کتاب اسکندر ، نوشته الیف شافاک
لندن
ورود
پمبه (۱۰)
۱ دسامبر ۱۹۴۶
روستایی حوالی رود فرات
پمبه که به دنیا آمد، نازه (۱۱) آنقدر ناراحت بود که با وجود همهٔ زجری که در بیست ساعت گذشته متحمل شده بود و آنهمه ملافهٔ آغشته به خون، سعی کرده بود از جایش بلند شود و برود. حداقل در آن روز توفانی این را به هر کسی که در آن اتاق زایمان آمد و رفت داشت گفته بود.
نازه دلش میخواست از آنجا فرار کند اما راه به جایی نبرده بود. با توجه به حیرت زنان داخل اتاق و شوهرش که آن بیرون انتظار میکشید، دوباره دردش اوج گرفت و روی تخت افتاد. سه دقیقه بعد، سر بچهٔ دوم دیده شد. پر از مو، با تنی قرمزرنگ و پوستی پرچینوچروک. اما بچه این بار کمی کوچکتر بود.
نازه این بار تصمیم به فرار نگرفت. سرش را آرام روی بالش گذاشت و برای شنیدن نجوای بادی که میوزید رویش را به سمت پنجره چرخاند. به نظر میرسید با خودش فکر میکند که اگر کمی دقیقتر گوش بدهد میتواند پاسخی را که از آسمان میآید بشنود. حتماً باید توضیحی برای اتفاقات پیشآمده وجود داشته باشد. یعنی خداوند چرا دو فرزند دختر دیگر به آنها داده است؟ درحالیکه شش دختر دارند و هیچی پسری ندارند.
به این ترتیب، این تازهمادر ساکت شد. مثل شاخهای خشکشده، مثل شمعی خاموش. نازه تصمیم گرفت تا وقتی سر از این حکمت خداوند درنیاورده است حرفی نزند. حتی در خواب هم لبهایش را به هم میدوخت. درست چهل روز و چهل شب حتی یک کلمه به زبان نیاورد. نه زمانی که خوراک نخود میپخت، نه زمانی که دخترانش را یکییکی در تشت میشست، نه وقتی پنیر درست میکرد و نه زمانی که شوهرش پرسید که اسم دخترها را چه بگذاریم هیچ حرفی به زبان نیاورد. آنقدر ساکت بود که حتی از مردههای داخل قبرستان هم بیصداتر به نظر میآمد.
روستای آنها جایی صعبالعبور، بدون برق، بدون پزشک و بدون مدرسه بود. اخبار اتفاقهای مهمی که در دنیا رخ میداد به همین سادگیها به آنجا نمیرسید. نه جنگ جهانی دوم، نه بمب اتم، نه کولیهای فرانکو در اسپانیا؛ از هیچکدام از اینها خبری نمیرسید.
آنها مطمئن بودند که در آفاک (۱۲)، یعنی حوالی ساحل فرات، اتفاقات عجیبی رخ داده است. میدانستند که دنیا به آنها به امانت داده شده است و اصلاً هوس نمیکردند که بیرون از این خاکها را ببینند. چیزی که از ازل شروع شده بود و تا ابدیت ادامه داشت همین جا جلوی چشمانشان بود، همه چیز خلاصه در زمان حال و همین جا بود. آن چیزی که برای انسان مهم بود یک تکیهگاه ثابت و سالم بود، درست مثل یک درخت. البته اگر این سه اتفاق در زندگی وجود نداشته باشد: شخصی که گذشتهاش به فنا رفته باشد، احمقی که عقلش را از دست داده باشد و مجنونی که از عشقش گذشته باشد.
درویشها عقلشان کار میکند و در جهان کسی نیست که از کار عاشقها متعجب شود. این یک حقیقت است. انگار همه چیز باید اتفاق میافتاد. نه کمی بیشتر و نه کمی کمتر. همه چیز در جای خود قرار داشت. هر اتفاق کوچکی در گوشهای از روستا پیش میآمد همه بلافاصله متوجه میشدند.
تنها ثروتمندان بودند که میتوانستند رازی داشته باشند، که البته بهجز خانم مالا چار (۱۳) کس دیگری در این روستا ثروتمند محسوب نمیشد.
سه کهنسالی که در روستا زندگی میکردند با هیکلی قوزکرده و چهرهای چروکیده و رنگپریده تمام روز در قهوهخانه مینشستند و داخل آن فنجانهای کمرباریک چایهایشان را جرعهجرعه مینوشیدند و در مورد حکمتهای خداوند و صدالبته حیلههای سیاستمداران صحبت میکردند. این سه کهنسال وقتی طولانی شدن سکوت نازه را دیدند تصمیم گرفتند به ملاقاتش بروند.
اولین کهنسال گفت: «کاری که تو میکنی کفر است، آمدهایم تا تو را قانع کنیم.» آنقدر نحیف و لاغر بود که یک نسیم ملایم هم برای برداشتن او از روی زمین کفایت میکرد. دومین کهنسال گفت: «وقتی پیغمبران و اولیای خداوند را صدا نمیزنی، چهطور توقع داری به تو کمک کنند؟» کلمات از میان همان چند عدد دندانی که در دهانش باقی مانده بود بیرون میآمد. «با توجه به اینکه پیغمبری از میان زنان انتخاب نشده است…»
کهنسال سوم انگشتان مثل چوب خشکش را حرکت داد. «تو صحبت میکنی و خداوند گوش میدهد. اگر خداوند چیزی جز این میخواست، تو را بهجای انسان، به شکل ماهی خلق میکرد.»
نازه درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد به حرفهای آنها گوش میداد. ناگهان خودش را در قالب یک ماهی بزرگ خاکستریرنگ که در نهر آب شنا میکند تصور کرد. با بالههایی درخشان در نور آفتاب. خالهای پشتش در حلقههای کمرنگی محاصره شده. از کجا میباید بچهها و حتی نوههایش را میان آنهمه ماهی بشناسد و چطور باید میدانست که دنیای زیر آب که نسلبهنسل به آنها به ارث میرسید از کجا میآید؟
کهنسال اول گفت: «حرف بزن! سکوت از جنس تو و در طبیعت تو نیست. کسی که در برابر طبیعتش مقاومت کند درواقع در برابر خداوند ایستادگی کرده است.»
نازه هیچچیز نگفت. به محض اینکه میهمانانش آنجا را ترک کردند، بلند شد و به گهوارهٔ دوقلوها نزدیک شد. روشنایی شومینه پرتویی طلاییرنگ در اتاق میریخت و نوری فرشتهمانند روی تن بچهها کشیده بود. قلبش نرمتر شد. نزدیک شد و در کنار شش دخترش زانو زد و با صدایی بسیار آرام رو به آنها شروع به صحبت کرد: «اسمهای نوزادان را پیدا کردم.»
دخترها با شادمانی و درحالیکه از شنیدن دوبارهٔ صدای مادرشان ذوقزده بودند فریاد زدند: «بگو، مادر!»
نازه دهانش را تمیز کرد و با صدایی محزون گفت: «اسم این یکی بکست (۱۴) و اسم آن یکی بسه (۱۵) است.»
دخترها با هم تکرار کردند: «بکست و بسه.»
«درست است.»
نازه با دقت لبهایش را از هم باز کرد. اسم بچهها مزهای تلخ در دهانش باقی گذاشته بود. اسم بچهها به زبان کردی بکست و بسه و به زبان ترکی قدر (۱۶) و یتر (۱۷) بود، اسامیای که در تمام دنیا به یک معنا و مفهوم شناخته شده بود. چهل و یک ساله بود و از خدا خواست که اگر تقدیرش است، در آخرین حاملگیاش به او پسری عطا کند. آن شب وقتی پدر بچهها به خانه بازگشت دخترها برای گرفتن مشتلق به سمت او دویدند: «پدر! مادر صحبت میکند.»
«پدر! مادر برای بچه اسم انتخاب کرد.»
