معرفی کتاب « مارتا کیست؟ »، نوشته ماریانا گاپوننکو
این کتاب ترجمهای است از:
Wer ist Martha
Marjana Gaponenko
© Suhrkamp Verlag Berlin 2012.
All rights reserved by and controlled
through Suhrkamp Verlag Berlin.
مقدمه مترجم
ماریانا گاپوننکو، شاعر و نویسنده اوکراینی، سال ۱۹۸۱ در اودسا چشم به جهان گشود. شانزدهساله بود که، با ارجح دانستن زبان آلمانی به انگلیسی، در مدرسه شروع به آموختن زبان آلمانی کرد. پس از فارغالتحصیل شدن از رشته زبان و ادبیات آلمانی از دانشگاه اودسا، مدتی در ایرلند و لهستان زندگی کرد و هماکنون در وین و ماینتس اقامت دارد. ماریانا گاپوننکو آثارش را به زبان آلمانی مینویسد.
گاپوننکو فعالیت ادبیاش را در سال ۲۰۰۰ با سرودن مجموعه اشعار سوارکاران بیاشک (۱) شروع کرد. اولین رمانش گُل آنوشکا (۲) در سال ۲۰۱۰ وارد بازار کتاب شد. مارتا کیست؟ دومین رمان نویسنده است که در سال ۲۰۱۲ منتشر و با استقبال بسیار زیادی مواجه شد. نویسنده برای خلق این اثر دو جایزه ادبی معتبر آدِلبرت فون شامیسو و آلفا را از آن خود کرد. این اثر حتی در سال ۲۰۱۶ هم در فهرست کتابهای پرفروش سال قرار گرفت. جدیدترین رمان او آخرین دو (۳) نام دارد که در سال ۲۰۱۶ منتشر شده است.
مارتا کیست؟ داستان پرندهشناسی نود و ششساله است که خبر مرگ قریبالوقوعش را دریافت میکند و تصمیم میگیرد آخرین روزهای عمرش را در یکی از مجللترین هتلهای دنیا سپری کند. منتقدان ادبی کشورهای آلمانیزبان متفقالقول از قلم شیوای ماریانا تمجید کرده و او را شاهزادهخانم روسی نامیدهاند که هم خودش هم رمانش شگفتانگیز است.
و وقتی نگاهم را بالا آوردم، چشمم به شاهینی بسیار کوچک و باشکوه افتاد که شبیه پرندهای شبگرد بود. بهتناوب، همچون نسیمی ملایم صعود میکرد و بعد اندکی از ارتفاعش میکاست، مرتباً این کار را تکرار میکرد… آنطور که تنها در آسمان میچرخید، به نظر میآمد زوجی نداشته باشد، و به کسی هم نیاز نداشته باشد، بجز به صبح و هوای آسمان بیکران که با آنها بازی میکرد. او تنها نبود، ولی کل زمین را زیر بالهایش تنها و بیکس کرده بود.
هنری دیوید تورو، والدن، ۱۸۵۴
استبداد عقل، شاید سختتر از هر چیز، هنوز در مقابل دنیا قرار دارد… هرچه اصیلتر و درخشانتر، به همان نسبت سؤاستفادهاش شیطانیتر. آتشسوزی و سیل، آثار مخرب آتش و آب، در مقابل خسارتی که عقل به بار میآورد، اصلاً به حساب نمیآیند.
جورج فورستر، خطاب به همسرش در نیوشاتل، ۱۷۹۳
I
سرد است عشق. عشق سرد است. ولی در قبر میسوزیم، ذوب و به طلا تبدیل میشویم… لوادسکی منتظر جاری شدن اشکهایش شد. ولی اشکی نیامد. با وجود این، صورتش را پاک کرد. چه چندشآور!
همین چند لحظه قبل تلفن را بهتزده قطع کرده بود. اگر آنچه از صدای نفس کشیدن پزشک خانوادگیاش احساس میشد بیقراری نبود، پس چه بود؟ بیقراری و موجی از فکر و خیال که به او، لوادسکی، هیچ ربطی نداشت: پودر خمیرمایه فراموش نشود… نفتالین، واکس مبل، دیگر چه… از پشت گوشی چیزهای آزاردهندهای را که خودش مسبب آنها بود شنید. دم، بازدم. گوشی را قطع کن، پیرمرد. گوشی را قطع کن…
لوادسکی به حمام رفت و بالا آورد. زار زد و اشکهایش جاری شد. برای اولین بار، پس از مدتها، زار زد و بالا آورد. آخرین باری که بالا آورده بود شلوار سهربعی (۴) به پا داشت. راستی اسم آن دختر چه بود؟ ماریا؟ سوفیا؟ آن دخترک به مردی سبیلو اجازه داد دستش را ببوسد. جلویش تکهای کیک بود. حسادت گریبان لوادسکی دانشآموز را گرفت. جلوی کافه ایستاد، خم شد و محتویات معدهاش را در پیادهرو بالا آورد. همانطور که قفسه سینهاش را لمس میکرد، کمکم قامتش را صاف کرد. نگاه دخترک از او عبور کرد. چشمان گردشدهاش، که پر از شادی و لذت بود، نه متوجه او بود، نه متوجه مرد سبیلو، بلکه متوجه کیک شکلاتی…
چرا آن موقع سینهام را لمس کردم؟ لوادسکی در آینه به یک لیوان آب چسبیده بود. اگر قلبم هنگام استفراغ کردن از جا کنده شده بود، دستها و پاهایم از حرکت میافتادند. آن وقت متوجه میشدم که چیزی را از دست دادهام!
