معرفی کتاب « دشمن مردم »، نوشته هنریک ایبسن

دیباچهٔ ویراستِ دوم (۱)

شاد و سبک‌بارم از اینکه ویراستِ دومِ «دشمنِ مردم» ایبسن را به دستِ شما دوستداران او می‌سپارم. برگردانِ من از این نمایشنامه سال‌ها پیش به بازار آمد و خوابِ سنگینِ بازارِ کتابِ آب‌وخاکِ ما را چهار بار شکست تا آنکه در پیِ پیش آمدن دشواری‌هایی با ناشرِ پیشین’ خود به خاموشیِ ناگزیر گرفتار آمد. من در ویراستِ تازه، واژه‌به‌واژهٔ برگردانِ پیشین خودم را از زیرِ چشم گذرانده‌ام. بیجا نیست بگویم که در زمانِ برگردانِ نخست’ منابعِ اندکی در دسترس داشتم. پیش آمدن برخی نادرستی‌ها با آن تنگ‌دستیِ من، به‌ویژه ازآن‌رو که این نمایشنامه به صد و سی‌وشش سال پیش برمی‌گردد و در این سال‌ها زبان به راه خودش رفته و پوست انداخته، چیز شگفت‌آوری نیست. بخت یارم بود و به پروژهٔ «ایبسن به زبان‌های دیگر» راه یافتم و توانستم این بار در چارچوبِ این پروژه به برگردانم برگردم و آن را به‌روز کنم.

«دشمنِ مردم» زادهٔ فورانِ الهام بود و ایبسن در آن خود را سخت با قهرمانِ نمایشنامه درآمیخت. و ناهمسازی‌هایِ بی‌پروایِ او باز به گونهٔ شادمانه‌ای در این نمایشنامه جانِ تازه گرفت.

اندیشه‌ها و احساساتی که او می‌خواست در نمایشنامهٔ تازه بیرون بریزد، نه در او تازگی داشتند و نه در زمانه‌ای که او می‌زیست. خوارداشتِ توده‌های انبوه و اکثریت‌سالاری، رایج بود. آن فردگرایی‌ای که دستی در کار داشت تا هر تک‌آدمی جایی در گردش و چرخش جامعه باز کند سراپا به پیکار با قدرتِ اکثریت کشیده شد. تُکْویلِ (۲) توده‌سالار شعار «خودکامگیِ اکثریت» را پیش کشید و استوارت میل (۳) برای حقِ آزادی فرد در برابر اکثریت استدلال‌های فلسفی آورد.

در شمالِ اروپا، سُرِن کیرکه‌گُرِ (۴) فردگرا اندیشهٔ خود را در این جملهٔ کوتاه به زبان آورد: «انبوهه برابر است با ناراستی.» در همهٔ کشورهای شمال اروپا کسی از ایبسن با او همدل‌تر نبود. ایبسن در سال ۱۸۵۱ که روزنامه‌نگار سیاسی هفته‌نامهٔ «مان‌نِن»(۵) بود، از بزدلی و دوروییِ اکثریتِ چپِ مجلسِ ملی به جوش می‌آمد.

هنگامی‌که گِئورگ براندِس (۶) در سال ۱۸۷۲ می‌خواست انجمنی پی ریزد،

ایبسن به او نوشت: «برای من به هر رو این‌گونه است که “تنهاترین’ نیرومندترین است.”» پانزده روز پیش از آن در نامهٔ دیگری نوشته بود که در همهٔ میدان‌ها و پهنه‌ها بنیاد برای او این است که:: حق همیشه با اقلیت است.»

او در ۱۸۷۲ به براندِس نوشت که «لیبرالیست‌ها بدترین دشمنان آزادی‌اند.» نامه‌های سال‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۷۱ او به براندِس سرشار از تئوری‌های انقلابی‌اند.

ایبسن شخصیت‌های مستقل را خوش داشت و چنین کسانی را چندان نمی‌یافت و به چشمِ خودش در نروژ از همه‌جا کم‌تر می‌یافت. او در سالِ ۱۸۷۹ به بیُرنْسُن (۷) نوشت: «در سراسرِ کشورِ نروژ ۲۵ شخصیتِ آزاد و مستقل پیدا نمی‌شود.»

ایبسن در سال‌های ۶۰ به حزبِ راست کشش داشت، ولی در دههٔ ۷۰

به حزبِ چپ گرایش یافت. نمایشنامه‌های «پایه‌های جامعه» و «عروسک‌خانه» حزبِ راست را از نویسندهٔ انقلابی دورتر و دورتر کرد.

بااین‌همه، همهٔ چپ هم از او خرسند نبود. بسیاری از چپی‌ها که به قدرتِ سیاسی می‌اندیشیدند، نمی‌خواستند در مسئولیتِ آن اخلاقِ زناشویی‌ای که او در «عروسک‌خانه» پیش می‌کشید، با او شریک شوند. بگومگوهایِ پیرامون این نمایشنامه می‌تواند او را به اندیشهٔ «دشمنِ مردم» انداخته و کاری کرده باشد که این نمایشنامه چنین زود پس از «پَرهیب‌ها» بیرون آید.

ایبسن در تابستان ۱۸۸۰ به «پَرهیب‌ها» می‌اندیشید، ولی پس از رفتن به رُم اندیشه‌های دیگری به سرش زد. در مارس ۱۸۸۱ به ناشرِ خود اف.هِگِل (۸) نوشت: «می‌خواهم این راز را با شما در میان بگذارم که کتاب تازه‌ای می‌نویسم که پس از تابستان پایان می‌یابد. شاید بیست برگِ چاپی بشود؛ این کار’ سخت به دلم چنگ می‌زند و این اطمینان را در خود حس می‌کنم که با علاقهٔ همگان روبه‌رو می‌شود.» برنامهٔ این نوشتهٔ تازه دیگر بسیار پیش رفته بود، ولی این کار’ «پرهیب‌ها» نبود، چراکه باز در ژوئن به هِگِل می‌نویسد: «کاری که پیش‌تر درباره‌اش نوشتم، فعلاً کنار گذاشته شده و یکی از نخستین روزهای این ماه به کار روی دستمایهٔ نمایشنامه‌ای پرداختم که دیری اندیشه‌ام را گرفتار کرده و اینک چنان فشار نیرومندی به من می‌آورد که دیگر هیچ نمی‌توانم آن را به خود بگذارم». این نمایشنامهٔ تازه «پَرهیب‌ها» بود.

از همهٔ آنچه در زمستان ۸۱ ـ ۱۸۸۰ از او شنیده‌ایم، روی‌هم‌رفته به‌روشنی می‌توان دریافت که موضوعی که فعلاً کنار گذاشته بود، «دشمنِ مردم» بود، زیرا همهٔ آن چیزهایی که پیرامون ۱۸۷۰ در او جوشیده و غلیان کرده بود، باز در گفت‌وگوهای او فوران می‌کرد. اینک چون زمانِ نگارشِ براند (۹) شده بود، کمابیش نمی‌توانست از چیز دیگری سخن بگوید. هم لُرِنتس دیتریکْسُن (۱۰) و هم کریستُفِر یانسُن (۱۱) از این سخن گفته‌اند. دیتریکْسُن در فوریه ۱۸۸۱ به رُم رفت. او می‌گفت اندیشه‌های «دشمنِ مردم» کمابیش در همهٔ گفت‌وگوهایی که در آن زمان داشتیم به زبان می‌آمد. یان‌سُن با ریزه‌کاری‌های بیشتری یک‌رشته از گفت‌وگوها را بازگو می‌کرد: «اکثریت؟ اکثریت چیه؟ تودهٔ نادان. خردمند همیشه در اقلیته. گمون می‌کنین چند تا از اونایی که اکثریتن، حق دارن عقیده‌ای داشته باشن؟ بیشترشون کله‌پوکن». این‌ها سخنانِ دل او بودند، ولی می‌توانستند گفته‌ای از درامِ ناتمامِ شیل‌لر (۱۲) ـ «دِمِتریوس»(۱۳) ـ باشند که در آن مردی تنها در مجلسِ لهستان می‌خروشد:

اکثریت چیست؟ اکثریت بی‌خِرَدی است؛

خِرَد همیشه تنها کارِ اقلیت بوده.


ایبسن از این سخنان زیاد می‌گفت و «کله‌پوک‌های» میهنی را سخت به یاد داشت. او پیوسته از این گلایه داشت که کسی در آب‌وخاکش جگرِ آن را ندارد که به چیزِ بزرگی بیندیشد و آن را به کار ببندد، ـ همه‌اش تنها خرده‌کاری بود.

«پَرهیب‌ها» که در کریسمس ۱۸۸۱ درآمد، چنان هنگامه‌ای به راه افتاد که «دشمنِ مردم» به‌خودی‌خود از درون او سرریز کرد. ایبسن برای واکنشِ تند از سوی مطبوعاتِ محافظه‌کار آماده بود، ولی چیزی که برایش آمادگی نداشت، ترسی بود که دامنِ مطبوعاتِ به‌اصطلاح چپی را هم گرفت.

این زمان برای ایبسن، زمانِ «پرباری از آزموده‌ها، آموخته‌ها و دیده‌ها» شد. او در نامه‌ای در ۱۸۸۲ نوشت: «آن هراسیدگی‌ای که از سوی به‌اصطلاح لیبرال‌ها دیدم، چیزهای فراوانی برای اندیشیدن به من داد.» نیز نوشت: «این پیشواها»…«از آزادی و آزاداندیشی می‌گویند و می‌نویسند و هم‌زمان بردهٔ عقایدِ پندارینِ مشترکان می‌شوند! من دلایل بیشتر و بیشتری برای این پیدا می‌کنم که چیزی تباه‌کننده در پرداختن به سیاست و پیوستن به حزب‌هاست. من هرگز در هیچ شرایطی نخواهم توانست به حزبی که اکثریت را با خود دارد، بپیوندم.» و باز: «حق همیشه با اقلیت است. پیداست من آن اقلیتِ درجازدگان را پیشِ چشم ندارم که از بخشِ بزرگِ میانی که نزدِ ما به آن‌ها لیبرال می‌گویند، پس مانده است؛ بلکه آن اقلیتی را می‌گویم که پیشاپیش در آنجایی می‌رود که اکثریت هنوز به آن نرسیده است. من باور دارم حق با آنی است که بیشتر با آینده سازگار است».

و افزود: «آزادی برای من والاترین و نخستین شرطِ زندگی است. آدم‌ها در آب‌وخاکِ ما نه‌چندان دربندِ آزادی، که تنها دربندِ آزادی‌ها هستند، چند تا بیشتر یا کمتر، بسته به موضعِ حزب.» این‌ها کمابیش واژه‌به‌واژه همان چیزی است که او در سال ۱۸۷۱ نوشته بود. اینک باز داوری‌اش دربارهٔ اوضاع میهن به همان تندیِ پیش بود: «در آب‌وخاکمان والاییِ جان انگار اُفت می‌کند.» و «من می‌خواهم چون تک‌تیراندازی در پست‌های دیدبانی باشم و به‌تنهایی عمل کنم.»

نامه‌های ژانویهٔ ۱۸۸۲ ایبسن پر است از چنین گفتارهایی. او در نیمهٔ ماه مارس به ناشرش نوشت: «من در زمانِ توفان’ بررسی‌ها و دیدزنی‌های جورواجوری کرده‌ام و می‌خواهم در نوشته‌های آینده از آن‌ها بهره بگیرم.» و نیز: «این بار نمایشنامهٔ آرامش‌جویانه‌ای است که وزیران و بازرگانان و بانوانشان می‌توانند بخوانند و تئاترها هم نیازی به پس کشیدن در برابرش ندارند. به انجام رساندنش برایم بسیار ساده خواهد بود و کوششم را خواهم کرد که روی‌هم‌رفته در آغاز پاییز تمامش کنم.»

سه ماه پس‌ازآن’ نخستین پی‌رنگ را در دست داشت و در درازایِ تابستان آن را به فرجام رساند و در آغازِ سپتامبر توانست بخشِ پایانیِ پاک‌نویس را برای چاپ بفرستد. نمایشنامه’ در ماهِ نوامبر در کتاب‌فروشی‌ها بود.

ایبسن زمانی که نمایشنامه را برای ناشرش می‌فرستاد به او نوشت: «پرداختن به این کار برایم مایهٔ خوشی بوده و از اینکه اینک به پایانش رسانده‌ام، احساس دلتنگی و پوچی می‌کنم. دکتر سْتُکمان و من خیلی خوب باهم کنار آمدیم؛ ما در بسیاری زمینه‌ها سخت همدلیم؛ ولی او سری نترس‌تر از من دارد و از این گذشته ویژگی‌های بسیار دیگری دارد که باعث می‌شود آدم شنیدن خیلی چیزها را، که چنانچه من گفته بودم، شاید چندان خوب برداشت نمی‌کرد، از دهان او تحمل کند.»

ایبسن اندیشهٔ رویدادهای نمایشنامه را چه‌بسا از داستانی گرفته باشد که در زمانِ زندگی در مون‌شِن (مونیخ) از نویسندهٔ جوانِ آلمانی، آلفْرِد مَیسْنِر، (۱۴) شنیده بود. مَیسْنِر آن را در کتابش «داستانِ زندگیِ من» که در سال ۱۸۸۴ درآمد، آورد. در سال‌های ۳۰ که او در شهر ساحلی تِپلیتس (۱۵) پزشک بود، وبا آمد. او رساندن این خبر به همگان را وظیفهٔ خود می‌دانست. روشن است همه‌چیز به هم ریخت و مردمِ شهر سخت برآشفته شدند و خانهٔ او را سنگ‌باران کردند و او ناچار شد با شتابِ هر چه بیشتر از شهر برود. این داستان در بُه‌مِن (۱۶) و زاکْسِن (۱۷) بر سر زبان‌ها بود و مَیسْنِر که ایبسن او را می‌شناخت، بارها آن را برایش گفته بود.

این داستان، بااین‌همه، تنها چارچوب را به دست می‌داد. ایبسن جرقه‌هایی هم از آب‌وخاکِ خود، نروژ، گرفته بود. او می‌توانست بسا چیزها هم از کشاکش داروخانه‌دار هارالد تاولُف (۱۸) با خوراک‌سرای کریستیانیا که در سال ۱۸۸۱ سروصدای بسیاری به پا کرد، بگیرد. تاولفِ ستیزه‌جو از سال ۱۸۷۲ از گردانندگانِ خوراک‌سرایِ کریستیانیا خُرده می‌گرفت که آن‌ها به وظیفهٔ خود در برابرِ تهی‌دستانِ شهر عمل نمی‌کنند. او یک‌رشته خبرنامه علیه گردانندگان بیرون داد که یکی از آن‌ها در سال ۱۸۸۰ زیر نامی بود که رو به ایبسن داشت: «پایه‌های جامعه به نثر». تاولُف در یک نشستِ همگانی در ۱۸۷۴، درست زمانی که ایبسن در اسلو بود، سخنرانی‌ای کرد که به «حقیقت‌گویی» تاولُف آوازه پیدا کرد. او در این سخنرانی کوشید ریزبه‌ریز حقیقت را علیه گردانندگانِ خوراک‌سرا رو کند. او به‌ویژه در نشستِ همگانی ۲۳ فوریهٔ ۱۸۸۱، تنها دو هفته پیش از مرگش، سخت به خشم آمد و کوشید کیفرخواست دورودرازی را که زیر نام «افزودهٔ نخست به پایه‌های جامعه در نثر» نوشته بود، بخواند. نشست’ او را وادار به خاموشی کرد، ولی به آشوب کشیده شد.

در اینکه گزارشِ این نشست’ در پرداختِ صحنهٔ نشستِ همگانی «دشمنِ مردم» به ایبسن یاری رسانده باشد، نمی‌توان چندان تردید کرد. این رویداد درست زمانی پیش آمد که او با نخستین طرح‌هایش برای نمایشنامه کلنجار می‌رفت. همانندی‌هایی، هم در موضوع و هم در چهره‌ها، می‌توان دید.

از این گذشته، ایبسن خود گفته است که چهرهٔ دکتر سْتُکمان را از روی دوستان دیرینه‌اش بیُرنْسُن و یوناس لی (۱۹) ساخته است. او سنگ‌باران خانهٔ یکی از هم‌رزمان بیُرنْسُن را نیز به یاد داشت.

میرمجید عمرانی


گفتار مترجم

سال‌ها در درازای زندگی می‌آیند و می‌روند و دگرگونی‌های خُرد و ریزی با خود می‌آورند که از انباشتشان بهمن رویدادهای بزرگ به جنبش و گردش می‌افتد. بهمن که در بستری آرام می‌گیرد، همهٔ چشم‌انداز آدمی دگرگون شده است. روزگاری دیگر با چندوچونی دیگر آغاز می‌شود. آدمی باز باید نگاه بالا برد، چشم تیز کند، به هر سو و گوشه و کنجی سر و گردن کشد و هر سنگی را پشت‌ورو کند تا به شناخت روزگار نو دست یابد. چنین کاری زمان می‌برد، جان می‌سوزد و می‌گدازد، سوی چشم می‌گیرد و نیز توش‌وتوان دست‌وپا. آدمی جوان و برومند و نیرومند به این تاریک‌خانهٔ رازناک پا می‌گذارد و اگر بخت یارش باشد، پیری فرتوت و موی‌سپید، ولی با اندک‌مایه‌ای از شناخت از آن بیرون می‌رود. در میان این سپاه آیندگان و روندگان’ تک و بی‌مانندند آنانی که چنان چراغی بر بلندی‌های هستی برمی‌افروزند که فروغش سراپای این چشم‌انداز شگفت و پیچیدهٔ روزگار نو را روشن می‌کند. ایبسن چنین کسی است. او با ژرف‌بینی و دوراندیشی خود ویژگی‌ها و پیچیدگی‌های جامعهٔ هم‌روزگار را، آن‌چنان‌که هست و نه آن‌چنان‌که آوازه‌گری می‌شود، نمایان می‌کند، ژرف‌ترین مفاهیم و پنداره‌های زندگیِ آدمِ جامعهٔ کنونی را هوشمندانه می‌کاود و می‌شکافد و بَروبار این واکاوی و واشکافی‌اش را پیش دیدگان دریدهٔ بیننده می‌گذارد. همه‌کس در هر جای جهان بزرگِ امروزین’ خود و پیرامونش را در نوشته‌های ایبسن بازمی‌شناسد. نگاه ایبسن به ژرفای جامعه و آدم کنونی راه یافته و همین او را ماندگار کرده است. من بر این باورم که همهٔ کارهای مدرن ایبسن را باید خواند تا دانست ما مردم پا به کدام میدان یا گود نهاده‌ایم. آنجا که جامعهٔ مدرن به آن راه می‌گشاید، ایبسن نیز به آنجا راه می‌گشاید.

میرمجید عمرانی


پردهٔ نخست

(شامگاه در اتاقِ نشیمن خانهٔ پزشک که اثاثیه و مبلمان بی‌آب‌ورنگ ولی آراسته‌ای دارد. در دیوارِ دستِ راست، دو در هست که درِ دورتر به سرسرا و دیگری به اتاقِ کار پزشک باز می‌شود. در دیوارِ دستِ چپ، درست رو به روی درِ سرسرا، دری هست به دیگر اتاق‌های خانه. در میانِ همین دیوار’ یک بخاریِ کاشی‌کاری برپاست و نزدیک‌تر به جلوی صحنه’ کاناپه‌ای با آینه‌ای بر فرازش و میز بیضوی رومیزی‌داری در برابرش. روی میز، یک چراغِ سرپوش‌دارِ روشن. در تهِ صحنه’ دری گشوده به اتاقِ غذاخوری. در درون اتاق’ میزِ چیدهٔ شام با چراغی بر آن).

(بیل‌لینگ، دستمال‌سفره به زیرِ چانه، پشت میزِ غذاخوری نشسته. بانو سْتُکمان کنارِ میز ایستاده، بشقابی با یک تکهٔ بزرگ گوشتِ بریان گاو به او می‌دهد. دیگر جاهای دور میز خالی است و رومیزی، چون پس از پایانِ غذا، چین‌وچروک برداشته).

بانو سْتُکمان: بله، وقتی یه ساعت دیر می‌کنین، آقای بیل‌لینگ، باید با غذایِ سرد بسازین.

بیل‌لینگ: (گرمِ خوردن). بسیار خوش‌مزه ست، ـ از این بهتر نمی‌شه.

بانو سْتُکمان: خودتون که می‌دونین، سْتُکمان هیچ نمی‌گذاره وقتِ غذاش این‌ور اون‌ور شه.

بیل‌لینگ: برای من هیچ مسئله‌ای نیست. بگی‌نگی به نظرم این‌جور تک‌وتنها و آروم که می‌تونم بشینم و بخورم، بیشتر مزه می‌ده.

بانو سْتُکمان: خب، خب، اگر بهِتون مزه می‌ده که ـ (گوش به‌سوی سرسرا تیز می‌کند). لابد هُوسْتْاد هم اومد.

بیل‌لینگ: شاید.

(کلانتر سْتُکمان پالتو به تن، کلاه اونیفورم به سر و عصا به دست به درون می‌آید).

کلانتر: سلامِ بلندبالا عرض می‌کنم، زن‌برادر.

بانو سْتُکمان: (به درونِ اتاقِ نشیمن می‌آید). چه عجب، سلام؛ شمایین؟ چه خوب کردین سری به ما زدین.

کلانتر: داشتم ازاینجا رد می‌شدم و خب ـ (با نگاهی رو به اتاق غذاخوری) اوه، ولی انگار مهمانی دارین که.

بانو سْتُکمان: (کمی دستپاچه). نه بابا؛ همین‌جوری سر زده است. (با شتاب) نمی‌خواین برین تو و شما هم یه‌لقمه‌ای بخورین؟

کلانتر: من! نه، خیلی سپاسگزارم. خدا به دادم برسه! غذای گرم برای شام؛ گوارشش از من ساخته نیست.

بانو سْتُکمان: ولی همین یه بار ـ

کلانتر: نه، نه، خدا بسازه براتون! من به همون نون وکره و چایَم می‌چسبم. در درازمدت سالم‌تره آخه، ـ یه‌کم هم کم‌هزینه‌تر.

بانو سْتُکمان: (لبخند می‌زند). حالا گمون نکنین من و تُماس از اون بریزوبپاش‌هاییم.

کلانتر: شما نه، زن‌برادر؛ از من به دور! (اتاقِ کارِ پزشک را نشان می‌دهد). نکنه خونه نیست؟

بانو سْتُکمان: نه، پس از غذا رفت کمی راه بره، ـ با پسرها.

کلانتر: کاش آدم می‌دونست این کار می‌تونه مفید باشه؟ (گوش می‌دهد). انگار اومد.

بانو سْتُکمان: نه، او نیست حتماً. (در می‌زنند). بفرمایین!

(سردبیر هُوسْتْاد از سرسرا به درون می‌آید).

بانو سْتُکمان: اوه، شمایین آقای هُوسْتْاد که ـ؟

هُوسْتْاد: بله، باید ببخشین؛ دستم تو چاپخونه بند شد. سلام،

آقای کلانتر.

کلانتر: (کمی سرسنگین کرنش می‌کند). آقای سردبیر. به گمونم برای کاری اومده‌این؟

هُوسْتْاد: تااندازه‌ای. یه‌چیزیه که باید تو روزنامه دربیاد.

کلانتر: فکرش رو می‌کردم. شنیده‌ام برادرم گویا نویسندهٔ بسیار پربارِ «پیکِ مردم» ه.

هُوسْتْاد: حرفِ حقی که برای گفتن دربارهٔ چیزی دارن، پروایی ندارن که اون رو در «پیکِ مردم» بنویسن.

بانو سْتُکمان: (به هُوسْتْاد). ولی مگه نمی‌فرمایین ـ؟

(میز غذاخوری را نشان می‌دهد).

کلانتر: روشنه خب؛ من هیچ ازش به دل نمی‌گیرم که برای خواننده‌هایی می‌نویسه که بیشترین همدلی رو می‌تونه ازشون انتظار داشته باشه. تازه، من خودم هیچ دلیلی برای دلخوری از روزنامه‌تون ندارم که، آقای هُوسْتْاد.

هُوسْتْاد: بله، من هم همین نظر رو دارم.

کلانتر: روی‌هم‌رفته، روحیهٔ رواداری قشنگی تو شهر ما فرمانرواست؛ ـ یه روحیهٔ راستی خوبِ شهروندی. این هم برخاسته از اونه که ما یک امر بزرگ مشترک داریم که دورش حلقه بزنیم، ـ امری که به یک اندازه به همهٔ همشهری‌های درست‌اندیشمون برمی‌گرده ـ

هُوسْتْاد: بله، آسایشگاهِ ساحلی.

کلانتر: دقیقاً. ما آسایشگاهِ بزرگ، نو و باشکوهمون رو داریم. ببینین چی می‌گم! آسایشگاه برجسته‌ترین منبع زندگی شهر می‌شه، آقای هُوسْتْاد. بی چون‌وچرا!

بانو سْتُکمان: تُماس هم همین رو می‌گه.

کلانتر: چه پیشرفت چشمگیری اینجا تو همین چندساله کرده! پولی تو دست‌وبالِ مردم اومده؛ زندگی و جنب‌وجوشی پیدا شده. ارزشِ ساختمان و زمین روزبه‌روز می‌ره بالا.

هوستاد: بی‌کاری هم کم می‌شه.

کلانتر: بله، این هم هست. بارِ ندارها به‌اندازهٔ دلگرم‌کننده‌ای از روی دوش لایه‌های دارا کم شده و باز هم کمتر می‌شه، اگر تنها امسال’ تابستانِ واقعاً خوبی داشته باشیم؛ ـ بازدیدکننده‌های خیلی پرشمار، ـ بیمارهای بسیار فراوان که بتونه اسم آسایشگاه رو بندازه سر زبون‌ها.

