دونستن اینکه فرد مهاجم و طرف مقابلت یه آدمکشه (۲۵) نه یه سکهپران (۲۶)، بهراحتی میتونه جونت رو نجات بده.»
وین گفت: «بسیار خب.»
مارش گفت: «برنز بهت کمک میکنه تا مهزادها رو شناسایی کنی. اگر دیدی کسی داره از آلومنسی استفاده میکنه اما دودسازی در اون نزدیکی نیست و تو نمیتونی پالس آلومنتیک رو حس کنی، پس قطعاً اون فرد یا مهزاد هستش یا مفتش که در هر دو صورت دو تا پا داری، دو تا دیگه هم باید قرض کنی و پا به فرار بذاری.»
وین در سکوت با سر تأیید کرد. یاد زخم پهلوی خود افتاد.
-سوزوندن برنز مزایای بیشتری نسبت به این داره که همیشه مس با خودت اینور و اونور ببری. درسته که خودت با سوزوندن مس میتونی دودسازی کنی اما اینجوری خودتو هم کور میکنی. مس باعث مصونیت در برابر دستکاری احساساتت میشه.
– اینکه چیز خوبیه.
مارش به حالت استهزاء آمیزی سرش را تکان داد. «چی؟ و اون وقت چه مزیتی داره؟ مصونیت در برابر جلبتوجه یه مجابکننده اما ناتوانی در شناسایی اون؟ یا در عوض آگاهی از طریق برنز در مورد اینکه مجابکننده دقیقاً کدوم احساست رو میخواد دستکاری کنه؟»
وین مکثی کرد. «واقعاً میتونی متوجه چیزی به این ظریفی بشی؟»
مارش با سر تأیید کرد. «با دقت و تمرین میتونی کوچکترین تغییرات سوزوندن فلزات آلومنتیک در طرف مقابلت رو تشخیص بدی. میتونی با یقین تشخیص بدی که مجابکننده یا غوغاگر دقیقاً میخواد کدوم احساس شخص رو تحت تأثیر قرار بده. حتی میتونی تشخیص بدی که یه نفر کی داره فلزاتش رو شعلهور میکنه. اگر مهارت کافی کسب کنی، حتی میتونی متوجه بشی که چه مقدار از فلزاتشون مونده.»
وین در فکر فرورفت.
مارش گفت: «داری متوجه مزایاش میشی. خوبه. حالا برنزت رو بسوزون.»
وین همین کار را کرد. دو پالس ریتمیک در هوا حس کرد. این پالسها او را هدف قرار داده بودند. شبیه ضرب طبل یا امواج اقیانوس بودند… پیچیده و اغواگر.
مارش پرسید: «چی حس میکنی؟»
-من… فکر میکنم دو نوع فلز مختلف داره میسوزه. یکی از طرف کلسیر از اون پایینه؛ دومی از طرف توئه.
مارش باحالتی قدر شناسانه گفت: «خوبه، تحت آموزش بودی و یه چیزهایی حالیته.»
وین اقرار کرد: «نه زیاد.»
او ابرویی بالا برد. «نه زیاد؟ همین حالاشم میتونی منشأ پالس رو شناسایی کنی. این نیازمند آموزش و تمرینه.»
وین شانه بالا انداخت. «در نظر من انگار یه چیز طبیعیه.»
مارش لحظهای بهتزده ماند و نهایتاً گفت: «بسیار خب، دو تا پالس متفاوت هستن؟»
وین تمرکز کرد و ابرو درهم کشید.
مارش گفت: «چشماتو ببند. هر چیز نامربوطی رو از ذهنت خارج کن. فقط روی پالسهای آلومنتیک تمرکز کن.»
وین همین کار را کرد. مثل شنیدن صدایی نبود… نه واقعاً. باید تمرکز میکرد تا هر تفاوت خاصی را بین پالسها تشخیص دهد. یکی از پالسهای احساسی شبیه این بود که انگار به او… ضربه میزند. دومی بهطور عجیبی انگار داشت واقعاً او را به سمت خود میکشید.
وین چشمهایش را باز کرد و پرسید: «یکیش فلز جاذبه، درسته؟ اون ماله کلسیره. تو داری دفع میکنی.»
مارش گفت: «خیلی خوبه. اون آهن میسوزونه؛ چون من ازش خواستم اینکارو بکنه تا تو بتونی تمرین کنی. من… البته… دارم برنز میسوزونم.»
وین پرسید: «همهشون اینجورین؟ یعنی باهم فرق میکنن؟»
مارش با سر تأیید کرد. «با خواص آلومنتیک میتونی فلز جاذب و دافع رو از هم تشخیص بدی. درواقع، بعضی از فلزات اینجوری دستهبندی شدن. مثلاً اینطوری نیست که قلع جذب اما مفرغ دفع کنه. بهت نگفته بودم که چشماتو باز کنی.»
وین چشمهایش را بست.
مارش گفت: «روی پالسها تمرکز کن. سعی کن طول موج اونا رو تشخیص بدی. متوجه فرقشون هستی؟»
وین ابرو درهم کشید و با تمام توان تمرکز کرد اما فلزات را بهگونهای… درهم… حس میکرد. گیجکننده. پس از چند دقیقه، هیچ تفاوتی در طول موج پالسها حس نکرد.
با ناامیدی گفت: «چیزی حس نمیکنم.»
مارش با خونسردی گفت: «خوبه. من شش ماه تمرین کردم تا تفاوت طول موج پالسها رو تشخیص بدم. اگه میتونستی در اولین بار اینکارو بکنی، بهم برمیخورد.»
وین چشمهایش را باز کرد و پرسید: «پس برای چی ازم خواستی اینکارو بکنم؟»
-چون به تمرین نیاز داری. اگه همین حالاش بتونی فرق فلزات جاذب و دافع رو بفهمی… خب، ظاهراً استعداد داری. شاید استعدادت در اون حدی باشه که کلسیر همهاش در موردش حرف میزنه.
وین پرسید: «قرار بود متوجه چی بشم؟»
-درنهایت، میتونی دو طول موج متفاوت رو تشخیص بدی. فلزات درونی مثل برنز و مس پالسهایی با طول موج بیشتر از فلزات درونی مثل آهن و فولاد دارن. با تمرین میتونی سه الگو رو در پالسها تشخیص بدی: یکی مربوطه به فلزات فیزیک، یکی مربوطه به فلزات ذهنی و یکی مربوطه به فلزات مهمتر. طول موج پالس، دستهبندی فلز و تفاوت جاذب_ دافع. وقتی این سه موضوع رو بدونی، دقیقاً متوجه میشی که طرف مقابلت چه فلزی میسوزونه. پالس طولانی که بهت ضربه میزنه و الگوی سریعی داره، مفرغه… فلز فیزیکی دافع درونی.
وین پرسید: «این اسامی درونی و بیرونی یعنی چی؟»
-فلزات چهار دسته هستن یا حداقل هشتتا فلز رده پایین اینطورین. دوتا فلز درونی، دو تا هم بیرونی که هر گروه یه جاذب و یه دافع داره. با آهن چیزی که خارج از بدنت هست رو جذب میکنی و با فولاد چیزی که خارج از بدنت هست رو دفع میکنی. با قلع چیزی درون وجودت رو جذب میکنی و با مفرغ چیزی درون وجودت رو دفع میکنی یا به عبارتی بهش فشار میآری.
وین گفت: «پس برنز و مس چی؟ کلسیره بهشون فلزات درونی میگه اما ظاهراً روی چیزهای خارجی تأثیر میذارن. مس مانع این میشه که بقیه بفهمن آدم داره از آلومنسی استفاده میکنه.»
مارش سرش را به نشانهٔ منفی تکان داد. «مس تغییری در طرف مقابلت ایجاد نمیکنه، بلکه چیزی درون خودت رو تغییر میده که روی طرف مقابلت تأثیره داشت. به همین دلیل یه فلز درونیه؛ اما برنج مستقیماً احساسات فرد دیگهای رو تغییر میده و یه فلز خارجیه.»
وین متفکرانه سری تکان داد. برگشت و نگاهی به کلسیر انداخت. «چیزهای زیادی در مورد همهٔ فلزات میدونی اما تو فقط یه مهسان هستی، درسته؟»
مارش با نگاهی به پایین بالکن بهسوی جمعیت با سر تأیید کرد؛ اما به نظر نمیآمد بخواهد پاسخی بدهد.
وین با خود اندیشید؛ خب پس بذار یه چیزی رو امتحان کنیم. سوزاندن برنز خود را قطع کرد. بهآرامی شروع به سوزاندن مس کرد تا آلومنسی خود را پنهان کند. مارش واکنشی نشان نداد و همچنان به کلسیر و جمعیت نگاه میکرد.
وین با خود اندیشید؛ حالا باید براش نامرئی باشم. با دقت شروع به سوزاندن روی و برنج کرد. طبق آموزههای بریز باظرافت تمام تلنگری به احساسات مارش زد. تردید و امتناع را باظرافت تمام در او سرکوب و حس اشتیاق را در او بیدار کرد. به لحاظ فنی این کار باید او را ترغیب به صحبت میکرد.
وین با دقت پرسید: «این چیزها رو حتماً یه جایی یاد گرفتی؟»
حتماً متوجه میشه چهکار کردم. حسابی عصبانی میشه و…
مارش گفت: «وقتی خیلی جوان بودم از هم گسیختم (۲۷). زمان زیادی برای تمرین داشتم.»
وین گفت: «افراد زیادی هستن که همینقدر زمان برای تمرین داشتن.»
-من… دلیل داشتم. توضیح دادنشون سخته.
وین بهآرامی فشار آلومنتیک خود را افزود و گفت: «همیشه همینطوره.»
مارش پرسید: «می دونی نظر کلسیر در مورد نجیبزادهها چیه؟» بهسوی او برگشت. نگاه سرد و بیروحی داشت.
وین با خود اندیشید؛ چشم آهنی. درست همونطور که میگن. در جواب سؤالش با سر تأیید کرد.
مارش درحالیکه روی برمیگرداند، گفت: «خب، من همین حس رو نسبت به مشاورها دارم. من هر کاری برای صدمهزدن بهشون انجام میدم. اونا مادرمون رو گرفتن… اونموقع بود که من از هم گسیختم و درست همونموقع بود که عهد کردم نابودشون کنم. درنتیجه، به شورشیان ملحق شدم و شروع کردم به یادگیری هر چیزی در مورد آلومنسی که در توانم بود. مفتشها ازش استفاده میکردن، پس باید درکش میکردم. باید هر چیزی رو که در توانم بود درک و تا حدی که امکان داشت پیشرفت میکردم… و داری منو مجاب میکنی؟»
وین ناگهان سوزاندن فلزات خود را قطع کرد. مارش دوباره به سمت او برگشت. حالت خشک و بیروحی داشت.
وین اندیشید؛ باید فرار کنم! نزدیک بود همین کار را بکند. خوب بود که متوجه شد؛ آن غریزهٔ قدیمی هنوز هم سر جایش هست، اگرچه کمی به دست فراموشی سپرده شده است.
وین با نگرانی گفت: «بله.»
مارش گفت: «کارت خوب بود. اگه پریشون نمیشدم هرگز متوجهاش نمیشدم. تمومش کن.»
-قبلاً تمومش کردم.
مارش گفت: «خوبه. این دومینباریه که احساساتمو دستکاری میکنی. دیگه هرگز این کارو نکن.»
وین با حرکت سر قبول کرد. «دومین بار؟»
-اولینبار توی مغازهام بود، هشت ماه پیش.
درسته. چرا اونو یادم نیومد؟ «متأسفم.»
مارش سرش را تکان داد و بالاخره روی برگرداند. «تو یه مهزادی. این تو ذاتته. اونم همینطوره.» به کلسیر نگاه میکرد
چند دقیقهای ساکت ماندند.
وین پرسید: «مارش؟ از کجا فهمیدی که من مهزاد هستم؟ اونموقعها فقط مجاب کردن رو بلد بودم.»
مارش سری تکان داد. «غریزی فلزات دیگه رو هم میشناختی. اون روز داشتی مفرغ و قلع میسوزوندی… فقط یهذره، بهسختی قابل تشخیص بود. این فلزات احتمالاً از آب و قاشق بشقاب غذاخوری وارد بدنت شده بودن. هیچوقت از خودت نپرسیدی که چرا تو جون سالم به دربردی، درحالیکه بقیه مُردن؟»
وین مکث کرد. من تو زندگیام کلی کتک خوردم. خیلی از روزهامو بدون غذا سپری کردم و خیلی شبها زیر بارون و بارش خاکستر توی کوچهها خوابیدم…
مارش سر تکان داد. «افراد بسیار کمی حتی در بین مهزادها وجود دارن که بهقدری با آلومنسی وفق دارن که بهطور غریزی فلز میسوزونن. این چیزییه که توجه منو بهت جلب کرده… به خاطر همین بود که ردت رو گرفتم و به داکسون گفتم کجا میتونه پیدات کنه و… بازم داری احساساتم رو دستکاری میکنی؟»
وین سرش را به نشانهٔ منفی تکان داد. «قول دادم که دیگه اینکارو نکنم.»
مارش اخم و بهدقت او را بررسی کرد.
وین بهآرامی گفت: «خیلی سختگیر هستی. درست مثل برادرم.»
-باهم صمیمی بودین؟
وین زمزمهکنان گفت: «ازش متنفرم.»
مارش مکثی کرد و سپس روی برگرداند. «متوجهام.»
-تو هم از کلسیر متنفری؟
مارش با سر جواب منفی داد. «نه ازش متنفر نیستم. سبکسر و احمقه و زیادی خودبین و خودستاست ولی هر چی باشه، برادرمه.»
وین پرسید: «و این کافیه؟»
مارش با سر تأیید کرد.
وین نگاهی به جمعیت اسکاها، جعبهها و کیسهها انداخت و باصداقت تمام گفت: «من… اینو درک نمیکنم.»
-به نظرم برادرت رفتار خوبی باهات نداشت؟
وین سرش را تکان داد.
مارش پرسید: «والدینت چی؟ یکیشون نجیبزاده بود. اون یکی چطور؟»
وین گفت: «دیوونه! صداهایی میشنید. اوضاعش بهقدری بد شد که برادرم میترسید باهاش تنها بمونیم. ولی خب، برادرم چارهای نداشت…»
مارش ساکت ماند و حرفی نزد. وین اندیشید؛ چطور اوضاع بر علیه خودم شد! اون که مجابکننده نیست اما درست همونطوری که من ازش اطلاعات کشیدم، اون داره ازم اطلاعات بیرون میکشه.
اما از اینکه بالاخره در این مورد صحبت میکرد، حس خوبی داشت. دستش را بالا برد و گوشوارهاش را لمس کرد. گفت: «یادم نمیآد؛ اما رین میگه که یه روز به خونه برگشت و مادرمو غرق در خون دید. اون خواهر نوزادمو کشته بود. اوضاع خیلی درهمی بود؛ اما به من دست نزده بود… فقط یه گوشواره بهم داده بود. رین گفت… گفت که مادرم منو روی پاش نشونده بود، تو گوشم زمزمه میکرد و بهم میگفت که من یه ملکه هستم… درحالیکه جسد خواهرم روی پامون بود. برادرم منو از مادرم قاپید و اون فرار کرد. احتمالاً جونمو نجات داده. به نظرم به همین دلیل باهاش مونده بودم… حتی وقتیکه باهام بدرفتاری میکرد.»
سرش را تکان داد و نگاهی به مارش انداخت. «ولی تو نمیدونی که چقدر خوششانسی که برادری مثل کلسیر داری.»
مارش گفت: «فکر کنم… فقط… ترجیح میدادم که با مردم مثل اسباببازی رفتار نمیکرد. من به این مشهورم که مشاورها رو میکُشم اما کشتن آدمها فقط به خاطر اینکه نجیبزاده هستن…» مارش سرش را با تأسف تکان داد. «موضوع فقط این نیست. دوست داره مردم ازش تملقگویی کنن.»
او منظور خاصی داشت و به نکتهای اشاره میکرد. بااینحال وین متوجه چیزی در لحن او شد. حسادت؟ مارش تو برادر بزرگه هستی. تو بودی که مسئولیت داشتی. تو بهجای همکاری با دزدها به شورشیها ملحق شدی. خیلی آزاردهندهست که این کلسیره که همه دوسش دارن.
مارش گفت: «بااینحال، اون داره بهتر میشه. سیاهچال عوضش کرده… مرگ اون… کلسیرو عوض کرد.»
وین با خود اندیشید؛ این دیگه چه حالیه. قطعاً چیز عجیبی در جریان بود. دلآزردگی، آنهم بسیار عمیق، عمیقتر از حدی که یک مرد باید برای همسر برادرش حس کند. پس موضوع اینه. فقط “همه” نبودن که کلسیرو بیشتر دوست داشتن. یه شخص خاص بود که اونو بیشتر دوست داشت. شخصی که تو عاشقش بودی.
مارش گفت: «بههرحال…» لحنش قاطعانهتر شد. «دیگه اون غرور و خودبینی رو پشت سر گذاشته. این نقشهاش دیوونگیه و من تا حدی یقین دارم که این کارو فقط به خاطر کسب شهرت و اینجور چیزها انجام میده اما…خب، مجبور نبود بره سراغ شورشیها. الان داره سعی میکنه یه کار خوب انجام بده… هرچند ممکنه این کار اونو به کشتن بده.»
-اگه اینقدر مطمئنی که خودشو به کشتن میده؛ چرا باهاش همکاری میکنی؟
مارش گفت: «چون میخواد منو وارد وزارت کنه. اطلاعاتی که اونجا میتونم به دست بیارم، حتی قرنها بعد از مرگ من و کلسیر برای شورشیان مفید خواهد بود.»
وین سر تکان داد و نگاهی به حیاط انداخت. با تردید گفت: «مارش، فکر نمیکنم اون همه چیزو پشت سر گذاشته باشه. اونجوری که داره خودشو با اسکاها وفق میده… اونجوری که اسکاها دارن بهش نگاه میکنن…»
مارش گفت: «می دونم. همهچیز با اون شایعات فلز یازدهمش شروع شد. نمیدونم باید نگران چی باشیم. این کلسیره که داره بازیهای همیشگیشو اجرا میکنه.»
وین گفت: «تعجب میکنم که چرا به این سفر میره. حداقل یه ماه از صحنه دور میشه.»
مارش سری تکان داد. «اون یه ارتش کامل از افرادی رو خواهد داشت که براشون نقش ایفا کنه؛ بهعلاوه، باید از شهر خارج بشه. شهرتش در اینجا داره از کنترل خارج میشه و نجیبزادهها زیادی توجهشون به نجاتیافته جلب میشه. اگر شایعاتی با این مضمون پخش بشه که مردی با زخمهایی روی دستانش کنار لرد رنو زندگی میکنه…»
وین با سر تأیید کرد. موضوع را درک میکرد.
مارش گفت: «در حال حاضر داره نقش یکی از بستگان دور رنو رو بازی میکنه. اون آدم باید اینجا رو ترک کنه، قبل از اینکه کسی بتونه اونو به نجاتیافته ربط بده. وقتی کلسیر برگرده، باید دور از چشم باشه و دزدکی وارد عمارت بشه نه اینکه راستراست تو روز روشن رفتوآمد کنه. هر وقت بره لوتادل، باید کلاه رداشو رو سرش بکشه.» مکثی کرد و سپس گفت: «بههرحال، چیزهای اساسی رو بهت گفتم. حالا دیگه فقط باید تمرین کنی. هر وقت پیش مهسانها هستی، ازشون بخواه برات فلز بسوزونن و روی پالسهای آلومنتیک اونا تمرکز کن. اگه دوباره همدیگرو دیدیم، چیزهای بیشتری یادت میدم اما اگه تمرین نکنی، دیگه کاری از دستم بر نمیآد.»
وین با سر تأیید کرد و مارش بدون خداحافظی بالکن را ترک کرد. چند دقیقهٔ بعد دوباره کنار کلسیر و رنو ظاهر شد.
وین دستهایش را روی نردههای بالکن گذاشت و آنها را تماشا کرد. با خود اندیشید؛ اونا واقعاً از هم متنفر نیستن. چنین چیزی چه حسی میتونه داشته باشه؟ پس از کمی تفکر به این نتیجه رسید که موضوع عشق میان خواهر و برادران برایش مانند طول موجهای پالسهای آلومنتیک فعلاً نامفهوم است. چنین مفهومی چنان برایش ناآشنا بود که در حال حاضر قادر به درک آن نبود.
آخرین امپراطوری: مجموعه مهزاد – کتاب اول- قسمت دوم
نویسنده : برندون سندرسون
مترجم : سمانه امینپور
ناشر: آذرباد
تعداد صفحات : ۳۶۹ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید