معرفی کتاب « بهار ۷۱ »، نوشته آرتور آداموف

پیش‌گفتار

چرا نمایشنامه‌ای تاریخی، با وجود مشکلات خطیر این «گونه» از نمایش؟

پس از پائولو پائولی (۱) ــ گاه‌شمار وقایعی فرعی در سال‌های ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۴ ــ که در آن همهٔ اتفاق‌های مهم فقط با پیامدهای مضحک که جامعه‌ای به‌عمد کوچک به‌بار می‌آوردند، نشان داده می‌شد، احساس کردم که باید آن اتفاق‌ها را بی‌واسطه بیان کنم؛ خلاصهٔ کلام این‌که به خود اجازه دادم نمایشنامه‌ای تاریخی بنویسم. این‌گونه سرانجام می‌توانستم از «اندرونی‌هایی» خارج شوم که در آن‌ها به سرکوب واداشته شده بودم و نه فقط بورژواها، که همهٔ مردم و آن‌هایی را به سخن وادارم که اکثریت مردم را تشکیل می‌دهند؛ یعنی چه بخواهیم و چه نخواهیم پرولتاریا. می‌خواهم اکنون مَرپو (۲) را، تنها کارگری که در پائولو پائولی نشان دادم، شخصیت اصلی قرار دهم.

اما چرا دقیقا کمون پاریس؟ چرا بهار ۷۱؟

اکنون چند سالی است که کاملاً اتفاقی اثری مصور از کمون پاریس در دست دارم که واقعا مجذوبم کرد و من را به مطالعهٔ این دورهٔ شگرف و بی‌همتای تاریخی ترغیب کرد، به‌مراتب بیش‌تر از آن رو که جزوه‌های «جمهوری‌خواهان»، بنا بر دلیلی بدیهی، چندان شناختی از آن به ما ارائه نمی‌دهد. برای من، نخست بحث کمابیش بر سر وظیفه‌ای است که در برابر نخستین حکومت طبقهٔ کارگر در جهان دارم.

یکی از دلایلی که به نوشتن دربارهٔ کمون ترغیبم کرد، این تمایل بود که به گونه‌ای نمایشی بر واقعهٔ ناگوار کمون تأکید کنم؛ یعنی عمر کوتاهش. عمری در شتابزدگی روزافزون وقایع و افزایش همواره رعب‌آور فعالیت‌ها. چیزی که شاید پیش از همه نظرم را جلب کرد، این بود که شخصیت‌ها هیچ‌گاه در لحظهٔ وقوع حوادث حضور نداشتند؛ بلکه همواره در کنار یا بیرون وقایع بودند. مونمارتر (۳) اشغال شده بود، ولی آن‌ها به خودشان می‌گفتند: هیچ‌چیز از دست نرفته، چون مونمارتر اشغال نشده و تسخیرناپذیر است. گاهی هم، به‌عکس، ناامیدی حاکم می‌شد و تدابیری اتخاذ می‌شد که جلوی همان عوامل ناامیدی گرفته شود. هنوز حکم کاهش حقوق رأی نیاورده بود که آن‌ها اتحاد کارگری تشکیل می‌دادند و طبقهٔ کارگر قوانین خود را وضع می‌کرد. درنهایت، آن زمان محدود به من اجازه داد تا با استفاده از اتفاق‌ها خاطرنشان کنم که چگونه یک شخصیت از واقعیت سیاسی آگاهی می‌یافت؛ درحالی‌که دیگری، کم یا «خیلی زیاد»، آگاهی‌اش را از دست داده بود. گروهی خیلی دیر و در طول هفتهٔ خونین (۴) به اشتباهات‌شان پی بردند و گروهی هرگز. گروه سوم نیز از ۱۸ مارس برخی حرکت‌های ضروری را پیش‌بینی کرده بود؛ مانند راهپیمایی در وِرسای (۵)، اشغال بانک و….

