معرفی کتاب: «ناپلئون به جنگ داعش میرود» نوشته رومن پوئرتولاس

سال پیش انتشارات ققنوس اولین رمان از رومن پوئرتولاس را با عنوان «سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود»، منتشر کرده بود.
رومن پوئرتولاس در سال ۱۹۷۵ در شهری در جنوب فرانسه به دنیا آمد. پدر و مادر او شغل نظامی داشتند. او مدتی در مادرید کنترلچی فرودگاه بود و بعد یک افسر پلیس شد و در ۳۳ سالگی به عنوان نگهابان مرزی هم کار کرد.
در اینجا بود که او به صورت مکرر با اسنتاد هویتی و مهاجرتی تقلبی و مخدوش روبرو میشد، چیزی که به نوعی دستمایه رمانهایش قرار گرفت.
سرانجام او در دسامبر سال ۲۰۱۴ کارش را رها کرد تا خود را وقف رماننویسی کند.
رمان اول که در بالا به ترجمهاش اشاره کردم در سال ۲۰۱۳ منتشر شد.
اما به تازگی از رومن پوئرتولاس کتاب دیگری هم با عنوان «ناپلئون به جنگ داعش میرود» هم منتشر شده است. این کتاب را ققنوس ترجمه کرده است. مترجم این کتاب ابوالفضل اللهدادی است.
در رمان «ناپلئون به جنگ داعش میرود» صیادی که تور ماهیگیریاش سنگین شده با خیال صیدی چرب و نرم، تورش را بالا میکشد اما به جای خوراک خود، ناپلئون و اسبش را میبیند که در قعر اقیانوس یخ زده و زندهاند. بازگشت دوباره امپراطور قدیمی فرانسویها، با ترور هنرمندان این کشور و رشد هر روزه داعشیها مصادف میشود و ناپلئون که پس از چند روز بالاخره کار را اینترنت را آموخته، شروع به نقشه کشیدن میکند تا ارتشی تشکیل داده و داعشیها را از بین ببرد.
رمان مورد نظر ۸۲ بخش دارد که عناوین برخی از آنها به این ترتیب است: نقاشیهای نفاق، خرس موصل، سه فرزند ناپلئون، ملاقات بامقامات بلندپایه، ناپلئون در الیزه، ناپلئون فکری دارد، ناپلئون عاشق میشود، مقداری ماسه سرخ، فتح دنیا، آخرین سرباز، خطابه رئیس بزرگ، ارتشی از جنس مانکنهای فرانسوی، فهرست خریدهای امپراتوری و …
بریدهای از کتاب:
۱. ناپلئون کوکاکولا لایت را کشف میکند
نخستین کلمهای که ناپلئون بناپارت سوار بر پرواز اسکی ۰۴۰۷ هواپیمایی اسکاندیناوی، که پس از دو قرن غیبت باید او را به فرانسه برمیگرداند، بر زبان آورد کلمهای آمریکایی بود.
«کوکاکولا.»
این کلمه هنوز برایش معنایی نداشت، فقط نقش و نگار غریبی بود نقشبسته با حروفی سفید روی زمینه قرمز قمقمه استوانهایشکل عجیبی که روی میز فرد کناریاش قرار داشت. میهماندار هواپیما، زن موبور قدبلند و لاغراندامی که لباس فرم آبیاش بیش از حد برایش تنگ بود و کلاه کوچکی شبیه جعبه پنیر کامامبر روی سرش داشت، توی قفسههای گاری دستیاش میگشت که ناپلئون دوباره این کلمه را با صدایی آهسته و همچون وردی زیر لب تکرار کرد تا بتواند کاملاً متوجه ماهیت آن شود و طعم این نوشیدنی سیاهرنگ را کشف کند که در لیوان کناریاش سر و صدا میکرد؛ همچون باروتی که در آن بعدازظهر دوردست سهشنبه ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ قلعه باستیل را روشن کرده بود. او آن زمان فقط بیست سال داشت اما هرگز آن روز را فراموش نکرده بود. «کوکاکولا.»
