معرفی کتاب « گهواره سنگی »، نوشته لوییز دوتی

لوییز دوتی نویسنده‌ای است انگلیسی از تبار کولی‌ها، (Romany People)، متولد سال ۱۹۶۳ در میدلندز شرقی در انگلستان، که در روت لند بزرگ شد، در دانشگاه لیدز (Leeds University) در رشتهٔ ادبیات انگلیسی تحصیل کرد و در دانشگاه ایست آنگلیا (East Anglia) زیر نظر مالکوم برادبری و آنجلا کارتر در رشتهٔ ادبیات خلاق فوق‌لیسانس گرفت.

پس از فارغ‌التحصیلی به لندن رفت و بیست سال زندگی در این شهر برایش تجربه‌های فراوان در زمینه‌های گوناگون به همراه داشت: رمان‌نویسی، نمایش‌نامه‌نویسی، نقد ادبی، روزنامه‌نگاری.

تاکنون پنج رمان از او به چاپ رسیده: سنگفرش دیوانه (۱)، با من برقص (۲)، عسل ـ شبنم (۳)، آتش در تاریکی (۴) و گهوارهٔ سنگی. و کتابی دیگر با عنوان یک رمان در سال دارد که اثری است غیرداستانی. دوتی تاکنون پنج نمایش‌نامه برای رادیو نوشته و منتقد و گوینده‌ای پرکار در بریتانیاست و نیز یکی از داوران جایزهٔ ادبی من بوکرز در سال ۲۰۰۸ بوده که در حال حاضر روی رمان ششم خود کار می‌کند. او طی سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ یک ستون هفتگی دایمی در دیلی تلگراف داشت و در حقیقت کتاب یک رمان در سال ماحصل همین ستون هفتگی است.

در سال ۱۹۹۰ جایزهٔ ایان سنت جیمز (Ian St. James) را به دلیل داستان کوتاهش با عنوان انتقام روسپی به دست آورد و در همین سال جایزهٔ ادبیات نمایشی رادیویی برای اولین نمایش رادیویی او با نام شاید نصیبش شد.

طی این سال‌ها رمان‌هایش نامزد دریافت جوایز نخست ادبی در بریتانیا شد و در سال ۱۹۹۹ جایزهٔ کی. بلاندل (K. Blundell) را برای رمان آتش در تاریکی به دست آورد و در سال ۲۰۰۱ برای همین رمان جایزهٔ شورای هنری نویسندگان نصیبش گشت.

رمان گهوارهٔ سنگی، پس از آتش در تاریکی دومین اثر اوست که به زندگی کولیان می‌پردازد. دوتی این رمان را برمبنای زندگی خانوادهٔ خودش و توصیف زندگی چهار نسل از منظرهای گوناگون به نگارش درآورده است. گهوارهٔ سنگی تاریخی است گذرا و در عین حال منسجم از اسمیت‌های دوره‌گرد در کمبریج شایر و منطقهٔ فنز طی ۸۵ سال. دوتی در توصیف زندگی کولیان چندان گرفتار احساسات نمی‌شود، هر چند گاهی این شیوهٔ زندگی که اکنون منسوخ شده افسونش می‌کند. افسون و زیبایی در این نوع زندگی وجود دارد، اما به همراه سرما و گل و لای، گرسنگی و ستم. دوتی در این رمان موفق شده که تصویری روشن و قانع‌کننده از پیش‌داوری ویرانگر پیش روی مخاطب خود بگذارد؛ و داستان برای ما زندگی سه نسل از کولیانی را روایت می‌کند که در پی انطباق خود با قرنی هستند که دیگر به آنان نیازی ندارد.

می‌توان این رمان را داستان زندگی دو زن دانست، مادر و همسر الیجا اسمیت، دو زن که به‌رغم همهٔ تفاوت‌های‌شان در یک نکتهٔ اساسی با هم اشتراک دارند. یکی کودکی نامشروع به دنیا می‌آورد و دیگری خود نامشروع به دنیا آمده. تقابل این دو زن با یک دیگر و تنفری که در رمان به چشم می‌خورد بیش‌تر از آن‌که زاییدهٔ تفاوت‌های‌شان باشد از سوءتفاهم سرچشمه می‌گیرد. دوتی با راه یافتن به درون شخصیت‌های رمانش به ما می‌گوید که شاید اگر می‌توانستیم به ذهن یک‌دیگر راه یابیم می‌شد جهانی زیباتر داشته باشیم یا غیرقابل تحمل‌تر. این دو زن با همهٔ نفرت‌ها و تفاوت‌های‌شان در یک چیز مشترک‌اند؛ در رنج‌ها و مقاومت‌شان در برابر سختی‌ها و در ازخودگذشتگی‌شان. و می‌توان در زیر پوستهٔ سفت این تنفر، محبتی دید که ویژگی‌های خود را دارد و به همین دلیل درک‌ناشدنی است.

 

فرزانه قوجلو


پیش درآمد

پتربورو (۵) ـ ۱۹۴۹

خزان است و خاکسپاری، رنگ‌های نارنجی و سیاه، ماه نوامبر است. نور آفتاب به مخزن گاز در پشت خیابان ولینگتون (۶) برخورد می‌کند و سیلندر زنگ‌زدهٔ غول‌آسا زیر نور آن برق می‌زند، انگار آتش گرفته است. پیاده‌روی فلزی که دور آن پیچ خورده به نقش برجسته‌ای تیز شبیه است، پلکانی آن‌جاست که به جایی جز مخزن گاز نمی‌رسد. جهنم به پتربورو آمده است.

لیجا اسمیت (۷) که می‌خواهد مادرش را به خاک بسپارد، در همان حال که مأموران کفن و دفن تابوت کوچک را از خانه بیرون می‌آورند به مخزن گاز زل می‌زند. در پیاده‌رو ایستاده است، کنار نعش‌کش، تنباکو می‌جود و از تکان پرده در خانهٔ همسایه‌ها لذت می‌برد. فقط خانم مارتین، ساکن خانهٔ شمارهٔ شصت‌وسه، بیرون و به پیاده‌رو آمده تا صادقانه خیره شود. شوهرش پیش از جنگ در اصطبل اسب­ها کار می­کرد و لیجا هردوی آن­ها را می‌شناسد. به زن سر تکان می­دهد. زن هم به او سر تکان می­دهد. می‌بیند که زن بهترین کفش­هایش را پوشیده است و از طرز ایستادنش حدس می‌زند که کفش­ها پایش را می­زنند.

چهار نفر برای حمل تابوت آمده­اند، اما مادر لیجا آن­قدر کوچک است و سبک که فقط یکی از آن­ها برای حمل تابوت کافی بود. دو نفر از تابوت­کش­ها ته تابوت را روی نعش­کش می­گذارند، سپس به عقب برمی­گردند تا دو نفر دیگر آن را جا دهند. به لیجا پشت می­کنند و برای گفت­وگویی درگوشی دور هم جمع می­شوند. لیجا حدس می‌زند که مسئول­شان متوجه شده به چهار نفر نیاز ندارد.

چیزی بین مردها دست به دست می­شود و دو نفر از آن­ها می‌چرخند و خم می­شوند؛ بعد قدم­زنان به طرف پایین جاده می‌روند. سرپرست کفن و دفن پیش می­آید و در را برای لیجا باز می‌گذارد تا از صندلی عقب نعش­کش بالا برود. لیجا برمی­گردد و در سطل زبالهٔ مادرش را برمی­دارد، تنباکو را داخل آن تف می‌کند و در را سر جایش می‌گذارد. کلاه به سر می­گذارد و آستین‌های پیراهن را می­تکاند. قبل از آن‌که سوار شود، روی یک پا خم می‌شود. تابوت داخل نعش­کش سطحی صاف به‌وجود آورده که او می­تواند تصویر خودش را در قاب بلند تابوت ببیند. وارسی می­کند تا ببیند طرهٔ موی روغن‌خورده­ای که هر صبح به پیشانی‌اش می‌چسباند هنوز سرجایش هست یا نه. انگشتش را با آب­دهان خیس و تاب طره را صاف می­کند. به عقب برمی­گردد، در را باز می­کند و همان موقع متوجه می­شود که مأموران کفن و دفن نگاهی رد و بدل می­کنند.

لیجا با غرور می­گوید «خیلی خب، آقایان» و سوار نعش­کش می­شود. چون می­داند این اولین و آخرین بار در عمرش است که مردی را تماشا می­کند که خم می­شود و در را پشت سر او می‌بندد. لیجا هزینهٔ چنین خدمتی را پرداخت کرده است.

خجالت­آور است که آن صندلی­های سیاه و بزرگ به هدر روند، پس لیجا وسط آن­ها می­نشیند و دست­هایش را بالای تاج گل می‌گذارد. وقتی نعش­کش به راه می­افتد، او خود را جلو می­کشد و به پنجرهٔ کشویی تقه می­زند. مأموری که در صندلی شاگرد نشسته آن را باز می­کند. لیجا خود را جلوتر می­کشد و می­گوید «ما از ایست‌فیلد (۸) بالا می­رویم، درست می­گویم؟ از جادهٔ پشتی که نمی‌رویم؟»

«نه، مگر این‌که شما بخواهید.»

«قطعاً ایست‌فیلد.»

«البته آقا.»

مرد تازه پنجرهٔ کشویی را سر جای خود برگردانده که لیجا دوباره تقه می­زند.

«بله، آقا؟» صدای مرد بیش از حد لازم محترمانه است.

«همین­طور آرام و یواش.»

«البته، آقا.»

«نه منظورم این است که حتی یواش‌تر از همیشه.»

«بله، آقا.» مرد پنجره را به جای خود برمی­گرداند و لیجا او را می‌بیند که به راننده غر می­زند. لیجا هنگام کودکی برای دو سال دچار ناشنوایی شده بود و هیچ‌وقت استعدادش را برای لب­خوانی از دست نداد. مرد می‌گفت «لعنت بر تو نورا (۹)، از این هم یواش­تر، یعنی عقب عقب می­رویم.»

لیجا با لبخندی رضایت­آمیز تکیه داد. از «انبار انجمن شهر» رد شدند و به جادهٔ اصلی پیچیدند.

مراسم کوتاه است. لیجا تنها فرد عزادار است. طولی نمی­کشد که آن­ها از کلیسا خارج می­شوند و دوباره زیر آفتاب سرد هستند. کاشی­های اخرایی‌رنگ خانه­های مقابل کلیسا زیر نور خورشید صاف و صیقلی به نظر می­رسند. دو زاغ نوک دودکش نشسته­اند. خزان است و خاکسپاری، رنگ­های سیاه و نارنجی.

نعش­کش آهسته به گورستان ایست‌فیلد می­پیچد و راهش را در جاده­ای پهن ادامه می­دهد. لیجا این گورستان را خوب می­شناسد. آن­ها به قطعه­ای برمی­گردند که ُرز، همسرش بیست سال پیش به خاک سپرده شد. گور را دوباره باز کرده­اند و لیجا قصد دارد مادرش را بالای سر رز دفن کند.

قطعهٔ جدید در بخش دورتر گورستان دوازده پوند خرج برمی­داشت. برای باز کردن گور قدیمی هشت پوند می­گرفتند. برای اتومبیل، با احتساب بنزین، سه پوند و شش شلینگ پول داد. لیجا پیشنهاد کرد که اتومبیل خودش را بیاورد، اما آن­ها قبول نکردند.

کشیش محلی همراه­شان نیست که به مذاق لیجا خوش می­آید. مادرش هیچ­وقت آن عبارات بی­معنای از خاک به خاک را دوست نداشت. لیجا دو نفر مأمور کفن و دفن را تماشا می­کند که تابوت را از اتومبیل بیرون می­آورند و آن را روی سطح آماده کنار قبر باز شده می­گذارند. لیجا به خود می­گوید مادر تو با اتومبیل آمدی برای نخستین بار گزش عاطفه­ای را حس می­کند که در او سر برمی­آورد. تمام راه را در جادهٔ ایست‌فیلد با اتومبیل آمدی، خوشگل و نرم نرم، درست همان­طور که به تو قول داده بودم.

بالای قبر می­رود و به درون آن نگاه می­کند. خیره می­شود، می‌کوشد آن‌چه را ببیند که شاید پس از بیست سال قابل رؤیت است: این بوی ماندگی از چوب تابوت است؟ جمجمهٔ رز است که به او خیره شده؟ آن حفره­های پر شده چشم­های اوست؟ تجسم کامل مرگ، نیمی می­ترسد و نیمی مشتاق است؛ چرا که می‌تواند به خود بگوید آن را دیده و چیزی نبوده است.

جز خاک چیزی نمی‌بیند؛ خاک تیره. حدس می‌زند موقع باز کردن قبر، خوب نکنده‌اند. خب، پیش خود فرض می­کند که کارشان درست بوده. رزی بیچاره. مراسم خاکسپاری او کاملاً فرق داشت. برای رزی او اتومبیلی در کار نبود ـ بیست سال پیش هنوز از گاری و تختهٔ تابوت استفاده می­کردند، جمعیت هم یک قدم عقب­تر راه می­افتاد. لیجا جلو بود و سه دخترشان که چاپلوسانه هق هق می­کردند و دان جدی بود و ساکت، اما بارتلمویو در میان‌شان نبود، به جای او فقط سوراخی بزرگ در آسمان بود، جایی که باید رفته باشد.

لیجا به خود می­گوید آن پسر قلب مادرش را شکست، چه از او باقی ماند، فقط همین! گوش راستش را می­خاراند.

لیجا متوجه می­شود که دو نفر مأمور کفن و دفن منتظر او ایستاده­اند، پس اشاره می­کند و مردان تابوت را برمی­دارند و آن را آهسته به درون قبر سرازیر می­کنند. عقب می­ایستند و سرها را به زیر می­اندازند.

ناگهان لیجا از جدّیت آن­ها عصبانی می­شود. نفهمیده­اند این وظیفهٔ آن‌هاست که باید انجام بدهند و لازم نیست آن‌طور احمقانه احساساتی بشوند؟ دستش را تکان می‌دهد، یعنی می‌توانند بروند، باقی به عهدهٔ خودش. او و گورکن می‌توانند کار را تمام کنند. قدمی به عقب برمی‌دارد و دست در جیب جلیقه می‌کند و تنباکو را بیرون می‌آورد.

مسئول کفن و دفن دودل به او نزدیک می‌شود و می‌گوید «آقا می‌خواهید بعداً به دفتر بیایید تا کار را تمام کنیم؟» لیجا هنوز شش پوند به او بدهکار است.

«خیلی ممنون، همین‌جا تسویه می‌کنم. مرد جوان تو کارت را تمام کرده‌ای.» دکمهٔ ژاکت و جلیقه‌اش را باز می‌کند تا بتواند به جلیقهٔ دوم برسد که کیف پول را آن‌جا می‌گذارد.

مأمور کفن و دفن آشکارا نفس راحتی می‌کشد. «آها، خیلی خب آقا… سیگار می‌خواهید؟» دست در جیب شلوارش می‌کند و یک پاکت سیگار کپستان (۱۰) بیرون می‌آورد.

لیجا لبخند می‌زند «خب، بفرمایید.»

وقتی او پول را از لیجا می‌گیرد و سیگاری برای او روشن می‌کند یک سیگار هم برای خودش آتش می‌زند و به طرف قبر سری تکان می‌دهد و می‌گوید «معمولاً مادر و دختر را در یک قبر نمی‌گذارند. گاهی زن و شوهرها را می‌گذارند.»

لیجا می‌گوید «آنها مادر و دختر نبودند. این‌جا همسر من دفن است و مادرم بالای سر او قرار می‌گیرد.»

مأمور کفن و دفن ابروها را بالا می‌برد «با هم صمیمی بودند؟»

«در ظاهر بله.»

سکوتی کوتاه، بعد مأمور کفن و دفن غرغرکنان می‌گوید «نمی‌توانم بگویم دلم می‌خواهد مادرزنم بالای سر من دفن شود.»

لیجا چپ چپ به مرد نگاه می‌کند و به دل می‌گوید «به جرئت می‌گویم او هم زیاد خوشش نمی‌آمد.»

مأمور کفن و دفن به گورستان اشاره می‌کند «با وجود این، روز خوبی برای خاکسپاری است. شانس آوردی که هوا کمی آفتابی بود.»

«همین‌طوره. شانس آوردم.»

تعارفات رد و بدل شد، دو مرد با هم دست دادند. مأمور کفن و دفن سوار نعش‌کش می‌شود و به سرعت دور می‌زند. وقتی راه می‌افتند برای لیجا دست تکان می‌دهند.

یک دفعه لیجا احساس خستگی می‌کند. روی لبهٔ جاده می‌نشیند تا گورکن را تماشا کند که قبر را پر می‌کند. گورگن مرد پیری است ـ شاید حتی همانی که بیست سال پیش روی رز خاک ریخت. یعنی واقعاً از مرگ رزی این همه سال گذشته؟ ناخواسته تصویری به ذهنش راه پیدا می‌کند. بچه‌ها آهسته و دلخور از پله‌ها بالا می‌روند، یکی یکی، تا با مادرشان خداحافظی کنند. وقتی پایین می‌آمدند در صورت‌های‌شان نگاهی بود. مرگی دردناک بود. سرطان معده. اگر مرا برای خیلی چیزها سرزنش می‌کنند، مطمئنم برای این یکی نمی‌کنند.

مادرش سرطان معده نگرفت. تا نود سالگی مثل چکمه‌های کهنه سفت و محکم بود. بعد ناگهان یک روز در خیابان افتاد و مرد، سر راه برگشت از سیگار فروشی. او دو دهه بیش‌تر از عروسش عمر کرده بود.

آن‌ها صمیمی بودند؟ خطوط چهرهٔ لیجا با این فکر درهم می‌رود. مادر و همسرش نزدیک به سی سال از هم متنفر بودند.

گورکن دست از کار می‌کشد، دستمالی از جیب درمی‌آورد و صورتش را پاک می‌کند. بعد کارش را از سر می‌گیرد. خاک نرم است، کارش بی‌سروصداست.

لیجا به گورستان زل می‌زند. من هم یک روز این‌جا دفن می‌شوم. خب حداقل برای من در کنار آن‌ها جایی نیست، خدا را شکر. باید سوراخی دیگر بکنند. در قبرستان به دنیا بیایی و در قبرستان هم ترکش کنی. در این فاصله فقط زمان گذشته است.

آن طرف قبر ردیفی است از درخت‌های غان نقره‌ای؛ تنه‌های سفیدشان پر است از لکه‌های سیاه، بیش‌تر برگ‌های‌شان ریخته‌اند. درخت‌های بلوط هم‌چنان به آهستگی پوست می‌اندازند، خوش ندارند آمدن زمستان را اعلام کنند. سنگ قبر سمت راست رزی از مرمری سیاه است و زیبا. شرط می‌بندم یکی دو شلینگ آب خورده. انبوهی از برگ‌های نارنجی روی آن را پوشانده، ظاهر خوشایندی به آن داده.

آفتاب رخت برمی‌بندد. گورستان سرد است.

مادر، من این‌جایم. صدایم را می‌شنوی؟ به من می‌گفتی تو فقط به این درد می‌خوری که وسایل آشپزخانه بسازی. همیشه همین را بهم می‌گفتی. اما نه، این‌طور نیست. هیچ‌وقت نبوده. لیجا بلند فین می‌کند و چشم‌هایش را با پشت دست پاک می‌کند. گورکن به بالا نگاهی می‌اندازد و مشغول کار خودش می‌شود.

سنگ قبرهایی که سمت چپ قرار دارند همگی از سنگ تراش خورده‌اند. لیجا فکر می‌کند بعضی از آن‌ها شبیه کتاب‌اند؛ کتاب‌هایی باز ـ زمانی این‌طوری مد بوده ـ همهٔ سنگ قبرها کتابی‌اند که از وسط باز شده‌اند، اما با سنگ قبر جور نیستند. باید صفحهٔ آخرشان باز باشد. سنگ قبر چسبیده به گور رز متعلق به زن و شوهری است. می‌توان خطوط تراشیده شده را تشخیص داد. در بالا نوشته شده این‌جا آرمیده‌اند و زیر آن نام آن‌هاست و تاریخ و در پایین نوشته شده «به هم پیوسته‌اند.»

آرمیده‌اند، به هم پیوسته‌اند. مضحک است.

خزان است و خاکسپاری ـ بی‌مناسبت هم نیست. دلم می‌خواهد من هم در پاییز بروم. بلند می‌شود و شلوارش را می‌تکاند. علف نمناک است. لیجا ساعتش را نگاه می‌کند. وقتش است که برای بزرگداشت مادرش در میخانهٔ شبح خوک چیزی بنوشد. حرفی را که مادرش به رز زده بود به خاطر می‌آورد، همان موقع که آمد تا با آن‌ها در کمبریج زندگی کند. تو با پسر من عروسی کرده‌ای و تا دم مرگ آب خوش از گلویت پایین نمی‌رود.

لیجا به گورکن انعام می‌دهد و به طرف پایین جاده می‌رود. می‌تواند از بالای نرده ببیند که مشغول ساخت یکی دیگر از مجتمع‌های مسکونی در طول نیوارک هیل (۱۱) اند. این روزها خانه‌های جدید مثل قارچ از زمین سبز می‌شوند. پتربورو در حال شکفتن است. به زودی شهرکی بزرگ می‌شود. در پیاله‌فروشی، پشت پیشخوان یک بطری کامل آبجو باز کرده‌اند. ارزش یک بطری بزرگ را داشت، مادرش بود، کلمنتینا. لِمی. لِم (۱۲).


کتاب گهواره سنگی نوشته لوییز دوتی

گهواره سنگی
نویسنده : لوییز دوتی
مترجم : فرزانه قوجلو
ناشر: نشر قطره

تعداد صفحات : ۴۶۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]