فیلم سایههای بلند باد (بهمن فرمانآرا،1375) – بررسی ، نقد و تحلیل و داستان کلی
فیلمنامه سایههای بلند باد بعد از شازده احتجاب دومین کار مشترک هوشنگ گلشیری و بهمن فرمانآرا است؛ بر اساس داستان کوتاه «معصوم اول» نوشته هوشنگ گلشیری. «معصوم اول» به شیوه تک گویی درونی و در قالب یک نامه، نامه معلم یک روستا به برادرش، نوشته شده است و به تقلید از سبک روایت داستان «فردا» از صادق هدایت و «سنگ صبور» از صادق چوبک. تمام طرح داستان و شخصیتها و فضای ذهنی آن بر محور تکگویی شخص اول داستان، یعنی همان معلم روستا بنا شده است؛ با زبانی ساده و روایی که حد اقل توصیف و توضیح در آن به کار رفته است. نویسنده نامه، در واقع هوشنگ گلشیری، خطاب به برادر خود (خواننده)، روستا و آدمهایی را ترسیم میکند که حوادث مختلفی، حوادثی متداول و عجیب و تا حدی کابوسگونه، در آن جریان دارد: از اشاره به ملاحضات مرسوم نظیر دعاگویی و احوالات خوش و ناخوش آدمها و مراسم عقد و زایمان و رفتن به سفر زیارت اهل روستا تا مترسکی به نام حسنی که در زمین مزروعی تازه بذز پاشیده بنا کردهاند و ماجراهای شگفتی که این مترسک بر سر آدمهای روستا و فردی به نام عبد الله و از جمله خود معلم میآورد. تقریبا تمام نامه، تمام داستان، توصیفی است از این مترسک و نقل کابوسها و مشغلههای ذهنی آدمهای روستا درباره آن. در همان سطور ابتدای داستان میخوانیم: «راستش اصلا عبد الله نمیتوانست از جایش تکان بخورد. طوریاش نشده بود، اما خب پایش کمی باد کرده بود، چیزی نبود. دکتر هم که دیدش گفت، خوب میشود. نسخهای هم نوشت، دوا و درمان هم کردیم، اما خوب نشد. ساعت به ساعت بیشتر باد میکرد. شده بود عین یک متکا. با عصا هم نمیتوانست راه برود. اینها گفتن ندارد.»
ماجرا از این قرار است که عبد الله، رانندهای که با ماشین قراضهای مسافرکشی میکند، غروب یک روز جمعه به صحرا میرود. «حالا مست بوده یا نه، هیچکس نمیداند.» در حین بازگشت، از راهی که از کنار قبرستان رد میشود، با تکه زغالی برای حسنی چشم و ابرو میکشد. کلاه خودش را هم میگذارد سر او. با یک مشت پشم هم برایش سبیل میگذارد. روز بعد مردم میفهمند؛ زیرا چند نفری او را کنار حسنی دیده بودهاند. قبل از آن کسی، معلوم نیست کی، دوتا کلاغ به دستهای حسنی میبندد و خونشان را میمالد به یقه و دامن و پالتو او. بدین ترتیب از حسنی با آن قد و قواره یقور چنان مترسکی ساخته میشود که نه فقط کلاغها و پرندهها و بچهها بلکه اصغر، پسر معلم هم حاضر نمیشود تا ده قدمی حسنی نزدیک شود. چند روز بعد چو میافتد که ننه صغری، زنی رشید و بالغ که غروب یک روز برای چیدن علف به صحرارفته بوده، همین که چشمش به حسنی میافتد از هوش میرود. صبح فردای آن روز علی دشتبان، ننه صغری را کنار جوی آب پیدا میکند و با سرکه و کاهگل به هوشش میآورند. اما همینکه زن بیچاره، بار دیگر، چشمش به حسنی میافتد جیغ میکشد و پس میافتد. یک کمربند پهن، آنهم به چه پهنی، بسته بودند به قد حسنی و یک جمجه مرده هم گذاشته بودند توی جیب گشاد پالتوش. اما غائله به همین جا ختم نمیشود. زنهای روستا دیگر جرأت نمیکنند از راه قبرستان به صحرا بروند تا مبادا چشمشان به حسنی بیفتد. بعد نوبت به تقی آبیار میرسد. یک روز گرگ و میش صبح او که سی سال آزگار هر شب خدا توی صحرا بوده است، سراسیمه درحالیکه زبانش بند آمده، خود را به ده میرساند و وارد حیاط خانه میرزا ید الله میشود. همسر آبستن میرزا ید الله، پای تنور، با دیدن تقی آبیار نقش بر زمین میشود و همان شب بچهاش را میاندازد. تقی آبیار برای معلم تعریف میکند که: «والله، چطور بگویم، شده بود عین یک غول بیابانی. اصلا توی جاده پشتسر من میآمد. تفنگ، به خدا یک تفنگ دولول به دوشش حمایل کرده بود.»