روی‌هم‌رفته چه چیز را می‌خواستم نشان دهم؟ این‌که طی آن سه ماه ناچیز شادی، کار و خطاها، این‌که طی آن سه ماهِ حقیقتی که پیش از موعد متولد شد، مردان و زنان و کودکان همهٔ احساس‌های ممکن را شناختند و از ورای خود بالاتر رفتند و البته بی‌آن‌که بتوانند همیشه از غم‌ها، ناتوانی‌ها و بزدلی‌ها دوری کنند. به‌سادگی و برای نیفتادن در مخمصهٔ تاریخ بسته، مانند «پردهٔ پایانی»، باید کاری کرد که روبر اوده، سخنوری همواره دارای تأخیر، آنریئت، پیشخدمتِ (۶) مبارز جوان گاهی شجاع و گاهی ترسو، یا ژان‌ماری مطمئن و سخت‌گیر، تک‌تک جایگاه نخست را تصاحب نکنند. این جایگاه نخست باید به همهٔ کمونارها تعلق گیرد؛ حتا به شخصیت‌های فرعی. همچنین باید همهٔ سرنوشت پاریس برای تماشاگران به نمایش درآید. فکر می‌کنم ولو یک‌بار هم که شده، با رهاشدن از نیاز به تعریف و تمجید، می‌توان به آن دست یافت. همچنین، دست بیابم به «نوای» آن دوره که تأثرآور، غم‌انگیز، بی‌گناه و تحسین‌برانگیز بود.

بار دیگر به آن واقعهٔ «هولناک» تاریخی بازمی‌گردم: برای دفع قاعده چه باید می‌شد؟ نخست، طبقهٔ کارگر را نه نابغه‌هایی منزوی و «معروف»، بلکه افرادی تقریبا ناشناخته تا ۱۸ مارس ۱۸۷۱ معرفی کردند که حال باید قهرمانان کارگران خزانه‌داری یا صحافی می‌شدند. آن‌ها کامِلینا (۷)، وارلَن (۸) و بسیاری اسامی دیگر بودند، آن‌ها در روز بزرگ و در خیابان زندگی کردند؛ خیابانی که دیوانه‌وار آرزو داشتم در آن قدم بزنم. آن‌ها همه ــ به آن بازگشته‌ام ــ «مرپو» بودند؛ اما «مرپوهایی» که درنهایت میان خودشان سخن گفتند و محکم سخن گفتند. همچنین، توانستم آن‌ها را به سخن بیاورم؛ درحالی‌که «مرپو» را نتوانستم؛ شخصیتی گیرا که تنها فرد طبقهٔ خودش و برای همین شخصیتی نمادین بود.

اما آیا باید وارلَن، کاملینا، دُلِکلوز (۹) یا ریگو (۱۰) را نمایش داد ــ منظورم نمایش‌دادن در نخستین نماست؟ خلق زندگی‌یی شخصی برای آن‌ها در صلاحیت من است؟ درواقع، آیا این کارْ بازافتادن در ورطهٔ قاعده و حتا بیش‌تر در دغل‌کاری و به‌خصوص در ابتذال نیست؟ پس افرادی را خلق کردم که کاملینا، ریگو یا وارلَن بودند، همان‌طور که آن‌ها را شناخته بودم؛ اما آن‌ها را اوده، فورنیه یا تُن‌تُن نامیدم. این دیگر فقط به من بستگی داشت که با به‌خاطرآوردن سرگذشت‌شان و روبه‌روشدن هر روزه با کسانی که فروتنانه اما خستگی‌ناپذیر این سرگذشت را دنبال می‌کردند، عشق‌ها، نفرت‌ها، دوستی‌ها و خشم‌های‌شان را بیابم.

