معرفی کتاب « شاهنشاهی هخامنشی »، نوشته جان مانوئل کوک
پیشگفتار مترجم
همه جامعهشناسان جهان به درستی عقیده دارند که در علوم اجتماعی، از جمله تاریخ، نویسنده باید حتیالمقدور و تا جایی که در توان دارد از موضوع مورد بررسی خود فاصله بگیرد تا دچار جانبداری و در نتیجه اشتباه در داوری نشود. این نکته را برخی از اندیشمندان بزرگ اروپایی از دویست سال پیش دریافته بودند و از جمله هگل فیلسوف بلندپایه آلمانی مینویسد: «ما باید تاریخ را آن چنان که هست بنگریم… و روا نداریم که تاریخنویسان حرفهای ما را گمراه کنند… چنان که مثلاً تاریخنویسان رومی گزارشهای خود را بر بنیاد حماسه رومی نوشتهاند… من افسانهها و روایتها… را بیرون از حیطه تاریخ دست اول میدانم.»(۱) و همین هگل درستترین و راستترین گونه تاریخنویسی را «گزارش» مینامد (۲) یعنی آنچه از سوی شاهد عینی گزارش شده باشد. همانند این نوع تاریخنویسی در بایگانیهای سلطنتی ایران وجود داشته و عهد عتیق در جاهای گوناگون به «کتب تواریخ ایام» در زمان هخامنشیان در بایگانیهای شاهی اشاره میکند. (۳) این تاریخهای واقعی ایران که بر پوست نوشته میشدند توسط اسکندر به آتش کشیده شدند و برخی نیز به یونان و روم انتقال یافتند و چون کسی به آنها علاقهای نداشت در حفظ و رونویسی آنها نکوشیدند و در نتیجه با گذشت زمان پوسیدند و از میان رفتند و حتی مجموعه دانشنامه اوستا از این آفت در امان نماند. (۴)
بدین گونه اگر تاریخنویس عادی بیاختیار و ناخودآگاه تا این اندازه در معرض خطر جانبداری و گمراهی قرار دارد، پیداست که تاریخنویسان دشمن ایران (و در رأس آنان هرودوت که دیگران به او استناد یا از او تقلید کردهاند) تا چه حدّ میتوانستهاند راستگو باشند؛ به ویژه آن که درست همانند خردهای که هگل بر ایشان میگیرد بر افسانهها و روایات تکیه کرده باشند. پلوتارک آشکارا هرودوت را «افسانهپرداز» و «داستانساز» مینامد و کتابی ویژه «در باره غرضورزی» او مینویسد. (۵) حتی در همان زمان هرودوت، حقیقتجویان هرودوت را سرزنش میکردند که گاه از راه بیطرفی و راستگویی دور شده و وقایع را آن گونه که خواست هواخواهان پریکلس (فرمانروای آتن) بود شرح داده است. (۶) و توسیدید بزرگترین مورخ آتنی هرودوت را «نثرنویس» مینامد و اصلاً او را به عنوان «مورخ» قبول ندارد. (۷)
در سده بیستم میلادی اکثر مورخان اروپایی و آمریکایی تاریخ ایران، ناچار به این نتیجه رسیدند که چون تاریخ ایران را دشمنان ایران نوشتهاند، درستترین روش استفاده از کتیبهها، سکهها، خردهسفالها و به هر حال منابع خود ایرانیان است. (۸)
با این حال ما ایرانیان از هرودوت و برخی دیگر از نویسندگان یونانی و حتی نمایشنامهنویسانی چون آیسخیلوس (اشیل) که در نبرد سالامیس (۴۸۰ ق. م) شرکت داشت و نمایشنامه پارسیان را با شوری شاعرانه بر ضد ایران نوشت یا ایسوکراتس خطیب که پیوسته بر ضد ایران تبلیغ میکرد، یا ارسطو که میگویند (گرچه ثابت نشده) که اسکندر را علیه ایران شورانید از هیچ یک هیچ گونه گلایهای نداریم زیرا با وضع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اسفبار یونان و در عین حال شور استقلالی که داشتند حق آنان بود که به دشمنی با ایران برخیزند و در برابر آن همه شکستهای بزرگ، دو شکست کوچک و تصادفی ایران را بزرگ جلوه دهند و در باره آن به حماسهسرایی و افسانهسازی و گزافهگویی بپردازند. دین ایشان مشتی اسطوره زشت و توهینانگیز نسبت به انسان و خدا و آفرینش، و جامعه ایشان جامعهای سراسر فساد و تباهی و بیاخلاقی و ستمگری و خیانت و رشوهخواری و وطنفروشی بود و درست به همین دلیل بود که به قول هگل فلسفه در میان ایشان رشد کرد. (۹) و نظام اجتماعی و سیاسی ایشان که نام میانتهی و بیمعنای «دموکراسی» ــ آن هم فقط در آتن ــ را بر آن نهاده بودند اصلاً بردگان را آدم نمیدانست (–> آثار ارسطو و افلاطون)، و «مردمسالاری» آن عبارت بود از زورگویی و ستم و بهرهکشی حدود ۵ هزار نفر از اهالی ثروتمند و بردهدار آتن بر بیش از ۴۴۰ هزار نفر جمعیت آن شهر. در سایر دولت ـ شهرهای یونانی همین «مردمسالاری» بیمُسما (که بهتر است آن را «دمون کراسی» یعنی «دیوسالاری» بنامیم) نیز وجود نداشت و به گفته خودشان حکومتهای «تورانی» (استبدادی) حاکم بود. این مردم نه تنها خیانت و وطنفروشی و مزدور دشمن شدن و راهزنی دریایی را زشت نمیدانستند، پیوسته در درون شهرهای خود علیه یکدیگر و در بیرون با شهرهای دیگر مشغول توطئه و جدال بودند و بزرگترین سیاستمداران و سردارانشان که بارها علیه ایران جنگیده بودند ناچار به دربار ایران پناه میآوردند، بلکه شگفت این است که نویسنده کتاب حاضر در فصل پایانی این همه فساد را چنین توجیه میکند که این مزدوریها و خیانتها را برای اقتصاد آنان ضروری میداند و میگوید «صلح شاه» (ایران) بیشتر به سود یونانیان تمام شد!!