لوادسکی دهانش را شست، دوش را برداشت و روی دندانهای مصنوعیاش گرفت که هنگام بالا آوردن داخل وان حمام افتاده بود و حالا به شکل کشتی واژگونشدهای آنجا قرار داشت. آبْ پروتز اُوردِنچر بسیار گرانقیمت و کاملاً غیرکاربردی را با خود به سمت راهآب برد. خم شد و با تردید پروتز را در دست گرفت ــ موجودی مرده که از او انتظار میرفت برای آخرین بار سربهسر کسی بگذارد.
نه، نمیخواست دوباره آن دخترک را ببیند. چون اگر دخترک هنوز زنده بود، حتماً تا به حال یا کور شده بود، یا دیوانه، یا روی صندلی چرخدار نشسته بود. راستی اسمش چه بود؟ ماریا؟ آیدا؟ تامارا؟ آیا بعد از بالا آوردن لوادسکی کیک شکلاتیاش را خورده بود؟ حالا چه فرقی میکند.
یک قرص داخل لیوان آب افتاد. پس از لحظهای، شروع کرد به فس کردن و دور خودش چرخیدن، درست مثل زنبوری گیج و مست. لوادسکی با احتیاطِ تمام پروتز را داخل لیوان انداخت. تلق… از زمانی که صاحب دندان مصنوعی شده بود، این صدا آرامَش میکرد. شاید به این دلیل که معمولاً سندمن (۵) را دنبال میکرد. احتمالاً بامزگی جادویی این صدا از همانجا میآمد. تلق… و او، در غروب آفتاب، سوار بالهای رنگارنگ گلفراشی (۶) میشد. دختر، شیرینتر از کیک شکلاتی تو چیست؟ فقط خواب. و شیرینتر از خواب چیست؟ فقط مرگ.
در راهِ کوتاه و سختِ رفتن به اتاق نشیمن، خشمگین، زنگ خوردن تلفن را تماشا کرد؛ انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، انگار به او، لوکا لوادسکی، پروفسور بازنشسته جانورشناسی، تلفنی، حکم مرگش اعلام نشده است. «باید با شما درباره نتیجه آزمایشتان صحبت کنیم ــ در بیمارستان، فوراً.» لوادسکی متوجه شده بود که دیگر حرفی برای گفتن وجود نداشت. صحبت درباره چه؟! اگر نتیجه خوب بود که روز یکشنبه به او زنگ نمیزدند، آن هم حوالی ظهر که بیماران مسن معمولاً ناهارشان را خورده و خوابیدهاند. حتی اگر نتیجه آزمایش بد هم بود، باز هم تلفن نمیزدند. اگر پزشک معالج ذرهای تربیت خانوادگی داشت، شخصاً درِ منزل میآمد و خبر قریبالوقوع بودن مرگش را میداد. خون همچنان چکشوار به شقیقههایش میکوبید. وارد شوید! باید به پزشکی که آن طرف خط بود این را گفته باشد. یا داشت خیال میکرد؟ لوادسکی مرتباً مچ خودش را میگرفت، چون دیگر نمیتوانست بین فکر کردن، حرف زدن و سکوت کردن تفاوت قایل شود و اینکه این مسئله مرتباً ارزشش را بیشتر و بیشتر از دست میداد.
با برداشتن دو گام سریع، خودش را به وسط اتاق نشیمن رساند. کتابهایش در میان شاخ و برگهای کتابخانهای قابل توجه قرار داشتند. به نظر میآمد که در زیر نور غبارآلود خورشید منتظر وقوع حادثهای غیرمترقبهاند؛ کتابها به معنای واقعی کلمه نفسشان را حبس کرده بودند. لوادسکی به فکر فرورفت، مثل همیشه. یک قطره آب به هفترنگی رنگینکمان، قبل از اینکه تِلپی روی پارکت بیفتد، روی نوک دماغش برق زد. یک قدم دیگر، و لوادسکی، روی صندلی ننوییاش، کنار پنجره نشست.
