کتاب « قرمز »، نوشته جان لوگان
آدمها:
مارک روتکو (Mark Rothko): نقاش امریکایی، ۵۰ ساله یا بیشتر
کن (Ken): دستیار جدید مارک، حدود ۲۰ ساله
صحنه
نیویورک، بوِری (۱)، شماره ۲۲۲، آتلیه روتکو.
آتلیه روتکو سالنی قدیمی است که فامهای قرمز تیره بر کفپوش چوبی آن پاشیده شده است. پیشخوانی بههمریخته و میزهایی انباشته از سطلهای رنگ، قوطیهای تربانتین، تیوبهای چسب شانههای تخممرغ، بطریهای نوشابه، بستههای رنگدانه، قوطیهای قهوه آکنده از قلممو، یک اجاق دستی و یک تلفن. همچنین یک گرامافون با توده نامرتبی از صفحههای موسیقی. دری که به دالانی ناپیدا باز میشود و بازیگران برای تعویض لباس و ورود و خروج به آتلیه از آن استفاده میکنند.
مهمتر از همه نسخههای برخی از برجستهترین نقاشیهای دیواری سیاگرام (۲) دور تا دور اتاق در معرض دید قرار دارند.
روتکو قرقرهای دارد که میتواند چندین تابلوی نقاشی را همزمان بالا و پایین ببرد و به نمایش بگذارد. نقاشیها میتوانند در حین نمایش برای هر صحنه دوباره با ترتیبی متفاوت چیده شوند. درست در برابر تماشاگران یک نقاشی نامرئی آویخته است که روتکو در طول نمایش رو به تماشاگران آن را اتود میزند.
صحنهها را به دلخواه میتوان خلاصه کرد.
صحنه یکم
روتکو ایستاده و به جلو خیره شده است.
او مستقیم به تماشاگران نگاه میکند. (در واقع یکی از نقاشیهای دیواری سیاگرام را اتود میزند.)
مکث.
روتکو سیگاری روشن میکند. او عینک قطور و لباس کهنه و بدقوارهای با لکههای چسب و رنگ به تن دارد.
موسیقی کلاسیک از گرامافون پخش میشود.
روتکو به سیگارش پُک میزند.
سکوت.
صدای باز و بسته شدن در ناپیدای ورود به دالان پشت صحنه شنیده میشود.
کن، مردی بیستوچند ساله، مضطرب وارد میشود. کت و شلوار و کراوات به تن دارد. نخستین بار است که به آتلیه میآید. به اطراف نگاه میکند.
میخواهد حرف بزند.
روتکو اشاره میکند که چیزی نگوید. سپس با اشاره میگوید که به او بپیوندد.
روتکو نقاشی را نشان میدهد؛ تماشاگران را.
روتکو: چی میبینی؟
کن میخواهد پاسخ دهد ــ
روتکو: صبر کن. باید نزدیکتر بیای. بذار حرکت کنه. اثر کنه. نزدیکتر، خیلی نزدیکتر. بذار منتشر بشه. دستهاش رو دورت بگیره. بغلت کنه. حتی تصاویر دور و برت رو پُر کنه، تا جایی که هیچ چیز دیگهای نبوده و نباشه. بذار نقاشی کار خودش رو بکنه ــ درگیرش شو. به خاطر خدا باهاش کنار بیا! خم شو جلو، تو بحرش برو، درگیرش شو!… حالا، چی میبینی؟ ــ صبر کن، صبر کن، صبر کن!
با شتاب میرود، نور اتاق را کم میکند و بهسوی کن بازمیگردد.
روتکو: خُب، حالا چی میبینی؟ ــ دقیق باش. نه، حساس. دقیق ــ و با احساس. متوجهی؟ مهربون باش؛ انسان. تو زندگیت یکبار، همین یکبار انسان باش! تنها همینو میتونم بگم. این تصاویر سزاوار دوستداشتن هستن و در چشم بیننده حساس زندگی میکنن و میمیرن. تنها حساسیت بیننده اونها رو به جنبش درمیاره. برای همین خلق شدهن؛ برای چیزی که لایقش هستن… حالا… چی میبینی؟
سر تکان میدهد.
ن: قرمز.
روتکو: خوشت میاد؟
کن: امم.
روتکو: حرف بزن.
کن: بله.
روتکو: البته که دوستش داری ــ چطور ممکنه دوستش نداشته باشی؟! این روزها همه همه چیزو دوست دارن. تلویزیون، گرامافون، نوشابه و شامپو و پاپکرن. هر چیزی تبدیل به چیز دیگهای میشه و این خیلی خوب و خوشگل و خوشاینده.
زیر آفتاب همه چیز شاد و شنگوله! پس قدرت تشخیص کجاست؟ قاعدهای که دوست داشتن رو از احترام جدا میکنه، و ارزش رو از اهمیت!
روتکو میرود، چراغها را روشن میکند، گرچه همچنان نور را نسبتا کم نگه میدارد. و سپس در حالی که حرف میزند گرامافون را خاموش میکند.
روتکو: شاید اینها حرفهای یک دایناسور باشه. شاید من دایناسوری باشم که دارم اکسیژن شما پستاندارهای کوچولوی زیرک رو که لای بوتهها منتظر بهدست گرفتن اوضاع هستین میبلعم. شاید دارم با زبانی از یاد رفته و ناشناخته برای نسل شما حرف میزنم. اما نسلی که خواستار جدّیت و معنا نیست، لیاقت راه رفتن در سایه پیشینیان رو نداره؛ یعنی همون کسانی که مبارزه کردن و پیروز شدن، کسانی که شور و اشتیاق داشتن؛ یعنی رامبراند (۳)، یعنی تِرنر (۴)، یعنی میکلآنژ (۵) و ماتیس (۶)… یعنی مسلما روتکو.
او مبارزهطلبانه به کن خیره میشود.
روتکو: تو شور و شوقی داری؟
کن: بله.
روتکو: به چی؟ به چی اشتیاق داری؟
کن: میخوام نقاش باشم. گمونم به… نقاشی اشتیاق دارم.
روتکو: در این صورت اون لباسها نمیذارن. ما اینجا کار میکنیم. کتت رو بیرون آویزون کن. ممنون که لباس پلوخوری پوشیدی تا روی من تأثیر بذاری، واقعا تأثرانگیزه. متأثرم میکنه، اما مسخره است. ما اینجا سخت کار میکنیم. اینجا یه سالن پذیرایی روزگار قدیم با شیرینی کشمشی و لیموناد نیست. برو کتت رو بیرون آویزون کن.
کن به قصد راهروی پشت صحنه خارج میشود. بدون کت برمیگردد. کراواتش را درمیآورد و آستینها را بالا میزند.
روتکو: سیدنی بهت گفته من اینجا چی میخوام؟
کن: بله.
روتکو خود را مشغول میکند. قلمموها را دستهبندی میکند، بومها را مرتب میکند و کارهایی از ایندست.
روتکو: ما هر روز ۹ صبح شروع میکنیم تا پنج بعدازظهر. درست مثل کارکنان بانک. تو کمک میکنی تا بومکشی کنیم و رنگها رو ترکیب کنیم. قلمموها رو تمیز میکنی و چارچوبها رو میسازی و نقاشیها رو جابهجا میکنی و رنگِ زمینه میزنی ــ که البته اسمش نقاشی نیست. پس فرضیات احمقانهات رو در این مورد باید فورا از سر بیرون کنی. غذا، سیگار، یا هر چیز دیگه به انتخاب منه. مهم نیست چقدر شاق یا تحقیرآمیزه، اگه خوشت نمیاد، راه باز جاده دراز.
جواب بده. آره یا نه.
روتکو: حواست باشه، من نه مُرشدتم، نه پدرت، نه روانپزشکت، نه دوستت، نه استادت. کارفرماتم. متوجهی؟
کن: آره.
