معرفی کتاب به مناسب زادروز لوکلزیو: ترجیع گرسنگی

ژان ماری گوستاو لوکلزیو، نویسنده فرانسوی و برنده جایزه نوبل ۲۰۰۸، در سال ۱۹۴۰، در نیس، چشم به جهان گشود. خانواده او ریشه در برتانی داشت اما یکی از اجداد او، در ۱۷۹۴، برای رهایی از فقر و بینوایی، با زن و فرزندانش عازم هندوستان شد و چون این سفر دریایی، که شش ماه بهطول انجامید، توش و توانشان را تحلیل برد، ناگزیر در جزیره موریس، مستعمره پیشین فرانسه در اقیانوس هند، پیاده شدند و در همانجا استقرار یافتند. از آنجا که این جزیره از زمان ناپلئون به استعمار انگلستان درآمده بود، آنها نیز بهناچار تابعیت این کشور را پذیرفتند.
پدربزرگ و مادربزرگ لوکلزیو، پس از مهاجرت به فرانسه، در پاریس، بولوار مونپارناس، محل تجمع برتونهای جزیره موریس، سکونت گزیدند و اینها همان گروه کوچک موریسیهای مقیم پاریسند که وصفشان به بهترین نحوی در «ترجیع گرسنگی» آمده است.
داستان با شعری از «جشن گرسنگی» آرتور رمبو آغاز میشود و با خاطره نخستین اجرای «بولرو» اثر راول، آهنگساز فرانسوی، پایان میپذیرد. در جایجای کتاب، ضرباهنگ گرسنگی، و نیز خشم، طنین میافکند و همچون ترجیعی تکرار میشود.
زمان داستان به سالهای میان دو جنگ جهانی برمیگردد و چنانکه خود نویسنده میگوید، کتاب را به یاد مادر و با الهام از رویدادهای زندگی او نوشته است. با این همه، باز هم به گفته خود او، برای اینکه کتابش در شمار کتابهای شرح حال قرار نگیرد، تخیل و واقعیت را درهم آمیخته و زمان داستان را ده سال به عقب برده است تا از این راه بتواند فضای داستان، شخصیتها و روابطشان را با یکدیگر تغییر دهد. نامهای شخصیتها، که با نامهای اصلیشان مطابقت ندارد، و نیز یهودیبودن پدر قهرمان داستان، که در عالم واقع بایستی پدربزرگ نویسنده باشد، از جمله این تغییرات است. همچنین ساختار داستان که در عین رئالیستیبودن از ویژگیهای داستانهای پسامدرنیستی همچون عدم قطعیت و تا حدی عدم انسجام برخوردار است، موجب میشود که به هیچ روی نتوانیم آن را در عداد زندگینامهها قرار دهیم. البته عناصر برگرفته از واقعیت نیز در این کتاب کم نیست و نویسنده در مصاحبه با نشریه «لیورهبدو» به آنها اشاره کرده است. بهعنوان مثال، خانهای که دایی بزرگ شخصیت داستان از نمایشگاه مستعمراتی میخرد و در کتاب نام «خانه ارغوانی» به آن داده شده، واقعیت داشته و در پاریس کنونی، اتاقک نگهبان انستیتو پاستور دقیقاً جای آن را گرفته است و لوکلزیو، هرازگاهی، قدمزنان به آنجا میرود تا خاطره آنچه را از مادر شنیده است تجدید کند. همچنین فرار مادرش، به همراه پدربزرگ و مادربزرگ از پاریس به نیس، در دوران اشغال فرانسه توسط آلمانیها، خودرو قدیمی که با آن از پاریس فرار کردند و لوکلزیو سالها آن را در حیاط خانهشان در نیس دیده بود،
فقری که در دوران جنگ گریبانگیرشان بود بهطوری که با برگهای شلغم و کدو و دیگر پسماندههای بساط سبزیفروشان سدجوع میکردند، هیچیک آفریده ذهن نویسنده نیست. لوکلزیو این عناصر را دستمایه کار خود قرار داده اما بیش از هر چیز از تخیل خود سود جسته است.
او میگوید: «تخیلی که در خلق رمان به کار گرفته میشود، خاطره واقعی است چون از خاطراتمان مایه میگیرد، از یادها و یادبودها و نامهها اقتباس میکند، اما همچنان تخیل برجا میماند».
گشنگیام، آن، آن
بگریز سوار بر مادیان
میلی اگر دارم، نیست
جز به خاک و جز به سنگ
دینگ! دینگ! دینگ! دینگ! بیایید
اینک هوا از بهر خوردن
سنگ و زغال و آهن
گشنگیهایم، بگردید، بچرید، گشنگیها،
در مرغزار صداها!
بکشید به خود زهرِ خوشِ
پیچکهای صحرایی را
آرتور رمبو
جشن گرسنگی
گرسنگی را میشناسم…
گرسنگی را میشناسم. احساسش کردهام. در کودکی، در پایان جنگ، جزو آنهایی بودم که در جاده، کنار کامیونها میدویدند و دستهایم را دراز میکردم تا آدامس، شکلات، یا بسته نانی را که سربازان امریکایی پرتاب میکردند، در هوا بگیرم. در کودکی چنان تشنه چربی بودم که روغن قوطیهای ساردین را مینوشیدم و قاشق روغن ماهی را که مادربزرگم برای تقویت به من میخوراند، با لذت میلیسیدم؛ و چنان نیازی به خوردن نمک داشتم، که مشتهایم را از نمک خاکستری بلورینی که در آشپزخانه، در شیشهای دهنگشاد ریخته شده بود، پر میکردم و میخوردم.
در کودکی، برای نخستینبار طعم نان سفید را چشیدم، نه از آن گردههای نانوایی ــ آن نان که مخلوطی از آرد فاسد و خاک اره بود و رنگش بیشتر به خاکستری میزد تا قهوهای، چیزی نمانده بود که مرا در سه سالگی بکشد ــ این یکی، نانی بود چهارگوش، قالبی، از آرد گندم سفت، نانی سبک و خوشبو که خمیر وسط آن در سفیدی مانند کاغذی بود که روی آن مینویسم. و اکنون، در حال نوشتن، دهنم از یاد آن آب افتاده، گویی زمان نگذشته است و من هنوز رابطه مستقیم خود را با نخستین سالهای کودکیام حفظ کردهام. آن تکه نان ترد بخارآلود را در دهان فرو میبردم و هنوز آن را قورت نداده، تکه دیگری میخواستم، و باز تکه دیگری، و اگر مادربزرگم نان را در قفسه نمیگذاشت و درش را قفل نمیکرد، میتوانستم در یک لحظه، حتی به قیمت مریضشدن، تمامش کنم. شاید هیچچیز مانند این نان مرا ارضا نکرده باشد. از آن پس، هیچچیز نتوانست تا این اندازه گرسنگیام را فرو بنشاند، تا این اندازه سیرم کند.
از کنسروهای «اسپام» امریکایی هم میخوردم. مدتها قوطیهای فلزیاش را که با کلید باز میشد، نگاه میداشتم تا بعد با دقت، به آنها رنگ خاکستری بزنم و ازشان کشتی جنگی درست کنم. خمیر صورتیرنگی که دورتادورش را ژلاتین گرفته بود، با تهمزه صابون، مرا غرق در خوشبختی میساخت. بوی گوشت تازه همراه با لایه چربی نازکی بود که روی زبانم باقی میماند و ته گلویم را میپوشاند. بعدها، در نظر دیگران، در نظر آنهایی که طعم گرسنگی را نچشیده بودند، این خمیر گوشتدار مترادف چیزی نفرتآور، مترادف خوراک فقرا بود. بیستوپنج سال بعد، این خوراک را در مکزیک، در بلیز، در دکههای شتومال، در فلیپه کاریلو پوئرتو، در اورنج واک بازیافتم. در آنجا، به آن Carne del diavolo، گوشت شیطان، میگفتند. اما همان «اسپام» بود، در قوطی آبیرنگش، آراسته به تصویر برشهایی از خمیر گوشتدار، بر روی برگی از کاهو.
و شیر «کارناسیون». گویا مراکز صلیب سرخ آن را توزیع میکردند. در جعبههای بزرگ استوانهشکل، تزیینشده با نقشی از میخکی آتشین.
این شیر، مدتها برای من، عین لذت بود، لذت و نعمت. این شیر خشک سفید را، تا حد خفهشدن، قاشققاشق لیس میزدم. درباره آن نیز میتوانم از خوشبختی دم بزنم. بعدها، از خوردن هیچ خامهای، هیچ شیرینی و هیچ دسری بیش از آن احساس خوشبختی نکردم. شیر خشکی گرم، فشرده، بفهمینفهمی شور، که در زیر دندانها و در تماس با لثههایم قرچقرچ صدا میکرد و به صورت مایع غلیظی به گلویم سرازیر میشد.
این گرسنگی در وجودم باقی مانده است. نمیتوانم فراموشش کنم. نور تندی که بر کودکیام میتاباند نمیگذارد که آن را از یاد ببرم. اگر این گرسنگی نبود، شاید خاطره آن دوران، و آن سالهای طولانی محرومیت از همهچیز را به فراموشی میسپردم. خوشبختی یعنی اینکه گذشته را مدام پیش چشم نداشته باشی. آیا بدبخت بودم؟ نمیدانم. تنها به خاطر میآورم که روزی بیدار شدم و سرانجام، احساس شگفتآور سیری را شناختم. آن نان زیاده سفید، زیاده ترد، و زیاده خوشبو؛ و روغن ماهی که در گلویم جاری میشد؛ و دانههای درشت و بلورین نمک؛ و قاشقهای پر از شیر خشک که در ته دهانم و روی زبانم مبدل به خمیر میشد، آغاز زندگی من بود. از سالهای خاکستری بیرون میآیم، وارد روشنایی میشوم. آزادم. هستم.
در داستانی که پس از این خواهد آمد، گرسنگی دیگری مطرح خواهد شد.
ترجمه مهستی بحرینی
انتشارات نیلوفر