در واقع در طول تاریخ هیچگاهکشور و دولت مستقلی به نام «یونان» وجود نداشت و چنین کشوری ظاهرا فقط در سال ۱۸۲۹ میلادی به کمک سه قدرت بریتانیا، فرانسه و روسیه شکل گرفت و از عثمانی جدا شد.
از همین رو بود که در این دموکراسی دروغین سقراط جام شوکران نوشید، افلاطون پیوسته نظام سیاسی و آموزشی ایرانیان را به رخ جامعه خود میکشید (–> رساله آلکیبیادس) و در حسرت پیدایش فرمانروایی فیلسوف و خودکامه در یک جامعه کمونیستی میسوخت (–> کتاب جمهوری). و گزنفون شاگرد سوگلی سقراط در کوروشنامه به ستایش از نظام فرمانروایی و اخلاقیات ایرانیان پرداخت. در چنین شرایطی یک یونانی تابع ایران و زادهشهر هالیکارناسوس به نام هرودوت (۴۸۴ تا ۴۲۰ ق. م)، جوانی بسیار با استعداد و پرشور و جویای نام و ثروت راهی آتن شد که در عصر معروف به «عصر پرافتخار پریکلس» به سر میبرد و تشویق شد که کتاب تبلیغاتی خود را بنویسد که ماهرانه نوشت، چنان که قطعات آن را هر روز به صدای بلند سر بازار اصلی شهر (آگورا) برای مردم میخواندند و معادل ده تالان طلا (نزدیک به ۶۰ هزار فرانک طلا) به او جایزه دادند. (۱۰) از آنجا که در مجلدات کتاب ارجمند روانشاد امیرمهدی بدیع به نام یونانیان و بربرها (۳ جلد آن به ترجمه این قلم توسط انتشارات توس) و نیز در یادداشتهای فراوانی که خودم بر ترجمه کامل و تازه تاریخ هرودوت نوشتهام به تفصیل در باره خطاها و دروغهای عمدی و غیرعمدی هرودوت سخن گفته شده است، من در این یادداشت فشرده چیزی نمیگویم و خوانندگان را به این کتابها رجوع میدهم.
به هر روی اروپاییان در سدههای هفده تا نوزده که تازه به مفهوم ملیت رسیده بودند و شوق انقلاب بورژوایی و برکندن نظام استبدادی آنان را به سوی کسب ایدئولوژی و نیز هویتی نوین سوق میداد شاید حق داشتند که سرچشمه دموکراسی آرمانی خود را دموکراسی بیمُسمای آتنی بپندارند، دو شکست کوچک ایران در سالامیس و پلاته را که همچون نیش پشهای بر تن فیل عظیم ایران بود بزرگ کنند و بستایند و «باعث نجات تمدن اروپا از بربریت شرق» قلمداد نمایند. اما آیا در آستانه قرن بیست و یکم یک به اصطلاح دانشمند انگلیسی که فرهنگ و کشورش بیش از دو قرن است بر دنیا سروری میکند باید از این که ایران در ۲۵۰۰ سال پیش مدت دو قرن انسانیترین، دادگرترین، مداراگرترین، مدبرانهترین و با فرهنگترین امپراتوری طول تاریخ را در جهان آن روز اداره کرده است احساس رنج کند و در حالی که همه مورخان به سوی عدم استفاده از منابع یونانی و بهرهگیری از منابع ایرانی کشیده شدهاند، یگانه منبع معتبر خود را تاریخ هرودوت و بقیه مورخان یونانی را دشمن ایران بداند؟
پروفسور جان مانوئل کوک، نویسنده این کتاب، که در جنگ جهانی دوم در یونان سرباز بوده و در آنجا شیفتگی بیشتری به یونان یافته است، و سپس از ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۴ مدیر مدرسه باستانشناسی بریتانیا در آتن شده، و آن گاه از ۱۹۵۸ تا ۱۹۷۶ سمت استادی تاریخ و باستانشناسی را در دانشگاه بریستول بر عهده گرفته است، نباید شیفتگی خود به فرهنگ یونان را ــ که به ما ربطی ندارد ــ در کار علمی دشوار تاریخنویسی خود در قرن بیستم دخالت میداد و همانند اروپاییان دو سده پیش که علاقه به یونان و دشنام به شرق برایشان مصرف داخلی داشت، به تحریف واقعیات، دستچین کردن بدترین تهمتهای یونانیان به ایرانیان و نادیده گرفتن واقعیات دینی، اجتماعی و سیاسی جامعه ایران میپرداخت.