امپراتور سابق هرگز تصور نمیکرد روزی دوباره به انگلیسی حرف بزند، نخست به این دلیل که باور کرده بود مُرده و مُردهها، تا زمانی که خلافش ثابت نشود، حرف نمیزنند، حالا میخواهد به زبان شکسپیر باشد یا هر زبان دیگری. بعد هم اینکه از آن ملتِ با گونههای صورتی و لهجه فضلفروشانه کینه بیپایانی به دل داشت که سالهای دور و دراز جنگ و سپس تبعید باعث تشدید آن شده بود.
میهماندار که خم شده بود روی این موجودِ کوچک بیمو که در صندلیاش فرو رفته بود و بیشتر به کودکی میمانست تا فردی بالغ، به زبان فرانسوی کاملاً صحیح و با لبخند پهنی پرسید: «معمولی، بدون قند، لایت یا آلبالویی؟ با یا بدون یخ؟ یه برش لیمو میخواین؟ زیتون سبز چی؟ یه چتر کوچیک نمیخواین؟»
از آنجایی که ناپلئون در طول زندگیاش در جایگاه فاتح بزرگ همیشه همه چیزهای در دسترسش را خواسته بود، از میهماندار یک «کوکاکولای معمولی بدون قند لایتِ آلبالویی با مقداری یخ، یک برش لیمو، یک دانه زیتون سبز و یک چتر کوچک» خواست و طبق عادتش منتظر شد آن را برایش سرو کند.
۲. صید معجزهآسا
دو هفته قبل، کشتی ماهیگیری نروژی اوزنکباره (به معنای «شکستناپذیر»)، که در عرض سواحل کشور حرکت میکرد، با تورهایش دو جعبه بزرگ چوبی صید کرد که صیادان در نهایت شگفتی در آنها یک مرد و یک اسب یافتند. در سی سالی که آنها آبهای نروژ را سیر میکردند، آشغالهایی جمع کرده بودند: کفشهای بیصاحب، چترهای شکسته، گالنهای خالی بنزین و کیسههای پلاستیکی خواربارفروشیها که از چهار گوشه دنیا میآمدند؛ دهها کیسه کوچک که باید صدها سال زمان میگذشت تا دریا بتواند هضمشان کند و صیادان آنها را به مارتن، پسر گانفرود خواربارفروش روستا، هدیه میدادند. از آن زمان او کیسهها را جمع میکرد. از طرفی، شناخت جغرافیایی مارتن به نشانهای متفاوتی محدود میشد که روی دیوارهای اتاقش چسبانده بود. کرفور، لوکلر، تسکو، سنزبریز، کورت اینگلس، اروسکی، لیدل، نوکوف، کناد، اسلونگا و والمارت نامهایی خارجی بودند که روی دیوارکوب پُرگل و بتهاش و در عمق روحش مرزهای قارهای جدید را ترسیم میکردند. این سفر دور دنیا با بیست و چهار نشان تجاری خوشایندتر هم میشد اگر در مدرسه برای مارتن عواقب ناگوار به همراه نداشت. معلمْ همه زندگیاش این امتحان را از دانشآموزانش میگرفت، اینکه از آنها میخواست مشهورترین بناهای تاریخی پایتختهای اروپایی را نام ببرند. روی برگه امتحانی پسر خواربارفروش، مونوپری، ویترُز و لیدل جای برج ایفل، بیگ بن و دروازه براندنبورگ را گرفته بود.
حتی یک روز صیادان در تورهایشان درِ یک ولوو را یافته یا روزی دیگر با یک موتور و چند حلقه لاستیک روبهرو شده بودند اما هیچوقت نتوانستند قطعات کافی را بیابند تا اتومبیل کاملی را سرهم کنند. البته ضرورتی هم نداشت زیرا فرمانده وِبیورن هانسِن دو سال قبل اتومبیل اشکودای خود را در دریا رها کرده بود و از آن زمان دیگر با دوچرخه رفتوآمد میکرد.
بله، آنها از دریا چیزهای عجیبی گرفته بودند اما اصلاً و ابداً دو جعبه بزرگ صید نکرده بودند که توی یکی انسان باشد و توی دیگری اسب.
چهار ماهیگیر نروژی، که از چنین کشفی حیرتزده بودند، بلافاصله جسد را از تابوتش بیرون کشیدند تا از نزدیک آن را بررسی کنند. آنها در آن لحظه حیوان را رها کردند زیرا اگرچه اسب، اسب است این یکی نمیتوانست چهارنعل فرار کند.
مرد چهره آرامی داشت و اگر او را در جعبهای نیافته بودند که دهها متر زیر آبهای سردِ سواحلِ ایسلند قرار داشت، میشد تصور کرد به خوابی بسیار شیرین فرو رفته است. بیشک همین آبهای سرد باعث شده بود جسم مرد در شرایط تحسینبرانگیزی حفظ شود.
او را با احتیاط روی تشکی از ماهیها خواباندند. بیشتر نگران ماهیها بودند ــ که آنها را به قیمتی خوب به کمپانی عظیم فَندوس میفروختند که کارش تولید ماهیهای پخته و یخزده بود ــ تا دلواپس جسدی که هیچ سودی عایدشان نمیکرد. اگر میخواستند از روی ماهیهایی که جسدْ آنها را میپوشاند قضاوت کنند، به نظر میرسید قد و قامت مرد حسابی کوتاه است. فرمانده اوزنکباره که عادت داشت با یک نگاه اندازه صیدش را بگیرد فریاد زد: «یه متر و شصت و هشت سانتیمتر!» به نظر میرسید لباسهای مرد یعنی پیراهن رنگی گشادی از جنس ابریشم خام که لکههای خون طی چندین سال روی آن تیره شده بود و شلواری عجیب و کفشهایی کوچک متعلق به قرن دیگری است.
از وقتی فرمانده به یکی از مردانش دستور داده بود کشتی را به سوی بندر براند، هر کسی برای خودش فرضیه کوچکی مطرح کرده بود. صیادی گفته بود: «این اتریشیه!» یکی دیگر فریاد زده بود: «افسر آلمانیه!» تا اینکه رئیس با انگشت موهای سیاه متوفی و قد کوتاهش را نشان داد.
«اهل مدیترانهست. یا اسپانیاییه یا ایتالیایی. شاید حتی فرانسوی باشه.»
صیاد سوم که راهش را باز کرده بود به سوی بزرگترین جعبه بین ماهیهایی که روی زمین وول میخوردند فریاد زد: «فرمانده، بیاین نگاه کنین!»
او که کنار اسب زانو زده بود، دست تَرَکخوردهاش را در یالهای نرم حیوان فروبرد. وبیورن هانسن به او نزدیک شد و زین مجلل را که از جنس مخمل قرمز بود بررسی کرد. این اسبْ مَرکبی معمولی نبود. روی کفلش، یک حرف N با رشتههای طلایی دیده میشد که خورشیدی آن را در بر میگرفت. همین نوشته را روی ران چپ حیوان دید با تاجی منقش به علامت شمشیری قرمز در بالای آن. او این نماد را خیلی خوب میشناخت.
مرد ریشو سرش را بهآرامی تکان داد و گفت: «بچهها، آگه این یارو ناپلئون بناپارت نباشه من حاضرم کشتیم رو بخورم!»
ناپلئون؟ بقیه ملوانها با چشمهای وقزده و دهان باز به رئیسشان نگاه کردند، اگرچه از علاقه شدید این گرگ پیر دریا به تاریخ فرانسه خبر داشتند.
«منظورتون همون ناپلئون معروفه؟»
«تا جایی که من میدونم سی و شش تا ناپلئون نداریم که!»
در واقع فرانسه فقط چهار ناپلئون به خود دیده بود.
وقتی کشتی به بندر رسید، آنها بهآرامی بار گرانبهایشان را تخلیه کردند. اینگونه بود که سفر امپراتور و مَرکب وفادارش وزیر در سردخانه موسسه هانسن اوگ سون و بین ماهیهایی به پایان رسید که قرار بود در بستهبندیهای کوچک و قابل بازیافت، قفسههای فروشگاههای بزرگ فرانسوی را پر کنند. از نظر فرمانده، این دو جسد باید آرامآرام به دمای جدید خو میگرفتند که برای هر کسی که به آب و هوای نروژ عادت نداشت پایین و برای مردی اهل جزیره کرس بهشدت پایین بود، اما از دمایی که آنها تا آن زمان تحمل کرده بودند کمتر نبود. بنابراین طی دو هفته، یخِ مرد فرانسوی و اسبش در یخچال و دور از نگاههای نامحرم و جلوی چشم حامیانشان یعنی وبیورن و پسرش باز شد.
هیچکس از چنین تغییر دمایی جان سالم به در نمیبرد. هیچکس غیر از ناپلئون که تغییرات دمایی دیگری را هم به چشم دیده بود. به هر حال مگر وسط زمستان کنار رودخانه برزینا یخچالی وجود داشت؟
۳. آنچه در مورد ناپلئون میدانیم
میهماندار تکرار کرد: «خلاصه کنم، شما یه کوکاکولای معمولی بدون قندِ لایتِ آلبالویی میخواین با چند تا تیکه یخ، یه برش لیمو، یه دونه زیتون سبز و یه چتر کوچیک. درسته؟»
ناپلئون حرف میهماندار را تأیید کرد و او قهقههاش بلند شد.
با لحنی شوخ پرسید: «شما تشنهتونه یا فقط دودِلین؟»
وبیورن هانسن فرمانده کشتی، مردی با ریش بور کاملاً پُرپشت که سمت چپ امپراتور فرانسه نشسته بود، بلافاصله دستش را روی بازوی او قرار داد تا مانع از این شود که چیز بیشتری بگوید و از زن جوان عذرخواهی کرد و گفت او اولین بارش است که با هواپیما سفر میکند.
میهماندار با لبخندی که هرگز از لبهایش محو نمیشد پاسخ داد: «نگران نباشین، من به این چیزها عادت دارم.»
سپس طبق سفارش مردی که جای پدرش بود برای ناپلئون، که در نظرش به بچهای میمانست، یک کوکاکولا لایت ریخت.
«گیوتین!»
ناپلئون مرد عملی بود که جملههای بلند را دوست نداشت اما سریع و دقیق حرف میزد.
«ببخشید؟»
وقتی زن میهماندار از آنجا دور شد و از خودش بوی عطر ارزانقیمتی را بر جای گذاشت که تا ده ردیف آن طرفتر حس میشد، امپراتور به صیاد نروژی اخطار داد: «دیگه به من دست نزنین وگرنه دستور میدم بلافاصله با گیوتین اعدامتون کنن!»
مرد به زبان فرانسه، که در آور یاد گرفته و با کمی لهجه اسکاندیناویایی همراه بود، گفت: «متأسفم قربان، ولی چاره دیگهای نداشتم. چیزهایی هست که شما هنوز ملتفت طرز کارشون نمیشین و تهدیدتون با گیوتین اونم تو این دوره زمونه خوش ِ سوسیالیسم نشونه همینه. فکر کنم تو کشور خودتون هم از سالهای ۷۰ دیگه گیوتین استفاده نمیشه.»
«۱۸۷۰؟»
ملوان حرف ناپلئون را تصحیح کرد: «۱۹۷۰. یه گاف از طرف شما ممکنه برامون گرون تموم بشه. برای همین بود که ازتون خواستم تو آینده با آدمهای غریبه کمتر حرف بزنین. باید بهتون یادآوری کنم که ما داریم ناشناس سفر میکنیم و شما باید مثل آدمهای مدرن رفتار کنین، فقط چند ساعت، تا به کرس برسین. بعد میتونین دور از این دنیا و آدمهای فضول، برای دومین بار بازنشستگیای رو تجربه کنین که شایستهتونه و کاری رو انجام بدین که مناسب شماست.»
حرفهای صیاد در روح ناپلئون طنینانداز بود. نه، نیازی نبود آنها را یادآوری کند. این قرن، قرن او نبود. او فراموش نکرده بود. اصلاً چطور میتوانست از یاد ببرد؟ همه اتفاقاتی که در طول بیست و چهار ساعت اخیر برایش افتاده بود غیرطبیعی بود. چشمهایش را باز کرده و فهمیده بود روی پیشخان یک ماهیفروشی و در سردخانهای دراز کشیده. این دیوانه ریشو را دیده بود که بالای سرش خم شده و با شادی و به زبان فرانسوی مبهمی گفته بود: «به قرن بیست و یکم خوش اومدین!» برای شنیدن چنین چیزی باید دل و جرئت داشت مخصوصاً اگر آخرین باری که نگاهی به تقویم و حکاکیهای طلایی زیبا و کوچکش انداخته باشید هنوز سال ۱۸۲۱ را نشان میداد.
ناپلئون بلافاصله فهمیده بود هانسن اهل اسکاندیناوی است. مرد فرانسوی هیچ شباهتی با این مردمانی نداشت که مدتی را کنار آنها در جزیرهای بریتانیایی گذرانده بود که او را در روزهای پایانی عمرش به آنجا فرستاده بودند؛ مردمانی با پوستی صورتی که در برابر کمترین نور خورشید مثل میگو میپخت و موها و ریشی که بیشتر شبیه یک بشقاب هویج رندهشده بود تا مو و ریش. مو و ریشهای مردم اروپای شمالی بیشتر به اسپاگتی ایتالیایی میمانست که به شکل دندانگیری پخته شده باشد.
ناپلئون بدون اینکه چندان بداند چطور باید خبر بگیرد تکرار کرده بود: «قرن بیست و یکم؟»
«میدونم اعلیحضرت، این مسئله به شما ضربه میزنه. راستش برای ما هم همینطوره. کی فکرش رو میکرد من یه روزی ناپلئون اول رو با تورم صید کنم! در مورد زبان فرانسهم هم متأسفم، کمی قدیمی شده.»
«پس من باید در مورد زبانم چی بگم!»
مرد کرسی که متوجه شده بود مثل کرم برهنه است، بلافاصله با دو دستش خودش را پوشاند.
صیاد حالتی متأسف به خودش گرفت و گفت: «راستش دیگه چیزی واسه قایم کردن وجود نداره.»
«ببخشید؟»
مرد فرانسوی که همچنان در حالت خوابیده قرار داشت سرش را بالا آورد، لحظهای چانهاش به سینهاش چسبید و بهآرامی انگشتهایش را دور کرد. آنجا به شکل ناامیدکنندهای خالی بود.
«متأسفم که باید به اطلاعتون برسونم از زمان کالبدشکافیتون تو سال ۱۸۲۱ دیگه صاحبش نیستین. از اون تاریخ، توی یه موزه به نمایش گذاشته شد، بعد هم تو یه حراجی، یه متخصص مجاری ادرار آمریکایی اهل نیوجرسی به قیمت ۳ هزار دلار خریدش. میتونیم بگیم راه خیلی طولانیای رو طی کرده!»
وحشت چشمهای ناپلئون را در بر گرفت.
«اصلاً نمیفهمم چی میگین.»
«وقتی مُردین، یعنی وقتی رفتین تو کما، چون به هر حال نمردین که، خودتون کاملاً حس کردین، نه؟»
«فکر کنم، آره.»
«گمون نکنم، چون ببینین، یخ ماهیها رو خوشبختانه یه جای دیگه باز میکنن و اونها به زندگی برمیگردن. ماهیهای پختهای رو تصور کنین که میخوان انتقام بگیرن و دنیا رو دوباره فتح کنن. جنگ دنیاها روایت فَندوس، با بازی تام کروز در نقش ماهی غولپیکر ویرانگر که آدمها را میخورد. چه وحشتناک! خلاصه اینکه اونجا چرت و پرت گفتم. بعدِ بهاصطلاح مرگتون، جراح فرانچسکو آنتومارچی شما رو تیکهپاره کرد چون خودتون طبق دستورات کشیشی که وقتی مریض بودین تقدیستون کرد بهش مأموریت حساس کالبدشکافی جسدتون رو واگذار کرده بودین.» «اون کودن اهل وینالی! ولی چرا…؟»
«ظاهراً خودتون رو دوست نداشتین و واکنشتون این احساس من رو تقویت میکنه.»
«البته حرف شما چندان درست نیست. ولی از اونجایی که…»
«این هم روشیه برای انتقام گرفتن و کمی پول از قِبَل شما درآوردن. یعنی از قِبَل… البته آخرش هم اون رو نفروخت. آگه بهم اجازه بدین از چنین عبارتی استفاده کنم، باید بگم بعد از اون کلی این ور و اون ور رفت. در این فاصله، تو سال ۱۹۲۴ به دست روزنباخنامی رسید که کتابفروشی آمریکایی بود و بعدها اون رو به موزه هنرهای فرانسه نیویورک واگذار کرد. اونجا هم دکتر لاتیمِر در سال ۱۹۹۹ خریدش تا هوس عجیبش رو رفع کنه.»
«هوس عجیبش؟»
«این دکتر لاتیمر یکی از بزرگترین مجموعهدارهای خصوصی یادمانهای پیروزی جنگی و غیرجنگیه. نقاشیهای هیتلر، هفتتیرهای جنگ جهانی دوم، یقه پیرهن آغشتهبهخونی که رئیسجمهور لینکلن شبی که به قتل رسید تنش بود جزو اموالشه و شما رو هم که ظاهراً تو یه جعبه بیسکویت زیر تختخوابش خلاصه کرده و نگه داشته.»
ناپلئون اصلاً نمیدانست این هیتلر و لینکلن چه کسانی هستند و در مورد جنگ جهانی دوم نیز کمترین اطلاعی نداشت. او را حتی در جریان جنگ جهانی اول هم قرار نداده بودند اما بهخوبی میدانست جعبه بیسکویت چیست و این فکر که ممکن است کار او توی آن جعبه به پایان رسیده باشد به هیچ وجه خوشحالش نمیکرد. او تصمیم گرفت به موضوع دیگری بپردازد زیرا مدتها میشد که به شیئی شریف و باارزش تبدیل شده بود.
وبیورن هانسن فرمانده کشتی، با نکتهسنجی یک کاپیتان کشتی نروژی، گفت: «حالا خیلی هم خودتون رو درگیر نکنین. اصلاً مشهوره که شما تو این مورد به چشم نمیاومدین! حتی میگفتن از نظر روانشناختی هم خیلی جالبه ببینی مردی که دست به چنین کارهای بزرگی زده… فروید از همین مسئله پایههای فرضیهای رو ریخت که تو دنیا مشهور شد.»
ناپلئون نمیدانست چه جوابی بدهد و به فروکردن ناخنهایش در دسته صندلیاش اکتفا کرد.
«مطمئن باشین خیلی متأسفم که همه این چیزها رو یهنفس برملا کردم ولی فکر میکنم وظیفه منه که شما رو در جریان چیزی قرار بدم که مردم همعصر من در موردتون میدونن قبل از اینکه خودتون اونها رو از توی گوگل در بیارین.»
«از توی چی؟»
«گوگل، اینترنت. یه نوع دانشنامه بزرگ انسانیه.»
«مثل دانشنامه دیدرو و دالامبر؟ جالبه، شما چیزهای زیادی در مورد من میدونین که خودم ازشون خبر ندارم. وقتی حرف میزنین، آدم بهسختی باورش میشه فقط یه ماهیگیر ساده کف آبهای نروژین.»
