یکی از بزرگترین کلاهبرداریهای تاریخ: مردی که برج ایفل را خرید!
یکی از روزهای بهاری سال 1925 بود. شهر پاریس گویی پالتوی سفید زمستانی خود را به کناری انداخته بود و به جای آن لباس راحت و سبکی به تن کرده بود. در خیابانها، درختان جوانه زده بودند و آسمان نیلگون، صاف و درخشان و بدون ابر بود.
آن روز، شور و هیجان خاصی در فضا موج میزد، و این همان حالتی است که انسان در یک صبح دلپذیر بهاری، یعنی هنگامی که هنوز خیابانها بر اثر رفت و آمد رهگذران، پاکیزگی خود را از دست نداده احساس میکند. همه چیز، تازه شده بود و رنگ و صفا و جلوه خاصی به خود گرفته بود.
“اندره پوآسون[1]” در مقابل هتل “کریلون[2]” از تاکسی پیاده شد. نفس عمیقی کشید. هوا عالی بود، اما او در ژرفای وجودش اضطراب و دلهرهـای بیدلیل، آمیخته با هیجانی ناشناخته احساس میکرد. بهترین و شیکترین لباس خود را پوشیده بود و پیراهنی به تن کرده بود که نظیرش کمتر پیدا میشد. برای یافتن یک چنین پیراهن گرانبهائی در مغازههای پاریس، باید ساعتها وقت صرف کرد. هرچند درون این پیراهن، احساس ناراحتی میکرد، ولی اجباراً آن را پوشیده بود. و در دل میگفت:
ـ عجب بدبختی بزرگی است که آدم به خاطر شرکت در این قبیل جلسات مجبور شود لباس ناراحت به تن کند!
آدم راحتطلبی بود و همان لباس کهنه و قدیمی خود را که با بدنش اخت شده بود و برای انجام کارهای روزمره خویش به عنوان یک دلال و تاجر آهن از آن استفاده میکرد ترجیح میداد. ولی اکنون به جلسه مهمی دعوت شده بود و دور از نزاکت بود که لباس همیشگی خود را بپوشد. از طرفی، عقل مردم، به چشمشان بود، گول ظاهر را میخوردند و لباس زیبا را نشانه آدمیت میپنداشتند!
سرش را بلند کرد، نگاهی به بنای خارجی هتل انداخت، سپس سر و وضع خود را مرتب کرد و با قامتی افراشته به سوی در ورودی هتل به راه افتاد و در دل گفت:
ـ عجب هتل مجللی است! آدم وقتی به این جور جاها میآید باید ظاهرش خوب و سرحال و چابک و زرنگ جلوه کند!
گهگاه انگشتانش دعوتنامهای را که در جیب داشت لمس میکرد. یک نامه تایپ شده بود که به وسیله قائم مقام وزارت پست و تلگراف امضاء شده بود. به موجب این دعوتنامه، او میبایستی در جلسه مهمی که تنها تعداد انگشت شماری از تجار آهن به آن دعوت شده بودند شرکت میکرد این افراد از میان همه دلالان و تجار فرانسه گلچین شده بودند و او یکی از این افراد بود و از این بابت به خود میبالید. دقت کرد که درست رأس ساعت تعیین شده، یعنی ساعت 30/10 دقیقه بامداد به اتاق کنفرانس که در هتل “کریلون” قرار داشت، قدم بگذارد.
اندکی بیقرار و عصبی بود از پلهها بالا رفت. این قبیل اماکن لوکس و مجلل، ناخودآگاه او را ناراحت و معذب میساخت. این موضوع برای خودش هم عجیب بود. وقتی پای معامله یا قراردادی به میان میآمد، یا هنگامی که با اشخاص زرنگ و قالتاق روبرو میشد، دست همه را از پشت میبست، ولی اکنون این مکان شیک و مدرن، سخت او را دستپاچه و ناراحت ساخته بود. پدر و مادرش مردمانی فقیر و تنگدست بودند، از کودکی با فقر دست به گریبان بود. روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود و پول و ثروتی را که امروزه به دست آورده بود، همهاش را مدیون کار و کوشش خود میدانست. او مردی خودساخته بود وجا داشت که از این بابت برخورد ببالد. اکنون دیگر کسی نمیتوانست حریف او باشد و پادوها و کارمندان درون پایه و تجار تازه به دوران رسیده – که شاید از آنها نیز برای شرکت در این جلسه دعوت به عمل آمده بود – اگر او را با این سر و وضع عالی میدیدند، ماستها را کیسه میکردند و میپذیرفتند که او برای خودش آدمی است!
از این فکر، روحیهاش قوت گرفت و یکراست به سوی متصدی اطلاعات هتل که پشت میزی نشسته بود رفت و در حالیکه بادی به غبغب میانداخت پرسید:
ـ اتاق کنفرانس کجاست؟
متصدی اطلاعات، پس از بررسی دفاتر هتل، بیآنکه به او نگاهی بیندازد گفت:
ـ طبقه بالا.
سپس، انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت:
ـ قربان، یک لحظه صبر کنید، من شما را راهنمائی میکنم.
“پوآسون” لبخندی زد. در این دنیای بزرگ هیچ چیز وجود ندارد که نتوان آن را با پول خرید. حتی تعظیم و تکریم این خدمتکاران حاضر به یراق هتل را!