ایشان در فصل «منابع» به سه دسته منبع در مورد تاریخ هخامنشی اشاره میکند: اول عهد عتیق که آن را به دلیل مذهبی بودن افسانهپردازی و بیاعتبار میداند، دوم کتیبههای ایرانی که همه آنها را تبلیغات و حتی دروغ و بنابراین فاقد ارزش اعلام میکند، و سوم نوشتههای یونانیان و در رأس آنان هرودوت که به نظر او ارزش مراجعه و استناد را دارد!!
از آنجا که من در سراسر کتاب هرجا لازم دیدهام پانوشتی دادهام، در اینجا بیشتر سخن نمیگویم، فقط یادآور میشوم که خدا را سپاسگزارم که پیش از ترجمه این کتاب نمیدانستم با چگونه داوریهایی روبرو خواهم شد، چون اگر میدانستم چه بسا مرتکب این اشتباه میشدم که از ترجمه آن خودداری ورزم. اما اکنون که ما ایرانیان به باز شدن چشمانمان و به فزونی خشممان علیه دشمنان ایران بیش از هر زمان نیاز داریم تا نیرو بگیریم و از استقلال و فرهنگ و هویت تاریخی و ملی خود دفاع کنیم، خواندن این گونه کتابها نه تنها زیانی ندارد بلکه بسیار سودمند است و ما را بیدارتر میکند، از این رو خواندن آن را به تمام مردم شدیدا توصیه میکنم.
خوشبختانه اکنون جامعه ایران با خیزابه سهمگین احساسات میهندوستانه جوانان ایرانی روبرو است، و با پیدایش جوانان دانشمندی که رو به سوی پژوهش در منابع واقعی تاریخی خود نهاده و بسیاری از فرضیات مسلّم انگاشته شده پیشین غربیان را در زیر استدلالهای استوار خود نابود میکنند، میرود که این موج به رستاخیز فرهنگی دیگری (نظیر سدههای سوم تا پنجم هجری) در تاریخ ایران بینجامد. تنها امیدوارم که این جوانان به افراط نگرایند که هر افراطی تباهی و تفریطی در پی دارد، و افراط غیرعلمی باز ما را در خشکمغزی و نادانی و پسماندگی نگه خواهد داشت.
فهرست مآخذ مترجم برای پانوشتها و پیشگفتار
۱. هرودوت، تواریخ، ترجمه وحید مازندرانی، فرهنگستان ادب و هنر ایران، تهران، بیتا (احتمالاً ۱۳۵۵).
۲. ا. ت. اومستد، تاریخ شاهنشاهی هخامنشی، ترجمه دکتر محمد مقدم، امیرکبیر، ۲۵۳۷.
۳. مری بویس، هخامنشیان، (جلد دوم تاریخ کیش زرتشت)، ترجمه همایون صفتیزاده، توس، ۱۳۷۵.
۴. ر. گیرشمن، ایران از آغاز تا اسلام، ترجمه دکتر محمد معین، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۲۵۳۵.
۵. گزنفون، سیرت کوروش کبیر، ترجمه ع. وحید مازندرانی، کتابهای جیبی، ۱۳۵۰.
۶. پلوتارک، حیات مردان نامی (۴ جلد)، ترجمه رضا مشایخی، ققنوس، ۱۳۷۹.
۷. افلاطون، دوره آثار افلاطون (۴ جلد)، ترجمه محمدحسن لطفی، خوارزمی، ۱۳۸۰.
۸. هگل، عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت، دانشگاه صنعتی آریامهر، ۲۵۳۶.
۹. دیاکونوف، تاریخ ماد، ترجمه کریم کشاورز، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۴۵.
۱۰. نامه تنسر به گشنسب، تصحیح مجتبی مینوی، خوارزمی، ۱۳۵۴.
۱۱. یوزف ویسهوفر، ایران باستان، ترجمه مرتضی ثاقبفر، ققنوس، ۱۳۷۷.
۱۲. یوزف وُلسکی، شاهنشاهی اشکانی، ترجمه مرتضی ثاقبفر، ققنوس، ۱۳۸۳.
۱۳. تورج دریایی، شاهنشاهی ساسانی، ترجمه مرتضی ثاقبفر، ققنوس، ۱۳۸۳.
۱۴. امیرمهدی بدیع، یونانیان و بربرها (مجلدات ۱ و ۴ و ۵)، ترجمه مرتضی ثاقبفر، توس (زیرچاپ).
۱۵. دان ناردو، امپراتوری ایران، ترجمه مرتضی ثاقبفر، ققنوس، ۱۳۷۹.
۱۶. آملی کورت، هخامنشیان، ترجمه مرتضی ثاقبفر، ققنوس، ۱۳۷۸.
۱۷. آلبرماله، تاریخ ملل شرق و یونان، ترجمه عبدالحسین هژیر، تهران، ۱۳۱۱.
