داستان کوتاه «سانسورچی»، نوشته لوئیزا والن زوئلا – ترجمهٔ اسدالله امرایی

بیچاره خوان! یکروز که اصلا حواسش جمع نبود، او را گرفتند. حتی فرصت نکرد بفهمد آن چه که به عنوان بخت خوش و اقبال بلند به او روی آورده یکی از بازیهای کثیف سرنوشت است. این جور اتفاقات زمانی پیش میآید که آدم دچار سهل انگاری شده و اصلا حواسش جمع نیست. خوان سیتو به احساس ناپایدار و غیر قابل اعتماد خوشبختی اجازه داد تا وجود او را فرا بگیرد. زیرا آدرس ماریانا در پاریس را از منابع موثق به دست آورده بود. میدانست ماریانا او را فراموش نکرده است. بی آنکه لحظهای فکر کند نشست و نامهای برای او نوشت.
نامهای که آرام و قرارش را بر هم زد. فکر آن روزها نمیگذاشت کار کند و شبها خواب را از چشمانش ربوده بود. مگر آن ورق پارهای که برای ماریا نوشته بود چه مطلبی داشت؟
خوان میدانست محتویات نامه هیچ مسئلهای ایجاد نمیکند و کاملا بی خطر و دست نیافتنی است. اما مسئله به همین جا ختم نمیشد و میدانست که نامهها را بازرسی میکنند، میبویند، لمس میکنند، خط به خط نامهها را با دقت میخوانند و کوچکترین علامت یا ویرگولی که بر حسب تصادف از دست نویسنده در رفته باشد از نظر دور نمیماند. به خوبی میدانست که نامهها در ادارههای عریض و طویل سانسور دست به دست میچرخد و از بوته هزار جور آزمایش میگذرد و بالاخره معدودی به سلامت به مقصد میرسند. معمولا ماهها و حتی سالها طول میکشد، تازه آن هم اگر کاسهای زیر نیم کاسه نباشد. در این مدت آزادی و حتی زندگی نویسنده و گیرنده در خطر قرار دارد. به همین دلیل خوان ماتم گرفته بود.
میترسید به خاطر نامهاش به ماریانا آسیبی برسد. در این میان ماریانا باید در جایی که همیشه آرزوی آن را داشت احساس امنیت کند. اما خوان خوب میدانست که فرماندهی اداره سری ممیزی در سراسر جهان فعالیت دارد و از همه نوع امکانات برخوردار است. هیچ چیز نمیتوانست مانع از آن بشود که آنها به مخفیگاه ماریانا دست یابند و او را بربایند و سرمست از انجام موفقیتآمیز ماموریت خود، به لانههای سرد و بی روح خودشان بر گردند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
خوب آدم مجبور است یک جوری جلوی آنها در بیاید و دهان آنها را خورد کند. مثل بقیه مردم باید توی دنده ماشینها شن بریزد و ماشینها را خراب کند. آدم باید به عمق مطلب برسد تا بتواند جلوی آنها را بگیرد.
این نقشه خوان، انگیزهٔ او برای ثبت نام در اداره سانسور بود. نه این که بیکار باشد. نه، فقط برای این که جلوی نامه خود را بگیرد به آنجا رفت. کارش تسکین دهنده، اما غیر اساسی بود. او بلافاصله استخدام شد. زیرا هر روز به تعداد بیشتری سانسورچی نیاز داشتند. کسی هم به خود زحمت نداد به حرفهای او توجهی کند.
انگیزههای خارجی نمیتوانست چندان مورد توجه دایرهٔ سانسور قرار بگیرد. آنها هم لازم نمیدیدند در مورد کسانی که تقاضای استخدام میکنند مته به خشخاش بگذارد. زیرا به خوبی میدانستند پیدا کردن نامهٔ مورد نظر برای افراد بیچارهای که به دنبال آن میگردند تا چه حد دشوار خواهد بود. به علاوه در برابر وسعت کار یک سانسورچی یک دو نامه چندان اهمیتی ندارد. به این ترتیب خوان با هدفی خاص به دایرهٔ سانسور اداره پست پیوست.
ساختمان بر خلاف ظاهر آراستهاش بسیار سرد و بی روح بود. خوان کم کم به کار خود علاقه مند شد. از آن جا که فقط به دنبال نامهٔ خودش بود، احساس آرامش وجدان میکرد. وقتی به بخش “ک” که در آن نامهها را از نظر مواد منفجره بازرسی میکردند منتقل شد، ککش هم نگزید.
در سومین روز کار، یکی از همکارانش دستش را بر اثر انفجار یک نامه از دست داد. رئیس بخش معتقد بود که او قربانی بی احتیاطی خود شده است. خوان و دیگران هرچند احساس امنیت نمیکردند اما سرکار خود رفتند. بعد از کار یکی از آنها کوشید با به راه انداختن اعتصاب، به علت خطرناک بودن کار، مزد بیشتری درخواست کنند. خوان از پیوستن به اعتصاب خودداری کرد. بعد از کمی فکر کردن و کلنجار رفتن با خود، گزارش او را به مافوق خود داد و در نتیجه ترفیع گرفت.
موقع خروج از دفتر رئیس به خود گفت: “دفعه اول و آخرت باشد که از این کارها میکنی”. زمانی که به بخش “ج” که نامهها را از نظر مواد سمی مورد بازرسی قرار میدادند منتقل شد احساس کرد از پلههای ترقی بالا میرود.
با جدیت و کوشش به بخش “ی” راه یافت که کار در آن جالبتر بود. زیرا در این بخش میتوانست محتویات نامهها را به دقت بخواند و تجزیه و تحلیل کند. امیدوار بود نامه خود را که احتمالا به این قسمت میآید پیدا کند.
به زودی آن قدر تحت تاثیر کار خود قرار گرفت که ماموریت و هدف اولیهاش به فراموشی سپرده شد. هر روز بخشهای زیادی از نامهها را قلم قرمز میکشید و آنها را بدون رحم و مروت به داخل سبد نامههای سانسوری میانداخت.
روزهای وحشتناکی بود. او از کشف این که مردم از چه راههایی پیامهای مخرب خود را ارسال میکنند، یکه میخورد. آن قدر تیزبین شده بود که در پس عبارت ساده “هوا متغیر است” یا ” قیمتها رو به افزایش است” دستی را میدید که برای برانداختن حکومت به حرکت درآمده است. اشتیاق او به کار باز هم موجبات ترقی را فراهم کرد. نمیدانیم خوشحال بود یا نه. در بخش “ب” تنها چند نامه به دست او میرسید. تنها یک مشت به خوانهای دیگر میرسید. او آنها را بارها میخواند، زیر ذره بین قرار میداد، و میکوشید با میکروسکوپ الکترونی چاپهای ریز را بخواند. آن قدر دقت به خرج میداد که ذائقه و شامهاش هم به آن عادت کرده بود. وقتی به خانه میرسید حواسش نبود، آش خود را گرم کند یا میوهای بخورد. با احساس رضایت از کار خود به رختخواب میرفت. تنها، مادر عزیزش نگران بود، که او هم کاری از دستش بر نمیآمد و نمیتوانست او را به راه بیاورد.
میگفت “لولا” تلفن کرده، با دوستان دیگرت در کافه انتظار ترا میکشند. دلشان برای تو تنگ شده، هرچند همیشه راست نمیگفت. اگر بطری نوشابهای روی میز میگذاشت خوان اصلا توجهی به آن نمیکرد. هر حواسپرتی میتوانست او را از مطلب دور کند. یک سانسورچی کامل باید هوشیار، تیز بین و آگاه باشد تا بتواند توطئهها را سر بزنگاه خنثی کند. او وظیفهای خطیر و میهنپرستانه بر عهده داشت که نیازمند از خود گذشتگی و تعالی روحی بود.
سبدهای نامههای سانسور شده او درست مثل سبدهای دیگر بخش به نحو احسن پر میشد. بالاخره نامه ماریانا را پیدا کرد. میخواست به خود تبریک بگوید که سرانجام به هدف واقعی خود دست یافته است. اما بی هیچ ملاحظهای آن را هم سانسور کرد. و طبعا نتوانست مانع از اعدام خود در سحرگاه روز بعد شود. یکی دیگر از قربانیان اشتیاق به کارش خود او بود.
lusia valen zuela نام نویسنده به لاتین برای خوانندگان علاقهمند
داستان کوتاه خیلی جالبی بود که البته بیشتر شبیه طرح یک داستان بلند یا رمانه. کسی چه میدونه شاید روزی با الهام ازش، کسی داستانی نوشت.
انتخاب عالی. ممنون یه خاطر همه لحظات خوبی که یک پزشک برامون میسازه.
یکی از نقاط قوت شما سوژهیابی عالی و البته انتخابهای درست متناسب با شرایط هست. داستان خوبی بود. البته یه جاهایی در ترجمه مشکل داشت، شایدم تقطیع شده بود. این دومی رو محتمل تر میدونم.
به یاد روزهایی که وبلاگ یک پزشک میخواندم. خیلی وقت فقط اینستا و تلگرام رو میدیدم. ممنون از بودنت!
تلخِ زیبا
واقعیتِ تلخ
واقعیتِ نا زیبا
عالی بود. ممنون.
نص آن که خاطرم نیست اما به گمانم جایی در کیمیاگر پائلو کوئیلو بود که: مردی در بیابان به دنبال سنگ کیمیایِ گمشدهٔ کیمیاگری میگشت و هر داره سنگی را به سگکِ فلزی کمربندش میمالید به امید آنکه سگک تبدیل به طلا شود واز این راه زندگی خود را تغیر دهد.
آنچنان غرق کارش شد که متوجه نشد، کدام روز، کجای بیابان و کدامین سنگ، آن قطعه فلزی سرد درخشان را به طلا تبدیل کرده بود.
تکرار و پافشاری در کارهای عبث و بیهوده -چه سانسور و چه عصاری- منجر به توهم و کوری پیرامونی خواهند بود.
هرچه جنس بشر به جد کوشد
عاقبت جام بدتری نوشد
در تقلا چو گاو عصاری
همه بر گرد خویشتن ساری
اختیار جهان اگر با تست
از چه رو کارهاست ناقص و سست؟
ملک الشعرای بهار
هر بار* سنگی
تغییر*
ممنون به خاطر کامنت خوبتان
بی اینترنتی، مجالی و گاسم ترسی شده است که برای اولین بار رویمان در این مأمن قدیمی باز شود. ترس از اینکه همه جیز بسته شود و همین کورسوی به قولی اینترنت ملی هم بسته و محدود به تراکنشهای مالی و امورات ۱۹۸۴ی دارایی و تامیناجتماعب شود. خوف از اینکه ناخبر مرگ دیجیتالمان از راه رسیده باشد و اینها تقلای واپسین باشد.
پیشترک یک ترجمه گذاشته بودید به همزمانی مرگ ستارهٔ منظومهای دوردست و تولید عیسی ناصری؛ خاطرتان هست سکنهٔ آن سیاره با عجله چکار کرده بودند؟ همان حال را دارم و داریم. تصور کنید آن هم چون منی که از سال ۱۳۷۵ آنلاین هستم. از بیبیاس را یاد دارم تا به شرایط امروز.
باز طوفان شب است
هول بر پنجره میکوبد مشت
شعله میلرزد در تنهایی
باد فانوس مرا خواهد کشت؟
سایه