چشمانش را بست و به یقین رسید: اینطوری باابهت به نظر میرسید، واقعی و زنده، درست مثل آن موقع که پشت پنجره کافه ایستاده بود و پرتو آفتاب پایش را روی سینه او گذاشته بود. یا پا پا نبود، بلکه نیزهای بود که سینه او، سینه اژدهایی پیر، را شکافته بود؟ لبخند زد. اگر در این لحظه کسی به چهره او نگاه میکرد، فکر میکرد برش نازک لیمویی زیر زبان این پیرمرد مزهمزه میشود. ولی کسی نبود که بتواند قیافه او را ببیند. از وقتی دوران پیریاش شروع شده بود همیشه تنها بود.
دوران پیریاش از زمانی شروع شد که پسربچهای بود. زمانی پیر شد که هنگام کوتاه کردن چمنها سینهسرخی روی شانهاش نشست. درست مثل طلوع خورشید. سینهسرخ، با پاهای ظریفش، مثل تکهنان برشتهای روی لوادسکی نشست. سینهسرخ، بیش از هر نشان دیگری، او را تزیین کرد. به انسان تبدیلش کرد. به مردی عاقل. ساعت لوادسکی از آنجا شروع به تیکتاک کردن کرد، و در مواجهه با هر پرندهای صدایش بلندتر شد.
او پیر شد، وقتی از پشت پنجره مدرسه کلاغی را دید که در حال پنهان کردن طعمهاش است. کلاغ دو میوه بلوط را یکی پس از دیگری از منقارش بیرون کشید، چالشان کرد و محل را با برگهای رنگی علامتگذاری کرد. کلاغ، با پرهای سیاه و چشمان یاقوتیاش، دغلکارانه سرش را خم کرد: لوادسکی، لوادسکی، میدانم که میدانی! لوادسکی پیر شد، آن موقع که در عروسی یا عزا به ران نیمهگرم مرغ گاز میزد. او پیر شد، وقتی سر میز صبحانه با قاشق ضربه نابودکنندهای به تخممرغ زد. او پیر شد، وقتی در یالتا کاکای سرسیاهی (۷) تکهای کیک از دست او ربود. و لوادسکی فریاد کشید: «تو خوشیام را از من دزدیدی!» و پایش را به زمین کوبید. ولی خودش هم بلافاصله متوجه شد: هیچکس و هیچچیز نمیتواند خوشی آدم را برباید. خوشی تکهای کیک نیست. او مخصوصاً بهشدت پیر شد وقتی در یکی از روزهای پاییز که جلوی یک ستون تبلیغاتی، که پلاکارد فیلمهای سینمایی را به نمایش گذاشته بود، ایستاده بود و سرش را بالا آورده و مشغول تماشای پلاکاردها بود فضله پرندهای مستقیم به چشمش خورد. درست وسط قلبش خورد. وسط قلب پیرش. هر بار که بالهای رنگی سلیمهای طلایی و سارها و توکاها تکان میخوردند لوادسکی پیرتر میشد. او پیر شد، وقتی اولین بار دختری را بوسید و در گرگومیش هوا سایهای را در حال عبور دید. در چشمان ازحدقهدرآمده دخترک فریاد کشید: «لعنت! خفاش!» و پیرتر شد و کمی بیشتر شبیه لوادسکیای شد که قرار بود بشود.
و بالاخره این موسیقی بود که ضربه هولناکی به این مرد جاافتاده زد. او را بلعید و بعد به بیرون تف کرد، تا دوباره ببلعدش. لوادسکی کودک، لوادسکی پیر سادهتر از آن بود که بر روزی لعنت بفرستد که خیال کرد موسیقی را پیدا کرده است. موسیقی او را پیدا کرد و مثل سیاهسرفهای سخت به درونش نفوذ کرد، سیاهسرفهای که کمر او را بیشتر و بیشتر خم کرد، و لوادسکی در مقابل موسیقی کوتولهتر از آدمکوتولهها شد. لوادسکی اینگونه عمر گذراند. قوزش، به اندازه وحشتش از موسیقی و پرندگان، رشد کرد. ولی نه موسیقی و نه پرندگان، هیچکدام، به این فکر نیفتادند که چوبشان را از بالای کمر خمیده لوادسکی بردارند.