۱۸. کتاب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید)، انجمن پخش کتب مقدسه، ۱۹۸۰.
پیشگفتار
من در این کتاب فقط خواستهام شکافی را پر کنم و هیچگاه از نظر حجم یا دامنه مطالب قصد رقابت با کتاب تاریخ شاهنشاهی هخامنشی (۱۱) نوشته آ.ت.اومستد را که پس از مرگش در ۱۹۴۸ منتشر شد نداشتهام. اما پس از درگذشت اومستد کشفیات زیادی انجام گرفته و بسیاری اندیشههای جدید مطرح شده است. مطالبی که حذف کردهام عمدتا چیزهایی هستند که در کتاب اومستد ربط مستقیمی با تاریخ ایران نداشتهاند. و نیز نکتههای فراوانی که اومستد به عنوان واقعیاتی قطعی مطرح کرده ولی اکنون معلوم شده که شماری از آنها مشکوک هستند و شماری دیگر باید به کلی کنار گذاشته شوند. کتابهای ایران از آغاز تا اسلام (۱۲) (۱۹۵۴) و ایران از آغاز تا اسکندر بزرگ (۱۳) (۱۹۶۴) نوشته رومن گیرشمن فرانسوی از اعتبار برخوردارند ولی آنها نیز پر از حدس و نظریهپردازی هستند. تا جایی که ممکن بوده کوشیدهام میان حدس و واقعیت تمایز قائل شوم تا خواننده آنها را با هم اشتباه نکند. در موارد کاملاً مربوط به قلمرو هخامنشیان ــ دودمانی که از ۵۵۰ تا ۳۳۰ پیش از میلاد بر شاهنشاهی ایران فرمان راندند ــ کوشیدهام با تکیه بر مهمترین مراجع نوشتههای جدید یادداشتهایی را بگنجانم؛ اما این کار را در مورد مناطق دوردست نسبت به قلمرو آنها و موضوعهای حاشیهای انجام ندادهام.
در حدود ده سال گذشته تا حدی به برکت علاقهای که به مناسبت برگزاری جشنهای دوهزار و پانصدمین سال شاهنشاهی کوروش بزرگ برانگیخته شده بود و نیز انتشار لوحههای استحکاماتی تخت جمشید، کتابهای جدید منتشر شده در باره هخامنشیان دوبرابر شد. دو کتاب مهم تازه در این زمینه عبارتند از ایران در زمان نخستین شاهان هخامنشی (۱۹۷۶) از م. آ. داندامایف (۱۴) و داریوش پارسی (۱۹۷۶) نوشته و. هینتز (۱۵) هر دو به زبانی آلمانی. در مورد پیشینه ایران خواندن کتاب میراث ایران (۱۹۶۲، ۱۹۷۶) نوشته ریچارد فرای (۱۶) هنوز امری اجتنابناپذیر است.
ناآگاهی من از زبانهای مربوطه ناچارم کرد از منابع بابلی و مصری و اسناد آرامی و لوحههای عیلامی به صورت دست دوم استفاده کنم؛ در مورد کارهای باستانشناسان شوروی نیز چنین بود. من به ویژه وامدار محبت د.م.لوئیس هستم که با خواندن پیشنویس کتابم بسیاری از خطاهایم را یادآور شد، توصیههای ارزشمندی نمود، و کتابها و مقالاتی را که نمیشناختم یا در دسترس نداشتم به من معرفی کرد؛ همچنین در مورد بسیاری نکات از د.م.استروناک و مایکل کوک سپاسگزارم. سرانجام باید از سایمون هورن بلوئر که تصحیح نمونههای چاپخانه را برعهده گرفت، و از جولیا کلرمن که عکسهای کتاب را تهیه کرد و نسخه بدنمای مرا به کتابی درخور تبدیل نمود تشکر کنم.
پارسیان به سرزمین خودشان «پارسه» میگفتند که دقیقا برابر با استان «فارس» کنونی است. (۱۷) در موارد نادری که من «پرشیا» نوشتهام ــ که از «پرسیا» ی لاتین به ما رسیده است ــ منظور واحد جغرافیای سیاسی یا قدرت بزرگی است که ایرانیان به آن «ایران» میگویند. ایران (آریانا) سرزمینی است که ایرانیان سرزمین آریایی مینامیدند و در دوران باستان مرزهای جغرافیایی کاملاً مشخصی نداشت. ایالات ماد و پارس ضلع غربی آن در همسایگی بینالنهرین را تشکیل میدادند. مرز شرقی آن احتمالاً در حوضه رود سند متوقف میشد، گرچه شاید در شمال خاوری به رود یاکسارتس (سیردریا یا سیحون امروزی) میرسید. در جنوب جایی که امروزه بلوچستان مینامند گرچه جزئی از شاهنشاهی ایران بود ولی در شمار سرزمین اصلی ایران محسوب نمیشد [و «انیران» یا غیرایرانی دانسته میشد. ـ م]؛ این نکته در مورد سرزمین خوزیان (خوزستان کنونی که به عربی اهواز میگفتند) که معمولاً به آنجا عیلام گفته میشد و شوش پایتخت هخامنشیان در آنجا قرار داشت نیز صادق است.
جان مانوئل کوک
ادینبورو، ژوئیه ۱۹۸۲
نشانههای اختصاری
AA: Archäologischer Anzeiger
AJA: American Journal of Archaeology
AJP: American Journal of Philology
AJSL: American Journal of Semitic Languages
AMI: Archäologische Mitteilungen aus Iran
Anz. Öst. Akad.: Anzeiger der österreichischen Akademie der Wissenschaften
BSOAS: Bulletin of the School of Oriental and African Studies
CHI: Cambridge History of Iran
CRAI: Comptes rendus de l’Académie des inscriptions et belles-lettres
DAFI: Délégation archéologique française en Iran
FGH: F. Jacoby, Die Fragments der griechischen Historiker
IsMEO: Istituto italiano per il Medio ed Estremo Oriente
Ist. Mitt.: Istanbuler Mitteilungen
JAOS: Journal of the American Oriental Society
JdI: Jahrbuch des deutschen archäologischen Instituts
JEA: Journal of Egyptian Archaeology
JHS: Journal of Hellenic Studies
JNES: Journal of Near Eastern Studies
JRAS: Journal of the Royal Asiatic Society
JRGS: Journal of the Royal Geographical Society
NH: Pliny, Natural History
OLZ: Orientalistische Literaturzeitung
Proc. RGS: Proceedings of the Royal Geographical Society
Rev. arch.: Revue archéologique
SB Berl.: Sitzungsberichte der deutschen Akademie der Wissenschaften zu Berlin
SB Öst.Akad.: Sitzungsberichte der österreichischen Akademieder Wissenschaften
ZDMG: Zeitschrift der deutschen morgenländischen Gesellschaft
ZfA: Zeitschrift für Assyriologie
Vth Int. Congress: Vth International Congress of Iranian Art and Archaeology, 1968
XPh، DB و نظایر آنها نشانههای سنگنبشتههای سلطنتی هستند. حرف اول نشانه نام شاه (D = داریوش، Xerxes =X یعنی خشایارشا)، حرف دوم نشانه محل سنگنبشته است (مثلاً B= بیستون [بهستان]، و P = پرسپولیس [تخت جمشید]. حروف کوچک بعدی نشانه سری تصاویر هستند. بنگرید به کتاب فارسی باستان اثر رونالد کنت [.R. G.Kent, Old persian]
نقشه ۱. شاهنشاهی هخامنشی
۱. ظهور مادها و پارسها
کلمه «پارسوا» به عنوان سرزمین پارسیان نخستین بار در ستون سیاهی که شلمنصر سوم پادشاه آشور گزارش لشکرکشی خود در حدود سال ۸۴۳ ق.م را بر آن حک کرده ذکر شده و کلمه «مادا» (مادها) برای اولین بار هشت سال بعد ذکر شده است. در این نوشتهها محل این دو قوم دقیقا مشخص نشده است. اما بیگمان پارسوا در جایی قرار داشته که امروز به آن کردستان ایران میگویند یعنی جایی در جنوب دریاچه ارومیه و شمال درههایی که جاده خراسان بزرگ از آنها میگذشته است. (۱) درگیری آشوریها با مادها در زاگرس مرکزی رخ داده؛ اما به طور کلی این دو تیره ایرانی پرشمارتر بوده و در فاصله دورتری میزیستهاند که تا پای قله «بیکنی» (کوه «لاپیس لازولی») که بیشتر دانشمندان آن را همان قله دماوند در رشته کوه البرز دانستهاند (۲) و حاشیههای کویر نمک امتداد داشته است ــ یعنی تا جایی که بنابر معلومات امروزی ما سپاهیان آشور توانسته بودند به درون سرزمین ایران رخنه کنند. پرسشهایی مانند این که این تیرههای ایرانی در چه زمانی به زاگرس آمده و از کجا آمده بودند، در حال حاضر پاسخی ندارند. قبلاً ادعا میشد که شکل نامهای ایشان به یونانی (Mēdoi برای ماد و Pěrsai برای پارس) از نظر زبانشناسی ثابت میکند که آنها حداقل تا سده دهم پیش از میلاد برای یونانیان آشنا بودهاند، که در آن صورت بایستی به خوبی به سوی غرب پیش رفته بوده باشند. (۳) اما به دشواری میتوان باور کرد که آنان پیش از آن که در افق دید آشوریان قرار گرفته باشند برای یونانیان اقوامی آشنا بودهاند. شگفت اینجاست که «مدهآ» و «پرسئوس»(۱۸) نام دو تن از شخصیتهای افسانهای اساطیر یونان هستند که با مشرق زمین ارتباط داشتهاند. اما گیریم که چنان نیز بوده، در آن صورت طبیعی است که وقتی یونانیان واژههای «ماد» و «پارس» به گوششان خورده آنها را با اسطوره خود مرتبط ساخته و گفتهاند «مدهآ» به ماد سفر کرده و ادعا کردهاند که «پرسئوس» نیای پارسیان و از این طریق پدر هخامنشیان (Achaemenes) محسوب میشده (که این نام نیز یادآور تبار Achean یعنی «آکمنید» از همراهان اولیس است).
پژوهشهای باستانشناختی در زاگرس هنوز در آغاز راه خویش است. از این رو ارتباط دادن هر فرهنگ شناخته شده در آنجا با تیره «پارسوا»، به ویژه از آن رو که محل ایشان در کردستان نامشخص است؛ کار نادرستی است و در زاگرس مرکزی نیز از حدود ۱۲۵۰ ق.م تا قرن هفتم هیچ گونه تحول روشنی در سفالگری یا الگوی استقرار انسانی فرهنگهای عصر آهن که بتواند با مهاجرت ایرانیان در آن دوره ربط داده شود به چشم نمیخورد. تنها چیزی که میتوان گفت آن است که ظاهرا از زمان شلمنصر سوم محل «پارسوا» تا چند نسل در کردستان ایران بوده است. این منطقه با همه کوچکی از حدود ۸۳۵ ق.م محل استقرار ۲۷ «شاه» بوده که هرگاه زورشان به آشوریان نمیرسیده به آنها خراج میپرداختهاند. در زمان تیگلات پیلصر سوم و سارگن دوم یعنی میان سالهای ۷۴۵ تا ۷۰۵ ق.م، نام قوم پارسوا در ارتباط نزدیک با مادها و نیز با مانّاییها ذکر شده، پس هنوز در شمال جاده خراسان بزرگ استقرار داشتهاند.
در مجموع مادها مشکل بسیار بزرگتری برای آشوریها بودهاند. نام ایشان تقریبا همیشه از زمان شلمنصر سوم تا آشوربانیپال (۶۲۷ ـ ۶۶۸) در سالنامههای آشوری ذکر شده است. آنها استوارانه در غرب فلات ایران مستقر شده و از قرار معلوم به ارتفاعات و درههای بلند زاگرس نیز رخنه کرده و با جمعیت غیرایرانی محلی درآمیخته بودند. سارگن دوم در ۷۱۳ ق.م ادعا میکند که ۴۵ حاکم شهرهای ماد فرمانبردار او هستند و ۳۴ ناحیه ماد را به قلمرو خود پیوسته است. در زمان اسرحدون (۶۶۹ ـ ۶۸۰ ق.م) دولتهای غیرایرانی شناخته شده زاگرس مرکزی، یعنی دولتهای الّیپی و هرهر، نامشان در گزارشهای آشوری دیده نمیشود و مادها به قدرت مسلط در مرز شرقی کوهستانی آشور تبدیل میگردند. بررسی دقیق نامهای فرمانروایان محلی کوچک در متون آشوری نشان میدهد که ظاهرا فرایند مادی شدن در سراسر آن منطقه تکمیل شده و نامهایی که بعدها به آنها خو خواهیم گرفت، نظیر شیدیرپارنا (که شکل پارسی آن همان تیسافرنس = تیسافرن است) به چشم میخورند.
اگر پارسوا در کردستان ایران یگانه محل به این نام باشد، در آن صورت طبیعی است به این نتیجه برسیم که آنان مهاجرانی بودند که با زور از منطقه قفقاز گذر کرده و به آنجا رسیدهاند و بیشتر پژوهندگان نیز همین نتیجه را پذیرفتهاند. اما سناخریب شاه آشور در هشتمین لشکرکشی خود (۱/ ۶۹۲ ق.م) با دولت پارسوا یا پارسواش درگیر شد که دولتهای الّیپی و انشان همراه با عیلام متحد آن علیه آشور بودند و سناخریب نتوانست در نبرد حلوله در کنار رود دجله بر آنان پیروزی قطعی به دست آورد. الّیپی که دولت حائل یا ضربهگیری میان قلمروهای آشور و عیلام محسوب میشد احتمالاً در همان جایی قرار داشت که اکنون شمال لرستان در درههای پیرامون و جنوب شرقی جاده خراسان بزرگ است، ولی دولت انشان دورتر در جنوب شرقی قرار داشت چنان که گویی باید این پارسوا را جایی نزدیک عیلام و با فاصله زیاد با پارسوای کردستان در زمان شلمنصر بدانیم. و بالاخره از تبارنامهای که الواح بابلی از کوروش بزرگ (پادشاهی از ۵۹/ ۵۶۰ تا ۵۳۰) به دست میدهند معلوم میشود که نیاکان هخامنشی او مدت سه نسل شاهان انشان بودهاند که اکنون میدانیم در پارس (فارس کنونی) قرار داشته است. بنابراین دست کم این فرض «موجّه» وجود دارد که کوروشی که در متون بابلی پادشاه پارسوا نامیده شده و پس از شکست عیلام در حدود سال ۶۴۰ ق.م پسر بزرگ خود را همراه با خراج نزد آشوربانیپال فرستاده، فرمانروای انشان بوده و از این رو از مدتها پیش در پارس اقامت داشته است. بدین قرار ظاهرا سه محل متفاوت برای تیره پارسیان در اختیار داریم: (۱) در کردستان ایران میان دهه ۸۴۰ تا ۷۱۴ ق.م؛ (۲) به احتمال زیاد در زاگرس و نزدیکی عیلام اما نه هنوز در انشان (آغاز قرن هفتم ق.م)؛ و (۳) در پرسه که دودمان هخامنشی حکومت خود را بر آن استوار میسازد و به آن سرزمین نام «پارس» (فارس کنونی) میدهد ــ این امر مربوط به پس از سال ۶۹۲ ق.م است یعنی هنگامی که شاه عیلام در شوش، به نام کودور ـ نخونته، هنوز خود را شاه انشان میدانسته است.
در نگاه نخست چنین مینماید که با قوم پرجمعیتی سر و کار داریم که بیش از یک بار به جنوب شرقی و سرزمین جدید کوچ کردهاند ــ یعنی موج مهاجرت پیوسته در کار بوده ــ و بیشتر پژوهندگان نیز همین عقیده را دارند، بیگمان پارسیان نمیتوانستهاند پیش از سده هفتم ق.م بر پارس (فارس) تسلط یابند. اما حرکت آزادانه انبوه کثیری مهاجر در امتداد رشته کوههای زاگرس امر آسانی نبوده، زیرا دولتها یا اتحادیهای از ایشان در آن مناطق چیره بودهاند که به آن اندازه سازمان یافته بودهاند که بتوانند مانع حرکت مهاجران شوند. نام دولت الّیپی در زمان اسرحدون (حدود ۶۷۰ ق.م) پسر سناخریب از متون آشوری حذف شد، و تقریبا در همان زمان راهزنان اسکیتی (آسگوسو = سکایی) از شمال شروع به مزاحمت برای آشوریها کردند. بعدها اسکیتها لگام گسیختند و بر تاخت و تازهای خود افزودند و باعث اختلال فراوانی در قدرت رو به رشد مادها شدند؛ اما اگر قوم پارسوای اصلی بالاخره توانستند بر مادها چیره شوند این امر هنگامی روی داده که پادشاهی نیرومند عیلام به دست آشوربانیپال ویران شده و بنابراین عیلامیان در درون سرزمین خود توانایی ایستادگی چندانی نداشتهاند (حدود ۶۴۰ ق.م) و فرض بر این است که از این هنگام سرنوشت نهایی و آینده هخامنشیان رقم خورد. (۴) از این رو اخیرا برخی پژوهندگان به این فرض گرایش پیدا کردهاند که اگر نه سه گروه ولی دست کم دو گروه پارسی وجود داشتهاند که مناطق معروف به پارسوا یا پارسواش در زاگرس را اشغال کرده بودند و اظهار عقیده شده که دلیل حذف نام پارسوای کردستان در گزارشهای آشوری مهاجرت آنها نبوده بلکه لشکرکشی آشوریان به ناحیه شمال در قرن هفتم [و شکست پارسیان کردستان] بوده است. یانگ فرضیه مهاجرت را «ساخته منابع» نامیده است.
این فرض با فرض دیگری مطابقت دارد که میگوید پارسیان از راه ترکستان وارد ایران شدهاند نه از راه قفقاز ــ و با اشاره به فرضیه ه.کیپرت و توماشک در سده نوزدهم ــ میگوید پارسیان نه از طریق شمال فلات ایران و شمال کویر بزرگ مرکزی بلکه با دور زدن این کویر و عبور از کرمان از شرق به فارس کنونی رسیدهاند. نظریه مربوط به خاستگاه شمال شرقی پارسیان تا حدی با شباهت نامهای شرق دریای خزر (مانند پارت) و همانندی میان زبان «پارسی باستان» با زبان سُغدی تأیید میشود. اما از آنجا که تاکنون در پژوهشهای باستانشناسی هیچ گونه نشانهای از عبور آنها به دست نیامده، و گیرشمن با تکیه بر پژوهشهای اخیر روسها به سود عبور از قفقاز استدلال میکند، (۵) نظریه عبور پارسیان از ترکستان جهشی بزرگ و بیپروایانه محسوب میشود. دست کم یک چیز روشن است و آن این که پارسیان از طریق دشت عیلام به پارس نرسیدهاند و پیش از تسخیر بابل به دست کوروش بزرگ در ۵۳۹ ق.م (۶) بر عیلام چیره نشده بودند. دلیل آن این است که اکنون مکان دقیق (شهر) انشان ــ که از مدتها پیش منطقه تپه ماهوری عیلام به شمار میرفت ــ با کشف سنگنبشتههایی در ۱۹۷۲ (۱۳۵۱) در ملیان در حوضه مرتفع فارس واقع در شمال شیراز ــ در روی نقشه مشخص شده است. با این حال هنوز هم متأسفانه علم باستانشناسی دلایل کافی در اختیار پژوهندگان نگذاشته که با اطمینان یکی از نظریههای متفاوت را انتخاب کنند.
در میانه سده هفتم ق.م، اوضاع به سود مادها تغییر کرد. آشوریان که در سده نهم و اواسط سده هشتم ارتشهای آموزشدیده و مجهز و منظم آنها تقریبا مقاومتناپذیرشان ساخته بود، سرانجام با جنگهای دائمی تجاوزکارانه و بیرحمانه، از جمله فتح مصر به دست اسرحدون، خود را فرسوده و ناتوان ساختند، با توجه به این که بابل نیز به عنوان کشور تحتالحمایه آنها لقمه گلوگیر و مزاحمی شده بود که پیوسته میشورید، مهمترین کاری که آشوربانیپال از نظر نظامی انجام داد سرکوب شورش آنجا به فرماندهی برادرش و با خاک یکسان کردن و نابودی همیشگی عیلام بود. دیگر آن زمان گذشته بود که آشوریان میتوانستند در کوههای زاگرس به تهاجمات بزرگ دست بزنند. پس مادها که به نظر میرسد حداکثر تا ۷۳۵ ق.م نوعی پایتخت به نام «زاکروتی» احداث کرده بودند، گرچه نه به صورت یک قلمرو پادشاهی، دست کم به صورت یک اتحادیه متشکل شدند.
یگانه نمای کلی پیوستهای که از تاریخ ماد در دست داریم نوشتههای هرودوت است (کتاب یکم ۱۳۰ ـ ۹۵)، که همه نشانهها نمایانگر آن است که آنچه نوشته، مستقیم یا غیرمستقیم در قرن پنجم ق.م از یک منبع شفاهی مادی شنیده بوده است. او از چهار شاه نام میبرد که پسر بعد از پدر بر ماد سلطنت کردند و آخرین آنها به دست کوروش بزرگ سرنگون شد، ضمن این که بعضی اعمال ایشان را همراه با افسانههای عامیانه که رواج داشته شرح میدهد. هرودوت مدت پادشاهی هر یک را مینویسد؛ و اگر به سال ۵۵۰ ق.م بازگردیم یعنی سالی که بنا به گزارش نبونید وقایعنگار بابلی پیروزی کوروش بر بابل را بیان میکند ــ و نه سالی که (بنا به نوشته هرودوت) سال جلوس کوروش بر تخت است (۵۹/ ۵۶۰) ــ آن گاه به تاریخهای زیر میرسیم:
دیااکو (دیهئوکوس): (۵۳ سال) حدود ۷۰۰ تا ۶۴۷
فرورتیش (فرائورتس، خشتریته): (۲۲ سال) حدود ۶۴۷ تا ۶۲۵
هووخشتره (کیاکسارس، کیاکسار): (۴۰ سال) حدود ۶۲۵ تا ۵۸۵
ایشتوویگو (آستیاگس، آستیاگ): (۳۵ سال) حدود ۵۸۵ تا ۵۵۰
بهتر است دو پادشاهی آخر را کمی بررسی کنیم. نبونید وقایعنگار بابلی از ایشتومگو (= ایشتوویگو) به عنوان شاه ماد که به دست کوروش سرنگون شد نام میبرد. (۷) هرودوت جنگ میان هووخشتره و آلیاتس (آلیات) پادشاه لیدی را توصیف میکند (کتاب یکم ۷۳ تا ۷۴) و میگوید این جنگ پس از شش روز نبرد در روز ششم با وقوع خورشیدگرفتگی (کسوف) متوقف شد، طرفین صلح کردند و این صلح با ازدواج دختر آلیات با ایشتوویگو پسر هووخشتره استوار گشت. پلینی (گایوس پلینیوس) و یروم (هیرونیموس) وقایعنگاران باستانی تاریخ این کسوف را ۲۸ مه (۷ خرداد) سال ۵۸۵ ق.م ذکر کردهاند (۸) که نمیدانیم در آن زمان هووخشتره زنده بوده یا نه. باز از کتیبههای بابلی میدانیم که هووخشتره بوده که شهر نینوا (پایتخت آشور) را تسخیر کرده و برای همیشه به قدرت آشور پایان داده و این کار در ۶۱۲ ق.م انجام گرفته است، ضمن این که حداقل از سه سال قبل تدارک رزمی میدیده است. (۹) هرودوت میگوید این هووخشتره بود که سازمان ارتش ماد را دگرگون کرد و یکانهای رزمی مختلف را که قبلاً درهم و آشفته بودند به سه دسته مجزا (نیزهداران ـ کمانداران (تیراندازان) ـ و سواران) تقسیم کرد. اما وقتی میگوید هووخشتره اولین کسی بود که با ارتش نمونه خود آشوریان را شکست داد و نینوا را محاصره کرد اما ناچار شد به علت هجوم عظیم اسکیتها (سکاها) به آسیا و مرزهای مصر و تحمل ۲۸ سال سلطه سکاها بر آسیا عقبنشینی کند، ما از لحاظ گاهشماری دچار آشفتگی جدی میشویم. به نوشته هرودوت، سکاها به فرماندهی مادیس پسر پروتوتییس (بیشک همان «بارتاتوا» فرمانده سکایی که اسرحدون از او به عنوان متحد خود علیه مادها نام میبرد) باعث به هم خوردن نقشه هووخشتره میشوند و او را مجبور میکنند حمله خود به نینوا را به وقت دیگری موکول کند. اما در متون آشوری و بابلی به ۲۸ سال سلطه سکاها بر آسیا ــ با همه هرج و مرج و دهشتناکی آن که هرودوت نقل میکند ــ اشارهای نشده و از این رو باید سخنی گزاف باشد.
کتاب شاهنشاهی هخامنشی
نویسنده : جان مانوئل کوک
مترجم : مرتضی ثاقبفر
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات; ۴۶۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید