درباره فیلم اسب کهر را بنگر، فرد زینهمان 1963
فیلم «اسب کهر را بنگر» مانند بسیاری از فیلمهای فرد زینهمان دربارهٔ شخصیتی است تنها و اصولگرا که در موقعیتی بحرانی مورد آزمون قرار میگیرد و بر سر دوراهی تصمیم گرفتن بر اساس اعتقاداتش یا عدول از آنها، گرفتار میشود. این، یکی از تمهای اصلی فیلمهای زینهمان است که در شخصیتگری کوپر در فیلم «ماجرای نیمروز»، پل اسکافیلد در «مردی برای تمام فصول» و گریگوری پک در «اسب کهر را بنگر» و بسیاری دیگر از فیلمهای زینهمان شاهد آن هستیم. از طرفی، گرایش زینهمان به واقعگرایی اجتماعی در بسیاری از فیلمهایش از جمله در این فیلم هم دیده میشود. هر چند وقتی زینهمان این فیلم را ساخت، گفت که قصد حمله به هیچ کس و هیچ گروهی از جمله رژیم فرانکو و کلیسای اسپانیا را که از فرانکو حمایت میکرد نداشته است و همین امر موجب دلسردی مردم و منتقدین شد. شاید به همین دلیل است که اندرو ساریس فیلم را استعارهٔ سیاسی بیدرد خوانده است.1 اما، ما در فیلم خلاف این امر را مشاهده میکنیم، چرا که زینهمان با شخصیت اصولگرایی ضد رژیم فرانکو یعنی مانوئل آرتیگز همدردی کرده و از رئیس پلیس رژیم فرانکو یعنی کاپیتان وینولاس شخصیتی منفی میسازد.
فیلم با تصاویری از مستند معروف فردریک روسیف فرانسوی با نام «مردن در مادرید» که در سال 1963 دربارهٔ جنگهای داخلی اسپانیا ساخته است، شروع میشود. بعد صحنهای پس از پایان جنگهای داخلی را میبینیم که مبارزین شکست خورده ضد فرانکو در مرز فرانسه اسلحههایشان را تحویل میدهند تا در فرانسه به تبعید بروند. گویی این صحنه هم ادامهٔ همان فیلم مستند است؛ با کنتراستی بالا و تصاویری با گرین درشت. مبارزان، به ترتیب صف کشیدهاند و جلو میآیند و اسلحهٔ خود را تحویل میدهند. تا اینکه نوبت به مانوئل آرتیگز (گریگوری پک)، مبارز معروف میرسد.
بازی پک در این صحنه بسیار زیباست؛ او میایستد در حالی که صورتش ثابت است، نگاهش را به اطراف میچرخاند و به خوبی مردد بودن خود را در پذیرش شکست نشان میدهد. سپس بر میگردد و از تحویل دادن اسلحهاش خودداری میکند، اما دوستانش اطرافش جمع میشوند و شکست را به او میقبولانند. تیتراژ روی تصاویری با حرکت دوربین به عقب از روی صورت مبارزین افسردهای که در صف ایستادهاند نقش میبندد. این تصاویر به خوبی تلخی شکست آنها را به تماشاگر القا میکند.
بیست سال بعد، آرتیگز را با چهرهای بیانگیزه و افسرده روی تخت میبینیم که پسر بچهای به نام پاکو از او میخواهد انتقام پدرش را که به دست رژیم فرانکو کشته شده بگیرد. آرتیگز جواب منفی میدهد. این نما، نمایی است های انگل (نمای سرازیر) از گریگوری پک که روی تخت خوابیده و با پسر صحبت میکند. همین انتخاب زوایه دوربین این احساس را که او فردی ضعیف و بیتفاوت برای ادامهٔ مبارزه شده است تقویت میکند. آریتگز در جواب پسر که میگوید پدرم به خاطر فاش نکردن نام تو کشته شده، پس تو باید انتقام او را بگیری میگوید: «کاری که پدرت کرد به خودش مربوط بود و کارهای من هم به خودم مربوط است.»
در اوایل فیلم کاپیتان وینولاس (آنتونی کویین) در صحنهای به کلیسا میرود و با روشن کردن شمع دعا میکند بتواند آرتیگز را از بین ببرد تا بعد بتواند به نزد همسرش برود.
ولی در پایان که به هدف خود میرسد به نزد همسرش هم نمیرود. این صحنه نشان میدهد که رژیم فرانکو به خرافه اعتقاد داشت تا دین واقعی و کلیسای اسپانیا صرفا دستآویزی بود برای ظلم به مردم اسپانیا. از سویی دیگر زینهمان نشان میدهد که عملکرد سیاسی کلیسای اسپانیا ربطی به تمام کشیشهای اسپانیایی و اصولا اعتقادات دینی مسیحیت ندارد. این مسئله در شخصیت پدر فرانسیسکو (عمر شریف) مشهود است. او وقتی به بستر مادر بیمار آرتیگز میرود و مادرش به او میگوید که کیست، پدر فرانسیسکو واکنش تندی نشان نمیدهد و میگوید که در نزد خداوند همگی یکسان هستیم. حتی وقتی آرتیگز با پدر فرانسیسکو بدرفتاری میکند، او واکنش تندی نشان میدهد و درمقابل، با رساندن خبر فوت مادر آرتیگز و هشدار دادن به او عملا جان خود را به خطر میاندازد. چرا که بر اساس اعتقاداتش، به اصول انسانی باور دارد. پدر فرانسیسکو با وجود اینکه شخصیتی فرعی در فیلم است، باز هم از شخصیتهای اصولگرای زینهمان به شمار میرود که حتی حاضر نمیشود برای حفظ جانش به پلیس دروغ بگوید. در پایان فیلم هم سرانجام، آرتیگز ترجیح میدهد کارلوس خائن را بکشد تا کاپیتان وینولاس را؛ چرا که خیانت و پشت کردن به اصول از جانب یک دوست غیر قابل بخششتر است از پلشتی دشمن.
در این صحنه هم گریگوری پک بازی قدرتمندانهای دارد.
او با تفنگ پنجره را هدف گرفته، در یک لحظه چهرهٔ متفکرش به زیبایی القا میکند که مردد است کدامیک را بکشد. پس از لحظهای مکث، جدیتی در صورتش دیده میشود که نشان از تصمیم او برای کشتن فرد خائن دارد. مرگ آرتیگز هم از صحنههای دیدنی فیلم است. آرتیگز که تیر خورده به زمین میافتد و چشمانش را میبندد و این صحنه دیزالو میشود به نمایی اسلوموشن که پاکو (پسر بچهٔ آغاز فیلم) در نمایی لوانگل (نمای سربالا) توپ را از هوا میگیرد و شوت میکند. این زاویه دوربین گویی به ما میگوید که شاید نسل قدرتمند آیندهٔ اسپانیا بتواند به ظلم در این کشور پایان دهد. از طرفی رها شدن توپ در هوا نشانی است از عروج آرتیگز و سرانجام هم جسد آرتیگز را کنار جسد مادرش قرار میهند، گویی روح ناآرام و بیقرار او در کنار مارد که نمادی از مهر و امنیت است به آرامش رسیده است.
اما تحول ناگهانی آرتیگز در انتهای فیلم با وجود اینکه میداند برای او تله گذاشتهاند و مادرش هم مرده، چندان قابل توجیه نیست. تنها یک نگاه به عکس دوران جوانی نمیتواند عامل تحول باشد. همینطور صحنهٔ نمادینی که او توپ را به وسط کوچه پرتاب میکند، هر چند از نظر بصری زیباست ولی تنها، نشانهٔ تحول است و نه دلیل تحول او.
همچنین نمیتوان گفت که راسخ بودن پدر فرانسیس در عقایدش و فداکاری او برای آرتیگز هم تأثیر متحولکنندهای روی آرتیگز داشته است، زیرا با وجود اینکه او در انتها اندکی با پدر فرانسیس صمیمی شده، اما وقتی پدر فرانسیس موقع رفتن از داخل کوچه برایش دست تکان میدهد، آرتیگز با بیمیلی جواب او میدهد. فرد زینهمان در مورد جواب سؤال کاپیتان وینولاس که در انتهای فیلم میپرسد: «چرا آرتیگز بازگشت؟» میگوید: «فکر میکنم هرکس دوست دارد به این پرسش به سبک خودش جواب بدهد. عدهای هم معتقدند او برگشت چون کار دیگری نمیتوانست بکند.2» ولی از نظر نگارنده پاسخ زینهمان منطقی نیست، چرا که کشتن یک خائن نمیتواند بهانهای برای تحولی به این شدت باشد و این اتفاق جرقهوار، کوچکتر از آن است که او را متحول کند و به هیأت مبارز سابق بازگرداند. از سویی دیگر، زینهمان خود جواب این توجیه را در فیلم میدهد: زمانی که کاپیتان وینولاس میگوید آرتیگز برای کشتن جاسوس آمده بود، خبرنگاری در جوابش میگوید: «او میتوانست کارلوس را بدون آمدن به اینجا بکشد.» از طرف دیگر، این توجیه که او برگشت چون کار دیگری نمیتوانست بکند هم قابل قبول نیست. در اینجا این سؤال پیش میآید که چرا این تغییر در دوران فترت بیست سالهاش در تبعید رخ نداده است؟ بنابراین در سیر دراماتیک فیلمنامهٔ فیلم، عاملی برای این تحول نگهانی نمییابیم.
در صورتی که پافشاری روی اصول و به آغوش مرگ رفتن در فیلمنامههای دو فیلم «ماجرای نیمروز» و «مردی برای تمام فصول» پرداختی بسیار منطقیتر و با دقتی بیشتر دارد. اما سؤال اصلی اینجاست: «پس چرا تماشاگران تا حدودی، البته به صورت ناخودآگاه این تحول را میپذیرند؟» جواب این است: این مسئله به بازی زیبای گریگوری پک باز میگردد. باید اشاره کنم به کلوزآپ چهرهٔ گریگوری پک که روی تختخواب خوابیده و چهرهٔ متفکر و مرددی دارد.
او مدتی فکر میکند و ناگهان برق دوران مبارزه در چشمانش میدرخشد. این تغییر استادانه در حالت چهره، تحول ناگهانی را تا حدی قابل پذیرش میکند. این از آن مواردی است که بازی خوب بازیگر، ضعفهای فیلمنامه را کمرنگ میکند و تا حدود زیادی مسئله را برای تماشاگر منطقی نشان میدهد. البته باید به این نکته مهم هم توجه کنیم که اصولا فیلم استوار است بر بازی درخشان پک و نیز بازی خوب عمر شریف در نقش فرعی فیلم در قالب کشیشی متعهد که عشق به خدا و به تبع آن عشق به انسانها را در چشمان مهربانش با آن نگاه خیره و آرام میتوان خواند.
در مجموع، فیلم در مقایسه با فیلمهای درخشان زینهمان مانند «ماجرای نیمروز» و «مردی برای تمام فصول» از آثار شاخص زینهمان نیست. اما به هرحال این گریگوری پک است که با بازی خوبش در این فیلم (که البته بازیهای قدرتمندانهترش را هم در «کشتن مرغ مقلد» و «تعطیلات رمی» به یاد داریم).
«اسب کهر را بنگر» را از فیلمی متوسط، به حد بالاتری ارتقاء میدهد و این از اعجاز بازیگران بزرگ است. بازیگر قدرتمند و فقیدی که شمایل ماندگار او تا ابد در ذهن دوستداران سینما نقش خواهد بست.
منبع: نقد سینما , مرداد 1382 –