تمام شد، پهلوان! لوادسکی ضربه نرمی به رانهای نحیفش زد. شک به ابتلای کارسینوم ریه به یقین تبدیل شد! از نجواهای صبورانه و مثلاً توأم با احترام پزشکش که آن طرف خط بود پیدا بود. اگر پزشک تشخیصش را در گوشی تلفن نعره میکشید آنقدر پیرمرد را از پا درنمیآورد که اینگونه حرف زدنش از پا درآورد.
خیلی دوست داشت دعا بخواند، دعایی مناسب و از ته دل، ولی یا دعای مناسبی به ذهنش خطور نمیکرد یا دعاهایش به ترس از مرگ و تأسف خوردن به حال خویش آلوده میشد. ناپاک میشد، ناپاک. هرچه باشد، در جهان همهچیز به انسان اشاره میکند، تنها به انسان. حتی در بهظاهر خالصانهترین امور معنوی هم صدای اندکی خودخواهی بلند است: من! من! من! و حتی در پاکترین احساسات هم هنرپیشه کوچک پیپبهدهانی گوشه صحنه حضور دارد. لوادسکی فکر کرد، چه تنفربرانگیز، آدم حتی نمیتواند با یک ضربه سرنوشتساز هم صادقانه برخورد کند. و فهمید که لوادسکی دیگری، گویی برای تأیید این فکر، نیمخیز شد تا به این تصویر بخندد: پیرمردی که با کارسینوم ریه روی صندلی ننویی نشسته و پای باشکوه پرتوِ خورشید روی قفسه سینه لاغر و نحیفش قرار دارد و ذرات غباری که در پرتو خورشید میرقصند و با این کار پرتو را مرئی میکنند…
لوادسکی لبانش را غنچه کرد و در افکارش روی فرش تف انداخت. وقتی آنچه درباره انسانها میدانست وجودش را آکنده از نفرت میکرد دیگر چه فکری باید میکرد؟ اندک اطلاعاتش لذت شناخت ناشناختهها را از او گرفت، لذت کشف اسرار طبیعت را که هنوز باید از روی آنها پرده برداشته شود. از اینکه دیگر نمیتوانست با اسرار طبیعت آشنا شود صورتش مثل نوجوان خامی سرخ شد. بگذار جوانان اسرار خلقت را کشف کنند ــ با فکر کردن به این مسئله، درد خفیفی در ناحیه سینهاش احساس کرد. نه اینکه از تاباندن نور حقیقت به معمای اسرار خلقت توسط دیگران، بازماندگان، ناراحت باشد، نه. لوادسکی فقط معتقد بود که حتی اگر جامعه انسانی برای این معمای ساده و بزرگ حرمتی قایل باشد، آن حرمت غیرواقعی است؛ همین معمای ساده و بزرگ موجب رنجش خاطرش میشد، چون انسانها فقط از سر کنجکاوی در پی شناخت طبیعت هستند، بنابراین ژست و قیافه گرفتنهای افتخارآمیز ریاکارانه محسوب میشود. حتی انجام آزمایش روی خود، که به مرگ منجر شود، یا سالها ازخودگذشتگی نشان دادن در راه علم هم چیزی جز خودخواهی و خودنمایی محسوب نمیشود.
لوادسکی، در حالی که میلرزید، از روی صندلی بلند شد. حتی حالا هم به خودش دروغ گفته بود: انسانیت به کنار ــ معمای ساده و بزرگ موجب رنجش خاطرش نبود، بلکه آنچه اذیتش میکرد این واقعیت بود که نتوانسته حتی یک قدم به کشف معما نزدیک شود. او حسود بود و گرچه میدانست تمام تلاشها با شکست مواجه خواهند شد، امیدوار بود که دیگران هم در این راه شکست بخورند ــ معمای زندگی، تا زمانی که دنیا پابرجا باشد، مرتباً از دسترس دورتر و دورتر میشود.
لوادسکی با خودش فکر کرد، زمان زیادی در این کره خاکی میهمان بودهام. درِ بالکن را باز کرد و دوباره روی صندلی ننویی نشست. پرده خاکگرفته برای لحظهای پیکر میهمانش را در بر گرفت، هوای خیابان. خود خیابان وارد کتابخانه لوادسکی شد، آن را با نشانههای مزاحم و در عین حال خوشایند زندگی پر کرد: با بوق خودروها، فریاد کودکان و صدای پاشنههای کفش خانمهایی که همیشه عجله دارند. حتی بریدههایی از گفتگوی کلاغها هم به گوش میرسید: دوستت دارم، من هم همینطور، به من غذا بده! صدای یک مادر بلند شد: «آنتونیدا! شلوارت را بکش بالا!» لوادسکی ابروانش را بالا انداخت ــ وقتی همسن آنتونیدا بود، چنین اسم دخترانهای وجود نداشت، در ضمن دخترها دامن میپوشیدند.
