بیوگرافی هلن کلر، نابینایی که چراغدار آگاهی شد!
عصر سوم مارس 1887 بود. دخترکی که نه میدید و نه میشنید، ناگهان از جایش جست، حس کرد دستهایی روی موهایش کشیده میشود. آن سولیوان نوزده ساله، به توسکامبا در ایالت کارولینای جنوبی آمریکا رسیده بود، پدر هلن کلر او را به خانهاش دعوت کرده بود. او میبایست تربیت دختران ناتوان و استثنایی خانوادهٔ کلر را به عهده میگرفت.
هلن در 27 ژوئن 1880 چشم به جهان گشوده بود. او تازه راه افتاده بود و چند کلمه آموخته بود. کودکی کاملا سالم و زیبا بود. اما در نوزده ماهگی اسیر بیماری بدشگونی به نام مننژیت شد. پزشک از کودک قطع امید کرده بود اما تب او همانطور که ناگهانی عارض شده بود، ناگهان نیز قطع شد. هلن سلامت خود را باز یافت، اما بیماری او عوارض جانبی بسیار وحشتناکی از خود به جا گذاشت. هلن پس از آن برای همیشه و تا پایان عمر از نعمت دیدن، شنیدن و گفتن محروم شد.
پس از بروز این معلولیت شدید بود که هلن ناسازگاری آغاز کرد و رفتار پرخاشگرانهای با اطرافیان خود در پیش گرفت. او اگرچه در خانه آزاد بود و با کودکان همسن و سال خود بازی میکرد اما راه یافتن به درونش کاری سخت بود. هلن از مفاهیم موجود در جهان خارج هیچ درکی نداشت. او وقتی چیزی را میخواست آنقدر خودش را میزد تا به آن دست یابد. با دست غذا میخورد و از بشقاب دیگران غذا برمیداشت. پدر و مادرش از سپردن او به یک مدرسهٔ ویژهٔ کودکان استثنایی وحشت داشتند. در نهایت درماندگی در جستجوی معلمی برآمدند که حاضر باشد تربیت هلن را در خانه بپذیرد. آن سولیوان معلم جوان، آن وظیفهٔ کاملا غیر ممکن را پذیرفت، بدون آنکه الگو و روشی برای تربیت این کودک در ذهن داشته باشد. او این وظیفهٔ خطیر را به سه دلیل پذیرفت: «آن» خود تقریبا نابینا بود و برای آموزش دیگران تجربهٔ کافی داشت. او با مشقت بسیار در مدرسه نابینایان تحصیل کرده و سرانجام آزمون آموزگاری را با موفقیت گذرانده بود. اما انگیزهٔ راستین او عشق به این کودک ناتوان بود. عشقی که در اولین لحظه دیدار در خود حس کرد.
«آن» ابتدا سعی کرد با احتیاط و آرامش ظاهر هلن را که اطرافیانش به آن عادت کرده بودند مرتب کند و آداب غذا خوردن را به او بیاموزد. او هلن را مجبور کرد که با قاشق غذا بخورد و دستش را به بشقاب دیگران دراز نکند. مشکلات مشابه بسیاری با کوشش صبورانه «آن» حل شد. او به هلن زبان اشاره را آموخت. پیوسته علایم مشخصی را همانند الفبا در کف دست هلن مینوشت. بعد هر چیزی را که علامت آن نوشته شده بود مورد آزمایش قرار میداد.
آغاز آوریل 1888 یک صبح گرم بود. «آن» با هلن کنار فواره و حوض رفته بودند تا آب خنک تازهای به دست کودک بریزد. «آن» در یک دست هلن پیوسته کلمهٔ آب Water را مینوشت و بر دست دیگر او آب میریخت. این اتفاق همچون صاعقه به نظر میرسید. به ناگاه کودک دریافت که آن چیز سردی که بر روی دستش ریخته میشود آب نام دارد و هر چیز دیگری نیز نامی دارد. خود هلن کلر چنین نوشته است: «جلوی فواره دو موجود زنده راه میرفتند، یکی «هلن» و دیگری «معلم» نام داشت.» تمام کوششهای پیاپی از آغاز راه یکباره به ثمر نشست. اکنون هلن نمیخواست به سرعت از کنار آموختن بگذرد، میخواست دربارهٔ هر آنچه نامی داشت چیزی بداند. و هنگامی که او حرکات روزمره را به اندازهٔ کافی تمرین کرد و در شیوهٔ «درست خوانی» سرعت و اطمینان بیشتری یافت، نوبت به آموختن کلمات ویژه و حرفهای رسید.
و سرانجام کودک که از طفولیت هرگز نخندیده بود، به تبسم درآمد. آن سولیوان روزی خوشحال و خندان به اتاق آمد، دست کودک را بر صورتش گذاشت. زیر زانوی هلن را قلقک داد و آنقدر با او در اتاق رقصید که کودک را به خنده واداشت. خود آن سولیوان گفته است که هلن میتوانست خوشحالی خود را بروز دهد چرا که زیباییها را درک و تجربه میکرد.
هلن نوشتن روی تختههای ویژهٔ نابینایان را آموخت. کتابهای خط بریل را میخواند. به مرور زمان سخن گفتن را درک کرد. چرا که انگشتان خود را روی لبها و دهان کسانیکه حرف میزدند قرار میداد. او با دستانش صداها را میشنید. اندک اندک تمام پیکر هلن چنان حسّی یافت، که با حسّ شامه و ارتعاش زمین، وارد شدن کسی را به اتاق تشخیص میداد و اگر لباس یا دستان کسی در اطرافش تکان میخورد با روحش آن را احساس مینمود.
هلن در 16 سالگی برای ادامهٔ تحصیل وارد کمبریج شد. او به لحاظ دانش و آگاهی پایینتر از همکلاسیهایش نبود، فقط نیاز داشت که آن سولیوان گفتههای معلم را روی دستش بنویسد. برای کلمات تازه به کتاب مراجعه مینمود و سعی داشت کتابهای درسی را به خط بریل تهیه کند. او در همین سالها موفق شد آنچه را که ده سال برای آن کوشیده بود، یعنی سخن گفتن را بیاموزد. سخنان او را بعدها علاوه بر خویشان و نزدیکانش هر کس دیگری میفهمید. او میتوانست در مدرسه پاسخ پرسشها را بگوید. به علاوه، هلن نه تنها تابلوی نوشتن نابینایان را تغییر داد بلکه ماشیننویسی را با ماشین تحریرهای معمولی آموخت و در آن مهارت کافی کسب کرد.
هنگامی که پس از اتمام مدرسه تصمیم گرفت به تحصیل ادامه دهد در باور کسی نمیگنجید که او بتواند از عهدهٔ چنین کاری برآید. دوستان نزدیکش او را از این کار باز میداشتند. اما هلن در آزمون ورودی کالج رادکلیف نامنویسی کرد. آزمون بین 29 ژوئن تا 3 ژولای 1897 برگزار شد. او دربین همهٔ داوطلبان نمرهٔ 233 گرفت این نمره تقریبا کل نمرهٔ آزمونهای کتبی رشتههای مورد انتخاب هلن یعنی دروس تاریخ آلمان، فرانسه، لاتین، انگلیسی و نیز رم و یونان بود. او با شرکت در آزمون، شخصیت، حافظه، اندیشه و نیروی استنتاج خود را کاملا به ثبوت رساند. رئیس کالج شخصا موارد امتحانی شفاهی را در دست او مینوشت. او به خاطر هلن زبان نابینایان را آموخته بود. هلن کمی قبل از اتمام وقت آزمون موفق شد نوشتههای رئیس کالج را بر کف دستش درک کند و حتی توانست اشتباهات خود را تصحیح کند. او از عهدهٔ امتحانات در همهٔ رشتهها برآمد و در آلمانی و انگلیسی نمرهٔ «ممتاز» آورد.
پس از امتحان سالهای سال توانست با شوق به زندگی ادامه دهد. با خواهش بسیاری از دوستانش پیشرفتهای خود را در کتابی نوشت. این نوشتهها با تصوری که آمریکاییها از کودکان استثنایی خود داشتند متفاوت بود و هماهنگی نداشت.
هلن به خاطر امرار معاش هر روز همراه آن سولیوان به تئاتر وارویل میرفت و با اشتیاق صحنههایی از زندگی خود را بازی میکرد و از این کار هیچ ابایی نداشت. هموطنانش از اینکه او بدون نگرانی هزینهٔ مخارج زندگی، به تحصیل ادامه دهد، خوشحال میشدند و به همین دلیل برای دیدن این نمایشها هجوم میآورند.
هلن کلر اشتباه نکرده بود. او حس کرد که مسئولیت کامل امرار معاش با اوست. خانواده بیش از این نمیتوانست مخارج هلن و سولیوان را بر عهده گیرد. او افتخار میکرد که به تنهایی قادر به کار کردن است و از کارش درآمد کافی دارد. هلن وقتی که در سال 1923 عضو بنیاد آمریکایی نابینایان شد، تکلیف واقعی زندگی خود را دریافت. ابتدا با آن سولیوان و بعدها با منشی خود «پولی تامسون» در جهت کسب اعتبار بنیاد تلاش کرد. و به خواست دولتهای مختلف، تربیت نابینایان آمریکا، اروپا و بیشتر کشورهای آسیای شرقی را به عهده گرفت. او کوشید با تجارت، دانش و مشورتهای عملی خود به دولتها کمک کند تا نابینایان و دیگر معلولین را به خوبی تربیت کرده یا به یک زندگی معمولی بازگردانند.
«هلن کلر» و «آن سولیوان» تا زمان مرگ با هم زندگی کردند. هر دو زن واقعا نابغه بودند. آنها اگرچه از نظر شخصیتی متفاوت بودند اما در شیوهٔ آرمانی مکمّل هم بودند. هلن از اینکه هم عصرانش نسبت به استقلال کاری او دچار تردید بودند و در آثار خود افکار او را به آن سولیوان نسبت میدادند، بسیار آزرده خاطر میشد. حتی دوستان خوب او گمان میکردند هلن کلر به دوست خود و معلم سابقش آن سولیوان وابسته است و این امر را مبالغهآمیز جلوه میدادند.
هدف همیشگی آن سولیوان مستقل ساختن هلن، رهایی او از این معلولیت شدید و استقلال او حتی از خود «آن» بود.
هنگامی که در سال 1936 «آن» دچار بیماری سختی شد، دوستانش بر آن شدند تا برای بهبود او هر کاری که لازم بود بکنند. چرا که گمان میکردند هلن بدون او نمیتواند زندگی کند. آن سولیوان خود به این گمانها چنین پاسخ گفته است: «اگر این امر حقیقت داشته باشد، به این مفهوم است که من از عهدهٔ کارم بر نیامده و شکست خوردهام.»