کتاب « پسری که مرا دوست داشت »، نوشته بلقیس سلیمانی

عروس
پسرک دوچرخهسوار به سرعت از کنار دخترک دانشآموز رد میشد و میپرسید: «عروسِ مادر من میشی؟» دخترک هرگز به این سؤال پاسخ نمیداد. سکوت علامت رضا بود؛ این را هر دو میدانستند.
پسرک در هفده سالگی به جبهه رفت و در چهل و دو سالگی دخترک بازگشت و در قبرستان شهر کوچک آرام گرفت.
فردای روز تشییع استخوانهای پسرک، زن سر مزار او رفت. همان پسرک شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عکس به او لبخند میزد. دخترکی شش ساله ظرف خرما را جلوش گرفت و گفت: «چقدر پسرتون خوشگل بوده!»
دستهای امیناللّه
امیناللّه نه تار میزد، نه سهتار و نه حتی قیچک، اما ناخن انگشتهای اشاره و کوچک دست راستش را بلند کرده بود. دستهایش را که روی میز میگذاشت خانم منشی مؤسسه «خراسان بزرگ» زل میزد به دستهای ظریف و ناخنهای قشنگ امیناللّه.
امیناللّه بوی عطر خانم منشی را به ریههایش میفرستاد و چشم از لبهای گوشتالود او بر نمیداشت. خرج تحصیل امیناللّه را خواهر و برادرش میدادند، که یکی در کانادا و آن دیگری در آلمان بود. خانواده امیناللّه ساکن پیشاور پاکستان بود و کم و بیش دستش به دهانش میرسید.
وقتی حکومت طالبان سقوط کرد دو ماه بود امیناللّه از رساله دکتریاش در رشته علوم ارتباطات دفاع کرده بود. امیناللّه کار در مؤسسه «خراسان بزرگ» را بعد از دفاعش پذیرفت که کاری بود سهل و ساده؛ قرار بود امیناللّه موتیفهای مشترک افسانههای ایران و افغانستان را استخراج و دستهبندی کند.
امیناللّه اولین شام را که با خانم منشی خورد، سیل تلفنها از کانادا، آلمان و پیشاور به سویش سرازیر شد که تماما در خصوص ادای دین به مام میهن بود.
سرزمین مادری او را برای سازندگی فرا میخواند.
امیناللّه به تکاپو افتاد تا سری به افغانستان بزند و از چند و چون دانشگاهها و پذیرش استاد سر در بیاورد. دانشگاه کابل درخواستش را رد کرد و کسی توصیه کرد به دانشگاه بلخ سری بزند؛ که تازه رشته روزنامهنگاری تأسیس کرده بود. عمویش در کابل یک دست لباس زِواردررفته مردم عامی را به او پوشاند و او را روانه بلخ کرد. همانطور که پیشبینی میشد در میانه راه در کمین طالبان گرفتار شد، به همراه انبوه کارگران و مردمانی که برای دیدار خانوادههایشان عازم بلخ بودند. طالبان جماعت را به صف کردند و محاکمه را آغاز؛ کی هستی، چه کارهای، برای چه به بلخ میروی؟
«کارگر»، «کارگر»، «کارگر.» امیناللّه هم گفت کارگر.
«دستها جلو.»
جماعت بقچهها را زمین گذاشت و دستها را پیش رو گرفت.
طالبان از جماعت سان دیدند و امیناللّه تا نوبتش برسد ناخن انگشت کوچک دست راستش را با دندان چید. اما نتوانست برای دستهای کارنکرده و ظریفش کاری بکند.
از صف بیرونش آوردند. اتهام مشخص بود، جاسوسی برای اجانب.
چشمهایش را نبستند. اما دستهایش را بستند.
بابابزرگی
بابابزرگی اومد وسط لیلیبازیمون وایساد، هی با عصاش میزد رو موزاییکها؛ تقتق.
نگین یه جوری به بابابزرگی نگاه میکرد. انگاری ترسیده بود. رفتم دست بابابزرگی را گرفتم تا از زمین لیلیبازیمون بیارمش بیرون، دستشو گذاشت رو دستم، هی دستمو ناز میکرد، یه جوری شدم.
گفت: «تو بچه کی هستی؟»
گفتم: «من بچه نیستم، من آمادگی میرم.»
بابابزرگی نشنید، سرمو بردم کنار گوشش، گوشش یه جوری بود، خیلی بزرگ بود، تازه توش پر از موهای سیاه و سفید بود. گفتم: «من بچه نیستم»، خواستم بگم من آمادگی هستم، ولی دیدم فایده نداره، بابابزرگی که نمیشنوه.
دستمو از دستش کشیدم بیرون رفتم سر لیلیبازیمون، نوبت نگین بود. نگین از اون جرزنهاست. بابابزرگی راه افتاده بود طرف صندوقهای میوه، میخواست بیفته روشون، ولی نیفتاد.
نگین گفت: «من یه دقه برم دستشویی»، دوید گوشه حیاط، در دستشویی را که باز کرد یه خونه سنگمو بردم جلو.
بچهها حواسشون نبود، بابابزرگی هم که نمیدید، تازه داشت میافتاد روی صندوقهای نوشابه گوشه حیاط.
بابابزرگی هی اینور میرفت، هی اونور میرفت، تقتق عصاشو میشنیدم.
نگین از دستشویی اومد بیرون گفت: «جر نزدی که؟»
گفتم: «اِ.»
بابابزرگی بازم اومده بود وسط لیلیبازیمون.
نگین گفت: «اَه.»
دست بابابزرگی را گرفتم بردم کنار دیوار، همانجا وایساد. نوبت من بود، برگشتم اول، تا خواستم سنگ بندازم، دیدم از زیر پای بابابزرگی آب راه افتاده طرف زمین لیلیبازیمون. آب تند و تند از خط گچی گذشت، اومد تو زمین. همون موقع صدای بوق ماشینها بلند شد، عروسو از آرایشگاه آورده بودن، سنگو پرت کردم روی زمین، افتاد روی جیش بابابزرگی، نگین رفته بود تماشا، منم رفتم.
شوهر آینده
مرد شیکپوش ساکش را جلو پایش گذاشت و گفت: «با اجازه»، با ادب تمام روی صندلی کناریام نشست. شاگرد راننده عقب اتوبوس مشغول رتق و فتق امور مسافران بود. مرد دید که به عقب نگاه کردم و احتمالاً حدس زد که میخواهم جایم را عوض بکنم. به هر حال شانزده ساعت مسافرت شبانه بود.
مرد گفت: «خواهش میکنم جایتان را عوض نکنید، من فقط به خاطر شما این اتوبوس را انتخاب کردم.»
برای دخترِ بیست و هفت ساله شهرستانیای که در دوره لیسانس و فوقلیسانس نتوانسته بود شوهری دست و پا بکند و باعث سرافکندگی خانوادهاش شده بود که همه دخترهایش تا شانزده سالگی به خانه بخت رفته بودند، این یک فرصت طلایی بود. اما به هر حال داشتن ژست خاص دخترهای نجیب هم لازم بود.
گفتم: «ببخشید؟!» کلمه ببخشید را چنان ادا کردم که چندین معنا داشت. اولین معنیاش این بود که اشتباه گرفتین، من از اونهاش نیستم، دومینش این بود که شما خیلی گستاخ هستید و…
مرد باعجله گفت: «خواهش میکنم برداشت بد نکنید، من توضیح میدهم؛ ببینید، من شما را وقتی دنبال بلیت میگشتید، دیدم. خب، راستش در عمرم دختری به متانت شما ندیده بودم، ببینید…»
نمیدانم وقتی یک دختر شهرستانی خوابگاهی، دو تا ساک پر از گردو، مربا، ترشی، جوزقند، تخمه و خرت و پرت را دنبال خودش میکشد، در حالی که بدنش عرق کرده، اخمهایش توی هم رفته، روسریاش کج شده و سر شانههای مانتویش جمع شده، چطور میتواند متین باشد.
اما در بیست و هفت سالگی وقتی مادرت بالکل ناامید شده و خواهرهایت در به در دنبال یک مرد مطلقه، یا زنمرده برایت میگردند، نباید مته به خشخاش گذاشت. مرد دید که لبخند محوی روی لبهایم سبز شد و باز دید که شاگرد راننده از کنارمان گذشت، بدون اینکه صدایش بزنم.
مرد روی صندلیاش جابجا شد و گفت: «شما دانشجو هستید؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «دوران خوبی است قدرش را بدانید.»