لوادسکی آه کشید: «افسوس!» اینکه چرا با شنیدن خبر قریبالوقوع مرگش بلافاصله از دنیا نرفت و تازه اینهمه گردوخاک هم به پا کرد برای خودش هم اسرارآمیز بود. چانهاش روی سینهاش قرار گرفت، درست مثل کشویی خالی، روی میز ــ دزد، اینجا چیزی پیدا نمیکنی، راحتم بگذار. دهانش را باز کرد. نور خورشید حالا دهان و حلقش را زیر و رو میکرد. زبانش را بیرون آورد و آن را دوباره سر جایش برگرداند. با خودش فکر کرد، پرندگان بهتر از ما هستند، چون میتوانند منقارشان را کاملاً باز کنند. برخلاف انسانها، که هنگام باز کردن دهان فقط فک پایینشان حرکت میکند، پرندگان میتوانند قسمت بالای منقارشان را هم به سمت بالا حرکت دهند!
دهانش را آهسته دوباره بست. یادش آمد که دهها سال پیش دمسرخی را که کنه بزرگی به چشمش چسبیده بود با دوربین زیر نظر گرفته بود. پرنده به نظر اصلاً اهمیتی به کنه نمیداد. پای دیوار باغی، که نور خورشید به آنجا میتابید، جلوی جفتش میچرخید و دم نارنجیاش را بهنرمی تکان میداد. لوادسکی آن موقع میتوانست قسم بخورد که پرنده ماده در حال جفتگیری به جفتش لبخند میزند. همیشه حدس میزد که پرندگان لبخند میزنند. حالا، که روی صندلی ننویی نشسته بود، برایش کاملاً مشخص شد که لبخند پرندگان چگونه عمل میکند: پرنده ماده با نگاه کردن به معشوقش لبخند میزد، آن هم با وجود کنهای که روی چشمش نشسته بود. به جفتش لبخند میزد، به این ترتیب که دور او میچرخید.
فکر کردن به این موضوع که یک انگل در بدنش لانه کرده، که ریهاش خوراک موجودات دریایی شده، باعث شد که با سرخوردگی چند بار روی صندلی تاب بخورد. با خودش فکر کرد، نهتنها گرفتار این انگل شدهام، که اگر به شیمیدرمانی هم تن بدهم، گرفتار ترکیبی از مواد شیمیایی هم خواهم شد، و دستهایش را مشت کرد.
یادش آمد که پس از گفتگوی تلفنی کلمات نامناسب زیادی به دهانش آمده بود، کلماتی که در تمام عمرش از آنها استفاده نکرده بود، کلماتی مثل انگل و پفیوز لعنتی. حتی اینکه بالا آورده بود موجب خشمش شده بود و نشانه سقوط اخلاقیاش بود. با خودش فکر کرد، اگر به درک واصل شوم، برای چه کسی اهمیت دارد. چشمانش را باز کرد. بفرما! به درک واصل شوم! ببین چه حرفهایی از دهانم بیرون میآید! پس همان بهتر که سقط شوم. سقط شوم و بپوسم! لوادسکی دستش را به نشانه انزجار تکان داد، نالهکنان از روی صندلی بلند شد و لخلخکنان به سمت قفسه کتابهای پزشکی رفت.
سیکلوفوسفامید؛ طنینش مثل دزد سر گردنه است… جلوی همانندسازی و تقسیم سلولها را میگیرد. عوارض جانبی: حالت تهوع، استفراغ، ریزش مو. میتواند به اعصاب و کلیهها آسیب برساند و میزان شنوایی را کاهش دهد. در ضمن، خسارات جبرانناپذیری به اندامهای حرکتی میزند، مغز استخوان را مهار میکند، آدم را دچار کمخونی میکند و منجر به نابینایی میشود. بفرما، نوش جان! چقدر دوست داشت به پزشکش زنگ میزد و پشت تلفن فریاد میکشید.
توـ تو!
کوـ کوـ کوـ چیکـ چیک!
یوـ یوـ یوـ یو!
توـ ایـ ای!
و اگر پزشک میپرسید، اینها یعنی چه؟ لوادسکی جواب میداد: صدای جغدی اروپایی که سعی میکند توجه جفتش را جلب کند، مردک نادان! و گوشی را قطع میکرد. چه کار رذیلانهای! با داشتن نود و شش سال، به سرش زده بود دوباره دعوا راه بیندازد! پرده توری غبارگرفته، که انگار زیر آب گرفته شده باشد، آهسته به سمتش دراز شد. چشمش از پشت پرده به درخت کاج جلوی خانهاش افتاد، که در میان ریشهای سبزش مقداری طلا آویزان بود، و به پرندگانی که چهچه میزدند، بازی نور و سایه راه انداخته بودند و از شاخهای به شاخهای دیگر میپریدند، از درختی به درخت دیگر، از ابری به ابری دیگر، از روزی به روزی دیگر. پرندگان، فرشتههایی که میان انسانها زندگی میکنند.
لوادسکی ناگهان احساس کرد که به عصا نیاز دارد. به کتابخانه تکیه داد و شگفتزده شد که چگونه تا به حال توانسته بدون عصا زندگی کند. سرش را به علامت تأسف تکان داد و این را پای اختلال حواسش گذاشت.
قبل از اینکه کتاب پزشکیای را که در دست داشت ببندد به آن گفت: «خداحافظ.» در حالی که دقیقاً نمیدانست میخواهد چهکار کند، در آپارتمانش چرخ زد. به جای اینکه به گلها آب بدهد، برای خودش حریره درست کند یا گردگیری کند، برای آرام کردن خود، در کتابخانهاش قدم زد.
به نظر میآید تنها چیزی که آدم واقعاً مالک آن است همان چیزی است که نمیتوان با آن بازی کرد. لوادسکی، در حالی که روی ذرهبینش ها میکرد، فکر کرد، تنها چیزی که نمیتوان با آن بازی کرد غرور آدم است. او به دیوارهای خانهاش، که به قفسههای کتاب مزین شده بود، افتخار میکرد. در واقع، این خصلت از گناهان کبیره محسوب میشد، ولی چنین خصلتی چطور میتوانست بد و ضداخلاقی محسوب شود، در حالی که خالصتر، صادقانهتر و فداکارانهتر از عشقی بود که آدمها خیال میکردند میتوانند به هم بورزند؟ تنها غرور است که به دلیل خاصی نیاز ندارد و در صورتی که خواهان نداشته باشد از بین نمیرود. البته شاید روح را مسموم کند، ولی حتی ضعیفترین انسانها را هم ارتقا میدهد و در محیطی پرسشبرانگیز کورسوی سعادت را زنده نگه میدارد. قشنگترین چیز این است: هیجانی که داشتن غرور تولید میکند هر بهانهای را از تنها بودن میگیرد. پس چرا انسان نباید مرتکب این گناه کبیره شود؟
لوادسکی از کتاب نازکی که روی آن با حروف طلایی نوشته شده مقدمهای بر رام کردن طوطیهای وحشی میپرسد: «اگر هرگز قادر نبودم عاشق شوم، چه؟ ولی حداقل قادر بودم مغرور باشم. کتاب کوچولوی من، من به وجود تو افتخار میکنم. همانطور که عشقْ عشاق را به عرش اعلا میرساند، تو هم مرا به عرش رساندی. نه خیلی اوج گرفتم و نه طولانی پرواز کردم، ولی در عوض با صورت هم سقوط نکردم. بهنرمی روی عنصر وجودیام فرود آمدم، روی کتابخانهام. هیچوقت دلخور نشدم…»
خیلی دوست داشت گریه کند، ولی حدس زد که اشکهایش نه بر اثر شکوه این لحظه بلکه بر اثر تلفن پزشک جاری شوند، بنابراین جلوی خودش را گرفت. با خودش فکر کرد، رفتار دوستم را با خودم به قبر خواهم برد. نشان دادن حتی طبیعیترین عکسالعمل هم به نظرش نابجا میآمد. به کتابها گفت صداقت عجب چیز بدی است، همیشه وقتی خودمان را بالاتر از دیگران فرض میکنیم، از دستمان فرار میکند. لوادسکی دوباره روی ذرهبین ها کرد و آن را به آستین پیراهنش کشید. خودمان را بالاتر از دیگران فرض میکنیم! دارم چه میگویم! نمیخواست به این مسئله فکر کند که در آن دوران که او بجز رفتار پرندگان و جفتگیریشان چیز دیگری در سر نداشت میتوانست با نشان دادن رفتار مردسالارانه نظر جنس مخالف را به خود جلب کند. ولی این کار را نکرد، با کمی اوقاتتلخی به این مسئله فکر کرد. پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی علمی موفقیتآمیز، فهمید: اگر خانمها مدام پافشاری نمیکردند که با مردان فرق دارند، میتوانستند بیشتر توجه او را به خودشان جلب کنند. اگر مثل پرندگان ماده اندکی خونسردتر و آرامتر از مردان بودند، آن وقت توجه او را بهموقع به خودشان جلب میکردند. آن وقت لوادسکی هم صاحب فرزند میشد، به چه نیتی، نمیداند.
