سالهای حضور ارنست همینگوی در کوبا
ارنست همینگوی -این برنده نوبل ادبیات- برای بیش از 20 سال بخش زیادی از وقتش را در یک خانهٔ سنگی سفید در یکی از بلندیهای مشرف به هاوانا گذراند، همهٔ اتاقها هنوز پر است از مبلمان و وسایل قدیمی و به یک موزه تبدیل شده و محلی برای تجلیل دوستداران همینگوی از او است.
آلبرتو راموز از وقتی کوچک بود در خانهٔ همینگوی کار میکرد و هنوز اولین باری که او را دیده بود به خاطر میآورد:
1و 80 قدش بود و حدود 90 کیلو وزن داشت. اون موقعها ریش نداشت و خیلی گنده بود من فقط یه پسربچه بودم،
76 سال پیش را میگوید وقتی که ارنست همینگوی و همسر نویسنده و روزنامهنگارش مارتا گلهورن به این عمارت نقل مکان کردند، بالای محلهٔ فقیرنشینی که آلبرتو و خانوادهاش در آن زندگی میکردند.
بچههای همینگوی که برای تعطیلات تابستونی میاومدند ما بچهها میاومدیم به فینسا باهاشون بازی میکردیم. بعضی وقتها خودش میاومد با ما بیسبال بازی میکرد با ما خیلی خوب و مهربون بود.
همینگوی با این که به خوی تند و تیز و میخوارگی شهره بود، خیلی سریع توانست خود را در دل اهل محل جا کند. کار به جایی رسید که خیلیها پاپا صدایش میکردند هرچند آلبرتو همیشه او را آقای همینگوی یا آقا صدا میکرده. آلبرتو را در دوران بچگی فیکو صدا میکردند او در آن دوران کارهای خرده ریزه خانهٔ همینگوی را انجام میداده بعد از مدرسه کارش دربانی خانه یا کار پیک را انجام میداد. تا این که یک روز همسر تازه و چهارم همینگوی که تازه آمده بود یک باره به او ترفیع درجه داد.
خانم ماری بهم گفت: «فیکو تو میتونی خود آشپز باشی» بهش گفتم من! آشپز! میدونید چی دارید میگید؟ و اون گفت: «بله تو میتونی با کمک من، بهت توی دستور پخت غذاها کمک میکنم» این جوری بود که من شدم آشپز همینگوی.
اولین تجربهٔ همینگوی از کوبا، دهه 1930 بود، آن روزهای پیش از انقلاب که کازینوها و کلوپهای شبانه پاتوق آمریکاییهایی بود که با عبور از تنگهٔ فلوریدا به آنجا میآمدند، زمین بازی مشاهیر و پولدارها.
-همینگوی عاشق کوبا شد و همش میاومد اینجا، اون روزا که آمریکاییها هنوز میتونستن بیان کوبا آمریکاییهای زیادی به این خونه اومدن بوکسور، بازیگرها، گری کوپر، آواگاردنر اسم همشون یادم نمیاد.
-گری کوپر چه جور آدمی بود؟
-یه مرد مهربون قد بلند، علاقه زیادی به شرطبندی رو خروس جنگی داشت. میرفت تماشا و اگه میبرد پولش رو به مردم فقیر میداد.
-برای مهمونهای بزرگ چی میپختید؟
-بیشتر غذایی که درست کردم وقتی بود که سفیر آمریکا مهمونمون بود، خیلیها اومده بودن مجبور شدیم آدم اضافی بیاریم کمک، فقط دو روز آشپزی من طول کشید باقی وقتها معمولاً غذای سادهتر داشتیم برای سه چهار تا مهمون من گوشت، دندهٔ خوک و سبزیجات و از این جور چیزها درست میکردم.
در بیش از 20 سالی که همینگوی این خانه را در کوبا داشت زمانهای طولانی را خارج از کوبا میگذراند. او آخرین روزهای جنگ جهانی دوم را در اروپا بود. همچنین چند ماهی را در آمریکا به سر میبرد که خانهٔ دیگری در آنجا داشت، برای شکار هم به آفریقا میرفت. وقتی همینگوی در کوبا نبود آلبرتو از خانهاش مراقبت میکرد او وقتهایی را به یاد دارد که همینگوی پیروزمندانه با شکارهایش به خانه برمیگشت و میخواست شکارهایش را از دیوار آویزان کند. او همچنین وقتهایی را به یاد دارد که آقای نویسنده در خانه و مشغول نوشتن بود.
وقتی مشغول نوشتن بود هیچ کس حق نداشت بهش نزدیک بشه از اول صبح شروع میکرد به نوشتن، نمیدونم دقیقاً چقدر طول میکشید چون ما در بخش دیگهای از خونه بودیم. بعضی وقتها مردم از ده میاومدن و ازش کمک میخواستن که مثلا پول دکترشون رو بده و ما باید مراقب میبودیم تا وقتی کارش تموم نشده کسی در خونه رو نزنه؛ بهشون میگفتیم بعداً بیایین همینگوی اون موقع کمکتون میکنه و این اتفاق هم میافتاد او همیشه کمک میکرد.
همینگوی در سراسر زندگیاش 15 کتاب نوشت بعضی از آنها مثل رمان پیرمرد و دریا که شاهکار ادبی او دربارهٔ یک ماهیگر سالخورده با یک نیزه ماهی غولآساست بر پایهٔ تجربیات و فضاها و آدمهایی است که او در کوبا شناخته. آلبرتو میگوید او وقتهایی که نمینوشت، بعضی وقتها میرفت به ماهیگری یا به بار فلوریدتا میرفت که این روزها معروف شده.
او مشروب میخورد بله مشروب، البته به آرومی هیچ وقت مست ندیدمش بعد نهار مشروب میریخت و همراه مطالعه میخورد. وقتی هم با ماشینش به شهر میرفت یه لیوان کوکتل تامالینز همراه خودش میبرد در حال رانندگی لب تر میکرد من هیچ وقت ندیدم کنترل خودشو از دست بده بدترین چیزی که ازش شنیدم حرومزاده بود.
همینگوی روابط متلاطمی داشت او از مارتا همسر سومش که با او برای اولین بار به کوبا رفته، در سال 1945 جدا شد، در همان زمان او دلبستهٔ ماری ولش یک روزنامهنگار آمریکایی دیگری شده بود که نهایتاً شد چهارمین و آخرین همسر او. شاید به دلیل وفاداری به صاحبکارش است که آلبرتو تمایلی به بازگویی حرف و حدیثها ندارد.
-مارتا به تنیس و شنا علاقه داشت، خانم ماری باغبونی دوست داشت.
-با اومدن ماری خونه چه تغییری کرد؟
– واقعاً هیچی ما حتی نفهمیدیم مارتا کی رفت، فقط همینگوی یه روز اومد و از ما خواست خونه رو تمیز کنیم و خونه رو با گل تزئین کنیم. گفت مهمون میاد که بعداً معلوم شد مهمون خانم ماریه.
در ژوئیه 1960، بیش از یک یک سال از انقلاب فیدل کاسترو در کوبا همینگوی و ماری این کشور را ترک کردند و هیچگاه برنگشتند. هنوز مشخص نیست که آیا آنها به دلیل خصومت میان آمریکا و کوبا مجبور به ترک این کشور شدند یا این که آمریکا به آنها گفته ماندنشان در خاک کوبا به معنای جانبداری آنها از دشمن برداشت خواهد شد. ناخوش و افسرده یک سال نشده رادیو خبر مرگش را اعلام کرد.
رماننویس 61 ساله خودش را در خانهاش در کچام ایالت آیداهو خودش را به ضرب گلوله کشت حادثه همسر چهارمش در خانه بود و ماجرای مرگش هم مثل داستانهایش شد سرشار از خشونت، عشق و مرگ.
تا آن موقع آلبرتو دیگر در فینسا کار نمیکرد و به دنبال کار در جای دیگری از کوبا رفته بود. بعد از مرگ همینگوی دولت فیدل کاسترو خانهٔ همینگوی را در اختیار گرفت هرچند ماری برای بازگردانند بخشی از اموال همینگوی وارد مذاکره شد. آلبرتو تا دههٔ 80 زندگی همچنان در همان نزدیکی میکرد و با این که حافظهاش در حال پاک شدن است هنوز با افتخار در مورد کارهایی که برای آقای نویسنده میکرده صحبت میکند هرچند کلامش آمیخته با درد است.
ایرادها خودش را هم داشت مثل هر کس دیگری اما زندگی که من اینجا داشتم هیچ جای دیگر تکرار نشد او مثل پدر دوم من بود چون من هم براش مثل یکی از بچههاش بودم.
منبع: خلاصه پادکست صوتی شاهد عینی بی بی سی