روتکو: اینجا به عنوان دستیار خیلی چیزها میبینی، چیزهای بدیع. اما همه محرمانهست. در مورد هیچکدوم نباید حرفی بزنی. خیال نکن دشمن ندارم، چون دارم. و منظورم فقط نقاشهای دیگه و گالریدارها و کارشناسهای موزه و منتقدهای بدمذهبِ حرومزاده نیست، باید به نمایش باشکوه بینندههای ناراضی هم اشاره کنم که از من و اثرم مُنزجرن. به این دلیل که نه احساس دارن، نه تحمل، نه توانایی فکر کردن برای فهمیدن. چون انسان نیستن؛ همونی که ازش حرف زدیم. یادت هست؟
کن: آره.
روتکو: حالا من دارم چندتا نقاشی دیواری میکشم. (به اطراف اشاره میکند.) احتمالاً سیـ چهل تا و بعد بهترینها رو انتخاب میکنم. هماهنگ، مثل فوگ (۷). تو کمک میکنی تا آستر بزنم و اونوقت من نقاشی میکنم و بعد نگاه میکنم و باز نقاشی میکنم. لایهلایه رنگ میزنم، یکی بعد از دیگری، مثل لعاب. آرومآروم نقش میزنم، تا درخششاش آشکار بشه. شبیه شبحنگاره (۸).
کن: از کجا میفهمی آماده شده؟
روتکو: هر ضربه قلم یه تراژدیه.
کن: واه!!
روتکو: عالیه. بیا یه چیزی بخوریم.
روتکو دو لیوان نوشیدنی میریزد. یکی را به کن میدهد. مینوشد. کن عادت ندارد این وقت صبح چیزی بنوشد.
سر تکان میدهد.
روتکو نگاهی خریدارانه به او میاندازد.
روتکو: یه سؤالی میپرسم جواب بده… فکر نکن، اولین چیزی که به ذهنت رسید بگو.
کن: باشه.
روتکو: حاضری؟
کن: آره.
روتکو: نقاش مورد علاقهات کیه؟
کن: جکسون پالاک (۹).
روتکو: (زخمخورده) آه.
کن: متأسفم.
روتکو: نه، نه ــ
کن: بذار دوباره بگم.
روتکو: نه ــ
کن: بگم.
روتکو: نه، احمقانه است ــ
کن: یالاّ، دوباره بپرس.
روتکو: نقاش مورد علاقهات کیه؟
کن: پیکاسو (۱۰).
کن میخندد.
روتکو نمیخندد.
روتکو خشمگین نگاهش میکند.
خنده کن محو میشود.
روتکو شروع به راهرفتن میکند.
روتکو: هومم، پالاک… همیشه پالاک. اشتباه نکن، اون یه نقاش بزرگ بود. ما با هم پیش رفتیم. خوب میشناسمش.
کن: چهجور آدمی بود؟
روتکو: نیچه (۱۱) خوندهٔ؟
کن: چی؟
روتکو: تا حالا نیچه خوندهٔ؟ زایش تراژدی (۱۲)؟
کن: نه.
روتکو: تو اسم خودتو هنرمند میذاری؟ بدون خوندن نیچه نمیشه از پالاک حرف زد. بدون اون از هیچ چیز نمیشه حرف زد. پس تو مدرسه هنر چی یادت دادن؟
کن: من ــ
روتکو: تا حالا فروید (۱۳) خوندهٔ؟
کن: نه ــ
روتکو: یونگ (۱۴)؟
کن: راستش…
روتکو: بایرون (۱۵)، وردزورث (۱۶)، اشیل (۱۷)، تورگینِف (۱۸)؟ سوفکل (۱۹)؟ شوپنهاور (۲۰)؟ شکسپیر؟ هملت؟ به خاطر خدا، دستکم هملت! یه نقل قول از هملت. همین حالا.
کن: «بودن یا نبودن، مسئله این است.»
روتکو: مسئله اینه؟
کن: نمیدونم.
روتکو: خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری مرد جوان. فلسفه. الهیات. ادبیات. شعر. تئاتر. تاریخ. باستانشناسی. مردمشناسی. اسطورهشناسی. موسیقی. اینها همه ابزار کارت هستن، درست عین قلممو و رنگ. تا متمدن نباشی نمیتونی هنرمند باشی. و تا وقتی یاد نگیری نمیتونی متمدن باشی. متمدن بودن یعنی اینکه بدونی کجای زنجیره هنر و جهانات هستی. برای چیرگی بر گذشته باید اونو شناخت.
