دیالوگی از فیلم پاریس تگزاس؛ ساخته ویم وندرس

پاریس، تگزاس، فیلمی درام است ساخته ویم وندرس در سال ۱۹۸۴ درباره مردی که در صحرا گم شده و برادرش او را مییابد و به خانه برمیگرداند. نام فیلم از پاریس که شهری در شمالشرقی ایالت تگزاس (واقع در شهرستان لامار) است، گرفته شده گرچه هیچ صحنهای از فیلم در آنجا فیلمبرداری نشده است. این فیلم برنده جایزه نخل طلا از جشنواره فیلم کن ۱۹۸۴ شده است.
مساله مهم فیلم ازهم پاشیدگی روابط انسانی جامعه مدرن است و فیلم این مفهوم را در سه داستانی سه قسمتی بررسی میکند.قسمت اول طبیعت،یعنی بیابان و کوه است که تراویس را در خود پناه داده است تا از گذشته بگریزد و آن را فراموش کند.گذشته ای که وندرس هیچ علاقه ای به توضیح آن در این قسمت ندارد.اینجا تراویس همانند یک انسان بدوی تهی از عواطف و ویژگی های انسانی است.
اما پس از دیدار با برادرش والت و وارد شدن به قسمت دوم داستان به خانواده بازمیگردد و با دیدن پسر کوچکش کم کم به گذشته نزدیک میشود و رگه هایی از انسانیت در وی زنده می شود اما همراه با ترسی بزرگ.ترسی که استعاره آن همان ترس از ارتفاعی است که تراویس دچار آن است.ارتفاعی که از دید تراویس همیشه سقوط را به همراه دارد.
وقتی وارد قسمت سوم فیلم می شویم که تراویس به وسیله فشار حس پدری نسبت به هانتر قصد واکاوی گذشته را دارد، پیدا کردن جنی و سپردن هانتر به او.در واقع فیلمنامه فیلم در همین بخش پایانی فیلم تعریف و گره گشایی می شود و به همین دلیل مهم ترین سکانس فیلم همین سکانس پایانی است.سکانسی که تراویس و جنی با هم ملاقات می کنند اما اتاقکی شیشه ای و یک طرفه چون اتاقهای اعتراف کشیشان در کلیسا.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
وقتی سرانجام «تراویس» پس از سفرهای بسیار زن/ معشوق را مییابد. حالا دیگر او را «بخشیده» و فقط نگاه میکند و گوش میدهد. سفر به پایان راه خود رسیده و زن و مرد پس از سالها سخن به اعتراف میگشایند. در اینجا بیشتر زن است که از روزهای هدر رفتهاش سخن میگوید و مرد علیرغم نیازش بیشتر سکوت میکند و پس از سپردن فرزندانش با او- هانتر- بار دیگر آماده سفری دوباره در جادهها میشود.
تکگویی اعترافآمیز زن جایی که تصویر مرد و زن روی شیشه بر هم افتاده و با هم ترکیب شده به این تکگویی جنبهای چندگانه میدهد. انگار حالا صدای درونی مرد را هم میشنویم.
زن:
«حالا نرو، حالا نرو. من، عادت کردم وقتی تو از خونه رفتی با تو حرف بزنم، عادت کردم که مدام با تو حرف بزنم هرچند تنها بودم. ماهها اینطرف و اونطرف میرفتم و باهات حرف میزدم. اما حالا نمیدونم چی بگم. وقتی تو رو توی خیابون میدیدم کار برام راحتتر بود. حتی توی نظرم تو رو میدیدم که جوابمو میدی. اینجوری بارها گفتگوهای طولانی با هم داشتیم. انگار تو حاضر شده بودی و من میتونستم صداتو بشنوم. گاهی صدای تو بیدارم میکرد. نصف شب صدات بیدارم میکرد. درست مثل اینکه توی اتاق پیشِ من باشی. بعدش… همه چی محو شد. دیگه نمیتونستم تصورت کنم، سعی میکردم مثلِ گذشته با صدای بلند باهات حرف بزنم اما دیگه چیزی اونجا وجود نداشت. نمیتونستم صداتو بشنوم. بعدش… دیگه ولش کردم. همه چی متوقف شد. تو به کلی ناپدید شدی و حالا دارم اینجا کار میکنم. من همیشه صدای تو رو میشنوم. همهٔ مردا صدای تو رو دارن…»