کابوس مترسک مادر اصغر، همسر معلم را هم گرفتار میکند و بعد خود معلم را. شبی که مادر اصغر، معلم را بیدار میکند تا از صدای عجیبی که شنیده است او را با خبر سازد، معلم پس از پایین کشیدن چراغ صدایی میشنود. «اصلا خیالاتی نشده بودم. درست صدای پا بود. نه که کسی قدم بزند. اصلا مثلا اینکه میپرید، روی یک پا. مثل صدای کندهای بود که به زمین بزنند، آنهم صدای کندهای که سرش را نمدپیچ کرده باشند»(روز بعد چند نفر برای معلم تعریف میکنند که آنها هم صدا را شنیدهاند). ظهر آن روز نرگس، دختر هفده هجده ساله کدخدا را توی صحرا پیدا میکنند؛ در حال خواب و درست پیش پای حسنی، کبری دلاک، به توصیه کدخدا، نرگس را معاینه میکند و معلوم میشود که دختر باکیش نیست. دو سه ماهی کسی رنگ نرگس را نمیبیند و بعد خبرهایی درباره او دهن به دهن میگردد و نام دختر سر زبانها میافتد. یک روز هم باز غروب آفتاب، ننه کبری طاس به سر در صحرا دیده میشود و بعد عدهای قبر بچه، جنین دو سه ماهه را جلو پای حسنی میبینند. عبد الله که آدم سر به راهی نیست و به نرگس علاقه دارد، یک شب با چند نفر شرط میبندد که برود تپه خاک جلو پای حسنی را با بیل بکند تا راز قضیه کشف شود. به تنهایی راه میافتد، درحالیکه دیگران فقط سیاهیاش را میدیدهاند. چراغ قوهای که همراهش بوده بهزودی خاموش میشود. بعد در تاریکی صدای فریادش را میشنوند. «فریاد نمیکشیده، نه، درست مثل زنها جیغ میزده.» کسی جرأت نمیکند جلو برود تا اینکه اهالی همراه معلم سر میرسند. عبد الله را افتاده روی یکی از قبرها مییابند، بدون کفش و با دو انگشت پای قلم شده. تپه خاک دست نخورده بود، خون را بند میآورند و بعد دکتر میآید و زخم را میبندد و توصیه میکند که عبد الله را به شهر ببرید تا پا را ببرند. عبد الله قبول نمیکند، زیرا نمیخواهد روی یک پا راه برود. «پای راستش شده بود مثل یک متکا، بعد هم صورتش باد کرد، آنقدر که دیگر نمیشد شناختش.» عبد الله میمیرد. او را در صحرا نزدیکیهای حسنی، پهلوی همان تپه کوچک به خاک میسپارند. این همه داستان معصوم اول است؛ البته بدون حشو و زواید، از لحاظ این بحث.
مایه اصلی سایههای بلند باد، با قدری تفاوت در جزئیات، همین داستان است. اگر «معصوم اول» از لحاظ ساخت کلی داستان و عناصر ذهنی آن دارای استحکام و منطق ظاهری است و وقایع آن را به عنوان مشغلههای ذهنی معلم روستا-که احتمالا باید آدمی ساده و اهل خیالات باشد-در نظر بگیریم، سایههای بلند باد از لحاظ ساخت کلی ناپرورده و پریشان است و فیلمی است به شدت ملالآور.
در فیلم نقش راوی، معلم، کاملا حذف شده و از نقل و اشارت او به شدت کاسته شده، یا این نقل و اشارات به عبد االله به عنوان شخصیت اصلی محول شده است. فیلمنامهنویسان نقش راوی را به دوربین سپردهاند؛ به عنوان دانای مطلق. معرفی آدمها و عرضه حوادث از زاویه دید دوربین است که صورت میگیرد؛ یعنی عاملی که از همهچیز آگاه است و از هر کجا سر درمیآورد. در واقع در فیلم با نگرش و نگاه خاص فیلمنامهنویسان و کارگردان مواجهایم. طبیعی است که در چنین وضعی تمایزات ذهنی و زبانی معلم دیگر مطرح نیستند یا دست کم به اندازه داستان دارای اهمیت نیست. به عبارت دیگر حوادث کابوس گونهای که در فیلم به تصویر درآمدهاند، بیش از خود شخصیتها برای بیننده ناشناخته و نامفهوم است. احساس بیننده نسبت به مترسک، وقتی که عبد الله برای اولینبار آن را در آینه بغل ماشین خود میبیند، فقط حیرت است؛ همینطور که عبد الله در صحرا کنار جوی آب نشسته، سنگهایی که در اطراف او در آب پرتاب میشوند. ظاهرا آنچه رخ میدهد برای عبد الله غیر طبیعی نیست، چنانکه برای معلم هم مقداری از آن اتفاقات در داستان، میتواند غیر طبیعی نباشد، اما طبیعی است که برای بیننده این پرسش مطرح شود که آن سنگها را چه کسی پرتاب میکند و چرا پس از پرتاب سنگها واکنش عبد الله غیر طبیعی نیست؟ در واقع بیننده چارهای ندارد جز اینکه بپذیرد با یک فیلم استعاری و نمادین سروکار دارد؛ زیرا نه عبد الله آدمی است با مشخصات یک راننده روستایی ونه آن مترسک یک مترسک معمولی. علاوه بر این، بیانات و اشارات فراوان دیگری وجود دارند که این نکته را تاکید میکنند.