کن: فکر میکردم استادم نیستی.
روتکو: باید شکرگزار باشی که دارم از هنر باهات حرف میزنم.
روتکو میرود.
سر تکان میدهد.
روتکو: چه حسی داری؟
کن: چه حسی دارم؟
روتکو به نقاشیهای دیواری بزرگ اطرافشان اشاره میکند.
روتکو: اینها چه حسی در تو ایجاد میکنن؟
کن: یه لحظه فرصت بده.
کن به وسط اتاق میرود و نقاشیها را نگاه میکند.
روتکو: خُب؟
کن: یه لحظه صبر کن.
سر تکان میدهد.
کن: بیقراری.
روتکو: دیگه؟
کن: عمق.
روتکو: دیگه؟
کن: ام م… غم.
روتکو: تراژیک.
کن: آره.
روتکو: مال یه رستوران هستن.
کن: چی؟
روتکو: نقاشیها مال یه رستوران هستن.
روتکو لبخند میزند.
روتکو: خُب من سرم به کار خودم بود که جناب فیلیپ جانسون باهام تماس گرفت. میشناسیش؟ همون آرشیتکت معروف.
کن: شخصا نه.
روتکو: البته که شخصا نمیشناسیش. تو هیچکس رو شخصا نمیشناسی. وسط حرفم نَدو. فیلیپ جانسون باهام تماس گرفت. داره توی خیابون پارک ساختمان جدید سیاگرام رو طراحی میکنه. فیلیپ جانسون و میس وان دروهه (۲۱). با این اسمها میشه جادو کرد، نه؟ اونها غولهای حوزه خودشون هستن. انقلابی. دارن با هم ساختمانی میسازن که دنیا تا حالا ندیده؛ بازتاب آرزوهای طلایی نهتنها این شهر و ساکنانش بلکه تمام بشریت. این ساختمان رستورانی داره به اسم چهار فصل، مثل چهار فصل ویوالدی (۲۲) و روی دیوارهاش…
با خشنودی به نقاشیهایش اشاره میکند.
سر تکان میدهد.
روتکو: (با غرور) سیوپنج هزار دلار میپردازن. هیچ نقاش دیگهای چنین جرأتی نداره.
کن تحت تأثیر قرار گرفته است. سیوپنج هزار دلار ثروت زیادی است. دو میلیون دلار به پول امروز.
روتکو به وسط اتاق میآید. غرق در نقاشیها میشود.
روتکو: اولین نقاشی دیواری من… تصور کن یه فریزه (۲۳) دور تا دور اتاق. دیوارها پوشیده از روایتی جاری، بیوقفه از یکی به دیگری، هر یکی فصلی تازه. ماجرا آشکار میشه. اونجاست و دیده میشه. محتوم و گریزناپذیر، مثل مرگ.
کن: اینا تموم شدن؟
روتکو: هنوز نه. حالا باید خوب بررسیشون کنم.
کن: بررسیشون کنی؟
روتکو: عمده نقاشی فکر کردنه. یادت ندادن؟ ده درصد گذاشتن رنگ روی بوم، مابقی صبر.
روتکو به نقاشیهایش نگاه میکند.
روتکو: تمام عمر فقط همینو میخواستم، دوست من. خَلقِ مکانی که بیننده بتونه با اثر مراقبه کنه و قدری از همون توجه و دقتی رو که به خرج دادم، صرف کنـه. جایی بـرای مراقبـه… شبیه نمازخونه.
کن: اما… اونجا رستورانه.
روتکو: نه… من ازش یه معبد میسازم.
سر تکان میدهد.
روتکو غرق در نقاشیهایش میشود.
کن قدری او را تماشا میکند.
سپس بهسوی گرامافون میرود. آن را روشن میکند. سوزن را پایین میآورد. موسیقی کلاسیک پخش میشود. به روتکو نگاه میکند.
کتاب قرمز
نویسنده : جان لوگان
مترجم : فهیمه زاهدی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۸۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید