فیلم خوب، بد، زشت – داستان، نقد و بررسی – The Good, the Bad and the Ugly (1966)
خوب، بد، زشت دومین فیلم وسترن سرجیو لئونه است. وسترنهای او که ملیت ایتالیایی دارد به «وسترن اسپاگتی» معروف است که ترکیبی از فرهنگ ایتالیایی و آمریکایی را دارا است و نسبت به نوع آمریکاییاش دارای خشونت بیشتری است.
لئونه دنیای خاص آدمهایی را به تصویر میکشد که در فاصله میان خوبی و بدی، راستی و ناراستی، اعتماد و عدم اعتماد و کشتن و نکشتن همدیگر برای بقا در تردیدند. او سه شخصیتی را نشان میدهد که تنها هستند و برای باقی ماندن باید بجنگند. آنها انسانهایی یک بعدی بار آمدهاند و نوعی دیگر از زندگی را نیاموختهاند و مجبور به اینگونه زندگی اند، پس به ناچار سعی دارند همین هویت نصفه نیمه خود را حفظ کنند. کافی است در چنین فضایی یک لحظه احساسات بر عقل قهرمان غلبه کند و این مساوی است با نیست شدن به همین راحتی. پس نوع زندگی آنها ایجاب میکند که از عواطف دوری کنند. البته آنچه در ذهن این آدمها حکمفرما است مطلق گرایی است چیزی که به سبب زندگی در بیابان و بدویت به وجود آمده است ولی میتوان ردپای نسبی گرایی را هم در لابه لای آن دید، مثلاً شخصیت بلوندی با بازی تکرار نشدنی کلینت ایستوود با وجودی که جزء همین افراد است و محیط زندگیاش ایجاب میکند که کاملاً مثل آنان رفتار کند، گاهی ترجیح میدهد که اندکی هم تساهل به خرج دهد و چندین بار ماریو رومرو را که به عنوان کاراکتر زشت از او یاد میشود در برابر آن همه بلایی که سرش آورده ببخشد و در آخر فیلم او را در بیابان تنها ول نکند.
در واقع این افراد مغلوب جغرافیا و محیط اطراف خویشند و چارهای جز اینگونه زندگی ندارند. این مفهوم را از دیالوگ دو نفره رومرو با برادرش که لباس مذهبی پوشیده و رومرو را سرزنش میکند هم میتوان شنید که در جواب او میگوید: «تو برای این کشیش شدی که جرأت نداشتی شغل پرخطر مرا انتخاب کنی. » در آن بیابان که هر طور شده باید برای بقا جنگید شاید کشیش شدن نوعی عافیت طلبی و برگزیدن کار سادهتر باشد تا اعتقاد درونی و این عقیده رومرو است. خوب، بد، زشت از بین آن همه آدم روی سه نفر زوم میکند که در یک تقسیمبندی ساده شاید بشود باطن آنها را به خوب و بد و زشت تقسیم کرد اما اگر بخواهیم پیچیدگیهای روحی انسان و شرایطی که از اطراف به آنها تحمیل میشود را در نظر بگیریم احتمالاً این تقسیمبندی زیاد درست نباشد. این سه نفر سه وجه مثلثی را تشکیل میدهند که ظاهراً خباثت و پلیدی در آنها به اوج خودش میرسد و البته باید اضافه کنیم مهارت و زیرکی منحصر به فرد آنها را که به واسطه آن تا پایان ماجرا زنده میمانند و تن به مرگ نمیدهند.
از رفتار آنها نوعی پوچ گرایی را میتوان در ذهنیتشان حدس زد. انگار برای آنها زندگی و مرگ زیاد فرقی نمیکند، بارها تا یک قدمی مرگ جلو میروند ولی نمیمیرند و با این حال نوعی اعتمادبه نفس یا شاید آسودگی خیال به خصوص در بلوندی وجود دارد که تحسین تماشاگر را برمی انگیزد. نقش قسمت و سرنوشت در این فیلم قابل اهمیت است. انگار نیرویی نمیخواهد در بین این همه کشت و کشتار این سه نفر بمیرند و باید زنده بمانند تا به آن دوئل سه نفره در پایان فیلم در گورستان میان مردگان برسند، این درحالی است که در این بیابان که مرگ از هر سو میبارد، هر آن امکان دارد سرنوشت این آدمها تغییر کند که یا مسیر زندگیشان عوض شود و یا اصلاً با مرگ پایان یابد. در حقیقت زندگی آنها هیچ ثباتی ندارد که بر روی آن برنامه ریزی کنند و به نظر میرسد تقدیر محتوم آنها چنین است.
سکانسی در اواسط فیلم که رومرو، بلوندی را گیر میآورد و با کلک افرادش را از در میفرستد و خود از پنجره میآید بسیار جالب و تا حدی برای تماشاگری که تا اینجای فیلم بیشتر مزخرفات و مسخره بازیهای رومرو را دیده غافلگیرکننده و عجیب است. رومرو در این صحنه خود را به حشره تشبیه میکند. گویی او مسخ هویتی خود را پذیرفته و بدان آگاه است. در ادامه وقتی که میخواهد بلوندی را بکشد شلیک توپ به ساختمان آنها و ریزش ساختمان را میبینیم که هم بلوندی نجات مییابد و هم بار طنز به فیلم اضافه میکند. این صحنه از معدود صحنههایی در چنین فیلمهایی است که خلق آن از ذهن خلاق و متفکر لئونه بیرون آمده است و شبیهایدههای سینمای صامت چاپلین و کیتن است. شلیک توپی که با منهدم ساختن ساختمان زندگی دوباره به بلوندی میبخشد.
نقش طنزآمیز رومرو با آن همه بیخیالی و در عین حال بیرحمی که بلوندی را در آن صحرای خشک با خنده و قساوت قلب پیاده میکشاند و او را تا لب مرگ میبرد و تنها به خاطر منافع خود او را نمیکشد قابل تامل است. و بعد از آن تغییر لحن او و چاپلوسیاش به خاطر فهمیدن نام قبری که پولها در آن مخفی شده رذالت درونی آدمها را به خوبی به تصویر میکشد که با کوچکترین تغییری چگونه نقاب بر چهره میزنند و رنگ عوض میکنند. البته رومرو در جایی در برابر نگاههای بلوندی مجبور به اعتراف میشود و در توجیه بلایی که سر او آورده میگوید: «اگر تو هم جای من بودی همین کار را میکردی. » لئونه به سنجش خوبی و بدی و زشتی در نهاد افراد میپردازد و این که شرایط عینیت یافتن آن چگونه است قضاوت را به عهده تماشاگر مینهد. او نقش «موقعیت» و عوامل بیرونی را در زندگی که آنان را وادار به آدمکشی میکند به نمایش میگذارد. از تیتراژ انیمیشن ابتدای فیلم میتوان پی برد که زیاد نباید فیلم و وقایع آن را جدی گرفت.
به این خاطر کشته شدن آدمها در فیلم همراه با صحنههای فجیع و دلخراش نیست. موسیقی زیبای انیو موریکونه هم که دیگر جای هیچ حرفی باقی نمیگذارد، کافی است در جایی یک لحظه این موسیقی را بشنویم و بدون بروبرگرد لحظههای به یاد ماندنی این فیلم را در ذهن تداعی کنیم. کاراکتر بد هم از آن آدمهای عجیبی است که هر کس پول بیشتری به او بدهد دستورات او را اجرا میکند. وجود چنین شخصیتی در فیلم هجو و استهزای آدمکشهای واقعی است که او را اجیر میکنند و جالب اینکه او با وجودی که خود قاتل است اما از هر دو نفر پول میگیرد و هر دو را هم میکشد و زمین را از وجود آنها پاک میکند به این دلیل نسبت واژه «بد» به او طنزآمیز است و تماشاگر کینهای از او به دل نمیگیرد. او در واقع مثل لاشخور عمل میکند و محیط را از شر آنها تمیز میکند.
نویسنده: مجتبی عبداللهی
منبع: روزنامه شرق