به عبارت دیگر در فیلم میان واقعیت و ذهن یا میان واقعیت و رؤیا یا تخیل رابطهای متناسب و علی برقرار نیست. تغییر مداوم آرایه و هیبت و مکان مترسک، وحشت خرافی و افسانهوار مردم از آن و حوادثی که در متن داستان عرضه میشوند پر ابهام و تعارضآمیز است. پرسشهایی که در اینباره میتوان مطرح کرد، بیشمار است. مثلا بر اساس کدام دلایل منجز اهالی روستا پی در پی دچار کابوس مترسک میشوند؟ مگر آن مترسک دارای چه خاصیت وجاذبهای است که مردم روستا را آنچنان از خود بیخود و گرفتار میسازد؟ مگر نمیشود آن را با لگد بیندازند و راحت بشوند؟ آیا بهراستی آن مترسک چیزی غیر از یک تکه چوب است؟ معلم روستا که ظاهرا نماینده آگاهی اهالی است، در گفتوگوی شبانهاش با عبد الله در پاسخ این پرسش او میگوید: «بود، اول، ولی نه حالا.» یعنی اگر زمانی آن مترسک یک تکه چوب بود که برای تاراندن پرندهها در کشتزار نشانده بودند، حالا دیگر به چیزی غیر از خود بدل شده است؛ به موجودی که از کودک و جوان و پیر به آن به عنوان نیرویی مرموز و دارای سجیه مقدس باور دارند و حتی زنی یائسه گرد آن طواف میکند و مردم بر آن دخیل میبندند. ظاهرا فیلم بر آن است تا چگونگی سیر تبدیل یک مترسک را به موجودی متوهم، به چیزی شبیه یک تابو، شیئی مقدس و ممنوع در اذهان ساده و بدوی ساکنان یک روستای دورافتاده نشان دهد(کمابیش نظیر آنچه پرویز کیمیاوی در باغ سنگی-5531 در نظر داشته است).
وقتی که عبد الله، کسی که خود در ساختن مترسک سهیم است، تصمیمش را برای مقاله با مترسک و اثبات اینکه «اون فقط یک تیکه چوبه» با معلم در میان میگذارد، معلم که به نتیجه این اقدام خوشیبن نیست، میگوید: «اگر بخواهیم کاری کنیم، میخواهم روز روشن جلو روی همه باشه.» در واقع معلم بنابر نقش خود با این پاسخ نظر به مصاف بزرگی دارد که وقوع آن لازم و حتمی است و دارای اهیمتی که ظاهرا عبد الله آن را حس نمیکند. معلم به اعتراف خود بیش از هر چیز به فکر مردم است و نگران اینکه کسانی میروند و به مترسک دخیل میبندند. «اگه آدم بخواد دخیل ببنده، دیگه نوعش مهم نیست.»
چنانکه گفته شد، شخصیت معلم در فیلم از شخصیت معلم در داستان متفاوت است. معلم داستان آدمی است ساده و به رغم نظر خود اهل خیالات. لحن نامه که تجلی زبان و ذهن اوست بر توهم او دلالت دارد. او حتی گرفتار کابوس مترسک میشود: «من این چیزها را میفهمم، اما مسئله طپش لعنتی قلب من است و هوا، تن هوا، برای اینکه توی هواست که هست و من حالا، همین حالا صدای آن دو تا کفش ورنی عبد الله را میشنوم و میدانم که تو، حتی تو، صدایش را میشنوی، صدای دوتا کنده بزرگ را که به زمین میخورد.»
اما معلم فیلم آدمی است متعهد به مردم روستا و شاگردانی که به آنها میآموزد. او اهل شعر و شعار است. در ملاقات شبانهاش با عبد الله (این ملاقات در داستان وجود ندارد)، وقتی عبد الله بغلی نوشیدنی را تعارف میکند، معلم محتوی بغلی را روی زمین خالی میکند: «من به فکر زن صفرم، به فکر صفر و همه اونها، حتی بچهها. اون وقت ما با این به سلامتی گفتنها و تظاهرات اضافی آنقدر ازشون دور شدیم که حتی صدامون به گوشش نمیرسه. حتی متن دیکتهای که با شاگردانش انشا میکند، کاملا نمادین است (دوبار هم میخواند تا دانشآموزان، در واقع بینندگان را شیرفهم کند): «پس دیگر روز، بامداد (به تصویر صفحه مراجعه شود) جمشید بفرمود تا خلقان که در آن شهر و ولایت بودند جمله را گرد کردند و ایشان ر بگفت: «که من خدای شمایم و روزیتان من میدهم. باید مرا سجده کنید» و ایشان جمله او را سجده کردند.»
اما در شب حادثه در بزنگاه ماجرا، معلم حضور ندارد. عبد الله پس از شرطبندی با چراغقوه و بیل با طرف مترسک میرود. وقتی که دارد تپه خاک، قبر جنین نرگس را با بیل میکند مترسک هم از پشت نشان داده میشود، صدای فریاد و ناله او در نمایی تاریک شنیده میشود و بعد باقی قضایا به روال داستان. سه روز بعد از آن معلم در پاسخ تجویز دکتر که پای قلم شده عبد الله باید بریده شود، میگوید که عبد الله حاضر نیست پایش قطع شود، چرا که نمیخواهد مثل مترسک یک پا داشته باشد. این تصمیم معلم، مانند اینکه چطور دو انگشت عبد الله قلم شده است و یا چرا باید پس از سه روز پایش قطع شود و یا به مرگش بینجامد، بر بیننده روشن نمیشود. معلوم نمیشود چرا معلم به توصیه دکتر گردن نمیگذارد، در صورتی که محرز است عبد الله در صورت قطع نشدن پایش خواهد مرد.
اما جالبتر از همه رؤیایی است که قبل از مرگ، در خواب و بیدار بر عبد الله عارض میشود؛ چندین مترسک به ردیف در زمینهای روستا تا دامنه کوه برپاست و اهالی با پرچم و لباس یک سر سرخ و مشعلهای سوزان به رهبری عبد الله و معلم به مترسکها حملهور میشوند و آنها را به آتش میکشند. فیلم با این نوشته روی صفحه کاغذی در کلاس درس معلم پایان مییابد: «دریا به جرعهای که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.»
در واقع باید گفت که از داستان کوتاه «معصوم اول»، از صورت واقعی و عینی این داستان، جز مشتی تصاویر و مفاهیم انتزاعی و بیربط چیزی به سایههای بلند باد راه نیافته است. مفاهیم کنایی و نمادین فیلم که ظاهرا برای فرمانآرا و گلشیری دارای ارزش و احترام فراوان هستند، بدون استحکام و فاقد استعداد تجزیه و تحلیل است. اشکال اصلی و همه ضعف فیلم در آن است که مفاهیم موردنظر کارگردان و نویسنده با تصاویری که به دنبال هم ضبط کردهاند به هیچ روی منطبق نیستند. به عبارت دیگر، فیلم در دو روی واقعی و مجازی خود پریشان و پر از تناقض است. آن دو رشتهای که از آغاز باید به موازات هم پیش بیایند و در لحظههایی به هم برسند و درهم بیامیزند، بریده بریده و نامتجانساند.
وقتی برای بیننده هیچ یک از شخصیتها و حوادث به عنوان فرد و حادثه، ملموس و قابل رؤیت نباشند، طبیعی است که نه در چهره شخصیتها وقیافه حوادث پرتو خیرهکنندهای خواهد درخشید و نه آن نکتههای مبهم و تاریکی که ظاهرا در ورای تصاویر پنهان شده است، دریافت خواهد شد. استفاده از لباس و پرچم سرخ در رؤیای عبد الله و جمله قصار پایان فیلم سمبلیسم آسان و ارزانی است که پیداست بدون تامل و مراقبت به دست آمده و در واقع باید آنها را از نوع کلیشههایی به حساب آورد که به رسمی نافرخنده و شاید متناسب با پسند زمانه به فیلم راه یافته است.
به عنوان نکته آخر باید گفت که سایههای بلند باد در کارنامه سینمایی بهمن فرمانآرا و هوشنگ گلشیری در قیاس با شازده احتجاب، گام بلندی به عقب محسوب میشود؛ گامی که شاید به دلیل به نمایش در نیامدن فیلم بهطور عمومی برای بسیاری محسوس نباشد.