لوادسکی کتابی را از قفسه بیرون کشید و گردوخاک روی آن را فوت کرد. نسخه ناقص فرهنگ لغات زبان کلاغها، اثر دوپون دونمور. یکی از پرندهشناسان فرانسوی نسخه بدلی آن را میان کیکی پنهان و درست در هفتادمین سالروز تولد لوادسکی از طریق پرده آهنین قاچاق کرده بود. خوشحالی لوادسکی چنان عقل از او ربوده بود که جلوی چشمان تمام استادان دانشگاه سبیل همکار فرانسویاش را بوسیده بود. یادش میآید که یک نفر لیوانش را بالا آورده و گفته بود: «بوسه بدون سبیل، مثل تخممرغ بدون نمک است!» به سلامتی رفاقت بینالمللی و تحقیقات در مورد کلاغها نوشیده بودند. صداها بلند شده بود: «امیدواریم روزی برسد که…» و «… امیدواریم وهم و خیال نباشد». لیوانها را به هم زده و به شانه هم کوبیده بودند: «از شبهماهی تا پرنده، یک پرش کوتاه! از شُشماهی تا انسان، چشمبرهمزدنی!» آنها برایش در خواندن این کتاب استثنایی و کاملاً غیرقابل توجه از لحاظ علمی شادی طولانی آرزو کرده بودند. سالروز تولدش همزمان جشن خداحافظیاش هم بود. دانشگاه و دانشجویان را، که هیچوقت تعلقخاطر خاصی به آنها نداشت، با این افکار که مدت زیادی زنده نخواهد ماند ترک کرد. وقتی هنگام خداحافظی، در فرودگاه، روبهروی همکار فرانسویاش قرار گرفته بود بهشوخی گفته بود: (Adieu, mon ami.»(۸» همکار فرانسویاش شتابزده سرش را تکان داده و با این بهانه که سرما خورده است مانع بوسه برادرانه لوادسکی شده بود. این مرد سبیلو در هواپیما سکته قلبی کرد و لوادسکی مدتها عذابوجدان داشت که مبادا بوسهای که بر سبیل او زده، از پا درآوردش. اگر برای او توضیح داده بود که این کار در کشورش نوعی سنت محسوب میشود، همانطور که فشردن دست در اروپای مرکزی، خب، شاید او نمیمرد.
با صدای نسبتاً بلند، طوری که بقیه کتابها هم بشنوند، گفت: «چه کتاب قشنگی. بچهها، سرنوشت یک مرد اینگونه رقم میخورد. بیگانهای میآید، به بیگانهای دیگر هدیه میدهد و از دنیا میرود!» کتابها در سکوت طوری به حرفهای او گوش میدادند، انگارنهانگار که لوادسکی حداقل بیست مرتبه ماجرا را برایشان تعریف کرده است. «آن وقت تصور من در آن روز این بود که خودم خواهم مرد! عجب هدیه قشنگی…»
لوادسکی کتاب را باز کرد و، در حالی که استخوانهای انگشتش تقتق میکردند، صفحههای آن را با کف دست صاف کرد. با هر حرکتی استخوانهایش تقتق میکردند، از همان دوران کودکی، حتی وقتی آه میکشید، یا سرفه میکرد. یک بار، که به سکسکه افتاده بود، بدنش با هر بار سکسکه کردن تقتق میکرد، میخندید و استخوانهایش تقتق میکردند. یک روز به همین شکل سپری شد. لوادسکی با لذت کتاب را ورق زد.
کرا، کرِ، کرو، کرون، کرونوی
گرا، گرس، گروس، گرونس، گرونونس
کرِ، کرِآ، کرا، کرونا، کرونِس
کرائو، کروآ، کروئه، کرونه، کروناس
کرائون، کرئو، کروو، کرونو، کرونوس
لوادسکی با خودش فکر کرد، چه سعادتی که فرانسوی بلد بودم، وگرنه مجبور میشدم در هفتادسالگی این زبان را یاد بگیرم تا بتوانم این کتابِ خوب را بخوانم. محتویات زبان مخصوص کلاغها، قوی و خاموش، در میان بیست و هفت صفحه پخش بودند. لوادسکی به یاد حالت روحی بدی افتاد که با خواندن این فرهنگ لغات به او دست میداد. هر بار که به این کلمه میرسید متوجه میشد که انسانها در راه شناخت اسرار کائنات احتمالاً شاخه اصلی و تعیینکننده را نادیده گرفتهاند ــ کلمهای از زبان کلاغها. این کلمه چه بود؟ لوادسکی کتاب را ورق زد و احساس کرد پشت خمیدهاش داغ شد.
کرا (آهسته، با دقت، با خود) ــ من هستم
کرا (آهسته، کشیده) ــ حالم خوب است، یا من آمادهام
کرا (مختصر و مفید) ــ ول کن
کرا (محبتآمیز، با عشوه) ــ سلام، یا بیدار شو، یا معذرت میخواهم
کرا (پرسشی، کوتاه) ــ چهکار کنیم، یا کجا میروی؟
کرا (پرسشی، کشیده) ــ کسی آنجاست؟
آن کلمه چه بود؟
کرائو (بلند و متوقعانه) ــ گرسنهام
کروئه (خفه) ــ مرسی، خیلی ممنون، دستبوس
کرو (بلند از ته حلق) ــ از من دور شو!
کار (با قاطعیت) ــ خداحافظ
کرو…
کرونوس! کرونوس بود! بیا به دنیای کلاغها سفر کنیم! به زبان یونانی، کرونوس. (۹) لوادسکی کتاب را بست. آدم از کنار این شاخه رد شده بود، از کنار خویشاوندانش ــ از کنار حیوانات که حکم برادرش را داشتند. به این ترتیب، اندیشه وجود زبان همگانی مشترک به خاک سپرده شده بود! لوادسکی رو به کتابخانه گفت: «کتابهای عزیز، اینکه روانشناسی مدرن حیوانات سرسختانه از قبول توانایی مهرهداران در مفهومسازی و حرف زدن خودداری میکند، نهتنها رسوایی است، که بسیار منحوس است! در حالی که وجود زبان مشترک کاملاً آشکار است. شما به من بگویید، آیا حیوانات خودشان را بیعلاقه نشان میدهند؟ درست برعکس! حیوانات هم موجوداتی سرحال و کنجکاوند، ولی نه به خاطر اینکه تخم میگذارند، بلکه چون میتوانند حرف بزنند. زبان…» لوادسکی به وجد آمد و گردنش را صاف کرد. «حیوانات هم مثل ما تمام اشیا و پدیدههایی را که میشناسند نامگذاری و به آنها عادت کردهاند. در غیر این صورت، مدتها پیش در تنهایی و تاریکی و زندگی بیمعنیشان نابود شده بودند. حتی تمایل زیادشان به تولید مثل هم نمیتوانست نقیصه نداشتن زبان را برطرف کند. حیوانات هم مثل ما دنیا را درک کردهاند، با نامگذاری دنیا!»
لوادسکی با چشمانی مرطوب از جلوی کتابها رد شد و با صدایی آهسته ادامه داد: «وقتی انسان توانایی روحی و جسمیاش را بیشتر و بهتر کرد، بالای سرش مه غلیظی از جنس تمدن تشکیل شد، به نحوی که ما، یا خودمان را به خدا بسیار نزدیک تصور میکنیم، یا اعتقاد داریم که خدا ما را فراموش کرده است. ولی، خدای من، انسان چقدر بدبخت است! فقط شکاف بین خودمان و خدا را عمیقتر کردیم. شکاف بین خودمان و حیوانات را.»
لوادسکی، که انگار با مستعدترین دانشجویانش حرف میزد، به کتابها گفت: «داشتن زبان مشترک اولیه، چه از لحاظ فیزیولوژیک و چه از لحاظ علم زبانشناسی، انکارناپذیر است. ولی علم زبانشناسی از کجا باید وسیله اثبات توانایی حیوانات در حرف زدن و دستور زبان آنها را به دست بیاورد؟» سکوتِ از سر موافقتِ کتابها با اظهارات او بلاغت گفتار لوادسکی را دوچندان کرد. گفت: «آن روز فرا خواهد رسید که فرهنگ لغات زبان حیوانات دیگر برای گردآورندگانش اسباب شرمندگی و تمسخر نخواهد بود، بلکه آنها را به اوج شهرت و محبوبیت خواهد رساند. گردآورندگان هم متواضعانه نگاههایشان را پایین خواهند انداخت…» لوادسکی با شرمندگی نگاهش را به زمین دوخت، که وزش باد گردوخاکهای نشسته روی آن را به رقص واداشته بود. «… چون خیلی دیر به این فکر رسیدهاند که حیوانات همسایگان قابل احترام ما هستند، دوستانی که میتوان باور داشت زبان مخصوص به خودشان و روحی فناناپذیر دارند. پس از سالهای مدید کوتاهی در حقشان…»
کتابها همچنان خاموش ماندند. لوادسکی میخواست بگوید، امیدوار باشیم که برای بستن پیوند مودت بین ما و حیوانات خیلی دیر نشده، ولی در افکارش غرق شد.
کتاب مارتا کیست؟
نویسنده : ماریانا گاپوننکو
مترجم : حسین تهرانی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۲۶۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید