معرفی کتاب « کریسمسِ مانولیتو »، نوشته الویرا لیندو
برای اِلِنا مونیوز ویکو، چون خنده اش مسری است.
لوئیزا، همسایه طبقه پایینیمان، میگوید طبیعی نیست که نمیگذارند کتابهای راجع به زندگیام را خودم تقدیم کنم و همیشه این زن نویسنده است که داستانهایم را به دوستان و فامیلش تقدیم میکند. لوئیزا میگوید که در واقع تنها کاری که او (زن نویسنده) میکند، این است که سالی یک بار به کارابانشل میآید و یک بعدازظهر را در خانه ما یا در خانه لوئیزا میگذراند و عصرانه میخورد. بعد هم چیزهایی را که برایش تعریف کردهام پاکنویس میکند. لوئیزا میگوید حتی گاهی اوقات، خودش هم آنها را پاکنویس نمیکند. چون ضبط صوتی را که با خود آورده جلوی دهان من میگیرد و بعد مطمئنا نوار را به کس دیگری میدهد و آن کس دیگر چیزهایی را که من در نوار گفتهام توی کامپیوتر میریزد. بعد زن نویسنده مبلغی جزئی به او میدهد و در هیچ جای کتاب، حتی در بخش قدردانی از آدمها هم از او یادی نمیکند. تنها او (زن نویسنده) است که پولها را به جیب میزند. برای روشن شدن همه چیز و همینطور برای این که لوئیزا گفته است باید حرف دلم را بزنم، میخواهم چیزی بگویم. من برای تعریف کردن زندگیام پول نمیگیرم، چون ما بچهها حق نداریم پول بگیریم، خلاف قانون اساسی است. خب، فقط گاهی اوقات، یک پسگردنی یا یک توگوشی نصیبم میشود ولی پول نقد گیرم نمیآید. این را میگویم چون بعضیها، مخصوصا بعضی از اهالی کارابانشل، خیال میکنند با این کتابها ما گارسیا مورنوها، میلیونر شدهایم و این را برای همه تعریف میکنند. بعضی از اهالی روستای پدربزرگم (موتا دل کوئهورو) وقتی به مادرید میآیند، به مادرم زنگ میزنند تا از او پول بگیرند. حتی بعضی از همکلاسیهایم زنگهای تفریح، ازم میخواهند برای خرید شکلات یا نان شکلاتی بهشان پول بدهم. من هم همیشه جواب میدهم که به سراغ مادرانشان بروند. نمیدانی چقدر پرتوقع هستند.
لوئیزا میگوید این خانم نویسنده که حتی یک یورو هم از پولهایش را به من نمیدهد و همه را (طبق گفته لوئیزا) به حساب پساندازش در سویس میریزد، میبایست اقلاً به من اجازه میداد بتوانم کتابها را به کسانی که دوست دارم تقدیم کنم. پس میخواهم این کتاب را تقدیم کنم. مسلما اول از همه آن را به لوئیزا تقدیم میکنم وگرنه عصبانی میشود، و همینطور به خاطر این که، همانطور که همه میدانند، وارث جهانی او هستم.
و آن را به گوشگنده لوپز هم تقدیم میکنم، دوست صمیمیام (و در عین حال یک خائن کثیف) و همینطور به ییهاد که دستور داده است در این تقدیمنامه بگویم بهترین دوستم است، وگرنه به محض این که مرا ببیند، یک اردنگی بهم میزند. و به موتارد برای این که وقتی مشهور شد مرا به خاطر بیاورد. و همین طور به پاکیتو مدینا و ملودی مارتینز.
کتاب را به پدربزرگم هم تقدیم میکنم، هر چند که گفته خودم را به خاطر او به زحمت نیندازم، ولی خوب میشناسمش.
و بالاخره، به خصوص به جونور تقدیمش میکنم برای این که بعد از این داستان، زندگیاش برای همیشه تغییر خواهد کرد.
علاوه بر این، شاید دیگر نباید او را جونور صدا بزنم… ولی نمیخواهم راجع به این وقایع وحشتناک پیشدستی کنم. مثل همیشه، داستانم را آن طور که دوست دارم، از زمانهای قدیم شروع میکنم.
مایه ننگ مادرید
چند روز پیش، خانم آسانسیون سر کلاس آمد تا خبر بسیار مهمی به ما بدهد. ما با دیدن او بلافاصله متوجه این موضوع شدیم، چون به جای این که مثل همیشه سرمان داد بزند تا ساکتمان کند، نشست و منتظر شد تا تفریحمان را تمام بکنیم. همان جا ماند و به ما خیره شد. ما به سختی زنگ تفریح را تمام میکنیم: وقتی از حیاط به کلاس میآییم، هنوز مقداری پسگردنی و تعدادی اردنگی ذخیره داریم تا نثار عزیزترین همکلاسیها بکنیم. اردنگی ضربهای است سریع، مثل یک ضربه شلاق، که به دشمنت یا در صورت نبود او، به دوستت میزنی، آن هم در قسمتی از بدن به نام باسن. اردنگی باعث سوزش میشود. کسی که اردنگی میخورد، دستش را روی آن قسمت بدنش که باسن نام دارد میگذارد و میگوید: «آی ی ی.» ولی بعد، وقتی حالش سر جایش آمد، دنبالت میکند. آن وقت بهتر است به آن سر کره زمین فرار کنی چون اردنگی انتقام وحشتناک است.
معمولاً ییهاد است که پسگردنیها و اردنگیها را بین ما تقسیم میکند، چون از زمانی که هنوز عقلمان نمیرسید و تازه شروع کرده بودیم به مدرسه رفتن، او به ما دستور داده است. ولی به قول پاکیتو مدینا «در کمال فروتنی» چند تا هم ما (من، گوشگنده و غیره) تقسیم میکنیم. اخیرا، این طور عمل میکنیم: به دوست مورد علاقهات نزدیک میشوی، یک پسگردنی کجکی به او میزنی و میگویی:
«دارام ریم رام… یک پسگردنی.»
و دوست تو کاملاً حق دارد یک تلنگر به پیشانیات بزند و جواب بدهد: «دارام ریم رام رام… یک تلنگر.»
این بازی را برای اهالی محلههای دیگر تعریف کردهام… البته نه برای خیلیها چون خارج از محلهام، فقط آدمهایی را که در تلویزیون نشان میدهند، میشناسم. ولی یک روز این فرصت پیش آمد که آن را برای بچهای که در اتوبوس کنارم نشسته بود و اهل محلهای به نام آلوچ بود، تعریف کنم. راستش، اصلاً برای آن بچه خندهدار نبود. گفت که در مدرسهشان در آلوچ، دزد و پلیس بازی میکنند و وقتی یکی را دستگیر میکنند، به جای این که محکم بگیرندش، روی زمین پرتش میکنند و داد میزنند: «ادب کردنت برام لطفی نداره!»
آن وقت آن بچه اهل آلوچ چنان هراسناک خندید که مردم توی اتوبوس که در فکر مشکلات خود بودند و زانوی غم به بغل گرفته بودند، برگشتند و نگاهش کردند. من هم به او گفتم که راستش به نظرم کاری که در مدرسهشان میکنند اصلاً خندهدار نیست. در آخر مسیر، خیلی مؤدبانه، با سر به هم علامت دادیم و از هم جدا شدیم. ولی پیش خود فکر میکردیم که شاید میبایست بیشتر سفر کنیم و گاهی اوقات به محلههای بغل دستمان، مثل آلوچ و کارابانشل، برویم تا پای صحبت بچههای دیگر عالم (دنیاها) بنشینیم و از فرهنگشان مطلع بشویم.
خلاصه آن روز خانم وارد کلاس شد تا خبر بسیار مهمی را به ما بدهد، ولی بدون این که چیزی بگوید پشت میزش نشست و ما آخرین پسگردنیها و اردنگیهای انتقامگیرنده را بین هم تقسیم میکردیم و روی صندلیها میپریدیم و با لوله خودکار گلولههای کاغذی جویدهشده به هم پرت میکردیم: کارهایی که، صادقانه میگویم، از یک شادی مرگبار سرشارمان میکند (شاید برای بچههای اهل آلوچ این طور نباشد). خلاصه به شدت مشغول فعالیتهای خارجمدرسهای بودیم که موتارد با انگشت خانم را نشان داد و گفت: «نگاه کنید! چیش شده؟»
و به صورت پژواک شنیدیم:
«چیش شده؟ چیش شده؟»
البته پژواک نبود و دچار توهم شده بودیم. خانم طوری رفتار میکرد انگار اتفاقی نیفتاده است و ما همچنان تکرار میکردیم: «چیش شده؟» سالهاست که خانم به ما یاد میدهد بگوییم: «چهاش شده؟» ولی ما، بچههای کارابانشل، نمیتوانیم بگوییم: «چهاش شده؟» حتی اگر با تمام نیروی گلوی خود سعی کنیم، حتی اگر در ذهنمان فکر کنیم: «چهاش شده؟» تا میآییم حرف بزنیم، میگوییم: «چیش شده؟» چرا این اتفاق برایمان میافتد؟ اعضای فرهنگستانهای عالم دنیا سعی کردهاند این معما را حل کنند ولی موفق نشدهاند. مشکل خودشان است. ما برای معماها، ککمان هم نمیگزد.
ظاهرا خانم متوجه نبود که ما ساکت شدهایم و با دهان گشاد نگاهش میکنیم. موتارد همچنان دستش دراز بود و او را نشان میداد. حتی میشد گفت که مثل کریستف کلمب شده بود، بیحرکت، خشکش زده بود و فقط هر چند وقت یک بار برای فرو دادن آب دماغش، نفسش را بالا میکشید. چون موتارد همیشه آب دماغش آویزان است و اگر آب دماغ نداشته باشد، معنیاش این است که توانسته برای یک لحظه، آن را تا ته دماغش بالا بکشد. خانم بینهایت را نگاه میکرد و لبخند میزد، انگار به جای این که در کلاس ما باشد، بازنشسته شده بود و سوار بر اتوبوس داشت اسپانیا را میگشت، کاری که تا از جلوی چشمش دور شویم، میخواهد انجام دهد.
نمیدانستیم باید بیدارش میکردیم یا میگذاشتیم در رؤیای طلایی خودش باقی بماند. آخر همیشه آرزوی داشتن چنین خانم معلمی را داشتیم، خانم معلمی که به فکر کارهای خود باشد و بگذارد ما هم به فکر کارهای خود باشیم. ولی چون ما بچههای پیچیدهای هستیم، تصمیم گرفتیم بیدارش کنیم. پاکیتومدینا به او نزدیک شد و آرام گفت: «خانم، خانم.»
ولی هیچ، همچنان در رؤیا بود. کمی خندید درست مثل این که یک نفر برایش داستان خندهدار تعریف کند. از تمام اینها کمی ترسیدیم و همه یکصدا فکر کردیم: «خدای من، عقلش را از دست داده است!» آن وقت، ییهاد که روشهای بسیار اساسیتری برای بیدار کردن خانم معلمها دارد، با پررویی تمام سوت خانم را که با نخ به گردنش آویزان بود، برداشت و چنان سوتی زد که انگار فنرمان را کشیده باشند به طرف صندلیهایمان دویدیم. خانم هم از روی صندلیاش بلند شد و طوری نگاهمان کرد درست مثل این که برای اولین بار در زندگیاش میدیدمان.
از بین میزهای ما رد شد و مانند یک سوپر ژنرال به ما سربازانش که به جنگ میرفتیم، گفت: «خب، بدم نیامد، بزهکاران! بدم نیامد که مجبور نیستم ازتان بخواهم بنشینید تا بنشینید. بدم نیامد که مجبور نیستم ازتان بخواهم ساکت شوید تا ساکت بشوید، که مجبور نیستم ازتان بخواهم درس بخوانید تا درس بخوانید. موتارد، دماغت را بگیر! ای آیندهسازان، ای کودکانی که باعث افتخار و الگوی شهر هستید! ای بزهکارانی که همین چند لحظه پیش، در زنگ تفریح، مایه ننگ مادرید بودید. اما تمام اینها طی دو هفته تغییر خواهد کرد.»
از خودمان پرسیدیم: «چرا؟» آخر از این که مایه ننگ مادرید باشیم، زیاد ناراحت نمیشویم. عادت کردهایم.
«حتما از خودتان میپرسید چرا باید به چنین تغییری تن بدهید…»
کتاب کریسمسِ مانولیتو
نویسنده : الویرا لیندو
مترجم : فرزانه مهری
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۴۲ صفحه