تا ایستگاه اول بازرسی برسیم مرد از مدرک تحصیلیاش، شرکت تجاریاش و خانوادهاش فراوان برایم حرف زد.
در ایستگاه دوم بازرسی، مرد عملاً از من خواستگاری کرد و به مأمور بازرسی گفت که با هم هستیم.
در ایستگاه سوم، مأمور بازرسی احتمالاً فکر کرد ما زوجی خوشبخت هستیم که به ماه عسل میرویم و خوبیت ندارد به یک خانواده کوچک خوشبخت بدبین بود.
در ایستگاه چهارم، ساک مرد زیر پای من بود و من از خوشی در عالم دیگری بودم. وقتی به خودم آمدم که تمامی مسافرهای اتوبوس را پیاده کرده بودند و مشغول بازرسی وسایل مسافرها بودند. مردها یک طرف به خط شده بودند و زنها یک طرف و من هر چه گشتم شوهر آینده را ندیدم، گویی تاریکی کویر او را بلعیده بود.
وقتی مأمور بازرسی ساک مملو از مواد مخدر شوهر آینده را به من نشان داد، حقیقتا خودم را شریک جرم او میدیدم.
همه مسافران اتوبوس به اضافه دو راننده و شاگرد راننده گواهی دادند من و مرد شیکپوش بسیار رفتار خودمانیای داشتهایم. هیچ کس باور نمیکرد من داخل اتوبوس با او آشنا شدهام جز مأمور پا به سن گذاشته ایستگاه بازرسی که مرد قاچاقچی دو بار با همین شگرد از ایستگاه بازرسی او گذشته بود.
صبر خوش است
من نویسنده مهمی نبودم، اما جزو آمار به حساب میآمدم. مسئولین شهر اول تلفنی مسئله را مطرح کردند و بعد فرم تقاضا را برایم فرستادند. در پایان فرم نوشته شده بود، بازدید از قطعه نامآوران رایگان و هزینه اقامت در شهر بر عهده اداره فرهنگ، شورای شهر، معاونت فرهنگی شهرداری و اداره متوفیات است. سالها بود به شهر زادگاهم نرفته بودم ــ با پول نویسندگی هیچ جا نمیتوانستم بروم ــ مسئله را تلفنی با مسئولین در میان گذاشتم. مسئولین رسما دعوتنامه و یک بلیت دوطرفه آبیرنگ شرکت هواپیمایی ملی برایم فرستادند. در فرودگاه یک هیئت پنج نفره به استقبالم آمدند. قیافه مسئول قطعه نامآوران و مسئول تشریفات را هرگز فراموش نمیکنم. از فرودگاه یکراست به بازدید قطعه رفتیم. مسئول قطعه از دم در قبرستان پت و پهن شهر، مراسم معارفه را شروع کرد: «این قبرستان از قدیمیترین قبرستانهای شهره، به شهر نزدیکه، آب، برق، تلفن و محوطه چمنکاری داره، شرکتهای خصوصی درجه یک به جدیدترین شیوهها عمل کفن و دفن و دیگر مراسمها را انجام میدهند. درختهای کاج این قبرستان از نوع کویری آن هستند، سالها عمر میکنند و با خشکسالی از بین نمیروند. اینجا خانوادههای مهم شهر، مقبرههای خانوادگی دارند. ملاحظه بفرمایید، این مقبره خانوادگی شیخیهاست، نسل اندر نسل اینجا دفن شدهاند. این قبرستان اعتبار دارد.»
روز بازدید حقیقتا روز خوبی نبود. باد و طوفان و جار و جیغ کلاغها لحظهای قطع نمیشد و این از چشم من دور نماند، به هر حال این خانه آخرت بود، باید در انتخاب آن دقت میکردم. رئیس قطعه متوجه دلزدگی من شد، گفت: «بفرمایید، این فضا کاملاً فضای قبرستان است. شما که خودتان نویسنده هستید، میدانید فضا چقدر اهمیت دارد.» این حرف درستی بود. منتها برای مردگی من، نه الآن که خاک، چشمها، حلق و بینیام را پر کرده بود. گوشم پر بود از قارقار کلاغها که از همین حالا مردهام را میخواستند. تا به قطعه نامآوران برسیم رئیس کمیته انتخاب، فهرست کاملی از نامآوران آرمیده در قطعه را برایم ردیف کرد. تک و توکی از آدمهای فهرست را میشناختم اما اکثر قریب به اتفاق آنها برایم ناآشنا بودند. تردید داشتم در باره آدمها از مسئول کمیته چیزی بپرسم. میترسیدم گمان کند از آن نویسندههای کماعتباری هستم که چیز زیادی از عالم هنر و علم و دانش نمیدانند. اما خودش در ادامه برایم در باره برخی از این آدمها توضیحاتی داد که تا حدّی معنای قطعه نامآوران برایم روشن شد: «این آقا، جواد شمعدوزی، یک راننده تاکسی متدین بود که پول کیف چند میلیونی یک شهروند را به او برگردانده بود و اعضای شورای شهر به کمیته انتخاب ابلاغ کردند این شخص امین در قطعه نامآوران به خاک سپرده شود….، سرکار خانم حبیبه رنگینگی، تنها بازمانده یک خانواده تنبورکساز است که یک تنبورک منحصربهفرد در اختیار داشته است و به این شرط حاضر به اهدای تنبورک به موزه سازهای ملی شده است که در قطعه نامآوران به خاک سپرده شود….»
قطعه نامآوران با نردههای بلندی که سر آنها مثل نیزه تیز بود از بقیه قبرستان جدا شده بود. مسئول قطعه وجود این نردهها را لازم میدانست. زیرا عدهای ولگرد که نمیدانند چه فرزانگانی در اینجا خفتهاند گاه بیاحترامیهایی به این جماعت میکردهاند که خارج از تحمل مسئولان بوده و هست.
سنگهای روی قبرها همه گرانیت سیاه بود. انگار همه این مردم یکجا و همزمان مرده بودند. مسئول قطعه توضیح داد: «این نوع سنگ شکیل، سنگین و برای عزیزان خفته در خاک مناسب است و اصولاً نوع سنگ و جنس آن را کمیته فنی انتخاب میکند و از دایره اختیارات کمیته انتخاب اشخاص و مسئول قطعه بیرون است.»
مسئول کمیته فنی که تا به حال ساکت بود، خودش را به من نزدیک کرد و اجازه خواست توضیحاتی در این خصوص بدهد، وی گفت: «نه تنها نوع سنگ، بلکه نوع نوشته روی آنها نیز انتخاب این کمیته است.» بلافاصله اضافه کرد: «البته وصیت متوفی، آثار و اعمال نامآوران و نظر خانواده در انتخاب متنهای روی سنگها مد نظر قرار میگیرد.» بلادرنگ کنار سنگ گرانیت براقی ایستاد و این عبارت را خواند: «چه جای شکر و شکایت» و اضافه کرد: «این به خواسته متوفی که شاعر توانمند و بلندآوازهای بوده است روی سنگ حک شده است. ولی هستند نامآورانی که متن روی سنگ قبر آنها به کمیته فنی واگذار میشود، مثلاً وارثان این آقا که از خیران منطقه است انتخاب متن نوشته را بر عهده کمیته فنی گذاشتهاند و کمیته با توجه به موقعیت و اعمال نیک این مرد خیر این عبارت را برای ایشان انتخاب کرده است.»
خیر هر دو جهان نصیب آن رادمرد که خیر کاشت و خیر درو کرد.
گشتی در قطعه نامآوران زدیم، قطعه تا بینهایت دشت گسترده بود، مسئولان همراه تأکید کردند، تقاضا برای این قطعه رو به فزونی است و ای بسا ناچار شوند باز هم قطعه را گستردهتر بکنند. بالاخره از قبرستان به شهر بازگشتیم و مسئولین محترم مرا تا دم هتل جهانگردی بدرقه کردند و برایم اقامت خوشی در شهر آرزو کردند. من نیز به پاس این میهماننوازی فرم تقاضا را همانجا پر کردم و به ایشان دادم و در بخش مربوط به عبارت روی سنگ قبر نوشتم:
بر سنگ مزارم گریه ابر خوش است
باران سرشک بر سر قبر خوش است
بر گور من ای جوان به زاری منشین
نوبت به تو نیز میرسد صبر خوش است
کتاب پسری که مرا دوست داشت
نویسنده : بلقیس سلیمانی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۰۴ صفحه