نکتهٔ آخر: منظورم از «خیمه‌شب‌بازی» اصلاً نمایش عروسکی نیست؛ بلکه میان‌پرده‌هایی است تمثیلی با بازی بازیگران و همچنین عاری از سبکی افراطی. دریافته‌ام که «خیمه‌شب‌بازی‌ها» مزیت‌های بسیاری دارد: نخست، نمایش را قطعه‌قطعه می‌کند و با آن ناسازگار است و درعین‌حال آن را کامل می‌کند و از آن سبقت می‌گیرد. همچنین، از نظر تاریخی (۱۱)، روشن‌کردن صحنه‌هایی که در ادامه می‌آید از توضیح‌های طولانی و کسل‌کنندهٔ شخصیت‌ها دربارهٔ اتفاق‌ها جلوگیری می‌کند.


آرتور آداموف

شخصیت‌های خیمه‌شب‌بازی‌ها

بیسمارک (۱۲)؛ آقای تیئِر (۱۳)؛ مجلس؛ بانک فرانسه؛ میانجی؛ کمون

شخصیت‌ها

روبر اوده (۱۴): مدیرمسئول کری دو پوپل (۱۵)، میانه‌رو.

لئون اوده (۱۶): پدر روبر، عضو مستعفی کمون، طرفدار پرودون (۱۷).

ژان‌ماری (۱۸): همسر روبر، خیاط.

پیئِر فورنیه (۱۹): برادر ژان‌ماری، طراح اثاثیهٔ خانه، عضو شورای شهر ناحیهٔ ۵، عضو کمیتهٔ مرکزی ناحیهٔ ۲۰ و…، بلانکیست (۲۰).

تُن‌تُن (۲۱): سرباز گارد ملی، کارگر نانوا و همچنین عضو شورای شهر ناحیهٔ ۵، بلانکیست.

مِمِر (۲۲): صاحب کافهٔ لو کوشون فیدِل (۲۳)، مادر آنریئِت و ری‌ری.

آنریئِت (۲۴) (معروف به ریئِت): گل‌فروش و سپس پیشخدمت مبارز.

ری‌ری (۲۵): روزنامه‌فروش جوان (پانزده ساله) و سپس سرباز گارد ملی.

ژولو (۲۶): سرباز جوان گارد ملی (با همان سن و سال ری‌ری).

شارلو (۲۷): سرباز خط مرزی در گذشته و سپس پیوسته به مردم در ۱۸ مارس.

پولیا (کریکوفسکیا)(۲۸): لهستانی، پرستار، عضو کمیسیون کار و تجارت، عضو کمیتهٔ اتحاد زنان برای دفاع از پاریس و مداوای مجروحان، انترناسیونالیست.

سوفیا (نیکلایووا)(۲۹): روسی، دانشجو، عضو متعهد کمیسیون کار و تجارت و همچنین کمیتهٔ اتحاد زنان برای دفاع از پاریس و مداوای مجروحان، انترناسیونالیست.

هرکول (۳۰): نگهبان کری دو پوپل و سرباز گارد ملی.

بالاشَن (۳۱): نگهبان کری دو پوپل، سپس سرباز گارد ملی.

کارمند سالخوردهٔ راه‌آهن اورِلئان. (۳۲)

کارمند آبجوفروشی بلوار بُن نووِل (۳۳).

دودول (۳۴): پادوی پِر دوشِن (۳۵).

سرباز داوطلب (۳۶) (پیئِترو توتینو (۳۷)): سرباز گردان گَریبالدی (۳۸)، پیوسته به کمون.

آنری لاگارد (۳۹): پزشک، جمهوری‌خواه، غیرکمونار.

لوئی لاوینی (۴۰): کارمند جزء بانک فرانسه.

دختر فقیر: کارگر سردرگم.

بیوهٔ لو گرو (۴۱): نانوا و مأمور خرد ورسای.

کارگر بزهکار: او نیز مأمور خرد ورسای.

مارتَن‌برنار (پُل)(۴۲): دلال تابلو و محتکر، ورسایی چپ ساکن پاریس.