مرد از این حرف متأثر شد و اینگونه از خودش دفاع کرد: «فقط یادتون باشه من به هر سوالی در مورد تاریخ فرانسه و در نتیجه شما میتونم جواب بدم. زمان جنگ، پدرم مدتی تو نیروی دریایی فرانسه کار میکرد و اینجوری یه علاقه خاصی به جنگهای دریایی کشور شما توی وجودم رشد کرد.»
ناپلئون به این مسئله فکر کرد که همه آنچه این مرد در موردش میداند (از نبرد ترافالگار گرفته تا جنگ کیپـ ورد و ایل دِکس و نبرد نیل چیزی جز شکست نیست، و بر خودش لرزید. ناپلئون روی آب شانزده شکست داشت و دو پیروزی. آماری که بیشتر شایسته تیم فوتبال المپیک مارسی بود تا یک نابغه جنگاوری.
«تازه الآن دیگه کافیه اسمتون رو توی ویکیپدیا تایپ کنین تا همهچی رو در مورد خودتون بدونین.»
امپراتور با حالتی متفکر گفت: «پس یعنی همه چیزی که ملت فرانسه از من یادشونه همینه؟ یه صفر برای جنگ دریایی با یه چیزِ ناقابل…»
«ای وای، نه! نترسین، در مورد بواسیر شما هم خیلی حرف زدهن. شوخی میکنم. بحث راجع به شاهکارهای نظامی شما همه دنیا رو گرفته. همه شما رو در مقام مردی فوقالعاده، کارشناس خبره فنون نظامی و یکی از جوانمردترین فرانسویها به خاطر دارن. مردم کشورتون، صدها اصلاحات، قوانین جدید و یکی از بهترین سیستمهای آموزشی دنیا رو مدیون شما هستن. دبیرستانها، دیپلم، نشان لژیون دونور، بانک فرانسه و همه اینها نتیجه تلاشهای شماست. شما همه مردم رو مجذوب خودتون کردین و برای خیلی از سران دولتها منبع الهام روحی بودین. حتی امروزه برگزاری سمینارها تو ادارهها رو هم از شما دارن. بین دو تا نقلقول از پائولو کوئلیو و سون تسی از شما حرف میزنن تا به کارمندها انگیزه بدن. از مکدونالد گرفته تا آیبیام. نه واقعاً، خودتون رو ناراحت نکنین که… اوم، برای…»
هانسن با انگشت پای ناپلئون را نشان داد.
«برای یه همچی چیزی… میدونین، کسایی هستن که حاضرن برای همین پول بدن. مخصوصاً برزیلیها. به هر حال شما که برای بازنشستگی و آفتاب گرفتن بهش نیازی ندارین. جزیره کرس منتظرتونه. به لش کردن، شبهای گویبازی و گوشت خوک فکر کنین.»
انگار همین یک کلمه میتوانست ناگهان همه خبرهای وحشتناکی را که ناپلئون شنیده بود محو کند که او تکرار کرد: «کرس.»
سپس نخستین جرعه از کوکاکولای زندگیاش را نوشید تا این موضوع را جشن بگیرد و راه نفسش باز شود…

این کتاب در ۴۴۸ صفحه، شمارگان هزار و ۶۵۰ نسخه و قیمت ۳۲ هزار تومان منتشر شده است.
خب،این کتاب،دومین کتابی بود که از پوئرتولاس می خواندم
آن یکی را هم آقای الله دادی ترجمه کرده بود،هر دو ترجمه،انصافا خوب بود.اما در مورد کتاب ناپلئون پوئرتولاس،باید بگویم که تومنی صنار با کتاب سفر مرتاضش فرق داشت.سفر مرتاض بسیار قشنگ بود و روان و بدیع.با سبکی متفاوت میان رمانها.اما انگار این یکی را خواسته بود شبیه سفر مرتاض بنویسد.بد نبود ها! اما آنطور که سفر مرتاض به دل چسبید، این یکی نمی چسبد.هر چند، کتابش به یک بار خواندن ، حتما می ارزد