هُوسْتْاد: و شنیده‌م چشم‌اندازش هم که هست.

کلانتر: نشانه‌هاش بسیار امیدوارکننده‌ست. هرروز درخواستِ جا و این‌جور چیزها براش می‌آد.

هُوسْتْاد: خب، پس مقالهٔ دکتر درست بجاست دیگه.

کلانتر: باز حالا چیزی نوشته؟

هُوسْتْاد: این‌یکی یه‌چیزیه که زمستون نوشته‌ن. سفارش آسایشگاه به دیگرون، گزارشی از اوضاعِ خوب بهداشتی شهرمون. ولی اون زمان گذاشتمش بمونه.

کلانتر: آها، به‌گمونم گیری تو کارش بوده؟

هُوسْتْاد: نه، این نبود؛ ولی دیدم بهتره تا این وقت‌ها تو بهار دست نگه دارم، چون الآن مردم به زمینه‌چینی و فکر اقامت تابستانشان می‌افتن.

کلانتر: بسیار درسته؛ بی‌اندازه درسته، آقای هُوسْتْاد.

بانو سْتُکمان: بله، تُماس پای آسایشگاه که در میونه، راستی خستگی نمی‌شناسه.

کلانتر: خب، کارمندِ آسایشگاه هم هست دیگه.

هُوسْتْاد: بله، تازه ایشون هم خب اون رو از همون اولش ساخته.

کلانتر: اونه؟ راستی؟ خب، گاهی می‌شنوم کسانی همچو عقیده‌ای دارن. ولی راستش، بااین‌همه، گمون می‌کردم من هم سهمِ ناچیزی در این کار داشته‌م.

بانو سْتُکمان: بله، تُماس همیشه این رو می‌گه.

هُوسْتْاد: بله، کی منکر اینه، آقای کلانتر؟ شما کار رو راه انداختین و جامهٔ عمل بهِش پوشوندین؛ این رو که همه‌مون می‌دونیم. ولی من تنها می‌خواستم بگم که ایده‌ش رو از اول دکتر دادن.

کلانتر: بله. برادرم البته در زندگی‌ش ایده کم نداشته ـ بدبختانه. ولی زمانی که چیزی بخواد انجام بشه، آدم‌هایی با خمیرمایهٔ دیگه‌ای می‌خواد، آقای هُوسْتْاد. راستش گمون می‌کردم آدم‌ها دست‌کم اینجا تو این خونه ـ

بانو سْتُکمان: آخه برادرشوهر جان ـ

هُوسْتْاد: آقای کلانتر، چه‌جور می‌تونین آخه ـ

بانو سْتُکمان: برین تو و چیزی بخورین، آقای هُوسْتْاد! تو این میون هم شوهرم حتماً می‌آد.

هُوسْتْاد: سپاسگزارم؛ شاید یه تکهٔ کوچک خوردم.

(به درون اتاقِ غذاخوری می‌رود).

کلانتر: (با صدای کمی پست). این آدم‌هایی که رگ‌وریشهٔ سرراست دهقانی دارن، عجیبن. هرگز نمی‌تونن بی‌نزاکتی رو کنار بگذارن.

بانو سْتُکمان: ولی این حالا چیه که ارزش اعتنا داشته باشه؟ نمی‌تونین شما و تُماس این افتخار رو برادرانه میون خودتون سرشکن کنین؟

کلانتر: چرا، این‌جور به نظر می‌آد، خب؛ ولی انگار همه هم به سرشکن کردن راضی نمی‌شن.

بانو سْتُکمان: چه چیزها! شما و تُماس خیلی خوب هم تو این زمینه باهم کنار می‌آیین. (گوش می‌دهد). به‌گمونم اومدش.

(می‌رود و درِ سرسرا را باز می‌کند).

دکتر سْتُکمان: (در سرسرا می‌خندد و شلوغ می‌کند). ببین، کاترینه، یه مهمونِ دیگه هم برات اومد. باصفا نیست، هان؟ بفرمایین، ناخدا هُرشْتِر. کتِتون رو آویزون کنین به قلاب. اِه، پالتو نپوشیده‌این که؟ فکرش رو کن، کاترینه، تو خیابون گیرشون انداختم؛ بگی‌نگی خیال بالا اومدن نداشتن.

(ناخدا هُرشْتِر به درون می‌آید و به بانو سْتُکمان سلام می‌کند).

دکتر سْتُکمان: (در درگاهی). برین تو، پسرها. شکمِ این‌ها الآن باز قاروقور می‌کنه، کاترینه. بیاین، ناخدا هُرشْتِر؛ الآن باید یه تکه گوشتِ بریانِ گاو بخورین ـ

(هُرشْتِر را به اتاق غذاخوری می‌راند. اَیْ‌لیف و مُرتِن هم به آنجا می‌روند).

بانو سْتُکمان: اِوا، تُماس، مگه نمی‌بینی ـ؟

دکتر سْتُکمان: (در درگاهی برمی‌گردد). اِه، تویی پِتِر! (به‌سوی او می‌رود و دستش را دراز می‌کند). خب، راستی که صفا آوردی.

کلانتر: بدبختانه یه‌دم دیگه باید برم ـ

دکتر سْتُکمان: بیخود نگو! یه‌کم دیگه تُدْدی (۲۰) می‌آد رو میز. کاترینه، تُدْدی که یادت نرفته؟

بانو سْتُکمان: نه که نرفته. آب داره می‌جوشه.

(به اتاق غذاخوری می‌رود).

کلانتر: تُدْدی هم ـ!

دکتر سْتُکمان: آره، بنشین تا خوش باشیم.

کلانتر: ممنون. من هرگز پای جمعِ می‌گسارها نمی‌شم.

دکتر سْتُکمان: ولی این جمعِ می‌گسارها نیست که.

کلانتر: به چشمِ من که هست ـ (رو به اتاق غذاخوری می‌نگرد). عجیبه که می‌تونن همهٔ اون غذا رو بلمبونن.

دکتر سْتُکمان: (دست‌هایش را به هم می‌مالد). تماشای خوردن جوون‌ها معرکه نیست؟ همیشه اشتها دارن! همین‌جور هم باید باشه. غذا لازمه! نیرو! پِتِر، اون‌هان که به خمیرمایهٔ آینده سروسامون می‌دن.

کلانتر: می‌شه بپرسم اینجا چی می‌تونه باشه که اون‌جور که تو می‌گی، «سروسامون داد»؟

دکتر سْتُکمان: خب، باید از جوون‌ها بپرسی ـ زمانِش که رسید! ما طبیعتاً نمی‌بینیمش. روشنه. دو تا پیروپاتال لنگهٔ من و تو ـ

کلانتر: اوهو اوهو! اینکه صفت سخت عجیبیه ـ

دکتر سْتُکمان: خب، بهِم زیاد سخت نگیر، پِتِر. چون، بهت بگم، سخت خوش و خرمم. خودم رو تو دل این زندگی بالنده و شکوفنده چنان خوشبخت می‌بینم که نگو. از هرچی گذشته، تو زمانهٔ ماهی زندگی می‌کنیم! انگار یه دنیای سراپا نو دوروبَر آدم سر برمی‌داره.

کلانتر: راستی می‌گی؟

دکتر سْتُکمان: آره، تو پیداست نمی‌تونی این رو به‌خوبیِ من ببینی. همهٔ زندگی‌ت رو اینجا با این چیزها گذرونده‌ای، خب؛ برای همین هم گیرایی‌ش کم می‌شه. ولی برای من که همهٔ این سال‌ها باید تو کنج خودم اون بالا تو شمال می‌نشستم و بگی‌نگی هیچ ناشناسی نمی‌دیدم که یه حرف چشم‌گشا برای گفتن بهِم داشته باشه، ـ برای من به این می‌مونه که رفته باشم به دل یه شهر بزرگ شلوغ.

کلانتر: هام. شهر بزرگ ـ

دکتر سْتُکمان: آره، می‌دونم خب که پیشِ خیلی جاهای دیگه، آش دهن‌سوزی نیست. ولی اینجا زندگی هست، ـ امید و بی‌شمار چیز که براش کار و پیکار کرد؛ اصل هم اینه. (داد می‌زند) کاترینه، نامه‌رسون نیومده؟

بانو سْتُکمان: (از اتاق غذاخوری). نه، نیومده.

دکتر سْتُکمان: و تازه، درآمدِ خوبِش، پِتِر! این چیزیه که آدم وقتی زندگیِ بخورونمیری مثل ما داشته، یاد می‌گیره قدرش رو بدونه.

کلانتر: پناه‌برخدا ـ

دکتر سْتُکمان: خب، از دید تو که نباید پنهان مونده باشه اون بالا خیلی وقت‌ها دست‌وبالمون تنگ بود. حالا آدم بتونه اربابی زندگی کنه! برای نمونه، امروز ناهار کباب داشتیم. تازه، برای شام هم همون رو داشتیم. نمی‌خوای یه تکه‌ش رو بچشی؟ یا دست‌کم این رو نشونت ندم یعنی؟ بیا اینجا ـ

کلانتر: نه، نه، اصلاً ـ

دکتر سْتُکمان: خب، بیا اینجا پس. می‌بینی، رومیزی‌دار شده‌ایم؟

کلانتر: آره، متوجه شده‌م.

دکتر سْتُکمان: تازه برای چراغمون هم سرپوش گرفته‌ایم. می‌بینی؟ پول همهٔ این‌ها رو کاترینه کنار گذاشته. اتاقِ نشیمن رو خیلی دلنشین می‌کنه! نظر تو این نیست؟ وایسا اینجا! نه، نه، نه. اون‌جور نه. آره، این‌جور! می‌بینی؛ نور که این‌جور یه‌پارچه می‌افته پایین ـ. واقعاً به چشمم برازنده می‌نماد. هان؟

کلانتر: آره، وقتی آدم پروایی از هزینهٔ همچو زرق‌وبرقی نداشته باشه ـ

دکتر سْتُکمان: خب، آره، حالا که پروایی ندارم. کاترینه می‌گه بگی‌نگی به همون اندازهٔ خرجمون درمی‌آرم.

کلانتر: بگی‌نگی، خب ـ!

دکتر سْتُکمان: ولی یه دانشمند باید آخه یه‌خُرده اعیانی زندگی کنه. مطمئنم خرج سالانهٔ یه استاندار معمولی خیلی بیشتر از منه.

کلانتر: آره، به گمونم! یه استاندار، یه آدم بلندپایه ـ

دکتر سْتُکمان: خب، پس یه تاجر ساده! خرجِ یه همچو کسی چندین برابره ـ

کلانتر: آره، برخاسته از شرایطه خب.


چهره‌ها:

تُماس سْتُکمان (پزشکِ آسایشگاهِ ساحلی) Tomas Stockmann

بانو سْتُکمان (همسرش) Fru Stockmann

پِتْرا (دخترشان، آموزگار) Petra

اَیْ‌لیف (پسرِ سیزده‌ساله‌شان) Eilif

مُرتِن (پسرِ ده‌ساله‌شان) Morten

پِتِر سْتُکمان (برادرِ بزرگِ دکتر) Peter Stockmann

(قاضی، کلانتر)

(رئیس هیئت‌مدیرهٔ آسایشگاهِ ساحلی و غیره)

مُرتِن شیل (پدرخواندهٔ بانو سْتُکمان، چرم‌ساز) Morten Kiil

هُوسْتْاد (سردبیرِ «پیکِ مردم») Hovstad

بیل‌لینگ (همکارِ روزنامه) Billing

هُرشْتِر (ناخدایِ کشتی) Horster

آشلاکْسِن (چاپخانه‌دار) Aslaksen

شرکت‌کنندگانِ گردهمایی شهروندان ـ مردانی از همهٔ لایه‌های جامعه، چند زن و گروهی پسربچه‌یِ دبستانی

رویدادها در شهری ساحلی در جنوب نروژ می‌گذرد.

دکتر سْتُکمان: تازه، من واقعاً ریخت‌وپاش بی‌خود نمی‌کنم، پِتِر. ولی گمون هم نمی‌کنم بتونم از شادی قلبیِ رفت‌وآمد آدم‌ها به خونه‌م چشم بپوشم. می‌دونی، بهِش نیاز دارم. من که این‌همه مدت تک‌وتنها بوده‌م، ـ برام یه نیاز حیاتیه که با آدم‌های جوون، دلاور و بی‌باک باشم، آدم‌های آزادمنش و کاردوست ـ؛ اون‌ها، همهٔ اون‌ها هم که اون تو نشسته‌ن و خوب می‌خورن، این‌جورن. آرزو می‌کردم هُوسْتْاد را یه‌کم می‌شناختی ـ

کلانتر: هُوسْتْاد راستی برام گفت حالا باز می‌خواد یه مقاله‌ت رو چاپ کنه.

دکتر سْتُکمان: یه مقالهٔ من رو؟

کلانتر: آره، دربارهٔ آسایشگاه. یه مقاله که زمستون نوشته‌ای.

دکتر سْتُکمان: اوه، اون! ـ ولی حالا فعلاً نمی‌خوام اون دربیاد.

کلانتر: نمی‌خوای؟ از دید من که درست الآن مناسب‌ترین وقته.

دکتر سْتُکمان: آره، می‌تونه حق با تو باشه؛ در شرایط عادی ـ (به‌سوی دیگر اتاق می‌رود).

کلانتر: (با نگاه او را دنبال می‌کند). چه چیزِ شرایط الآن می‌تونه غیرعادی باشه؟

دکتر سْتُکمان: (می‌ایستد). خب پِتِر، به جان خودم، همین الآن نمی‌تونم برات بگم. به‌هرحال، امشب. خیلی چیزهاش می‌تونه غیرعادی باشه. یا شاید هم از بیخ‌وبن هیچ‌چیزش. می‌تونه هم تنها یه پندار باشه.

کلانتر: باید بگم این‌ها به گوش’ خیلی رازناک می‌آن. چیزی داره می‌شه؟ چیزی که من نباید بدونم؟ گمون کنم آخه من به‌عنوانِ رئیس هیئت‌مدیرهٔ آسایشگاه ـ

دکتر سْتُکمان: گمون هم کنم من ـ؛ خب، بیا، پِتِر، نپریم به هم دیگه.

کلانتر: پناه‌برخدا! من عادت ندارم اون‌جور که تو می‌گی به کسی بپرم. ولی باید به قاطع‌ترین شکلی بخوام که همهٔ تدابیر به روش کاری و از راه مقامات قانونی‌ش گرفته و تعیین شه. من نمی‌تونم بگذارم کسی از کج‌راهه‌ها و بیراهه‌ها بره.

دکتر سْتُکمان: مگه من هیچ از کج‌راهه‌ها و بیراهه‌ها می‌رم؟

کلانتر: تو، به‌هرحال، یه گرایش ریشه‌دار به این داری که از راه‌هایِ خودت بری. این هم توی یه جامعهٔ سروسامان‌دار بگی‌نگی همون اندازه نارواست. فرد باید واقعاً تن به این بده که از جمع، یا درست‌تر بگم، از مقاماتی پیروی کنه که پاسداری از آسایشِ جمع رو به دوش دارن.

دکتر سْتُکمان: چه‌بسا هم. ولی این آخه چی کار به من داره؟

کلانتر: داره، چون این اون چیزیه که تو، تُماس جانِ من، انگار هرگز نمی‌خوای یاد بگیری. ولی بِپّا! یه بار ـ دیر یا زود ـ تاوانِش رو پس می‌دی. حالا دیگه بهِت گفتم. خدانگه‌دار!

دکتر سْتُکمان: مگه پاک زده به سرت؟ تو پرتِ پرتی ـ

کلانتر: معمولاً که نیستم. از این‌ها گذشته، باید مرخص شم ـ (از مهمانان درون اتاق غذاخوری خداحافظی می‌کند). خدانگه‌دار، زن‌برادر! خدانگه‌دار آقایان گرامی!

(می‌رود).

بانو سْتُکمان: (به اتاق نشیمن می‌آید). رفت؟

دکتر سْتُکمان: آره، اون هم پاک برافروخته.

بانو سْتُکمان: آخه، تُماس جان، باز دیگه چی کارش کردی حالا؟

دکتر سْتُکمان: هیچِ هیچ کار. او که نمی‌تونه انتظار داشته باشه من پیش‌پیش بهِش حساب پس بدم.

بانو سْتُکمان: حسابِ چی رو بهِش پس بدی؟

دکتر سْتُکمان: هام؛ این رو بگذار با من، کاترینه. ـ عجیبه که نامه‌رسون نمی‌آد.

(هُوسْتْاد، بیل‌لینگ و هُرشْتِر از پشت میز غذاخوری برمی‌خیزند و به اتاق نشیمن می‌آیند. اَیْ‌لیف و مُرتِن کمی دیرتر می‌آیند).

بیل‌لینگ: (کشاله می‌رود). آه، آدم پس از همچو غذایی، به مرگ خودم، یه آدم دیگه‌ای می‌شه.

هُوسْتْاد: کلانتر انگار امشب کوک نبودن.

دکتر سْتُکمان: از معده‌اشه؛ پِتِر هضمش بده.

هُوسْتْاد: انگار بخصوص ما «پیکِ مردم» ی‌ها رو نمی‌تونستن هضم کنن.

بانو سْتُکمان: به نظر من شما روی‌هم‌رفته خوب باهاشون کنار اومدین.

هُوسْتْاد: آره، خب؛ ولی این حالا تنها یه‌جور آتش‌بسه.

بیل‌لینگ: آی گفتین! این حرف گویای همه چیزه.

دکتر سْتُکمان: یادمون نره که طفلک پِتِر، آدم تنهاییه. خونه‌ای نداره که توش خوش باشه؛ همه‌ش کار و کار. اون‌همه آب‌زیپوی وامونده‌ای که یه‌بند می‌بنده به نافش هم، روش. خب، پسرها، صندلی‌ها رو بچینین دور میز! کاترینه، تُدْدی رو نمی‌آریم تو؟

بانو سْتُکمان: (به‌سوی اتاق غذاخوری می‌رود). الآن می‌آرمِش.

دکتر سْتُکمان: ناخدا هُرشْتِر، شما اینجا روی کاناپه پیش من بشینین. یه مهمون کم‌پیدایی مثل شما ـ. بفرمایین، بشینین، دوستان من!

(مردان گردِ میز می‌نشینند. بانو سْتُکمان چراغ خوراک‌پزی، جام‌ها، تُنگ‌ها و دیگر لوازم را در یک سینی می‌آورد).

بانو سْتُکمان: این هم از این؛ این عرق، این روم (۲۱) و این هم کنیاک. حالا هرکی باید از خودش پذیرایی کنه.

دکتر سْتُکمان: (جامی برمی‌دارد). می‌کنیم هم. (همچنان که تُدْدی درست می‌کند). بعد باید سیگارها رو هم آورد جلو. اَیْ‌لیف، تو حتماً می‌دونی جعبه‌ش کجاست. تو هم، مُرتِن، می‌تونی پیپم رو بیاری! (پسرها به اتاق دست راست می‌روند). بدگمان شده‌ام به اینکه اَیْ‌لیف هرازگاهی یه سیگار کش می‌ره، ولی من به روم نمی‌آرم. (داد می‌زند). مُرتِن، عرقچینم رو هم بیار! کاترینه، نمی‌تونی بهِش بگی کجا گذاشته‌مش؟ خب، آورده‌ش دیگه! (پسرها خواسته‌ها را می‌آورند). بفرمایین، دوستان من. من به پیپم می‌چسبم، به‌گمونم؛ این پیپ چه بارها که اون بالا توی توفان شمال همراهم نبوده! (جام به دیگر جام‌ها می‌زند). به‌سلامتی! آه، راستش گرم‌ونرم اینجا نشستن بهتره.

بانو سْتُکمان: (نشسته و بافتنی می‌بافد). ناخدا هُرشْتِر، شما به‌زودی روانهٔ دریا می‌شین؟

هُرشْتِر: فکر می‌کنم هفتهٔ دیگه آماده باشم.

بانو سْتُکمان: می‌رین آمریکا دیگه؟

هُرشْتِر: بله، برنامه اینه.

بیل‌لینگ: پس نمی‌تونین تو انتخابات تازهٔ شورای شهر شرکت کنین که.

هُرشْتِر: اینجا انتخابات تازه تو راهه؟

بیل‌لینگ: نمی‌دونین؟

هُرشْتِر: نه، من خودم رو قاتی این کارها نمی‌کنم.

بیل‌لینگ: ولی به کارهای اجتماعی که خب علاقه دارین؟

هُرشْتِر: نه، از این‌جور چیزها سر درنمی‌آرم.

بیل‌لینگ: بااین‌همه، آدم باید، هر جور باشه، همراه دیگرون رأی بده.

هُرشْتِر: اون‌هایی که چیزی ازش سر درنمی‌آرن هم؟

بیل‌لینگ: سر درنمی‌آرن؟ خب، منظورتون چیه؟ جامعه به یه کشتی می‌مونه؛ همه باید تو سکان‌داری همراهی کنن.

هُرشْتِر: این شاید تو خشکی خوب باشه، ولی تو دریا خوب پیش نمی‌ره.

هُوسْتْاد: شگفت‌آوره که بیشتر دریانوردها چندان دربندِ کارهای کشور نیستن.

بیل‌لینگ: خیلی عجیبه.

دکتر سْتُکمان: دریانوردها به پرنده‌های مهاجر می‌مونن؛ هم جنوب و هم شمال رو خونهٔ خودشون می‌دونن. ولی برای همین، ماهای دیگر باید باز هم پرکارترشیم، آقای هُوسْتْاد. فردا چیز به‌دردِهمه‌خوری تو «پیکِ مردم» درمی‌آد؟

هُوسْتْاد: دربارهٔ کارهای شهر نه. ولی با خودم گفتم پس‌فردا مقاله‌تون رو دربیارم ـ

دکتر سْتُکمان: آی دادوبیداد، مقاله! گوش کنین، برای اون باید دست نگه دارین.

هُوسْتْاد: اِه؟ ما همین حالا حسابی جا داشتیم و به نظرم این درست بهترین وقت بود.

دکتر سْتُکمان: بله، بله، شاید شما درست بگین خب؛ ولی بااین‌همه، باید دست نگه دارین. چراش رو دیرتر براتون می‌گم ـ

(پِتْرا، کلاه به سر و پالتو به بر و دفترچه‌هایی به زیر بغل، از سرسرا می‌آید).

پِتْرا: سلام.

دکتر سْتُکمان: سلام، پِتْرا؛ اونجایی؟

(سلام‌های متقابل با یکدیگر؛ پِتْرا بالاپوش و دفترچه‌ها را روی صندلی‌ای کنار در می‌نهد).

پِتْرا: من بیرون جان می‌کنم و شما اینجا نشسته‌این و خوش می‌گذرونین.

دکتر سْتُکمان: خب، تو هم پس خوش بگذرون!

بیل‌لینگ: یه جام کوچیک براتون درست کنم؟

پِتْرا: (به‌پای میز می‌آید). سپاسگزارم، بهتره خودم درست کنم؛ شما همیشه زیادی تندش می‌کنین. اِ، راستی، پدر، یه نامه برات دارم.

(تا پای صندلی‌ای که بالاپوشش روی آن است، می‌رود).

دکتر سْتُکمان: نامه! از کی؟

پِتْرا: (در جیب پالتویش می‌گردد). تا پا گذاشتم بیرون، نامه‌رسون دادش بهِم ـ

دکتر سْتُکمان: (برمی‌خیزد و به‌سوی او می‌رود). تو هم تازه الآن می‌آریش!

پِتْرا: راستی وقت نداشتم باز بدوم بالا. بفرما، ایناهاش!

دکتر سْتُکمان: (نامه را می‌گیرد). بدِش ببینم، بدِش ببینم، دخترم. (به نشانیِ فرستنده می‌نگرد). آره، خودِ خودشه ـ!

بانو سْتُکمان: اونیه که این‌جور چشم به راهش بوده‌ای، تُماس؟

دکتر سْتُکمان: آره، همونه؛ حالا باید درجا برم تو ـ. کجا یه شمع پیدا کنم، کاترینه؟ باز حالا چراغی تو اتاقم نیست!

بانو سْتُکمان: چرا، چراغ داره روی میزت می‌سوزه.

دکتر سْتُکمان: خوبه، خوبه. یه‌دم ببخشین ـ

(به اتاق دست راست می‌رود).

 

پِتْرا: مادر، چی می‌تونه باشه؟

بانو سْتُکمان: چه می‌دونم؛ این روزها یه‌بند سراغ نامه‌رسون رو گرفته.

بیل‌لینگ: به گمونم یه بیمارِ بیرون از شهر ـ

پِتْرا: بیچاره پدر؛ چیزی نمونده کار از سروکولش بالا بره. (جامی برای خودش درست می‌کند). آه، می‌چسبه!

هُوسْتْاد: امروز هم تو کلاس شبانه درس داده‌این؟

پِتْرا: (جامش را مزه‌مزه می‌کند). دو ساعت.

بیل‌لینگ: چهار ساعت هم صبح تو انستیتو ـ

پِتْرا: (پشت میز می‌نشیند). پنج ساعت.

بانو سْتُکمان: امشب هم که می‌بینم انشا باید تصحیح کنی.

پِتْرا: آره، اون هم یه دسته.

هُرشْتِر: انگار شما هم سرتون شلوغه.

پِتْرا: بله؛ ولی خوبه. بعدش خستگیِ خیلی دل‌چسبی به آدم دست می‌ده.

بیل‌لینگ: خوشتون می‌آد؟

پِتْرا: بله، چون بعدش آدم خیلی خوب می‌خوابه.

مُرتِن: تو باید خیلی گناهکار باشی، پِتْرا.

پِتْرا: گناهکار؟


کتاب دشمن مردم نوشته هنریک ایبسن

کتاب دشمن مردم
نویسنده : هنریک ایبسن
مترجم : میرمجید عمرانی
ناشر مهراندیش
تعداد صفحات: ۱۵۶ صفحه شابک


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]