پِشتو (ژورژ)(۴۳): تولیدکنندهٔ پوتین، به‌طور موقت تأمین‌کنندهٔ سازوبرگ جنگی.

آناتول دو کورمُن (۴۴): حقوق‌بگیر، نقاش بازنشسته.

کشیش ویلدیو (۴۵): ورسایی راست.

سیبیل (۴۶): دخترِ برادر کشیش، بارون (۴۷).

رائول (۴۸): نامزد سیبیل، مردی جوان از خانواده‌ای محافظه‌کار، ولی «جمهوری‌خواه».

بوبور (۴۹): روزنامه‌نگار در فیگارو (۵۰).

فرانکل (۵۱)، دولِکلوز، وِرمورِل (۵۲)، گرُلیه (۵۳)، ژول وَله (۵۴)، گامبون (۵۵). اعضای کمون یا کمیتهٔ مرکزی.

همچنین، کارگران مرد، کارگران زن، سربازان گارد ملی، بورژواها، اشراف‌زادگان و نیز آشوبگرانی مانند ویکنت دو پِن (۵۶).

بیش‌تر شخصیت‌ها می‌توانند دو برابر شوند. نمایشنامه به حدود بیست‌وپنج بازیگر احتیاج دارد.

قبل از بالارفتن پرده، تصنیف سوریز (۵۷) را می‌شنویم.


پردهٔ اول

روی پلاکاردی می‌خوانیم: «اولین روزهای کمون پاریس، ۱۸ مارس تا ۲ آوریل ۱۸۷۱».

خیمه‌شب‌بازی ۱

روی دیوار انتهایی، نقشه‌ای بسیار بزرگ پاریس و حومه‌اش را نشان می‌دهد. نقشه در طول بخش اول و همچنین خیمه‌شب‌بازی‌های میان صحنه‌ها وجود خواهد داشت.

جلوی نقشه سکویی قرار دارد و روی سکو آقای بیسمارک، یونیفرم‌پوشیده، با کلاهخود نوک‌تیز مضحک و شمشیر شُل‌وول (صراحتا ملهم از دومیه (۵۸))، جامش را به سلامتی آقای تیئِر بالا می‌برد که روی سکو نرفته است و از حالت طبیعی کوتاه‌تر به‌نظر می‌رسد. آقای تیئِر جامش را به سلامتی بیسمارک به همان اندازهٔ او بلند می‌کند.

پشت آقای تیئِر، زنی چاق، سرخ‌رو و با سرووضعی روستایی مدام او را هل می‌دهد؛ او مجلس ملی «روستاییان» است که در ورسای مستقر خواهد شد، با پیرهن چین‌دار و دسته گلی در دست (همچنان ملهم از دومیه).

کمون، زنی جوان با یونیفرم گارد ملی، کلاه فریژیئن (۵۹) و تفنگی بر دوش (که یادآور تصویرهای لوئیز میشل (۶۰) است) اطراف صحنه کمین کرده است.

در وسط صحنه یک توپ قرار دارد و کمی نزدیک به وسط صحنه یک گاوصندوق. روی گاوصندوق این حروف ساده به چشم می‌خورند: «بانک فرانسه». از گاوصندوق زنی نمایان می‌شود ــ که تا نیم‌تنه‌اش دیده می‌شود ــ با سرووضعی هم‌زمان «همجنس‌گرایانه» و موقر، با لباسی تیره، بسیار رسمی و عینک تک‌چشمی: او بانک فرانسه است.

آن کنار، در طرف راست، مردی بلندقامت و با ظاهری محترم و جمهوری‌خواه ایستاده است. او میانجی است، با صورتی غمگین و ریشی بلند (ریشش مصنوعی است؛ ولی هنوز این را نمی‌دانیم) که دور گردنش شالی سه‌رنگ بسته است. او کمابیش شهردار و کمابیش نمایندهٔ «چپ» غیرناحیه‌ای است.

روی یک تابلوی راهنما، فلشی با عنوان «ورسای» به سمت چپ اشاره کرده است. در مسیری که فلش نشان می‌دهد، صندلی‌یی بزرگ قرار دارد که متعلق به مجلس است.

آقای بیسمارک: (جامش را به جام آقای تیئر می‌زند و می‌خواند.) نخست جام‌های‌مان را به‌هم می‌زنیم تا بنوشیم سپس می‌نوشیم تا جام‌های‌مان را به‌هم بزنیم.

آقای تیئر: (مجلس را که با آرنج هلش می‌دهد، پس می‌زند و با لحنی ملتمسانه.) آقای بیسمارک!

آقای بیسمارک: (عجول، پرانرژی و بااین‌حال سرخوش.) شما می‌خواستید ارتش اعلی‌حضرت امپراتور پاریس را اشغال کند و شورشی را که در آن‌جا برپاست سرکوب کند. می‌دانم. می‌دانم. ولی متأسفانه جوابم باز هم منفی است. اولاً چون زندگی اتباع اعلی‌حضرت امپراتور برای‌شان ارزش‌مندتر از آن است که اجازهٔ قربانیان جدیدی را بدهند. (آقای تیئر حالتی مبهم از اعتراض نشان می‌دهد.) کاملاً قربانی؛ چون شما پاریسی‌ها خوب می‌توانید از خودتان در برابر (با تمسخر.) دیگران دفاع کنید.

آقای تیئر: (که مجلس دوباره با آرنج هلش می‌دهد، با لحنی ملتمسانه‌تر.) آقای بیسمارک!

آقای بیسمارک: (خونسرد ادامه می‌دهد.) ثانیا چون سوسیالیسم مسری است و اعلی‌حضرت اصلاً تحمل این را ندارند که دزدان پاریسی‌تان اتباع باوفای‌شان را فاسد کنند.

بیسمارک پشتش را به آقای تیئر می‌کند و سوار اسب چوبی‌اش می‌شود که یال‌های زمختی دارد. سپس، راضی، سوار بر اسبش دور سکو یورتمه می‌رود.

مجلس: (بار دیگر آقای تیئر را هل می‌دهد و به سکو نزدیک می‌شود.) ولی بگویید… آقای عزیز… بااین‌حال پیش‌مان می‌مانید، مگر نه؟

آقای بیسمارک: (مغرور و از روی اسبش.) خانوم بهتان قول می‌دهم که تا زمان پرداخت کامل غرامت جنگی‌تان خاک فرانسه را ترک نکنم.

مجلس: آه، مرسی!… آقای عزیز، فکر این‌که می‌توانید… متوجه می‌شوید که… اما چون بهمان قول داده‌اید…

مجلس بالاخره دسته‌گل را به بیسمارک می‌دهد. بیسمارک از اسب پایین می‌آید، دسته‌گل را می‌گیرد و مجلس را که از خوشحالی می‌خندد، بالای سکو می‌برد؛ سپس دستش را می‌گیرد و چندقدمی با او راه می‌رود. در این‌جا دقیقا یکی از کنده‌کاری‌های دومیه را باز می‌یابیم، با عنوان: «ایده‌آل برای برخی روزنامه‌ها».

آقای تیئر: (بسیار غمگین، چند قدم پیش می‌آید.) پس باید تنها… بدون کمک پروسی‌ها… اسلحه‌های پاریسی‌ها را بدزدیم.

مجلس: (بیسمارک او را برای سوارشدن بر اسب رها می‌کند و او تا کنار سکو جلو می‌آید.) آقای تیئر! می‌بینید که….

آقای تیئر به مجلس کمک می‌کند تا از سکو پایین بیاید؛ ولی او مهارت بیسمارک را ندارد و مجلس غرغر می‌کند. بیسمارک، سوار بر اسب، می‌خندد و از جیبش فلوتی کوچک درمی‌آورد و می‌نوازد.