اتاق کنفرانس دارای پنجرههای بزرگی بود که به خیابان باز میشد. در آستانه در مرد جوانی که لباس خوشدوختی به تن کرده بود و ظاهری بسیار آراسته و با نزاکت داشت، به استقبال او آمد و گفت:
ـ آقای “پوآسون” خیلی خوش آمدید. از اینکه دعوت ما را پذیرفتید و تشریف آوردید خوشحالیم، نماینده وزیر هم یکی دو دقیقه دیگر میآیند. قهوه دوست دارید یا ترجیح میدهید نوشیدنی دیگری میل کنید؟
“آندره پوآسون” گفت:
ـ قهوه بد نیست.
و بلافاصله پیشخدمت، یک فنجان قهوه برای او آورد. در حالیکه فنجان قهوه را به دست گرفته بود، نگاهی به اطراف اتاق انداخت. در وسط اتاق یک میز کنفرانس قرار داشت که دور آن هفت صندلی به چشم میخورد. مقابل هر صندلی، یک دسته کاغذ یادداشت و یک مداد، با سلیقه خاصی روی میز گذاشته شده بود. به جز این مرد جوان، چهار نفر دیگر نیز قبلاً آمده و در اتاق حضور داشتند. او دو نفر از آنها را میشناخت. یکی از آنها “پله ون[3]” نام داشت و نفر دوم، “ژیروس[4]” پست و رذل بود که یک گوشهای در جاده “ورسای” به تجارت اشتغال داشت.
“پلهون” با مشاهده او سری تکان داد، ولی او بروی خود نیاورد و وانمود کرد که اصلاً او را ندیده است.
در همین لحظه، در باز شد و مرد بلند قامتی با ظاهری بسیار برجسته و چشمگیر وارد اتاق شد. در حدود سی و چند سال از عمرش میگذشت. کیف بزرگی به دست داشت و یک کت مشکی با شلوار راه راه به تن کرده بود. آنچه بیش از همه در مورد شخصیت ظاهری این مرد جلب توجه میکرد، دستهای او بود که متناسب با گفتار خویش آنها را به حرکت درمیآورد. حرکات و سکنات او چنان ماهرانه بود که “پوآسون” فکر کرد او باید هنرمند زبردستی نیز باشد.
مرد جوان که منشی او بود گفت:
ـ خوب آقایان، ممکن است لطفاً بنشینید. قائم مقام وزیر میخواهند صحبت کنند.
همینکه همه حاضران، روی صندلیهایشان نشستند، مرد بلند قامت، کیف خود را باز کرد، مدارک و اسنادی را از آن بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس با دقت و ظرافت تمام، یک سیگار گرانقیمت روشن کرد. پکی به آن زد و گفت:
ـ آقایان … شما قبلاً با منشی من آشنا شدهاید. من قائم مقام وزارت پست و تلگراف و مسئول بناهای عمومی هستم. و مایلم که به شما که در این جلسه حاضر شدهاید خوشآمد بگویم.
لحظهای سکوت کرد، سپس افزود:
ـ آقایان، قبل از شروع مطلب، باید تأکید کنم که این جلسه، یک جلسه کاملاً محرمانه است و انتظار دارم آنچه در اینجا بیان میدارم با دقت و اطمینان زیادی مورد ملاحظه قرار گرفته کاملاً محرمانه تلقی شود. در حقیقت باید اشاره کنم که قبل از ارسال دعوتنامه برای شما، درباره فردفرد آقایان دقیقاً تحقیق و بررسی به عمل آمده و کاملاً اطمینان دارم که آقایان نیز اهمیت موضوع را درک کرده این اظهارات را با کسی در میان نخواهند گذاشت.
پکی به سیگار زد و ادامه داد:
ـ آنچه میخواهم در این جلسه بیان کنم، در سطح یک موضوع ملی، از چنان اهمیتی برخوردار است که تنها تجار کاملاً مورد اعتماد، جدی، دقیق و وظیفهشناس پاریس را برای این راز کوچک وزارتی انتخاب کردهایم.
لحظهای مکث کرد و “پوآسون” از این فرصت استفاده کرده در امتداد میز به “ژیروس” نگریست. این دلال حرفهای، هنگام شنیدن سخنان قائم مقام وزیر، با مباهات تمام، سینهاش را سپر ساخته بود و چنان ژستی به خود گرفته بود که انگار روی سخن، فقط با اوست.
مرد بلندقامت دوباره شروع به صحبت کرد. در این هنگام “پوآسون” دریافت که ناطق اندکی لهجه خارجی دارد و این موضوع از یک کارمند عالیرتبه کشوری عجیب مینمود. با خود گفت: “شاید او اهل ” الزاس[5]” و یا جای دیگری نظیر آن باشد. در آنجا هنوز برخی از مردم آلمانی صحبت میکنند.”
ـ تصور میکنم شما روزنامهها را خواندهاید. لازم است بگویم که ایفل، یکی از باشکوهترین نشانههای شهر ما، شدیداً نیاز به تعمیر پیدا کرده است. و این اقدام، جنبه اضطراری دارد و اگر بخواهیم کلیه قسمتهای خراب این برج را تعمیر کنیم، کل هزینه اینکار، سر به آسمان خواهد زد و بالغ بر صدها هزار فرانک خواهد شد. باید اعتراف کرد که هیچ یک از ما که دور این میز نشستهایم، از عهده مخارج این کار برنخواهیم آمد. به جرأت میگویم که فرانسه نیز نمیتواند چنین مبلغی را تأمین کند.
