به مناسبت سالگرد فوت فدریکو گارسیا لورکا: مروری بر زندگی و نمایشنامههای شاخص دونا رزیتای پیردختر: یرما، عروسی خـون و خـانه بـرناردا آلبا
در مـیان شـاعران و درامنویسان سرزمین شگفتانگیز اسپانیا، «فدریکو گارسیا لورکا» از بسیاری جهات شاخص است و او را به حق میتوان فرزند انـدوه دانست. زندگی عجیب و کولیگونه او، اشعار تکاندهنده، نمایشنامههای مملو از موسیقی، رقص و آواز غمانگیز با فـرجام اندوهبارتر کار قهرمانان و از هـمه مـهمتر مرگ سوگآور او از این شاعر همیشه غمگین آدم عجیبی ساخته است.
عکسهایی که از دوران کودکی، نوجوانی تا سالهای آخر این شاعر در دست است اثباتکننده این ادعاست. به جرأت میتوان گفت در هیچیک از این عـکسها شاعر از ته دل و بهطور واقعی نمیخندد. نگاه خیره، غمانگیز و پراستفهام او اندیشه تماشاگر را میکاود. به نظر میرسد به هنگام گرفتن عکس شاعر ماوراء را نظاره میکند و روی زمین حضور ندارد. او برخلاف بسیاری از هنرمندان، شاعران و نـویسندگان در طـول زندگانیاش چندان ناموفق نبود. مسافرتهای وی به ایالات متحده و سایر ممالک آمریکائی و اروپایی قرین موفقیت بود ولی گویا در او چندان تأثیری خوشایند و امیدوار کننده نداشت. به علاوه او در اسپانیا نیز بسیار معروف و مـحبوب بـود.
«فدریکو گارسیا لورکا» سال 1898 در اسپانیا متولد شد. در همان سال دو نابغه دیگر نیز به دنیا آمدند: سالوادور دالی نقاش سوررئالیست و لوئی بونوئل سینماگر بزرگ اسپانیا و جهان. سالها این سـه نـفر باهم دوستی و مراوده داشتند و به نظر میرسد که افکارشان نیز بسیار به هم نزدیک بود زیرا هر سه را وابسته و معتقد به مکتب سوررئالیسم (Surrealism) میدانستند. لوئی بونوئل سوررئالیست در سینما با فـیلمهایی چـون «سـگ اندلسی» و «عصر طلائی»، سالادور دالی بـا نـقاشیهای عـجیب و سوررئالیستی خود و «گارسیالورکا» با اشعار و نمایشنامههایش. رفاقت این سه نفر دوام فراوانی داشت و پس از مرگ زودهنگام لورکا به سال 1936(در حالیکه او فقط 36 سال داشـت) هـمکاری دو نـفر دیگر ادامه یافت.
لورکا پس از مهاجرت به گرانادا Granada یـا قـرناطه وارد دانشگاه شد ولی به زودی تحصیل را در آنجا رها کرد و به مادرید رفت در این شهر بود که مجددا تصمیم گرفت دانشگاه را ادامـه دهـد. ولی چـندی نگذشت که بار دیگر از درس و دانشگاه دست کشید و مصمم شد کـه وقت و انرژی خود را صرف سرودن اشعار و نوشتن نمایشنامه کند. تا سال 1925 چندین دیوان شعر خود را منتشر ساخت و بـه زودی نـمایشنامهای را کـه نوشته بود خود بر روی صحنه آورد که با استقبال زیادی مواجه گـشت.
در اواخـر دهه 1920 سفری به آمریکا کرد و به تحصیل زبان پرداخت ولی خیلی زود از این کار منصرف گشت. در اوائل 1930 بـه کـوبا رفـت و در آنجا در چندین جلسه و شعرخوانی شرکت کرد. در سال 1931 به اسپانیا بازگشت. ولی بزودی جـذب تـئاتر شـد تصمیم گرفت نمایش را به میان مردم ببرد. او معتقد بود که روستاییان و مردم عوام را بـایستی بـا تـئاتر آشنا کرد، لذا کوشش به عمل آورد که گروه سیار تئاتری راه بیاندازد. او وسائل صحنه و دکور و لبـاسها را در یـک واگن میریخت و به همراه بازیگران به نقاط مختلف اسپانیا سفر میکرد و نمایش مـیداد و مـخارج ایـن مسافرتها را خود تأمین میکرد. ضمنا سمت کارگردانی نمایشنامههایش را نیز عهدهدار بود.
لورکا در چهار سـال آخـر زندگی شاهکارهایش را بوجود آورد. به نظر میرسد در این سالها استعداد او شکوفا شده و به اوج تـکامل خـود رسید. وی از 1933 تا 1936(سال مرگ) به ترتیب نمایشنامههای عروسی خون، یرما (Yerma)، خانه برناردا آلبا، دونا روزیـتای پیـردختر و دیگر آثار نمایشیاش را نوشت.
در سال 1936 جنگ داخلی غمانگیز، پرتلفات و ویرانگرانه اسپانیا شـروع شـد و بـه زودی با تشکیل لژیون بین المللی و ورود اشخاص سرشناس چون: جورج اورول، ارنست همینگوی: آرتور کاستلر، آندره مـارلو، اسـتیفن اسـپندر و دیگر هنرمندان و نویسندگان و سیاستمداران معروف و محبوب اروپایی و آمریکایی در این گیرودار، جنگ داخلی اسـپانیا ابـعاد جهانی به خود گرفت.
دستهبندی و اعلام موضع گروههای سیاسی جبهه فکری و سیاسی و نظامی هرکس را در این جـنگ مـشخص کرد. از یکطرف سلطنتطلبان، ژنرالهای ارتش کلیسای کاتولیک و وابستگان به حزب ارتجاعی فـالانژ (The Falange Paty) خـواستار اعاده سلطنت در اسپانیا بودند و در سوی دیگر جـمهوریخواهان مـتشکل از سـوسیالیستها، کمونیستها و آنارشیستها و حزب کارگران اسپانیا که بـه نـام آزادی و استقرار جمهوری میجنگیدند قرار داشتند.
راز قتل لورکا
در این شرایط بود که فرجام کار «فـدریکو گـارسیا لورکا» فرا رسید. بسیاری معتقدند فـالانژیستها او را دسـتگیر کرده و بـلافاصله بـه جـوخه تیرباران سپردند و علیت آن را آزادیخواهی، جـمهوریدوستی و مـخالفت وی با فالانژها و ارتجاع میدانند. برخی نیز عقیده دارند لورکا به عـلیت تـمایلات همجنسگرایانه به عنوان عنصری فاسد و ضـداخلاقی مورد تنفر کلیسا و ژنـرالهای فـاشست بود و او را به اتهام فساد و انـحراف تـیرباران کردند.
در این میان نظریه سومی هم وجود دارد و آن گزارش برخی نویسندگان مشهور است کـه شـخصا در جنگهای داخلی اسپانیا شرکت داشـته و از نـزدیک شـاهد ماجرا و سرنوشت لورکـا بـودند. در این میان نویسنده بـزرگ انـگلیسی، استیفن اسپندر پافشاری بیشتری به خرج میدهد. او مینویسد: گراسیا لورکا نه تنها آزادیخواه، مـترقی و پیـشرو نبود بلکه کاتولیکی متعصب و مرتجع بـه شـمار میرفت کـه بـا مـیل خودش و پای خود به مـیان فالانژیستها و نیروهای ژنرال فرانکو رفت. ولی چرا توسط آنان کشته شد اسپندر توضیحی نمیدهد.
بههرحال آنـچه مـسلم است این است که لورکا توسط نیروهای فـرانکو کـشته شـده اسـت زیـرا وقتی فالانژیستها شـهر مـقتل لورکا را تخلیه کردند و جمهوریخواهان آنجا را اشغال، نمودند با بدن تیرباران شده «لورکا» مواجه گشتند. در هر صـورت مـترقی یا مـرتجع بودن «فدریکو گراسیا لورکا» از ارزش، اهمیت و جذابیت اشعار و درامهای او کـم نـمیکند. در تـحلیل آثـار او هـمانند شخصیت خودش نظرات ضد و نقیض فراوان داده شده است.
برخی، شعرها و نمایشنامههایش را عوامانه و پیشپاافتاده میدانند زیرا واژهها و جملات عامیانه و کوچه و بازاری در اشعار و نمایشنامههایش به وفور دیده میشود. گـروهی نیز معتقدند «لورکا» بیش از حد به فرهنگ و روحیه اسپانیایی وابسته بود به شعر-رقص، موسیقی سرزمیناش و نحوه زندگی مردم عادی این کشور عشق وافری داشت. خون گرم و ملتهب و سوزان اسـپانیائی در رگـهایش جریان داشت.
بهعلاوه گذشته و تاریخ مردم و مملکتش او را به خود مشغول میداشت. در دوران گذشته و بهخصوص قرون پانزده و تا حدی شانزده، اسـپانیا ابـر قدرت جهان بود. کشف آمریکا و شکست و انهدام تمدنهای مایا، ازتک و اینکا و تسخیر سرزمینهای دوردستی چون فیلیپین توسط فاتحین و کاشفین این سرزمین همچون، هـرناندو کـورتیز، فرانسیسکو پیزارو، کریستف کلمب، مـاژلان و دیـگران باعث شد که ثروت و طلای این سرزمینها به اسپانیا سرازیر شود و تا زمانیکه ناوگان شکستناپذیر اسپانیا معروف به آرمادا (Armada) در جنگ یا نیروی دریایی انـگلیس درهـم کوبیده نشده و باعث ابـرقدرت شـدن انگلستان نگشته بود، اسپانیا حرف اصلی را در دنیا میزد.
ولی در آستانه قرن بسیتم، شکستهای متوالی این کشور در جبهههای خارجی از جمله کوبا و فیلیپین در مقابل آمریکا و ناکامیهای فراوان در داخل مـردم را نـاراضی ساخته بود. از طرف دیگر سیطره ارتجاعی و ظالمانه کلیسای کاتولیک، در مملکت مقتدرانه بود به طوری که سازمان تفتیش عقاید (انگیزسیون) کلیسا و پاپ در اسپانیا تا جنگ داخلی این کشور (39-1936) به عنوان آخرین پایگاه پابـرجا بـود. از همه بـدتر شرایط نابهنجار، سنتی، مرتجعانه و عقبافتاده به زندگی اهالی این سرزمین سیطره داشت و در این میان بر جماعت زنـان و به خصوص زنهای روستایی ظلم مضاعف اعمال میشد.
«گارسیالورکا» با آگـاهی و آشـنائی بـر اوضاع خاص سیاسی و اجتماعی اسپانیا به دفاع از حقوق زنان برخاست و با طرح وضعیت زندگی آنها و تضییع حـق و حـقوقشان در خانوادههای سنتی، مظلومیت آنها را بازگو کرد.
در نمایشنامههای دونا رزیتای پیردختر: یرما، عروسی خـون و خـانه بـرناردا آلبا، ستم اجتماعی بر زنان را برملا ساخت. لورکا شرایط اسپانیا را در نمایشنامه بسیار زیبا و جذاب، تـأثیرگذار و سوگآور «خانه برنارد آلبا» که به عقیده بسیاری از منتقدین شاهکار وی بهشمار میرود بـه خوبی نشان میدهد. «بـرناردا آلبـا» زن سختگیر، عامی، مقید، وسواسی و متعصب این نمایشنامه شوهرش را از دست داده با وسواس و تعصبی عجیب سعی دارد بهطور دقیق مراسم عزاداری شوهر بهظاهر نجیب، مؤمن و پاکدامن خود را بهجا آورد. برناردا بیش از نیم دو جین دختر دارد کـه همگی در خانه مانده و آرزوی رفتن به خانه شوهر را دارند. آنها حتی از دیدن یک مرد محروماند، زیرا دیوارهای بلند و قطور و مادری متعصب و به شدت مذهبی و سنتی آنان را از دنیای خارج جدا ساخته است. نـاگهان شـانس به یکی از دخترها البته بزرگترین دختر که از مرز سی و پنج سالگی (35 سالگی) گذشته روی میآورد و آن دختری که خواستگاری است که برای او پیدا شده است- آنگوستیاس (Angustias) پیر دختر برناردا آلبا- که از بسیاری لحـاظ و خـلق و خو مانند مادرش است، از این موقعیت ممتاز بسیار خوشحال است و خود را آماده میکند که در کنار مرد خواستگار یعنی «پهپه الرومانو» به حجله برود.
درگیریهای دختران با برناردا آلبا، گـفتگوی مـادر و تشر یکدفعه پدیدار و به ناگهان ناپدید میشوند. آنـان هـریک شخصیت مستقل، مشخص و متمایزی دارند. دامـاد بـه انـدازه لئونـاردو بـالنده، سزاوار و قابل تـوجه اسـت و حتی از بسیاری جهات شخصیت او بر لئوناردو برتری دارد، او جوانی است زحمتکش، غیور، خانوادهدوست و مهربان که میخواهد بـا طـریق شـرافتمندانه و شرعی و پس از انجام مراسم عقد در کلیسا عروس را تـصاحب کـند. او بـا دسـت پر و بـا دلی رئوف و مهربان و کلامی شیرین، با عروس و پدر عروس روبرو میشود. در صورتیکه لئوناردو شخصیتی منفی دارد. او زمانی عروس را دوست داشت لیکن او را رها کرده و همسر دیگری گرفته و اکنون پدر یک فرزند است ولی چـشمش پیوسته به دنبال نوعروس است که وارد خانه بخت میشود. او عروس را فریب میدهد. شوهر شرعی و قانونی او را میکشد (گرچه خود نیز کشته میشود) و چندین خانواده را عزادار و سیاهپوش میکند، مادر داماد نـیز حـضوری جدی، ملموس و مؤثر دارد. او سالهاست با تمام وجود فریاد عزاداری و مصیبت کشته شدن شوهر و پسر بزرگش را سر میدهد. سراپا آتش انتقام، کینه، بدبینی و ناامیدی است باوجوداین صاحب منطق است او در پایان بـه عـروس میگوید… «کشتن تو چه فایدهای داره…چه دردی از من دوا میکنه؟…» او داغ تازهای در دل دارد. کشته شدن فرزند جوان دیگرش در شب عروسی.
در نمایشنامه عروسی خون گارسیالورکا بهطور مـؤثری مـظلومیت و تضییع حقوق زن سنتی اسپانیا را مـطرح مـیکند. در اینجا فقط عروس نیست که منکوب و پایمال ستم اجتماعی میشود. سایر زنها نیز هریک به نحوی ستم کشیدهاند. مادر که همسر و پسرش را کشتهاند هـیچ حـامی و پناهی به جز پسـر جـوانترش ندارد. هیچ قانون و مقرراتی حقوق از دست رفتهاش را اعاده نکرده و قاتلان به مجازات نرسیدهاند (حد اقل از متن نمایشنامه چنین استنباط میشود) لذا او به انتقامجویی و لعن و نفرین و غرولند کردن پناه برده است. وقـتی جـامعه از او و حقوقش دفاع نمیکند وی با تمام وجود به پسر جوانش چنگ میزند تا حداقل او را برای خود نگهدارد. وی یکی از زنهای ستم کشیده نمایشنامهها است که در پایان نیز پاکباخته، حسرت بدل و نـابود شـده بدون پشـتیبان و حمایتکننده به کنج انزوا میخزد. زن لئوناردو هم یکی دیگر از زنهای ستمدیده است او پیوسته در ترس و ناامیدی بسر مـیبرد. ترس از اینکه او نیز مانند مادرش بیوه شود و همانطور که پدرش زودهنگام مـرد و مـادر، او را یـتیم بزرگ کرد، او نیز لئوناردو را از دست بدهد و سرنوشت مشابه مادرش را پیدا کند. چنانچه چنین نیز میشود و همسرش کـه پنـاه و امید اوست از دست میرود.
عروس نیز با جوابمثبتدادن با داماد ناگهان خود را در مـوقعیت جـدید عـجیبی میبیند، او نیز خود را محکوم کرده تا راه مادرش را طی کند. مادر او هم شوهرش را دوست نداشت و بـالاجبار به ازدواجی غیرمطلوب و ناخواسته تن داده بود اکنون او هم دارد کار مادرش را تکرار میکند چـرا که به دلائل مختلف بـه مـحبوب و مرد دلخواه خود لئوناردو نرسیده است.
مادرزن لئوناردو نیز به نوبه خود دچار محرومیت و حقارت است. او در خانه دخترش زندگی میکند نانخور داماد است لذا مجبور است زخم زبانهای او را تحمل کند.
در نمایشنامه دیـگر «گارسیا لورکا» بنام «یرما» (Yerma) باز شخصیت اصلی و قهرمان یک زن است. زنی که سرنوشت او را بازی داده است. به قول خودش کمر شوهرش یخیخ است. آنها نمیتوانند بچهدار شوند. «یرما» راه به جایی نـمیبرد. او چـون محروم، بیسواد، عامی، خرافی، فقیر و بیپشت پناه است به عجوزهای روی میآورد تا با جادو دعا او را باور کند. «دلوارس» پیرزن شمن (شمن پزشک و جادوگرقبیله) ادعا میکند که هر شکم خشک را راه مـیاندازد و داخـل آن بچه بوجود میآورد. درد «یرما» درد میلیونها زن بیسواد و محروم روستایی دنیا است و «لورکا» به خوبی از عهده بیان چنین مصیبتی برآمده است.
از نمایشنامههای لورکا که بگذریم اشعار زیبا، جذاب و پرشور او نـیز قـابل توجه است البته لازم به گفتن است که وی در نمایشنامه زیبای «عروسی خون» که اشعار طولانی از زبان زن لئوردو برای لالائی کودکش جاری میشود یا شعرهای آهنگین عروس، مادر داماد، هیزمشکنان و دیـگران بـا زیـبایی بیان میگردد. «گارسیا لورکا» جـدای از نـمایشنامهها، دفـترهای متعدد شعر نیز منتشر کرده است که مورد استقبال واقع شده. در سالهای 1925 به بعد چندین دیوان شعر از او انتشار یافت از جمله «افـسانه کـولیها» کـه در اوائل 1928 منتشر شد و نیز در سال 1931 آوازهای عمیق و همچنین کـتاب شـعری تحت عنوان پنجسال گذشته که پس از مرگ لورکا در سطح وسیعی منتشر شدند و بر معروفیت شاعر ناکام بیشتر افزودند
از شعرهای بـسیار مـعروف و گـیرای گارسیا لورکا شعری است جذاب و تأثیرگذار تحت عنوان: «مرثیه بر مـرگ ماتادور اینگناتسیو سان شن مخیاس» این شعر تکاندهنده و بسیار گیرا که آخرین ساعات زندگی گاوباز مشهور «سان شن مـخیاس» را بـیان مـیکند از بسیاری لحاظ ممتاز است. مضمون و محتوای اکثر شعرهای لورکا همچون نـمایشنامههایش بـه زندگی مردم عادی اسپانیا مربوط میشود و مایههای غمبار و سوگآور در آنها فراوانست.
منبع: مجله نمایش – شماره 22 و 23