مجلس: (لباسش را مرتب می‌کند.) خب، آقای تیئر چه کار کنیم؟

آقای تیئر: (جدی.) چه کار می‌کنیم خانوم؟ شب ۱۷ مارس سربازهای شجاع‌مان را بیرون می‌آوریم تا توپ‌هایی را که پاریسی‌ها بدون اجازهٔ ما در مونمارتر حبس کرده‌اند، به شاندومارس (۶۱) منتقل کنیم.

مجلس: (با جیغ.) نمی‌توانیم… پاریسی‌ها را، همه‌شان را، کت‌بسته به خانه‌های‌شان در والاکی (۶۲) یا نووِل کلِدونی (۶۳) تبعید کنیم؟

آقای تیئر: (جدی.) خانوم، در شرایط کنونی گرفتن توپ‌های‌شان هم کار آسانی نیست.

مجلس: آسان نیست! با شما هیچ‌وقت هیچ‌چیز آسان نیست!

مجلس به‌سمت چپ می‌رود، روی صندلی‌اش می‌نشیند و با غرغر شروع به بافتن می‌کند. آقای تیئر جواب مجلس را نمی‌دهد؛ به‌جایش چند قدم به‌سمت راست می‌رود، شمعی پیدا می‌کند، روشنش می‌کند و به‌سمت کمون می‌رود که حالا کنار توپش چرت می‌زند. آقای تیئر می‌خواهد توپ را از کمون بقاپد؛ ولی کمون بیدار می‌شود و با لگدی آقای تیئر را نقش بر زمین می‌کند.

آقای تیئر: (چهاردست‌وپا به‌طرف ورسای می‌گریزد؛ درحالی‌که بی‌وقفه رویش را برمی‌گرداند تا پاریسی‌ها را به مقاومت تحریک کند.) دوستان من، حکومت منظم موقتا در ورسای مستقر می‌شود؛ اما ازتان می‌خواهم که از خانه‌های‌تان، خانواده‌های‌تان و اموال‌تان دفاع کنید.

بانک فرانسه که درِ گاوصندوقش را نیمه‌باز کرده است، آن را به‌سرعت می‌بندد. مجلس که تا حالا نیمه‌خواب بود، با بافتنی روی زانوانش، بالاخره به خواب می‌رود. میانجی پشتش را به صحنه می‌کند.

کمون: (ایستاده، رو به جمعیت و بسیار محکم اعلام می‌کند.) رفقا، مردم پاریس یوغی را که تلاش می‌کردند به گردنش ببندند، تکان داده‌اند. مردم پاریس آرام و خوددار در قدرت‌شان منتظر ماندند، بدون ترس و بدون تحریک احمق‌های بی‌شرمی که می‌خواستند به جمهوری دست‌درازی کنند. ممنون از برادران ارتشی‌مان که نخواستند به محراب مقدس آزادی‌مان دست‌درازی کنند. ممنون از همه. پاریس و فرانسه با هم یک نظام جمهوری را پایه‌ریزی می‌کنند، با همهٔ پیامدهایش.

از لحظاتی قبل، بیسمارک دیگر فلوت نمی‌زند. او کمون را ورانداز می‌کند که هنوز حرف می‌زند. آقای تیئر دیگر به انتهای مسیری که آن را چهاردست‌وپا طی کرده بود، رسیده است.

میانجی محتاطانه در سایه فرو می‌رود. بانک فرانسه دوباره درِ گاوصندوقش را نیمه‌باز می‌کند و به‌سرعت می‌بندد. مجلس، با دهان باز، بلند خروپف می‌کند.


 کتاب بهار ۷۱ نوشته آرتور آداموف

کتاب بهار ۷۱
نویسنده : آرتور آداموف
مترجم : مهسا خیراللهی
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۳۱۹ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]