سپس شرح مختصری درباره تاریخچه این برج معروف به اطلاع شنوندگان رساند. گفت که این برج در سال 1886 به وسیله یک مهندس راه و ساختمان به نام “گوستا و ایفل[6]” ساخته شد و مقامات آن زمان، طرح و ایده آن را مورد تصویب قرار دادند. سه سال بعد یعنی در مارس 1889، ساختمان این برج عظیم به اتمام رسید و در روز سی و یکم همان ماه، برای نخستینبار، پرچم سه رنگ از بالای برج به پائین آویخته شد. برج ایفل که 1000 پا (در حدود 300 متر) ارتفاع دارد، از آهن خالص ساخته شده و از 18038 قطعه مختلف تشکیل گردیده است. بیش از 1050846 میخ پرچ، این قطعات را بهم وصل میکنند و این برج مجموعاً 7175 تن وزن دارد.
مرد بلندقامت لحظهای سکوت کرد تا به حاضران اجازه فکر کردن بدهد، سپس گفت:
ـ آقایان، فکرش را بکنید. هفت هزار و یکصد و هفتاد و پنج تن آهن خالص! آیا این برای یک دلال یا تاجر آهن، رؤیای شیرینی به شمار نمیرود؟
همهمهای حاکی از تصدیق در میان حضار در گرفت و یکی از دلالان زیر خنده زد.
مرد گفت:
ـ حالا آقایان، اجازه دهید علت اینکه امروز شما را به اینجا دعوت کردهایم بیان دارم. همانگونه که قبلاً اشاره کردم باید این موضوع کاملا محرمانه تلقی شود و رازی که با شما در میان میگذاریم به هیچ وجه فاش نشود. زیرا این روزها دستهبندیهای سیاسی در پاریس به اوج رسیده و چنانچه این اخبار، بیموقع و زودتر از موقع معین به خارج درز شود، ممکن است موجبات اختلاف، طغیان و یا حتی جنگ داخلی را فراهم سازد. دوباره تأکید میکنم، موضوع بسیار مهم و خطیر است.
نگاهی به اطراف میز انداخت و ساکت ماند. پیشانی کوتاه او بر اثر اخمی که کرده بود، چین خورده بود و دیدگان غمگین او انگار راز بزرگی را در خود پنهان ساخته بود. این مرد، یک کارمند سبک مغز دولت فرانسه نبود، بلکه عضوی لاینفک و مقامی پرقدرت به شمار میرفت. از صدای او به خود آمد که میگفت:
ـ من به شما گفتم که تعمیر برج ایفل، حداقل صدها هزار فرانک خرج برمیدارد. مبلغ قابل توجهی است و هیچ یک از ما قادر به تأمین چنین هزینهای نیستیم. از این رو، دولت فرانسه پس از بررسیهای طولانی و دقیق مسئله، سرانجام به این نتیجه رسید که این مشکل تنها به یک طریق حل میشود و چنانچه برج تعمیر نشود، به خودی خود فرو خواهد ریخت، و ممکن است حوادث ناگواری نیز ببار آید. بنابراین دولت فرانسه تصمیم گرفته است قبل از وقوع چنین حادثهای، آن را خراب کند.
ناگهان سکوتی ژرف سراسر سالن را فراگرفت، این سکوت، آنچنان سنگین بود که انگار همه وسایط نقلیه در خارج نیز از حرکت باز ایستاده بودند. این خبر آنچنان دور از حقیقت و باور نکردنی بود که همگی از شنیدن آن به کلی گیج و مبهوت شدند. ولی شم تجاری “اندره پوآسون” همیشه قوی بود و بلافاصله از سخنان این مقام دولتی، در ذهنش نتیجهگیریهائی کرد: “بیش از 7000 تن آهن خالص … از فروش این همه آهن سود سرشاری عاید خواهد شد. کوهی از فلز و آن هم از برج ایفل! تاریخچه یک چنین کالائی نیز کافی خواهد بود تا قیمتش را روز به روز بالاتر ببرد”.
بیاختیار پرسید:
ـ منظورتان اینست که ما قادر به خرید این همه آهن هستیم؟
مرد بلندقامت بی آنکه مستقیماً به سئوال او پاسخ دهد گفت:
ـ برج ایفل به مناقصه گذاشته خواهد شد. دولت متبوع من تحت شرایط نامیمون، احساس میکند که این تنها کاری است که میتوان انجام داد. آقایان باور کنید ما بدون مطالعه این تصمیم را نگرفتهایم. ما همه راههای ممکنه را برای نجات برج ایفل مورد بررسی و مطالعه قرار دادهایم، ولی همه بررسیها به یک نتیجه واحد منجر شد، برج ایفل باید خراب شود!
“پله ون” که تا آن لحظه مانند بقیه ساکت نشسته بود از آن سر میز گفت:
ـ ولی اگر شما نتوانید از عهده مخارج تعمیر آن برآئید، یقیناً هیچ یک از ما نیز از عهده خریدن آن برنخواهد آمد.
مرد لبخند سردی بر لب آورد و گفت:
ـ لابد شما هم به این حقیقت واقف هستید که خراب کردن چیزی، کمتر از ساختن آن خرج برمیدارد. آقایان اطمینان داشته باشید که در مورد قیمت آهن، ما – یعنی دولت فرانسه – طرف شما خواهیم گرفت و تا آنجا که ممکن باشد با شما کنار خواهیم آمد. ما خود را در اختیار شما قرار میدهیم. ولی بدیهی است وقت خود را با پیشنهادهای مزایده شما قرار میدهیم. ولی بدیهی است وقت خود را با پیشنهادهای مزایده پوچ و بیمعنی تلف نخواهیم کرد و اصولاً نباید چنین انتظاری از افراد با تجربهای چون شما داشته باشیم. اگر بتوان گفت، همه شما آقایان، بازرگانان مسئول و با ایمانی هستید که در اوج موفقیت حرفهای خود قرار دارید.
اگر پیشنهادات خود را فردا صبح در پاکتهای دربسته برای من بفرستید، آنها دقیقاً پیشنهادات شما را مورد مطالعه قرار خواهند داد و هر کس بالاترین قیمت را پیشنهاد کند، بدیهی است در مناقصه برنده خواهد شد.
مرد بلند قامت پس از بیان این سخنان، نگاهی به منشی مخصوص خود که در آن سر میز نشسته بود انداخت و پرسید:
ـ آیا چیزی را از قلم نینداختم؟
مرد جوانی که منشی او بود گفت:
ـ قربان فقط یک نکته را فراموش کردید بفرمائید. این آقایان نمیدانند نامههای خود را به کجا باید بفرستند؟
“پله ون” گفت:
ـ من فکر میکنم باید نامههای خود را به وزارت پست و تلگراف بفرستیم.
مرد بلند قامت گفت:
ـ آه … نه … خوشحالم که این موضوع مورد بحث قرار گرفت، همانطور که قبلاً گفتم و تأکید کردم این موضوع کاملاً محرمانه است. آنقدر محرمانه است که حتی هیچ یک از کارمندان اداره هم نباید چیزی درباره آن بدانند. ما این هتل را به عنوان ستاد عملیات خود برای این معامله انتخاب کردهایم. خیلی ممنون میشوم اگر نامههای خود را به این نشانی ارسال دارید …
سپس نام و نشانی مورد نظر را اعلام کرد و همگی روی کاغذ یادداشت کردند.
آنگاه گفت:
ـ و حالا به فکرمان رسید که بد نیست به اتفاق سری به برج ایفل بزنیم. همه شما قبلاً این برج را دیدهاید، ولی این دیدار هرچند ممکن است خاطراتی را در شما زنده سازد، ولی با دیدارهای گذشته شما فرق دارد، زیرا این بار باید به چشم خریدار آن را نگاه کنید!
خندهای سر داد و سپس گفت:
ـ برای راحتی شما چند تاکسی نیز در خارج هتل آماده کردهایم.
***
دیری نپائید که به برج ایفل رسیدند. رستوران برج تعطیل بود. مرد بلند قامت گفت:
ـ آقایان از این بابت واقعاً متأسفم، زیرا مایل بودم بازرگانان محترم را به صرف ناهار دعوت کنم.
همگی از او تشکر کردند. هرچند رستوران بسته بود، ولی آسانسورها کار میکرد و آنها به طبقه بالا رفتند و به تماشا پرداختند. از آن بالا، شهر پاریس مانند دریائی با امواج خاکستری و قهوهای به نظر میرسید که شیشههای درخشانی در زیر آن برق میزد و در روشنائی روز، تلالو خاصی داشت. آنها مدتی با علاقه و ولع خاصی به مجموعه تیرآهنها که نیاز به تعمیر داشت، ولی با این حال کاملاً محکم و سالم به نظر میرسید چشم دوختند. در بیشترین لحظات این سفر تحقیقی، “اندره پوآسون” در کنار نماینده دولت، یعنی مرد بلندقامت گام برمیداشت. او میدانست که این مرد بلندقامت، جزو طبقه اشراف بود، زیرا شنیده بود که منشی مخصوص، گهگاه و در موارد مختلف او را “کنت” خطاب کرده بود. “آندره پوآسون” خود در خانواده فقیری از طبقه پائین بزرگ شده بود و اکنون در شگفت بود که میتوانست دوش به دوش یک “کنت” گام بردارد و به راحتی با او صحبت کند. بیشتر مردم، سخنوران خوبی هستند و شنوندگان بدی! این مقام بلندپایه از این لحاظ با اینگونه مردم تفاوت داشت. او خوب و مستدل صحبت میکرد و همیشه توجه شنونده را به خود جلب مینمود، ولی در عین حال شنونده خوبی نیز بود، او از “پوآسون” درباره کسب و کار، زندگی خانوادگی، دوران کودکی و آرزوهایش سئوالات بیشماری کرد و با علاقه به حرفهایش گوش میداد.
“پوآسون” که مایل بود مردی شایسته و مقبول معرفی شود، ناگهان احساس کرد که دوست دارد درباره خودش دارد سخن بدهد. و ضمن گفتگو به یک حقیقت واقف شد، و آن اینکه اگرچه در زندگی روی پای خود ایستاده بود و پول کلانی به دست آورده بود، هنوز از اعتماد به نفس کافی برخوردار نبود و احساس میکرد که در برابر شخصیت این اشراف زاده و این مقام بلندپایه دولتی ضعیف و ناتوان است!
در دنباله سخنان خود گفت:
ـ … بله، من در کار خودم رودست ندارم و باهوش خدا داد خود، قادرم در زمینه حرفه خویش معاملات دشواری را انجام دهم. اما باید اعتراف کنم که امروز صبح در هتل، احساس ناراحتی میکردم.
مرد بلندقامت پرسید:
ـ احساس ناراحتی؟ برای چه احساس ناراحتی میکردید؟
“پوآسون” گفت:
ـ خودم هم نمیدانم چرا احساس ناراحتی میکردم. شاید تا به حال به یک چنین مکان مجللی قدم نگذارده بودم. به هرحال وقتی به یک کافه کوچک که طبقه کارگر به آنجا میروند قدم میگذارم، خود را راحتتر و خوشحالتر احساس میکنم.
لحظهای سکوت کرد، سپس ماندن آنکه چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت:
ـ ولی نه، این مهم نیست، انسان اگر پول کافی داشته باشد، میتواند حتی راه خود را به درون جامعه خریداری کند! شما با این عقیده موافق نیستید؟
مرد بلندقامت پاسخ داد:
ـ بله، فکر میکنم همینطور باشد. ولی خوشبختانه تاکنون مجبور به این کار نشدهام. ولی میدانید حقوقی که به یک کارمند ارشد میدهند به آن اندازه نیست که بتواند عیناً مانند شاهزادهها زندگی کند.
“پوآسون” گفت:
ـ درست میفرمائید ولی به مقام والائی که دارید فکر کنید.
مرد بلندقامت خندید، دستش را دراز کرد، انگار میخواست با دست خالی ستون تیرآهن را از این سو به آن سو حرکت دهد.
او گفت:
ـ چه طرح عالی و زیبائی … براستی شاهکار است. افسوس که باید آن را پائین آورد، ولی …
سپس لبخند دوستانهای به “پوآسون” تحویل داد و افزود:
ـ ولی … کاری از دست کسی ساخته نیست. باید سپاسگزار بود که لااقل آهن آن در راه خیر به مصرف میرسد. یقین دارم که شما از چنین معامله بزرگی سود قابل توجهی خواهید برد …
ـ آقای “پوآسون” ملاحظه کنید این برج زیبا، از لحاظ طرح و مهندسی چه عظمتی دارد! ولی افسوس که باید آن را خراب کنیم.
“پوآسون” در عالم خیال، یک شبه خود را ثروتمندی بیرقیب میدید که صاحب 7000 تن آهن خالص، آن هم آهن برج ایفل شده است.
“آندره پوآسون” پس از مراجعت به دفتر کارش، بلافاصله شروع به محاسبه کرد. زیرا تصمیم گرفته بود برج ایفل را بخرد! اولین قدم در این راه، بررسی جوانب این مناقصه و تهیه پول لازم برای خریدن این همه آهن بود. موجودیاش را سبک و سنگین کرد. حساب بانکیاش خوب چرب بود و افزون بر آن، همیشه مقدار زیادی نیز پول نقد در محل کارش نگهداری میکرد. ولی با این حال همه این پولها، در برابر چنین معامله بزرگی اندک بود. با این وجود، نا امید نشد، میتوانست وسایل و دارائیهای زیادی را بفروشد و شاید لازم میشد که محل کارش را نیز به رهن بگذارد. بهر صورت این پول را فراهم کرد. کوشید در ذهنش آنچه را که دیگران ممکن بود پیشنهاد کنند مورد بررسی قرار داده سپس با توجه به همه این برآوردها رقم پیشنهادی خود را در نامه منظور کند. این یک پیشنهاد تجاری بود و در عینحال چیزی بالاتر از آن بشمار میرفت. برنده شدن در چنین مناقصهای برایش شهرت و موفقیت و اعتبار کسب میکرد. روزنامههای پاریس با عناوین درشت مینوشتند که “آندرهپوآسون” برج ایفل را خرید! شهرتش به آن درجه بالا میرفت که وقتی وارد هتلهای مجلل و گران قیمت میشد، دربانان هتل تا کمر جلویش خم میشدند و حتی مدیران هتل به او تعظیم و تکریم میکردند. هرچه دستور میداد به یک چشم برهم زدن آماده میشد. زندگی تازهای را شروع میکرد و در حقیقت زمینه مناسبی برای ساختن شخصیت خودش فراهم میگشت!
یادداشتی برداشت و بالای آن نوشت:
“برج ایفل”
سپس نامه خود را اینطور شروع کرد:
“اینجانب” آندرهپوآسون” که با این نام به تجارت مشغولم، با کمال خوشوقتی پیشنهادی برای خرید دارائی فوقالذکر تقدیم میدارم …”
اندکی مکث کرد، سپس این نوشته را خط زد، کاغذ را مچاله کرد و دور انداخت، و دوباره شروع به نوشتن کرد. پس از چند بار تجدیدنامه، سرانجام نامهای مطابق میل خویش به رشته نگارش درآورد. آن را امضاء کرد و درون پاک گذاشت.
در مورد چنین سند مهم و محرمانهای حتی نمیخواست به منشیاش اعتماد کند. یک تاکسی کرایه کرد و آن را شخصاً به هتل “کریلون” برد.
قدم اول برداشته شده بود و تنها کاری که اکنون میبایستی میکرد، آن بود که منتظر بماند و امیدوار باشد.
آن شب، خواب به چشمانش راه نیافت و در ذهنش به مرور وقایع روز پرداخت، از خود پرسید که “آیا به راستی کار درستی انجام میدهد و مرتکب اشتباه نمیشود؟”
تکلیف این همه آهن چه میشود؟ اگر موفق نمیشد بازاری برای این همه آهن قراضه پیدا کند چه اتفاقی میافتاد؟ شکی نداشت که زندگیاش بر باد میرفت و میبایستی دوباره از صفر شروع میکرد. دیگر حنایش پیش کسی رنگ نداشت و کسی هم دلش به حال او نمیسوخت! مردم به او میخندیدند و میگفتند: پوآسون بیچاره … ببینید چگونه ثروت خود را بر باد داده است. پیش خود فکر میکرد که بزرگترین معامله تاریخ را انجام داده است، ولی اکنون ببینید این آقای زرنگ به چه حماقتی دست زده و به چه روز سیاهی افتاده است. واقعاً خندهآور است.
صدای خنده رقبا در مغزش پژواک عجیبی به وجود آورد. یک لحظه به خود آمد و گفت: لعنت بر همه شان … به آنها ثابت خواهم کرد که اینطور نیست. سرشناس و معروف خواهم شد.
ثروت کلانی به چنگ خواهم آورد. و این حق من است … حق مردی که از بقیه شجاعتر است و نان شجاعت و بیباکی خود را میخورد!”
لحظهای ساکت شد، ولی باز افکار آشفتهای به مغزش هجوم آورد: “تکلیف مردم چه میشود؟ لابد مردم پاریس از اینکه او برج معروف آنها را خریده و آن را خراب میکرد، واکنش نامطلوبی از خود نشان میدادند و همه کاسه کوزهها را سر او میشکستند! مردم خشمگین پاریس، به عنوان اعتراض حتی ممکن بود از خریدن آهن خودداری کنند. و این عالیجناب، یعنی این آقای “کنت” … آیا واقعاً یک “کنت” بود یا آنکه گوشهایش عوضی شنیده بود؟ به هرحال فرق نمیکرد مرد آراسته و خوش سروزبانی است، سخنرانی ماهر و در عین حال شنوندهای شکیباست. هیچیک از افرادی که تاکنون در زمینه تجاری با آنها روبرو شده بود، از یک چنین شخصیت والا و با نفوذی برخوردار نبودند. همیشه برای فیصله دادن به کارها مبالغی پول نقد به عنوان حقالعمل کاری درخواست میکردند – دقیقا نمیشد گفت درخواست “رشوه” میکردند، شاید در این مورد “کمیسیون” لغت مناسبـتری باشد – ولی این دوست بلندقامت هیچگاه چنین توقعی از خود نشان نمیداد. احتمالاً شأن و مقام او، به وی چنین اجازهای را نمیداد و خلاصه شخصیت او مهمتر و بالاتر از آن بود که به این قبیل چیزها توجه کند!
به هرحال آن شب سپری شد و بامداد روز بعد، “آندره پوآسون” در حالی که از شدت بیخوابی، کسل و خسته به نظر میرسید، به دفتر کار خود رفت و در انتظار نشست. هر لحظه امکان داشت زنگ تلفن به صدا درآید و به او بشارت دهند که در این مناقصه تاریخی برنده شده است!
در حدود ساعت سه بعد از ظهر، ضربهای به در اتاق خورد و و منشیاش وارد شد و گفت:
ـ آقای “پوآسون” … مردی از وزارت پست و تلگراف برای ملاقات شما آمده به او گفتم شما اینجا هستید “پوآسون” از جا برخاست و با عجله گفت:
ـ البته که هستم. فوراً این آقای محترم را به اینجا راهنمائی کنید، خوب نیست یک کارمند عالیرتبه کشوری را دم در منتظر بگذاری. حالا فکر میکند ما چه جور آدمهائی هستیم؟!
مردی که به ملاقات “پوآسون” آمده بود، جناب منشی بود. جوانی شوخطبع و بذلهگو بود و به محض ورود دستش را به سوی او دراز کرد و با خوشحالی گفت:
ـ آقای “پوآسون” مایلم اولین نفری باشم که به شما تبریک میگوید. شما در مناقصه برنده شدهاید و قائم مقام وزیر نیز قلباً از این حسن انتخاب خوشحال شد. پس از انجام پارهای تشریفات، برج ایفل همهاش متعلق به شما خواهد بود!
“پوآسون” یک لحظه ذوقزده شد و با خود اندیشید:
ـ خدایا! بالاخره موفق شدم.
و خطاب به منشی جوان گفت:
ـ بفرمائید بنشینید.
سپس از یک پاکت مچاله شده که روی میز افتاده بود، سیگاری به مرد جوان تعارف کرد.
او بازرگان پرسابقهای بود و میبایستی برای حفظ ظاهر، بر اعصاب خود مسلط شود و مانند طفل کوچکی رفتار نکند که از دیدن بازیچه جدیدی سر از پا نمیشناسد! لبخند زودگذری بر لب آورد سپس چهره موقری به خود گرفت و گفت:
ـ از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم، ولی این موضوع با عقل جور در نمیآید.
منشی گفت:
ـ ببخشید متوجه منظورتان نشدم.
“پوآسون” گفت:
ـ منظورم اینست که چرا نامههای مربوط به مناقصه را به جای وزارت پست و تلگراف به هتل “کریلون” فرستادیم. شما و قائم مقام وزیر به هیچ وجه کارمندان معمولی کشوری نیستید در حقیقت خیلی عجیب است. مقداری اعتماد و خوشبینی لازم است تا بتوان پیشنهاد شما را باور کرد.
“پوآسون” سکوت کرد و در دل به خودش گفت:
این طرز صحبت کردن لازم است. نباید بیش از حد خود را مشتاق نشان داد.
منشی جوان که از شنیدن این سخنان اندکی گیج شده بود با لحنی نسبتاً سرد گفت:
ـ به شما اطمینان میدهم که همه چیز مثل روز روشن است و قصد فریب در کار نیست متقابلاً باید از شما سئوال کنیم که پول را چگونه خواهید پرداخت؟
“پوآسون” پاسخ داد:
ـ از این بابت مشکلی وجود ندارد. ظرف یک هفته پول به شما پرداخت خواهد شد. قول من قول است. میفهمید؟
با این وجود، پس از رفتن منشی، هنوز اندکی احساس ناراحتی میکرد. احساس میکرد یک جای این داد و ستد ایراد دارد. همه چیز بیش از اندازه سهل و آسان بوده است و انگار نه انگار که یک معامله جدی صورت میگیرد.
یکی دو ساعت بعد، زنگ تلفن به صدا درآمد. باز هم منشی بود. گفت:
ـ نکته کوچک دیگری هم هست که قائم مقام وزیر مایلند با شما در میان گذارند. این فقط تشریفات است، ولی پیش از امضای سند مالکیت برج ایفل، مطلبی هست که باید دربارهاش با شما گفتگو شود. ممکن است همین حالا به هتل “کریلون” بیائید؟
“اندره پوآسون” نمیدانست راجع به چه مقولهای میخواهند با او صحبت کنند، با این حال پذیرفت.
***
این بار محل مذاکرات در یک “سوئیت” گرانقیمت واقع در طبقه دوم هتل تعیین شده بود. قائم مقام وزیر در حالیکه قیافهاش زیاد سرحال
برج ایفل در نمایشگاه پاریس چنان موفقیتی به دست آورد که دولت فرانسه تصمیم گرفت آن را برای همیشه سر پا نگهدارد. و این برج اکنون، سمبل فرانسه به شمار میرود.
به نظر نمیرسید در طول اتاق قدم میزد. “پوآسون” از دیدن این منظره ناراحت شد. آیا اشکالی پیش آمده بود؟ آیا گناهی از او سر زده بود؟ احتمال داشت سخنان او درباره اعتماد و خوشبینی و غیره به گوش این مرد بزرگ رسیده و موجبات رنجش او را فراهم ساخته بود! با بیقراری وارد اتاق شد.
قائم مقام وزیر شروع به صحبت کرد و گفت:
ـ آقای “پوآسون” خوشحالم. پیشنهاد جالب شما برای خریدن برج، در حقیقت بهتر از پیشنهادات رقبای شما بود. باید بیدرنگ این اطمینان را به شما بدهم که به محض تهیه پول، برج ایفل به شما تعلق خواهد گرفت. ولی مطلب دیگری هست که از خاطر مبارک فراموش شده.
سیگاری روشن کرد و چند لحظه ساکت ماند. سپس نگاهی به چشمان “پوآسون” انداخت و گفت:
ـ من یک کارمند هستم. فکر میکنم روزی که از برج دیدن میکردیم به شما گفتم که درآمد ما کارمندان چندان قابل توجه نیست.
انکار نمیکنم که گاهی این وضع، مشکلاتی به وجود میآورد. ما به پست و مقام خود چسبیدهایم. ما باید لباسهای شیک بپوشیم، ظاهر خود را آراسته کنیم تا ارباب رجوع تحت تأثیر قرار گیرد و کارها بر وفق مراد طرفین انجام شود. همه این کارها مستلزم پول است. بخار این چیزها، ما در خلال خدمت خود به یک رسم کوچک پایبند هستیم. وقتی یک معامله تجاری انجام میشود، طرفین معامله باید راضی شوند، ولی خوب، در این میان کسی هم که این معامله را جوش داده باید بینصیب نماند … نمیدانم توانستم منظور خود را به روشنی بیان کنم؟
“پوآسون” از شنیدن این سخنان، احساس راحتی کرد این مرد، اکنون به زبانی صحبت میکرد که او آن زبان را میفهمید، حتی در سطوح بالا نیز، مقامات دولتی انتظار دریافت “کمیسیون” داشتند. اگر جز این بود موضوع برایش کمی عجیب جلوه میکرد، از اینکه خودش چنان پیشنهادی را به این مرد نکرده بود قلباً اظهار ندامت کرد. این مرد مکن بود که او را یک روستائی نادان و کودن تصور میکرد که تاکنون راه و رسم انجام معامله با مقامات بلندپایه را نمیدانسته است. از این رو گفت:
ـ البته، کاملاً منظور شما را درک کردم.
از خوششانسی، مقدار زیادی پول نقد همراه داشت با زیرکی خاصی که در خود سراغ داشت، دسته کلفتی اسکناس از جیب بیرون کشید و در حالیکه آن را به سوی قائم مقام وزیر دراز میکرد گفت:
ـ قربان، میخواستم تقاضا کنم که این هدیه ناقابل را از من بپذیرید. البته جبران زحمات شما را نمیکند، ولی به قول معروف، برگ سبزی است تحفه درویش …
مرد بلندقامت گفت:
ـ دوست عزیز … با چه زبانی از شما تشکر کنم. صحیح نبود این موضوع را عنوان میکردم، ولی اطمینان دارم که شما موقعیت مرا درک میکنید.
***
چند روز بعد “آندره پوآسون” دوباره رهسپار هتل “کریلون” شد. این بار یک چک بانک فرانسه همراه خود داشت که مبلغ بسیار قابل توجهی در آن قید شده بود. یک راست به “سوئیت” محل اقامت قائم مقام وزیر رفت و آن را به وی تسلیم کرد. مرد بلند قامت پس از آنکه نگاهی به چک انداخت، سرش را بلند کرد و در حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت:
ـ آقای “پوآسون” مبارک است. باید این معامله را جشن بگیریم. و به دنبال آن سندی به دست “پوآسون” دادند که به موجب سند، مالک بیرقیب برج ایفل میگشت. “پوآسون” از دریافت چنین سندی که ظاهری غلط انداز و فریبنده داشت و در پائین صفحه، به مهر بزرگی مزین شده بود، احساس آسودگی کرد و خیالش کاملاً راحت شد. پرسید:
ـ چه وقت میتوانم کار خود را شروع کنم و برج را خراب کنم؟
به او پاسخ داده شد:
ـ زیاد طول نخواهد کشید فقط یکی دو هفته به ما وقت بدهید. ما مجبوریم، پس از بررسی کوتاهی، اخبار مربوط به این واقعه را در اختیار مطبوعات و رایوتلویزیون بگذاریم تا به نحو مقتضی مردم را در جریان امر قرار دهند. اطمینان دارم شما هم با نظر من موافق هستید که این موضوع باید به نحو احسن انجام شود. به محض آماده شدن همه کارها، من و یا منشی من تلفنی با شما تماس خواهیم گرفت.
***
این آخرین باری بود که “پوآسون” قائم مقام وزیر پست و تلگراف، و یا منشی جوان او را دید. یک ماه گذشت و خبری از تلفن آنها نشد. سرانجام وقتی خودش به هتل “کریلون” تلفن کرد و سراغ قائم مقام وزیر را گرفت، به او گفتند که تاکنون کسی با این نام در این هتل اقامت نداشته است.
“پوآسون” با کمی رنجش گفت:
ـ آقای محترم من خودم با او در هتل شما ملاقات کردم. مثل اینکه او را “کنت” صدا میزدند.
مسئول هتل از پشت تلفن به او گفت:
ـ آه بله … چند هفته پیش یک “کنت” در این هتل اقامت داشت، نامش “کنت ویکتور لوستیک[7]” بود مرد جوانی هم به نام “کالینز[8]” همراه او بود شاید منظور شما این آقایان هستند؟
“پوآسون” خوب میدانست که اشخاص مورد نظر او، کسانی جز همین دو نفر نبودهاند. وحشت زده به بانک فرانسه تلفن کرد تا جلوی چک خود را بگیرد، ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
به او گفتند که فردای همان روز، شخصی به بانک مراجعه نموده و چک را نقد کرده است.
“آندره پوآسون” تازه متوجه شد که کلک بزرگی خورده است. از سوی دیگر نمیتوانست این موضوع را فاش کند و به مراجع قانونی شکایت نماید. زیرا پای اعتبار و آبرویش در میان بود و در این صورت موقعیت اجتماعی او نیز مورد مضحکه مردم قرار میگرفت. او میتوانست به وزارت پست و تلگراف مراجعه کند، میتوانست مراتب را به پلیس اطلاع دهد. و یا روزنامهها را در جریان این کلاهبرداری قرار دهد تا چشم و گوش مردم را درباره شیادانی مانند “کنت ویکتور لوستیگ” و دستیار او باز کنند، ولی هیچ یک از این اقدامات را انجام نداد. فقط تصمیم گرفت سکوت کند.
در روزهائی که “آندره پوآسون” به این حیله و نیرنگ بزرگ پی برد، “کنت ویکتور لوستیگ” و دستیار آمریکائی او در یکی از هتلهای درجه یک “وین” به خوشگذرانی مشغول بودند. هر روز مرتباً روزنامههای فرانسوی را به دقت بررسی میکردند تا ببینند درباره این سوء استفاده مطلبی درج شده است یا نه. ولی هیچ گونه خبری در این باره، در این روزنامهها به چشم نمیخورد.
“لوستیگ” گفت:
ـ عالی شد ما یکی دو سال بعد دوباره میتوانیم همین کلک را سوار کنیم!
و این واقعه دوباره تکرار شد. ولی این بار، قربانی واقعه جریان را به پلیس اطلاع داد و این ماجرا برملا شد. هرچند “لوستیگ” و “کالینز” موقتاً از چنگ پلیس فرار کردند، ولی قربانی قبلی یعنی “آنده پوآسون” از اینکه یگانه مالک برج ایفل نبود احساس خوشحالی میکرد و با خود میگفت:
ـ من مفت و مجانی یک چنین برج عظیمی را به دیگری فروختم!
ولی اگر به موقع به پلیس خبر داده بودم، از فروش برج ایفل برای بار دوم جلوگیری به عمل میآمد. من تنها آدم آدم هالوی این جهان نیستم. چهبسا قبل از من، قربانیهای زیادی گول چنین افراد شیادی را خردهاند و چه بسا در آینده نیز چنین اتفاقی بیفتد.
او درست فکر میکرد. در نخستین سالهای دهه 1920، ستون یادبود “نلسون” در لندن به مبلغ 6000 پاند به یک امریکائی فروخته شد، و در همان سالی که “آندره پوآسون” برج ایفل را خریداری کرد، کاخ سفید واشنگتن در مقابل 10000 دلار به یک دامدار امریکائی فروخته شد! و از آن مضحکتر، تقریباً در همان سال، یک استرالیائی که برای نخستینبار از آمریکا دیدن میکرد به دام شیادان آمریکائی افتاد و “مجسمه آزادی” را از آنها خرید!! (شرح کامل این ماجراها در بخشی دیگر از این کتاب آمده است).
خوب، به پایان ماجرا رسیدهایم. ببینیم فروشندگان دغلباز برج ایفل به چه سرنوشتی گرفتار شدند؟
“ویکتورلوستیگ” که در شهر کوچکی واقع در “بوهم” که اکنون جزو خاک چکسلواکی است به دنیا آمده بود، پس از مبادرت به یک سری اعمال حیلهگرانه، از جمله فروش “برج ایفل” به امریکای شمالی گریخت تا در آنجا به کلاهبرداری ادامه دهد و سرانجام در آنجا همراه دستیارش به اتهام جعل اسناد دستگیر شد و چند سال بعد در زندان در گذشت.
[1] -Andre Poisson
[2] -Crillon
[3] -Plevin
[4] -Girousse
[5] -Alsace
[6] -Gustave Eiffel
[7] -Count victor Lustig
[8] -Collins