معرفی کتاب « بارون درخت‌‌نشین »، نوشته ایتالو کالوینو

نخست این‌که این کتاب را زنده‌یاد مهدی سحابی، در سال ۱۳۶۳ با عنوان بارون درخت‌نشین ترجمه کرد که حلقهٔ دوم سه‌گانهٔ نیاکان ما بود. حلقهٔ اول را آقای بهمن محصص در سال ۱۳۴۶، با عنوان ویکنت شقه‌شده ترجمه کرد و اولین‌بار کالوینو را به ما شناساند. مانده بود بخش یا حلقهٔ سوم که من آن را با نام شوالیهٔ ناموجود ترجمه کردم و چون ترجمهٔ آقای محصص تجدیدچاپ نشده و نایاب بود، من به ترجمهٔ مجدد آن، با عنوان ویکنت دونیم‌شده، پرداختم. این دو ترجمه با استقبال فراوان دوست‌داران ادب روبه‌رو شد و ظرف دو سه سال به چاپ پنجم رسید و با تجدیدچاپ بارون درخت‌نشین ترجمهٔ زنده‌یاد سحابی سه‌گانهٔ کالوینو کامل شد و در دسترس همه قرار گرفت.

دوم این‌که ناشرِ ویکنت دونیم‌شده و شوالیهٔ ناموجود از من خواست با ترجمهٔ دیگری از بارون درخت‌نشین همه را یک‌دست کنم. من ابتدا نپذیرفتم، چون ترجمهٔ شادروان سحابی هیچ عیب‌ونقصی نداشت و پس از گذشت چند سال تجدیدچاپ هم شده بود. ولی خب، ناشرها هم در این راه پررنج‌ومشقت نشر کتاب، در این دوره‌زمانه، حق‌وحقوقی دارند. وقتی ناشری می‌خواهد سه کتاب از یک نویسنده را با یک قلم و یک طرح جلد منتشر کند و در اختیار خواننده بگذارد (به‌ویژه که بنا به اظهار خودش این را بسیاری از خریداران دو ترجمهٔ من خواسته‌اند)، شرط انصاف نیست من به خواستش تن ندهم.

سوم، اسامی خاص کتاب با تلفظ ایتالیایی آمده‌اند.

چهارم در مورد نام کتاب؛ در ایتالیایی عنوان آن هست Il Barone Rampante، یعنی بارون خزنده یا بالارونده. اما در ترجمهٔ فرانسوی آن، که مورداستفادهٔ من و زنده‌یاد سحابی قرار گرفته، آمده است le Baron Perché، یعنی همان بارون درخت‌نشین، چون Percher در زبان فرانسه، یعنی روی چوب یا شاخه‌ای نشستن؛ درست مانند پرنده‌ها که توی قفس روی چوب و بالای درخت‌ها روی شاخه می‌نشینند. من هم به احترام زنده‌یاد سحابی، که جا دارد همین جا از خدمات بزرگی که با ترجمه‌های بسیار ارزنده‌اش به فارسی‌زبانان کرده، قدردانی کنم، همان عنوان فرانسوی را انتخاب کردم، به‌ویژه که این عنوان با متن کتاب و ماجراهای آن بیشتر از عنوان اصلی همخوانی دارد.


۱

پانزدهم ژوئن ۱۷۶۷ بود که برادرم کوزیمو پیوواسکو دی روندو آخرین‌بار سر میز غذا میان ما نشست. خوب یادم هست، انگار همین دیروز بود. در اتاق ناهارخوری‌مان، در ویلای اومبروزا بودیم. شاخه‌های انبوه بلوط غول‌پیکر توی باغ از پنجره‌ها دیده می‌شدند. ظهر بود؛ یعنی ساعتی که خانوادهٔ ما، به پیروی از سنتی قدیمی، برای خوردن ناهار پشت میز می‌نشستند. خوردن ناهار در بعدازظهر، روشی که از دربار فرانسه تقلید شده بود و همهٔ خانواده‌های اشرافی از آن پیروی می‌کردند، در خانوادهٔ ما رسم نبود. یادم می‌آید باد می‌وزید؛ بادی که از سمت دریا می‌آمد و برگ‌ها را تکان می‌داد.

کوزیمو بشقابش را که پر از حلزون بود پس زد و گفت «گفتم نمی‌خواهم، یعنی نمی‌خواهم.»

چنین سرپیچی خیره‌سرانه‌ای در خانوادهٔ ما سابقه نداشت.

پدرمان، بارون آرمینیوس پیوواسکو دی روندو، با کلاه‌گیسی به سبک لویی چهاردهم که تا گوش‌هایش می‌رسید و مانند همهٔ چیزهای دیگرش کهنه و ازمدافتاده بود، بالای میز نشسته بود؛ جایی که به بزرگ‌تر خانواده اختصاص داشت. کشیش فوش لافلور، کشیش و آموزگار خانواده، میان من و برادرم نشسته بود. روبه‌روی ما، مادرمان ژنرال کورادینا دی روندو و خواهرمان باتیستا، راهبهٔ خانواده بودند. آن سرِ میز هم عموی ناتنی‌مان، انئا سیلویو کارگا بود که مانند تُرک‌ها لباس می‌پوشید و هم وکیل بود، هم کارشناس آبیاری هم سرپرست ادارهٔ املاک‌مان.

کوزیمو دوازده‌ساله بود و من هشت‌ساله. فقط چند ماه بود که به ما اجازه داده بودند غذا را با پدر و مادرمان سر یک میز بخوریم؛ این ارفاق را به من پیش از رسیدن به سن لازم برای این کار کرده بودند، چون دل‌شان نیامده بود، حالا که برادرم به این سن رسیده، من تنها غذا بخورم. البته اگر اسم این اجازه را بشود ارفاق گذاشت؛ دوران شاد و قشنگ غذا خوردن آسودهٔ من و برادرم با کشیش فوش لافلور، در اتاق کوچکی که بیشتر به انباری شبیه بود، سپری شده بود و ما تأسفش را می‌خوردیم. کشیش پیرمردی لاغر و پُرچین‌وچروک بود؛ می‌گفتند پیرو فرقهٔ ژانسنیست (۱) هاست. در واقع، او از دوفینه، شهرستان زادگاهش، گریخته بود تا گرفتار دادگاه تفتیش عقاید نشود، اما آن خلق‌وخوی خشن و انعطاف‌ناپذیرش، که موردتمجید همه بود و آن سخت‌گیری‌ها و ریاضت‌های درونی‌ای که به خودش و دیگران تحمیل می‌کرد، در برابر گرایشش به بی‌تفاوتی و سهل‌انگاری بیشتر وقت‌ها پا پس می‌کشیدند. آن حالت‌های مکاشفه‌آمیز طولانی، با نگاهی دوخته‌شده به نقطهٔ نامعلومی در فضا، سرانجام در او آشکارا به بی‌ارادگی کامل و افسردگی ژرف انجامیده بود. انگار در کوچک‌ترین مشکل‌ها هم نشانه‌ای از محتومیتی می‌یافت که ایستادگی در برابر آن بیهوده بود. در گذشته، غذا را فقط پس از شنیدن موعظه‌های طولانی کشیش می‌توانستیم بخوریم. قاشق به دهان بردن‌مان باید به طرزی شایسته، در سکوت کامل و با پیروی کامل از آیین‌های غذا خوردن صورت می‌گرفت. بدا به حال کسی که هنگام غذا خوردن نگاهش را از بشقابش برمی‌داشت یا موقع خوردن سوپ کمی هورت می‌کشید. اما، به محض این‌که خوردن سوپ تمام می‌شد، کشیش از این طرز غذا خوردن خسته و کسل می‌شد و ضمن این‌که باز به فضا چشم می‌دوخت، با هر قلپ نوشابه زبانش را به سقف دهانش می‌چسباند و صدایی درمی‌آورد. در چنین مواقعی ظاهراً سطحی‌ترین و زودگذرترین احساس‌ها او را تحت‌تأثیر قرار می‌دادند. نوبت غذای اصلی که می‌رسید، می‌توانستیم با دست بخوریم، حتا آخرسر پسماندهٔ گلابی‌ای را که خورده بودیم به طرف همدیگر پرتاب می‌کردیم؛ کشیش هم گه‌گاه با سهل‌انگاری غرولندی می‌کرد و می‌گفت «آه، که این‌طور! آهای، چه‌کار دارید می‌کنید؟»

حالا که سر میز غذاخوری مشترک خانواده راه‌مان داده بودند، احساس می‌کردیم پنجه‌های سنت‌های خانوادگی ما را در خود می‌فشرَد؛ چه حادثهٔ غم‌انگیزی برای آن دوران کودکی. پدر و مادرمان چشم از ما برنمی‌داشتند و دائماً تذکر می‌دادند «برای خوردن مرغ از کاردوچنگالت استفاده کن، راست بنشین، آرنج‌هایت را روی میز نگذار.» اضافه بر این‌ها گوش‌زدهای خواهر تحمل‌ناپذیرمان باتیستا هم بود. همه‌اش به جان‌مان غر می‌زدند، غرورمان را جریحه‌دار می‌کردند و در پی آن تنبیه بود و اخم‌وتخم و روترش کردن. تا روزی که کوزیمو سرانجام از خوردن حلزون‌ها خودداری کرد و تصمیم گرفت سرنوشتش را از سرنوشت ما جدا کند.

از آن پس بود که درک کردم این تلنبار شدن سرکوفت‌ها و بغض و کینه‌ها چه مفهومی دارد؛ ولی در آن موقع هشت سال بیشتر نداشتم، همه‌چیز به‌نظرم نوعی بازی می‌آمد، طغیان علیه بزرگ‌ترها کاری بود که همهٔ بچه‌ها می‌کردند، اما نمی‌فهمیدم که این سماجت به خرج دادن برادرم مفهومی ژرف‌تر دارد.

تردیدی نیست که پدرمان، بارون، آدم ملال‌آوری بود، اگرچه بدجنس نبود. زندگی‌اش دربست تشکیل می‌شد از افکاری کهنه و پوسیده ــ موضعی که برای همهٔ آدم‌های میان‌سال پیش می‌آید ــ بی‌قراری‌ها و آشفتگی‌های زنان‌شان بعضی‌ها را به جوش‌وخروش برمی‌انگیخت، اما در جهتی نادرست. به همین دلیل هم پدرمان، تحت‌تأثیر آن‌چه دوروبرمان اتفاق می‌افتاد، عنوان دوک اومبروزا (۲) را حق خودش می‌دانست، به آن می‌بالید و همهٔ فکروذکرش متوجه مسائلی مانند اصل‌ونسب، جانشینی، رقابت و اتحاد با کشورهای دور و نزدیک بود. در خانهٔ ما روند زندگی به شکلی بود که انگار داریم مراسم حضور به دربار را تمرین می‌کنیم، اما من درست سر درنمی‌آوردم کدام دربار؟ دربار امپراتریس اتریش؟ پادشاه لویی؟ یا این کوه‌نشینان تورینو؟… اگر غذا خوراک بوقلمون بود، پدرمان از گوشهٔ چشم مراقب‌مان بود که آیا آن را بنا به مقررات شاهانهٔ دربار به قطعات کوچک می‌بُریم و بدون ملچ‌ملچ کردن می‌خوریم یا نه. کشیش از ترس این‌که مبادا در حال ملچ‌ملچ کردن یا بد بریدن گوشت بوقلمون مچش را بگیرند، خیلی کم از این غذا می‌خورد، چون ناچار بود همهٔ تنبیه و توبیخ‌های پدرمان را تأیید کند. و اما در مورد جناب شوالیه کارگای وکیل؛ ما پی برده بودیم که ذاتاً آدم دغل‌کاری است: تکه‌های بزرگی از گوشت بوقلمون را لای ردای ترکی‌اش پنهان می‌کرد تا بعد برود توی موستان پنهان شود و آن‌ها را آن‌گونه که دوست داشت ببلعد. بس که این کار را تروفرز انجام می‌داد، نتوانسته بودیم مچش را در حال ارتکاب جرم بگیریم، ولی می‌توانستیم قسم بخوریم که او یک مشت استخوان کوچک خوب لیسیده را که در جیبش داشت، با مهارت توی بشقابش به جای یک‌چهارم بوقلمونی می‌گذاشت که کش رفته بود تا نشان دهد همهٔ آن را تمام‌وکمال خورده است. مادرمان، خانم ژنرال، متوجه قضیه نمی‌شد، چون حتا موقع غذا خوردن سر میز هم به زبان آلمانی فرمان‌های خشن نظامی صادر می‌کرد؛ «باشد، کمی دیگر، خیلی‌خب!»

هیچ‌کس هم به این گفته‌های او اعتراض نمی‌کرد. در مورد ما شاید زیاد پای‌بند آداب‌ورسوم نبود، اما در مورد رعایت انضباط در هر موردی با صدور فرمان‌هایی که به درد میدان مشق می‌خورد با پدرمان همکاری می‌کرد، مثلاً «پوزه‌ات را پاک کن!» تنها فرد بین ما که خیالش از هر بابت آسوده بود، خواهرمان، باتیستا، راهبهٔ خانواده بود؛ او با کمک کاردهای نوک‌تیزی درست مانند چاقوهای جراحی، که خاص خودش بودند، گوشت‌های مرغ را با پشتکار و دقت تمام، لایه‌به‌لایه، از هم جدا می‌کرد. بارون باید طرز غذا خوردن او را، به عنوان سرمشق، به ما یادآور می‌شد، ولی به استقبال خطر نمی‌رفت و به او نگاه نمی‌کرد؛ خواهرمان، با آن نگاه وهم‌آمیز از زیر لبه‌های سربند آهارزده‌اش و با آن دندان‌های به‌هم‌فشرده در چهرهٔ زردِ موش‌مانندش، پدرمان را می‌ترساند. بله، واقعاً او را می‌ترساند. این را به‌خوبی می‌شد درک کرد که سر میز غذا همهٔ تضادها، تفرقه‌ها و نیز همهٔ دیوانه‌بازی‌ها و ریاکاری‌هامان فاش می‌شود. سر همین میز بود که کوزیمو سر به طغیان برداشت. می‌بخشید که به علت پُرگویی‌هایم روایتی که می‌خواستم برای‌تان نقل کنم به تأخیر افتاد. از آن روز به بعد، دیگر تا آخر عمر برادرم را سر میز غذای خانوادگی ندیدیم، از این بابت مطمئن باشید.

میز غذاخوری تنها جایی بود که ما بزرگ‌ترها را می‌دیدیم. بقیهٔ روز مادرمان به آپارتمان خودش می‌رفت و با بافتن تور و گل‌دوزی وقتش را می‌گذراند. خانم ژنرال فقط بلد بود به کارهای سنتی ویژهٔ زن‌ها بپردازد و در این کارها شورواشتیاق جنگجویانه‌ای به خرج می‌داد. توری‌ها و سوزن‌دوزی‌هایش معمولاً به شکل نقشه‌های جغرافیایی بودند. این نقشه‌ها را روی بالشتک‌ها و پارچه‌های ملیله‌دوزی می‌گستراند و سنجاق‌هایی را که بر نوک‌شان پرچم‌های کوچکی نصب کرده بود روی آن‌ها می‌نشاند تا به این ترتیب میدان‌های جنگ‌هایی را مجسم کند که بر سر جانشینی امپراتوری اتریش درگرفته و او همهٔ جزئیات‌شان را از حفظ بود. یک موقع هم روی پارچه توپ‌هایی را سوزن‌دوزی می‌کرد، با گلوله‌هایی به اندازه‌های گوناگون و تعیین جهت و زاویه‌های پرتاب، در حال شلیک شدن. مادرمان با دانش شلیک گلوله کاملاً آشنا بود. اسمش کورادینا بود، دختر ژنرال کنراد فون کورتوتیز که بیست سال پیش، در رأس نیروهای ماریا ترزا، امپراتریس اتریش، سرزمین‌های ما را اشغال کرده بود. از آن‌جا که مادرش را در کودکی از دست داده بود، ژنرال در لشکرکشی‌هایش او را هم با خود می‌برد. این وضع هیچ‌گونه جنبهٔ شاعرانه‌ای نداشت. دونفری با بهترین وسیله‌ها سفر می‌کردند و با خیل انبوهی از خدمتکاران در زیباترین کاخ‌ها ساکن می‌شدند. مادرمان تمام روزش را به بافتن توری برای طبل‌ها می‌گذراند. تعریف می‌کنند سوار بر اسب در جنگ‌ها هم شرکت می‌کرده است، ولی این حرف افسانهٔ محض است. او همیشه همان زن کوچک‌اندام سرخ‌وسفید با بینی نوک‌برگشته بوده که ما می‌شناسیم. خلق‌وخوی سپاهی‌گری را هم که از پدرش به ارث برده بود، فقط به کار اعتراض و غرولند کردن به شوهرش می‌آمد.

پدرمان از آن نادر اشراف منطقه بود که طی جنگ جانب اتریشی‌ها را گرفت. ژنرال فون کورتوتیز را با آغوش باز در املاک خود پذیرفت و برای این‌که نشان دهد تا چه اندازه سرسپردهٔ امپراتریس است با کورادینا ازدواج کرد. البته همهٔ این کارها را مانند همیشه برای این کرد که روزی عنوان دوکی به دست آورد. ولی این کارش هم آخروعاقبت خوشی نداشت؛ اتریشی‌ها خیلی زود زدند به چاک و جنووایی‌ها با بستن مالیات‌های سنگین کمر پدرمان را شکستند. در عوض همسر بسیار برجسته‌ای نصیبش شد. ماریا ترزا پس از مرگ افتخارآمیز پدر او در پرووانس، گردن‌بندی طلایی روی بالشتکی از پرنیانِ نقش‌دار برایش فرستاد و از آن به بعد او را خانم ژنرال نامیدند. مادرمان به خاطر این‌که در اردوگاه‌ها و میدان‌های جنگ بزرگ شده بود، جز به نبرد و لشکرکشی به چیزی نمی‌اندیشید و همواره پدرمان را سرزنش می‌کرد که دسیسه‌گر بخت‌برگشته‌ای بیش نیست، ولی خب، پدرمان هم همواره فرمان‌بردارش بود و با توافق کامل با او زندگی می‌کرد.

در واقع، هر دو در حال‌وهوای دوران جنگ‌های جانشینی زندگی می‌کردند؛ مادرمان با تنظیم توپ‌خانه و آرایش جنگی در میدان نبرد و پدرمان با شجره‌نامه‌هایش؛ مادرمان برای ما در هر ارتشی که شده درجه‌هایی در نظر می‌گرفت و پدرمان در این رویا بود که روزی با گراند دوشسی از خاندان امپراتوری ازدواج کنیم… از هر چه بگذریم، پدر و مادر خوبی داشتیم، ولی چنان به ما بی‌اعتنا بودند، که کم‌وبیش به حال خود رها شده بودیم. و به امید خدا بزرگ شدیم. این طرز تربیت و بزرگ شدن خوب بود؟ بد بود؟ کسی چه می‌داند؟ زندگی کوزیمو بی‌شک کاملاً غیرعادی بود و مال من بسیار منظم و ساده؛ با این‌همه، دوران کودکی‌مان مشابه هم بود. باهم که بودیم، به اذیت و آزارهای بزرگ‌ترها اعتنایی نمی‌کردیم و هر کاری دل‌مان می‌خواست انجام می‌دادیم. از درخت‌ها بالا می‌رفتیم (این بازی‌های معصومانه در ذهنم به شکل زمینه‌ای برای پیش‌گویی آینده جلوه‌گر می‌شد، ولی آن موقع کی به این چیزها فکر می‌کرد؟)، از تندآب‌ها، با پریدن از صخره‌ای به صخره‌ای دیگر می‌گذشتیم، در غارهای کنار دریا به کندوکاو می‌پرداختیم و از نرده‌های کنار پله‌های ویلا سُر می‌خوردیم و پایین می‌آمدیم. طی یکی از این سُر خوردن‌ها، پدر و مادرمان شدیدترین برخوردها را با کوزیمو کردند، ولی از دید خودش تنبیهی که به خاطر آن شد کاملاً غیرمنصفانه بود. کینه‌ای که از آن به بعد از خانواده (یا جامعه؟ یا شاید هم به طور کلی از دنیا؟) به دل گرفت، بعدها سرمنشأ تصمیمش در آن روز پانزدهم ژوئن شد.

در واقع، پیش از آن، سُر خوردن از نردهٔ پله‌ها را برای ما قدغن کرده بودند، اما نه به علت ترس از این‌که دست یا پامان بشکند ــ پدر و مادرمان هرگز دغدغهٔ این چیزها را به خود راه نمی‌دادند و ما هم در واقع هیچ‌وقت هیچ جای‌مان نشکست ــ بلکه به این خاطر که مبادا حالا که بزرگ و سنگین‌وزن شده‌ایم، مجسمه‌هایی را که پدرم داده بود از اجدادش بتراشند و در هر پاگردی روی نرده نصب کرده بود، بیندازیم و بشکنیم.

کوزیمو پیش از این در یکی از سُر خوردن‌هایش مجسمهٔ یکی از اجدادمان را که اسقف بود، با کلاه اسقفی و سایر بندوبساطش سرنگون کرده بود. پس از این‌که به‌خاطر این کار تنبیه شد، یاد گرفت هنگام سُر خوردن به‌موقع ترمز کند و پیش از برخورد با مجسمهٔ سرِ پاگرد، از نرده پایین بپرد. من هم از او یاد گرفته بودم: در هر کاری از او تقلید می‌کردم، ولی همیشه دست‌به‌عصا و با احتیاط بیشتر به وسط نرده که می‌رسیدم می‌پریدم پایین یا دائماً ترمز می‌زدم و جلوِ سُر خوردنم را می‌گرفتم. یک روز کوزیمو همچون تیری که از کمان دررفته باشد به‌سرعت به پایین می‌لغزید. وسط راه به کی برخورد؟ به کشیش فوش لافلور که کتابِ دعابه‌دست بود و نگاه بی‌حالت و مرغ‌مانندش را به فضا دوخته بود. باز اگر مطابق معمول در عالم هپروت و به حالت نیمه‌خواب ـ نیمه‌بیدار سِیر می‌کرد، باری… ولی نه، در یکی از آن لحظه‌های هوشیاری کامل و دقت کردن به همهٔ چیزهایی که دوروبرش می‌گذشت به سر می‌برد که کوزیمو را می‌بیند، با خودش می‌گوید «نرده، مجسمه؛ اگر به یکی از آن‌ها برخورد کند، مرا هم نکوهش خواهند کرد.» (هربار که شیطنتی از ما سَر می‌زد، او را هم سرزنش می‌کردند که چرا مراقب‌مان نبوده است)؛ بنابراین خودش را می‌اندازد روی نرده تا جلوِ سُر خوردن برادرم را بگیرد. کوزیمو می‌خورد به کشیش، او را در تمام طول نرده با خود به پایین می‌کشد ــ پیرمرد بینوا پوست‌واستخوانی بیش نبود ــ و چون ترمز کردن دیگر امکان نداشته، با سنگینی‌ای دو برابر معمول به مجسمهٔ جدمان کاچاگوئرا پیوواسکو دی روندو برخورد می‌کند که در جنگ‌های صلیبی در سرزمین مقدس شرکت کرده بود. همگی، کشیش، کوزیمو و جنگجوی صلیبی، تا پایین پله‌ها فرو می‌غلتند و مجسمه که گچی بوده خردوخاکشیر می‌شود. مجازات‌ها پایانی از شلاق خوردن و بیگاری دادن گرفته تا توی هلفدونی افتادن و نان خشک و سوپ آبکی سرد خوردن نداشتند. کوزیمو که خود را در این ماجرا بی‌گناه می‌انگاشت (او تقصیری نداشت، مقصر کشیش بود) ناسزای تندی بر زبان راند؛ «پدر گرامی، اجدادتان را تخم خودم هم حساب نمی‌کنم!»

استعداد یاغی‌گری‌اش از همان موقع آشکار شد.

اما خواهرمان هم در باطن کاملاً شبیه ما بود. او هم که پدرمان پس از قضیهٔ مارکی دلاملا وادارش کرده بود به سلک راهبه‌ها درآید، روحی سرکش و انزواطلب داشت. ما هرگز نفهمیدیم میان او و مارکی جوان چه گذشته بود. مارکی، که پسر خانواده‌ای مخالف ما بود، چگونه و به چه نیتی پایش به خانهٔ ما باز شده بود؟ برای فریفتن خواهرمان؟ نه، از آن هم بدتر، می‌خواست بی‌آبرومان کند. درگیری‌های طولانی‌ای که پس از آن میان دو خانواده رخ داد این موضوع را تأیید کرد. ولی ما هرگز نتوانستیم در ذهن‌مان بگنجانیم که این پسرک زهواردررفته، با صورت شلغم‌مانند پُرکک‌ومکش، اغواگر هم باشد، آن هم در مورد دختری مانند خواهر ما. باتیستا خیلی قوی‌تر از این جوانک بود. شهرت داشت که در پنجه درافکندن با مهترها، ساعد همگی‌شان را می‌خواباند. از این‌ها گذشته، چه شده بود که آه‌ونالهٔ پسرک درآمده بود؟ وقتی هم که بر اثر شنیدن سروصداها پدرمان و خدمتکارها به آن‌طرف دویدند، جوانک را با لباس تکه‌پاره یافتند و شلوارش، انگار ببر به آن پنجه انداخته باشد، ریش‌ریش شده بود. خانوادهٔ دلاملا هرگز نپذیرفتند که پسرشان قصد داشته باتیستا را از راه به درببرد و آبرویش را بریزد، به خواستگاری و تقاضای ازدواج هم تن درندادند. به این ترتیب بود که خواهرمان خانه‌نشین شد و لباس تارک دنیاها را به تن کرد ــ هر چند رسماً سوگند یاد نکرد و ذاتاً هم کسی نبود که به سلک تارک دنیاها درآید.

در عوض، بغض و کینه‌اش را سرِ آشپزی درآورد. البته روحیه‌ای ابداع‌گر و دقیق داشت؛ ویژگی‌هایی که برای آشپزی شرط اول کار است. اما به محض این‌که دست‌به‌کار می‌شد، هیچ‌کس نمی‌دانست می‌خواهد چه غذای نوظهوری به خوردمان بدهد. مثلاً یک‌بار کوفتهٔ جگر موش صحرایی برای‌مان درست کرد و روی میز گذاشت ــ از حق نگذریم خیلی هم خوشمزه بود ــ اما این موضوع را فاش نکرد مگر موقعی که همگی از آن خوردیم و مزه‌اش را تمجید کردیم. دیگر از کیکی که با ملخ درست کرد و ران‌هایش را هم با دندانه‌های سفت اره‌وار به عنوان تزیین روی آن چید حرفی نمی‌زنم، و از شیرینی‌ای که با دُم خوک سرخ‌شده درست کرد که به شکل حلقه درآورده بود. یک روز هم جوجه‌تیغی درسته‌ای را با تیغ‌هایش پخت و سرِ میز آورد. خدا می‌داند چرا این کارها را می‌کرد، شاید به این خاطر که غافلگیرمان کند و ببیند موقعی که درِ ظرف غذا را برمی‌دارد از جا می‌پریم یا نه. از این کار خیلی خوشش می‌آمد، اما خودش، که از همهٔ غذاهای غیرعادی و من‌درآوردی‌اش می‌خورد، به خوراک جوجه‌تیغی که بسیار هم لطیف و تازه و خوش‌آب‌ورنگ بود، دست نزد. در واقع، ظاهر غذا بخش مهمی از روش آشپزی وحشتناکش بود، و خوراندن غذاهای غیرعادی با مزه‌هایی سخت ناراحت‌کننده، که خودش هم از آن‌ها می‌چشید، برای او در درجهٔ دوم اهمیت بود. غذاهایی که باتیستا تهیه می‌کرد، چه از گوشت حیوانات چه از سبزیجات، از نظر ظرافت و سلیقه رودست نداشت؛ مثلاً گل‌کلم را با برجستگی‌هایش با گوش‌های خرگوش می‌آراست و می‌گذاشت روی تکه‌ای از پوست حیوان که به شکل یقه درآورده بود یا توی دهان باز کلهٔ خوکی خرچنگ سرخی می‌گذاشت، به شکلی که انگار خوک زبانش را درآورده و دارد همه را مسخره می‌کند. چنگال‌های خرچنگ هم مانند زبان خوک بود؛ زبانی که انگار از بیخ کنده باشند. باتیستا با حلزون‌ها هم غذا درست می‌کرد. سر ظریف و اسب‌مانند آن‌ها را می‌برید و خلال‌دندانی از میان‌شان رد می‌کرد، بعد آن‌ها را روی خمیرهای مخلوط با گوشت و سبزیجات سرخ‌شده توی روغن می‌نشاند. موقعی که ظرف غذا را روی میز می‌گذاشت، انگار یک دسته قوی کوچک و ظریف، به‌ردیف، کنارِ هم نشسته‌اند. آن‌چه بیشتر از دیدن ظاهر غیرعادی این غذاهای جورواجور همه را تحت‌تأثیر قرار می‌داد، کوشش و پشتکاری بود که باتیستا برای تهیهٔ آن‌ها به خرج می‌داد و پیش نظر مجسم کردن حرکات انگشتان ظریفش هنگام ور رفتن و تزیین جثه‌های کوچک این حیوان‌ها.

رفتاری که خواهرمان با این حیوان‌های بینوا در پیش گرفته بود تا قوای تخیل شومش را تقویت کند و آزار و شکنجه‌ای که در موردشان اِعمال می‌کرد، من و برادرم را به طغیان کردن و احساس انزجاری مشترک از مزه و طعم همهٔ غذاهایی وا داشت که تهیه می‌کرد. بنابراین نباید تعجب کرد اگر بگویم حرکت طغیان‌آمیز برادرم که از پیش عزمش را کرده بود و پیامدهای آن، از همین موضوع سرچشمه می‌گرفت.

برای برهم زدن این وضع، دونفری نقشه‌ای ریختیم. وقتی جناب شوالیهٔ وکیل سبد حلزون‌های خوراکی‌ای را که از توی باغ جمع کرده بود به خانه می‌آورد، حیوان‌ها را در زیرزمین توی بشکه‌ای می‌ریختند تا با خوردن سبوس‌هایی که دوروبرشان ریخته بودند و کار مسهل را می‌کرد، امعاواحشاشان خالی شود. درِ بشکه را که برمی‌داشتیم، چشم‌مان به دوزخی واقعی می‌افتاد؛ حلزون‌ها، با کندی محتضرانه‌ای که نزدیک بودن مرگ‌شان را اعلام می‌کرد، از میان پسمانده‌های سبوس‌ها و آمیزه‌ای از آب دهان و مدفوع رنگارنگ‌شان ــ که یادگاری بود از روزگار خوش در هوای آزاد و میان علف‌های گوناگون ــ در طول تخته‌ها و شکاف‌های بشکه بالا می‌آمدند. بعضی‌ها با سر به جلو دراز شده و با شاخک‌های کاملاً باز از هم از لاک‌شان بیرون آمده بودند؛ بعضی‌ها کاملاً روی خودشان تا شده و فقط شاخک‌هاشان را با بدگمانی بیرون آورده بودند؛ دسته‌ای مانند آدم‌های بی‌کاره دورِ هم جمع شده بودند؛ گروهی کاملاً در لاک‌شان فرو رفته و خوابیده بودند؛ تعدادی هم، با لاک واژگون‌شده، بی‌حرکت مانده بودند. برای این‌که آن‌ها را از شر این آشپز شوم و خودمان را از رنج بردن و ناراحتی برای آن‌ها خلاص کنیم، ته بشکه را سوراخ کردیم، بعد با آمیزه‌ای از علف‌های خُردشده و عسل از آن‌جا راهی قابل‌عبور به وجود آوردیم که از پشت دیگر بشکه‌های توی زیرزمین می‌گذشت که حاوی موادغذایی بودند. با این کار، حلزون‌ها را تشویق کردیم از آن راه و از طریق پنجرهٔ کوچکی، خود را به علفزار پُربوته‌ای برسانند و فرار کنند.

فردا صبح رفتیم ببینیم حقه‌مان تا چه اندازه گرفته است. در روشنایی شمعی، دیوارها و راهروها را بررسی کردیم؛

«یکی این‌جاست… یکی دیگر هم آن‌جا!»

«ببین این یکی خودش را تا کجا رسانده!»

در طول گذرگاهی که ما درست کرده بودیم، روی زمین و دیوارها، صف فشرده‌ای از حلزون‌ها به سمت پنجرهٔ کوچک تشکیل شده بود.

موقعی که دیدیم این حشره‌های خزندهٔ کوچک به‌آرامی حرکت می‌کنند و با تنبلی مسیری طولانی‌تر را روی دیوارهای زمخت و ناهموار زیرزمینی می‌پیمایند که رطوبت و خزهٔ روی آن‌ها باعث می‌شد به سوی‌شان جلب شوند، تشویق‌شان کردیم و گفتیم «زود باشید حلزون‌های کوچولو، به هم بگردید، زودتر خودتان را نجات بدهید!»

از آن‌جا که زیرزمین تاریک بود و پر از اشیای گوناگون، خیلی امیدوار بودیم کسی متوجه فرار آن‌ها نشود و همگی به‌موقع بتوانند خود را نجات دهند.

ولی خواهر سخت‌گیر و هارِ ما هر شب، شمعدان‌به‌دست و تفنگ‌زیربغل، همه‌جای خانه را برای راندن موش‌ها زیر پا می‌گذاشت. موقعی که داشت زیرزمین را بررسی می‌کرد، نور شمعدانش به حلزونی روی سقف تابید که مسیری نادرست را انتخاب کرده و خطی از آب دهان نقره‌ای‌رنگش به جا گذاشته بود. صدای شلیک گلوله‌ای همه‌جا طنین انداخت. هر دو توی تخت‌خواب‌هامان از جا پریدیم، ولی چون با این شکارهای شبانهٔ خواهر مذهبی‌مان آشنا بودیم، بی‌آن‌که منتظر بمانیم، دوباره سرمان را روی متکا گذاشتیم. ولی باتیستا پس از کشتن حلزون، که باعث شد تکه‌ای از گچ سقف هم کنده شود و پایین بیفتد، با صدای تیزش شروع کرد به فریاد زدن؛

«کمک! همه دارند فرار می‌کنند! کمک!»

خدمتکارها با لباس‌خواب، پدرمان شمشیربه‌دست و کشیش بدون کلاه‌گیسش به طرف زیرزمین دویدند، اما جناب شوالیهٔ وکیل، پیش از این‌که درست بفهمد چه اتفاقی افتاده، تصمیم گرفت برای فرار از دردسر به دشت برود و توی کپه‌ای کاه بخوابد.

در روشنایی مشعل‌ها، شکار همگانی حلزون‌ها آغاز شد. هیچ‌کس واقعاً قصد گرفتن‌شان را نداشت، ولی حالا که بیدار شده بودند، از روی غرور نمی‌خواستند به این مزاحمت بی‌جا واکنشی نشان ندهند. سوراخ ته بشکه را کشف کردند و بی‌درنگ فهمیدند کار چه کسی باید باشد. پدرمان با شلاق کالسکه‌چی به سراغ‌مان آمد و ما را از رخت‌خواب بیرون کشید. بعد هم، با شیارهای کبود روی پشت، کپل‌ها و پاها، انداختندمان توی آن اتاق شوم تنگ و تاریک که زندان‌مان به شمار می‌رفت.

سه روز با رژیم غذایی نان، آب، کاهو، پوستهٔ نمک‌سودشدهٔ روی گوشت خوک و سوپ سبزیجات (که خوشبختانه این یکی را دوست داشتیم) آن‌جا نگه‌مان داشتند. اولین‌باری که دوباره برای خوردن غذا به ما اجازه دادند دور میز ناهارخوری خانوادگی بنشینیم، دقیقاً ظهر همان روز پانزدهم ژوئن بود. وضع طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همه‌چیز به روال همیشگی است، ولی باید می‌دیدیم سرپرست آشپزخانه، یعنی خواهر عزیزمان، باتیستا، آن روز دیگر چه غذایی برای‌مان تهیه دیده. اول سوپ حلزون، بعد هم پیش‌غذای حلزون. کوزیمو دست به هیچ‌کدام نزد؛ من هم همین‌طور. گفته شد «یا غذاتان را می‌خورید یا دوباره برمی‌گردید توی آن اتاقک!»

من تسلیم شدم و شروع کردم به خوردن نرم‌تنان بینوا. (این کار از طرف من گونه‌ای بزدلی به خرج دادن بود. برادرم خود را تنهاتر احساس کرد و بلند شدنش از سر میز اعتراضی به من هم بود، چون نومیدش کرده بودم. ولی من فقط هشت سال داشتم؛ وانگهی، دلیلی نداشت که نیروی اراده‌ام بیشتر از نیروی ارادهٔ بچه‌ای هشت‌ساله باشد، آن هم در مقایسه با لجاجت و سرسختی خارق‌العاده‌ای که برادرم در سراسر زندگی‌اش از خود نشان داده بود.)

پدرمان از کوزیمو پرسید «خب، چی شد؟»

کوزیمو بشقابش را پس زد و گفت «نه، نه، و نه!»

«از این‌جا برو بیرون.»

ولی کوزیمو پیش از این حرف از جایش برخاسته، پشت به ما کرده بود و داشت از اتاق ناهارخوری بیرون می‌رفت.

«کجا داری می‌روی؟»

از درِ شیشه‌ای اتاق دیدیم کوزیمو، توی راهرو، کلاه سه‌ترک و شمشیرش را برداشت و به صدای بلند گفت «مرا آن‌جایی خواهید یافت که می‌خواهم بروم.»

بعد دوید توی باغ.

چند لحظه بعد، از پنجره‌های اتاق دیدیمش که داشت از بلوط غول‌پیکر توی باغ بالا می‌رفت. او همان لباس‌های تمیز و سرووضع مرتبی را داشت که پدرمان موقع نشستن پشت میز از ما طلب می‌کرد؛ موهای خوب پودرخورده که پشت سرش به صورت دم‌اسبی با نواری بسته شده بود، کراوات تور، کت کوتاه سبز به سبک اهالی باسک، شلوار کوتاه و چسبان به رنگ بنفش، شمشیر به کمر و پاپیچ‌های بلند از چرم سفید که تا نیمهٔ ران‌ها می‌رسید و تنها چیزی بود که نشان از زندگی ما در روستا داشت. (من که هشت سال داشتم از پوشیدن چنین لباس و داشتن چنین سرووضعی معاف بودم، به‌جز در موقعیت‌های استثنایی و مراسم بزرگ که به موهایم پودر می‌زدند و شمشیر به کمرم می‌بستند ــ کاری که خیلی از آن لذت می‌بردم.) کوزیمو با این لباس و سرووضع، به کمک دست‌ها و پاها از تنهٔ گره‌دار درخت و از میان شاخه‌های آن بالا می‌رفت. این کار را هم با سرعت و دقت فراوانی می‌کرد که نتیجهٔ تمرین‌های طولانی‌مان بود.

پیش از این گفتم که ساعت‌ها وقت‌مان را بالای درخت‌ها می‌گذراندیم، ولی نه در جست‌وجوی میوه یا لانهٔ پرنده‌ها ــ کاری که همهٔ پسربچه‌ها می‌کنند ــ بلکه به خاطر لذت بردن از هر چه بالاتر رفتن و به شاخه‌های دور از دسترس رسیدن، همچنین در پی پیدا کردن محل مناسبی در آن بالاها برای نشستن و دنیای دوروبرمان را تماشا کردن و با کشیدن فریادهایی عجیب‌وغریب سربه‌سر رهگذرانی گذاشتن که آن پایین از زیر درخت‌ها می‌گذرند. بنابراین، به‌نظرم کاملاً طبیعی آمد که کوزیمو در برابر سخت‌گیری‌ها و بی‌انصافی سماجت‌آمیز پدر و مادرمان از درخت بلوط، که آشنای قدیمی‌مان بود، بالا برود. کوزیمو از شاخه‌هایی که همسطح پنجره‌های اتاق ناهارخوری بودند می‌توانست نشانه‌های خشم و اعتراضش را به رخ اعضای خانواده بکشد.

مادرمان، که اگر ما را زیر آتش توپ‌خانه می‌دید عین خیالش نبود، ولی با دیدن بازی‌هایی که پیش‌بینی می‌کرد به بهای مردن یا ناقص شدن‌مان تمام شود نیمه‌جان می‌شد، فریاد زد «مواظب باش! مواظب باش! طفلک بینوا، الان می‌افتد پایین!»

کوزیمو خود را به شاخهٔ کلفتی رساند که چند شاخهٔ فرعی هم داشت، به‌راحتی روی آن نشست، پاهایش را از آن آویزان کرد، دست‌هایش را زیرِ بغل‌هایش گذاشت، سرش را میان شانه‌هایش فرو برد و کلاه سه‌ترکش را تا روی پیشانی پایین کشید.

پدرمان از پنجره به بیرون خم شد و فریاد زد «وقتی خسته شدی، عقیده‌ات عوض می‌شود و خودت می‌آیی پایین.»

برادرم از آن بالا جواب داد «هیچ‌وقت عقیده‌ام عوض نخواهد شد.»

«وقتی که آمدی پایین حالی‌ات می‌کنم!»

«باشد، ولی من هیچ‌وقت پایین نخواهم آمد.»

و سر حرفش هم ماند.


کتاب بارون درخت‌‌نشین نوشته ایتالو کالوینو

بارون درخت‌‌نشین
نویسنده : ایتالو کالوینو
مترجم : پرویز شهدی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۳۲۶ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]