درست است که برزو (۱۸) از شنیدن خبر به حرف آمدن همسرش شاد شد اما از شنیدن نامهایی که روی نوزادان گذاشته شده بود صورتش برافروخته شد. سرش را به دو طرف تکان داد و برای مدتی تقریباً طولانی سکوت کرد.
زیر لب زمزمه کرد: «قدر و یتر.» و رو به همسرش گفت: «درواقع، تو برای بچهها اسم انتخاب نکردهای، بلکه برای کائنات نامه نوشتی.»
نازه سرش را کج کرد و به انگشتش که از سوراخ جوراب پشمیاش بیرون آمده بود چشم دوخت.
برزو ادامه داد: «اعلام ناامیدی کردی. خداوند از تو ناراحت میشود. چه لزومی در این کار وجود داشت؟»
بعد از اینکه حرفهایش را زد، نامهایی را که خودش در ذهن داشت مطرح کرد: پمبه و جمیله (۱۹). نامهایی که مثل حبه قندی که در چای حل میشوند نرم هستند و شیرین، نامهایی دور از هر نوع پلیدی.
نمیدانم چه حکمتی وجود داشت که با توجه به اینکه نامهای انتخابی برزو نهایی شده بود اسمهای انتخابی نازه را هم مثل دو پرنده که از روی درختی در آن حوالی به پرواز درآمده بودند نمیشد نادیده گرفت. به همین ترتیب، دوقلوها دو اسمه شدند: پمبه قدر و جمیله یتر. چه کسی حدس میزند که روزی برسد که در چهار گوشهٔ دنیا روزنامهها دربارهٔ آنها مطلب بنویسند؟
اسکندر
۵ مارچ ۱۹۷۰، استانبول
در یک روز بهاری، اسکندر که کمتر از هفت سال داشت تصمیم گرفت از دست شخصی که در موردش بسیار شنیده بود اما هرگز او را ندیده بود فرار کند. شخص از آن چیزی که فکرش را میکرد هم متفاوتتر بود و این فرق داشتن به معنای اینکه ترسناک نباشد نبود. عینکی که مثل یک قاب روی بینیاش قرار داشت، سیگار خاموشی که میان لبهایش قرار داشت و آن کیف سیاهی که همه میگفتند اشیای بُرندهای را با آن حمل میکرد همه ترسناک بودند. دیدن او باعث میشد زانوان اسکندر از ترس به هم بخورد. شربت زغالاختهای که در دست داشت ریخت و لکهای بزرگ روی پیراهنش بهجا گذاشت. مثل لکههای خون روی برف. اول سعی کرد لکهها را با دست و سپس سعی کرد آنها را با پایین لباسش پاک کند. اما خیال باطلی بود، لباسش از بین رفته بود.
اما حتی اگر اینطور هم میبود، با آن لباس بلند و آن کلاهی که با سنگهای براق تزیین شده بود و آن عصای زیبا، باز هم شبیه به یک پرنس بود. تمام بعدازظهر شبیه به یک نجیبزاده که مراقب زمینهایش باشد روی یک صندلی بلند نشسته بود ــ گرچه با توجه به سن و سالش قدش کمابیش کوتاه به نظر میرسید ــ و تمام صندلیها برایش بلند بودند. در سمت چپش چهار پسر ایستاده بودند که سنشان از او بیشتر و قدشان هم از او بلندتر بود و لباسی مشابه او به تن داشتند. اسکندر لباسهای همهشان را از سر تا پا برانداز کرد و به این نتیجه رسید که لباس هیچکدامشان به اندازهٔ لباس خودش چشمنواز نیست.
درحالیکه پرنسهای دیگر دهانشان را پر از شکلات میکردند و تکههای بیمزه میپراندند اسکندر پاهایش را روی هم انداخته بود و تکان میداد و انتظار میکشید. نمیتوانست درک کند که چرا اینها با اینکه میدانند قرار است چه بلایی به سرشان بیاید اینطور بیقید رفتار میکنند. نگاهی متفکرانه به اطراف انداخت. مطمئن بود هیچکدام از آدمهای زیادی که داخل اتاق بودند، حتی مادرش، قرار نیست به او کمکی بکنند. مادر تمام روز را اشک ریخته بود و گفته بود که پسرش قرار است کرد واقعی بشود. اسکندر نمیتوانست درک کند که یک انسان چهطور با بریدن قسمتی از بدنش با چاقو میتواند تبدیل به یک مرد شود. انگار این حس مثل یک معما در درونش وجود داشت. کم میشد و زیاد میشد، محو میشد و بزرگ میشد. چیز دیگری که ذهنش نمیتوانست آن را درک کند این بود که با توجه به آنهمه دردی که قرار بود تحمل کند چرا همه به او میگفتند که نباید گریه کندــ درحالیکه مادرش هر چه قدر که میخواست اشک میریخت، حتی با اینکه مثل روز روشن بود که قرار نیست برای او اتفاقی بیفتد.
اسکندر مردی را که با کیفی سیاه برای ختنه کردنش آمده بود نگاه میکرد و متوجه شد او زیر چانهاش جای یک زخم بزرگ دارد. شاید هم یکی از همان پسرهایی که ختنهشان کرده بود این کار را کرده بودند. برای یک لحظه با خودش فکر کرد که شاید پسرک برای رهایی از دست کسی که او را نگه داشته تقلا میکرده و چاقو به صورت همین مرد که برای ختنه آمده بوده اصابت کرده است. در این صورت، اول خودش را نجات میداد، و بعد هم پسرهای دیگر را. همهشان میتوانستند از پیروزی شاد شوند و به جایی بروند و خودشان را سربهنیست کنند. اما افکارش زیاد طول نکشید. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، اتاق همانطوری بود که قبل از آن هم بود؛ یک حافظ کور در حال خواندن قرآن کریم، زنی در حال تعارف پورهٔ بادام و چای به مدعوین، و مهمانهایی که با یکدیگر پچپچ میکردند. هر لحظه به آنوقت وحشتناک نزدیکتر میشدند.
اسکندر خیلی آرام از صندلی پایین خزید. پاهایش که به فرش رسید، نفسش را حبس کرد. منتظر بود کسی بیایید و از او بپرسد که کجا میرود. اما نگاه کرد و دید که کسی نمیایستد، انگشتانش را تکان داد و از کنار تخت دونفرهای که آنجا گذاشته بودند گذشت ــ تختی که تاجش از جنس فرفوژه بود و با بالشهایی روباندار و یک روتختی آبی که روی آن چشم نظر دوخته شده بود مزین شده بود. آبیرنگ مورد علاقهٔ اسکندر بود. رنگ پسربچهها بود، رنگ آسمان و کهکشان، رنگ نهرها و گلها، و رنگ اقیانوسهایی که هنوز آنها را ندیده بود.
با هر قدمی که برمیداشت احساس سبکی بیشتری میکرد. از در پشتی خارج شد. به محض رسیدن به باغ، شروع به دویدن کرد. به محض ورود به باغ، مثل آدمهای نجاتیافته شروع به دویدن کرد. درحالیکه در اطراف روستا چرخی میزد، سرعتش را زیاد کرد. به سمت پایین مسیر پرسه میزد و از جلوی خانه همسایهها گذشت و مستقیم به سمت تپه رفت. لباسش کثیف شده بود اما عین خیالش نبود. دیگر برایش اهمیتی نداشت. تصمیم نداشت برگردد. مردی که کیف سیاه به دست داشت بفرماید بقیهٔ پسرها را ختنه کند. مگر آدم قحط است؟
سعی کرد به دستان مادرش پمبه فکر کند. به رنگ بلوطی پوستش، به موهای مجعدش، به ظرفهای گلیای که در آن ماست درست میکرد، به حیواناتی که با خمیر درستشان میکرد. تا رسیدن به درخت بلوط، دیگر به چیزی فکر نکرد.
درختی پیر بود که ریشههایش به چهار طرف گسترده شده بود و شاخههایش سر به آسمان کشیده بود. شروع کرد به بالا رفتن از درخت. پرسرعت و قاطع بود. دو بار نزدیک بود که از آن بالا بیفتد اما خودش را جمع و تعادلش را حفظ کرد. قبل از این هیچوقت اینقدر از یک درخت بالا نرفته بود. از اینکه کسی آن اطراف نبود تا این موفقیتش را ببیند افسوس خورد. در این ارتفاع آسمان آنقدر نزدیک به نظر میرسید که به نظر میآمد اگر دستش را دراز کند، میتواند آن را لمس کند. در زیر لحافی از ابر خیلی مغرورانه نشست تا زمانی که کسی متوجه نبودنش بشود.
چیزی حدود یک ساعت بعد یک پرنده از روی یک شاخه در آن نزدیکیها پرید. هیولایی ظریف بود که در اطراف چشمش حلقههای مایل به زرد و روی بالهایش خالهایی براق مثل یاقوت داشت. اگر پرنده در آن لحظه یک کم بیشتر به او نزدیک میشد، اسکندر میتوانست با دستان خودش او را بگیرد. میتوانست تپش قلب کوچکش را روی آن بدن نحیف حس کند. میتوانست او را میان مشتش بگیرد و نوازشش کند. و یا با یک حرکت آنی و ناگهانی گردنش را بشکند.
از فکری که در سر پرورانده بود حس پشیمانی تمام وجودش را در بر گرفت. کسانی که فکر چنین گناهانی را در سر داشته باشند در جهنم همنشین دیوها خواهند شد. چشمانش پر از اشک شد. با خودش فکر کرد که حتماً مادرش متوجه نبود او شده است و حالا تمام محله را به دنبال او فرستاده است، اما نه کسی میآمد و نه کسی میرفت. اینجا میماند و میمرد و میپوسید. یا از سرما و یا از گرسنگی. همه یا از مریضی یا با تصادف میمیرند، اما ظاهراً او قرار بود از ترس بمیرد. غرورش را حفظ کرد. کسی چه میدانست، شاید جاهای دیگری را به دنبال او گشتهاند و دیگر به این نتیجه رسیدهاند که گم شده است. شاید هم به این نتیجه رسیده باشند که گرگ به او حمله کرده است. مرگی وحشتناک را در زیر پنجههای یک حیوان وحشی تخیل کرد. یعنی مادرش بیتاب میشد؟ یا از اینکه یک نانخور از سرش کم شده است یواشکی خوشحال میشد؟
رفتهرفته اسکندر گرسنه میشد. اما چیزی که بیشتر از آن اذیتش میکرد این بود که حس میکرد باید به دستشویی برود. وقتی متوجه شد که بیشتر از این نمیتواند خودش را نگه دارد، شلوارش را پایین کشید. هنوز کارش را شروع نکرده بود که صدای فریاد یک نفر را از آن پایین شنید.
«آنجاست! آن بالا! پیدایش کردم!»
یکی دو ثانیهٔ بعد سروکلهٔ یک نفر پیدا شد، سپس یکی دیگر، و تا به خودش بجنبد ده نفر آن پایین ایستاده بودند. پایین درخت ایستاده بودند و او را نگاه میکردند. اسکندر چهکار میتوانست بکند؟ درنهایت، در برابر آنهمه چشم که او را خیره نگاه میکردند کارش را انجام داد و زیپ شلوارش را بالا کشید و همانطور که در فکر کمک خواستن از آنهمه آدم بود که نظارهاش میکردند ناگهان چشمش به همان مردی افتاد که کیف سیاه داشت.
همان لحظه، اتفاق عجیبی افتاد. چیزی که سالهای بعد بارها و بارها اتفاق افتاد اما تا آن روز آن را نمیدانست: اسکندر همانطور در جایش ایستاد. اتومبیلی نور چراغهای بزرگش را روی او انداخته بود و اسکندر مثل گوزنی گیرافتاده نه میتوانست از جایش تکان بخورد و نه میتوانست نفس بکشد. اعضای بدنش یاری نمیکردند. زبانش بند آمده بود. انگار بهجای معدهاش، سنگی بزرگ قرار داده شده بود. با اینکه صدای مردم را که از او خواهش میکردند از درخت پایین بیاید میشنید، هیچ توجهی نمیکرد. انگار تکهای از همان درخت شده بود. پسری از جنس درخت بلوط.
آنهایی که آن پایین ایستاده بودند ابتدا فکر کردند پسرک که در جایش میخکوب شده بود میخواهد ادای مردهها را دربیاورد تا توجه بیشتری را به خود جلب کند. اما کمی بعد متوجه شدند او واقعاً به کمک نیاز دارد و سعی کردند برای نجات او راهی پیدا کنند. البته یکی از همسایهها تصمیم گرفت برای پایین آوردن اسکندر به بالای درخت برود اما باز هم نتوانست خودش را به آن شاخهای که اسکندر روی آن رفته بود برساند. نفر بعدی هم امتحان کرد اما او هم موفق نشد. در آن میان چند نفر عقیده داشتند که بهتر است پتو بیاورند و بچه روی آن بپرد. یا اینکه با طناب چند کمند برای پایین آوردنش درست کنند. اما هیچکدام از اینها کاری از پیش نبرد. نردبانها خیلی کوتاه بودند و طنابها باریک، و بچهٔ بیچاره آن بالا گیر کرده بود.
در همان لحظه، صدای پمبه در فضا پیچید.
«آنجا چهکار میکند؟» در کنارش چند تا از زنهای همسایه بودند و همگی به آن سمت میآمدند.
یک نفر گفت: «پسرت از درخت پایین نمیآید.»
پمبه گفت: «دیگر چی؟! چرا نمیآید پایین؟» ابروهایش را بالا داد و به پسرش که با آن پاهای مثل خلالدندان روی شاخه نشسته بود نگاه کرد و فریاد زد: «اسکندر، با تو هستم. همین الان بیا اینجا!»
در آن لحظه، وجود اسکندر مثل برفی که آفتاب را دیده باشد شروع به آب شدن کرد.
«بهت گفتم همین حالا بیا پایین! پدرت را سرشکسته کردی. بهجز تو همهٔ پسرها ختنه شدند. فقط تو هستی که اینقدر ترسو و بزدلی.»
معلوم نبود چه اتفاقی افتاده است که توان حرکت از اسکندر گرفته شده است. سعی میکرد با خودش بگوید که هر چهقدر وضعیت را راحتتر بگیرد همه چیز زودتر تمام میشود. اما اینطور نشد و بهجای آن خندهاش گرفت. پمبه با دیدن خندهٔ او کفرش درآمد.
«بچهٔ لوس حرامزاده! اگر همین حالا پایین نیایی، جفت پاهایت را قلم میکنم! نمیخواهی مرد شوی؟»
اسکندر کمی به این مسئله فکر کرد. «نه، نمیخواهم.»
«اما اگر همانطور بچه بمانی، هیچوقت اجازهٔ ماشین داشتن نداری.»
اسکندر شانه بالا انداخت. مگر چه میشد؟ همه جا پیاده میرفت، یا اصلاً با اتوبوس میرفت.
«آنوقت نمیتوانی برای خودت خانه بخری.»
اسکندر باز هم توجه نکرد. به خانه هم احتیاجی نداشت. مگر چه میشد؟ میتوانست در چادر زندگی کند. مثل هیپیها و کولیها.
«ببین، ازدواج هم نمیتوانی بکنی. هیچکس حاضر نمیشود زن تو شود.»
اینجا بود که اسکندر کمی دودل شد. دلش میخواست یک زن زیبا داشته باشد. کسی شبیه به مادرش. اما کسی که هیچوقت اذیتش نکند، سرکوفتش نزند و تنبیهش نکند.
در پس سکوتی که انگار هرگز خیال تمام شدن نداشت جسارت نگاه کردن به چشمان مادرش را پیدا کرد. نگاههای پمبه مثل موجهای سرکش بود، چشمان سبزی که بهآرامی اما با اطمینان پسرش را به سمت خود فرا میخواند.
پمبه نفسی کشید و گفت: «باشد، تو برنده شدی. ختنه کردنی در کار نیست. بیا اینجا. کسی کاری به کارت ندارد. نگران نباش.»
«قول مردانه؟»
«قول، سرورم، قول، سلطان من.»
لطافت و گرمای صدایش به آدم احساس اطمینان میداد. وقتی او صحبت میکرد، اسکندر حس کرد که ترسش کمکم از بین میرود. اول از همه متوجه شد که میتواند انگشتان پایش را تکان بدهد. و بالاخره توانست از چند شاخهٔ درخت پایین بیاید و پایش را روی آخرین پلهٔ نردبانی که به درخت تکیه داده شده بود بگذارد و به کسی که آنجا منتظرش بود تکیه کند.
وقتی بالاخره صحیح و سالم روی زمین رسید، همانطور که گریه میکرد به سمت مادرش دوید.
پمبه گفت: «پسر من.» انگار میخواست این کلمه را تمام عالم بشنوند. اسکندر را چنان محکم در آغوش گرفته بود که او میتوانست صدای تپش قلب مادر را که به قفسهٔ سینهاش میکوبید بشنود.
پمبه نجوا کرد: «شیر مالامین (۲۰).»
اسکندر از اینکه دوباره توانسته بود پاهایش را روی زمین بگذارد نفس راحتی کشید. وقتی هم که محبت و مهر مادرش را دید، شادمانیاش دوبرابر شد. در این آغوش چه چیزی بود که اسکندر حس میکرد نفسش در آغوش او بند میآید؟ نفس مادرش و دستانش مثل تابوتی او را در بر میگرفت.
انگار پمبه توانست چیزی را که از ذهن اسکندر میگذشت بخواند. بازوهای فرزندش را گرفت، فشاری داد و چشم به چشمانش دوخت. بلافاصله یک سیلی محکم به گوشش نواخت. «به من نگاه کن، دیگر نبینم که پدرت را خجالتزده کنی!»
و بلافاصله رو به مرد کیفبهدست کرد و گفت: «بیا برادر، بگیرش.»
صورت اسکندر مثل گچ سفید شده بود. آن چیزی که حس میکرد بیشتر از اینکه ترس باشد تعجب بود. مادرش در برابر همه او را فریب داده بود. درضمن، به صورتش سیلی هم زده بود، درحالیکه تا آن روز حتی نیشگونش هم نگرفته بود. هرگز به ذهنش هم خطور نمیکرد که چنین اتفاقی بیفتد. سعی کرد حرفی بزند اما نتوانست. کلمات در گلویش محبوس شده بودند.
در ساعتهایی که شب نزدیک میشد، همه در حال صحبت در مورد اسکندر بودند، اینکه با چه غروری روی تخت ختنه نشسته بود، چه شجاعتی نشان داده بود، حتی یک قطره اشک هم نریخته بود و درست مثل یک مرد رفتار کرده بود. اما سالهای بعد خودش اعتراف میکرد که این رفتارش ربطی به کتکی که خورده بود نداشت. اینکه در مراسم ختنه بیحرکت و آرام نشسته بود تنها یک دلیل داشت: مادرش چرا و چطور او را فریب داد؟ اسکندر این خیانت را هضم نکرده بود. اینکه کسی او را دوست داشته باشد و فریبش بدهد. هرگز به ذهنش نرسیده بود که انسان بتواند کسی را که مثل جانش دوست دارد به بازی بگیرد. تا آن روز نمیدانست که چطور ممکن است کسی را با تمام مهر و محبت درونیات بپرورانی و بعد بهراحتی او را برنجانی.
وضعیت نابسامان عشق و محبت اولین درسی بود که او از زندگی گرفته بود.
اسکندر
نویسنده : الیف شافاک
مترجم : مریم طباطبائیها
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۵۱۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید