معرفی کتاب «سرزمین نابینایان»، رمانی از اچ. جی. ولز

«هِربرت جورج وِلز» Herbert George Wells نویسنده و ادیب انگلیسی در تاریخ 21 سپتامبر سال 1866 در شهر کنت به دنیا آمد. او در کودکی به دلیل آسیب جسمانی ساعتها به مطالعهی کتاب مشغول بود به همین دلیل به نویسندگی علاقه پیدا کرد. او به دلیل شرایط اقتصادی نامناسب خانواده از نوجوانی به کار سخت مشغول شد و بیش از ده ساعت روزانه کار میکرد. او استعدادش در نوشتن را پرورش داد و به نوشتن داستانهای علمی و تخیلی مشغول شد. او رمان «مرد نامرئی» را در سال 1897 منتشر کرد که بسیار موردتوجهی علاقهمندان و صاحبنظران قرار گرفت. براساس این داستان تا امروز پنج فیلم سینمایی و مجموعه تلویزیونی ساخته شده است.
«هِربرت جورج وِلز» در سال 1898 داستان «جنگ دنیاها» را به چاپ رساند که دربارهی هجوم موجودات بیگانه از مریخ به زمین است. این نویسنده پس از این اثر نوشتن را بهطورجدی دنبال کرد و چندین اثر داستانی و غیرداستانی دیگر ازجمله «چرخهای بخت»، «جزیره دکتر مورو» و «جنگ و آینده» نوشت. «اچ. جی. ولز» یکی از معدود نویسندگانی است که در اوایل قرن بیستم به نوشتن داستانهای تاریخی روی آورد. او با ذهن خوشذوق و قلم توانایش داستانهای منحصربهفردی نوشت که تا امروز موردتوجه قرار گرفتهاند. «جنگ دنیاها» و «مرد نامرئی» ازجمله آثار این نویسنده هستند که به فارسی ترجمه شدهاند و نسخهی الکترونیک آنها هم در سایت و اپلیکیشن فیدیبو برای خرید و دانلود موجود است.
رمان «سرزمین نابینایان» را هربرت جورج ولز در سال ۱۹۰۴ میلادی تحت عنوان «The Country of the Blind» نوشت.
نویسنده در این داستان، ماجرای دهکدهای دورافتاده را نقل میکند که در میان کوهها قرار گرفته و مردم آن سالهاست با خارج رابطهای ندارند. تمام مردم این دهکده به مرور زمان کور شدهاند و نسلهای جدید آن چیزی از بینایی نمیدانند.
ماجرای کتاب از جایی آغاز میشود که یک کوهنورد راه خود را گم میکند و به شکل اتفاقی به این دهکده میرسد. وی تلاش میکند بینایی را برای مردم این دهکده تشریح کند، اما آنها درکی از این حس انسانی ندارند.
کتاب سرزمین نابینایان
نویسنده : اچ. جی. ولز
مترجم : نرگس جلالتی
انتشارات کتابسرای تندیس
۸۳ صفحه
سیصد مایل یا کمی بیشتر از چیمبوراسو و یک صد مایل دورتر از کوههای برفیکوتوپاکسی، در دور افتادهترین قسمتهای سلسله جبال اکوادور، درهٔ اسرارآمیزی به نام سرزمین نابینایان قرار داشت که ارتباطش با دنیای خارج قطع شده بود. سالها قبل دره دور از دسترس همگان قرار داشت زیرا کسی که میخواست به آن جا برود میبایست از تنگههای وحشتناک و گذرگاهی یخی عبور میکرد تا به مراتع مسطح یک دستی میرسید.
در واقع در آن طرف گروهی پرویی دورگه سکونت داشتند که از دست استبداد و حرص و طمع حاکمی، اسپانیایی به آن جا گریخته بودند. مدت هفده روز، شب هنگام در کیتو، طغیان عظیم میندوبامبا سبب میشد که آب یاکواچی(۴) متلاطم شود و تمام ماهیهای مرده تا گوایاکویل روی آب شناور باشند. همه جا در امتداد سراشیبیهای اقیانوس رانش زمین اتفاق افتاد، ناگهان یخها ذوب شد و سیلاب به راه افتاد و کل دامنهٔ فرسودهٔ آرائوکا بر اثر توفان و سیلاب لغزید و ریزش کرد. به این ترتیب ارتباط سرزمین نابینایان برای همیشه با دنیای خارج قطع شد و حتی ردپای آدمها هم قابل ردیابی نبود. زمانی که به خاطر وحشت و ترس آشفتگی دنیا را فراگرفت، یکی از همین مهاجرین خطر کرد و خودش را به آن طرف تنگهها رساند. همسر، فرزندش و همهٔ دوستان و مال و اموالش را به دست فراموشی سپرد، دنیای خارج را پشت سر گذاشت و زندگی جدیدی را در دنیایی پستتر شروع کرد. زندگیاش با بیماری آغاز شد، نابینایی غافلگیرش کرد، و انگار محض مجازات جان داد. اما داستان و افسانهای را به وجود آورد که از بلندای سلسله جبال کوردیاس تا به امروز دهان به دهان گشته است.
او دربارهٔ دلیل خطر کردنش و بازگشت از آن پناهگاه چنین گفته است: اولین بار سوار بر یک لاما با درد و رنجهای بسیار در حالی که کودکی بیش نبود، از آن جا بیرون آمد. میگفت دره تجسم تمامی آرزوهای قلبیاش است. آب شیرین، مراتع، آب و هوای خوب، زمینهای حاصل خیز و قهوهای رنگش با بوتههای درهم و برهم که میوههای لذیذی حاصل آن بود، در یک طرف انبوهی از درختان کاج قرار داشت. این درختان جلوی بهمنهای عظیم را مسدود میکردند. از بالا، در سه جهت، پرتگاههای صخرهای به رنگ سبز تیره و پوشیده از یخ به چشم میآمد. از این یخچالهای طبیعی هیچ نهری سرازیر نمیشد اما از سراشیبیهای دورتر جویبارهای کوچکی راه میافتاد و هرازگاهی تودههای عظیم یخ به طرف دره هجوم میآوردند. در دره نه باران میبارید و نه برف، اما در بهار مراتع سبز و حاصل خیزی به دست میآمد و سرتاسر دره به همین شکل آبیاری میشد.
در حقیقت مهاجرین در وضعیت خوبی به سر میبردند. چهارپایانشان هم وضعیت مناسبی داشتند و به خوبی زاد و ولد میکردند، تنها یک چیز شادی آنها را بر هم میزد. بیماری عجیبی که همه را غافلگیر کرد، هم تمامی بچههایی که به دنیا میآمدند دچارش بودند و هم بزرگ ترها، این بیماری نابینایی بود. هیچ طلسم و پادزهری بلای نابینایی را از بین نمیبرد زیرا دوباره در تنگه ظاهر میشد. در آن روزها هیچ کس به منشاء و چگونگی انتقال آن نمیاندیشید، اما او فکر میکرد زمانی که وارد دره شدند تلاشی برای برپا داشتن پرستشگاه و کشیش به خرج ندادند و همین سهل انگاری آنها را به این بیماری دچار کرد. میخواست پرستش گاهی زیبا و آبرومند در دره ساخته شود؛ او به دنبال تأثیر ایمان و کارهای خیر بود. همواره با خود شمشی از نقرهٔ محلی داشت که توجهی به آن نشان نمیداد.
عقیده داشت که در دره کسی نباید دروغ بگوید. به این ترتیب همگی تصمیم گرفتند که تمامی پول و زیورآلاتشان را روی هم بگذارند و در این راه خرج کنند زیرا در آن جا هیچ نیازی به پول و جواهر نداشتند. او میگفت به خاطر مقابله با بیماریشان باید کارهای خیر انجام دهند. به خوبی میتوانم این مرد جوان کوه نشین را با چشمان کم سو، صورت آفتاب سوخته و لاغر و نگران تصور کنم که لبهٔ کلاهش را محکم گرفته مردی که به زندگی در چنین دنیایی عادت نداشت. او از دره خارج شد تا بتواند راه درمانی برای این بیماری بیابد اما نتوانست و داستان دره را برای کشیش تعریف کرد. این داستان از زبان همان کشیش دلسوز با چشمانی تیزبین روایت شده است. حتی در حال حاضر هم میبینماش که به دنبال یافتن راه چارهای مطمئن و آمیخته به اصول مذهبی برای مقابله با این مشکل می گردد. از دره گذشت یک بار دیگر خود را برای مواجهه با خطرهای پیش رویش آماده میکرد. اما بقیهٔ داستان از بدحادثه از بین رفت، جز این که بعد از گذشت چند سال از مرگ وحشتناک او اطلاع دارم. افسانهٔ بدبختی و بیماری و مبارزهٔ آدمهای نابینای آن سرزمین به همه جا رسید و تا به امروز همچنان شنیده میشود.
در میان این جمعیت کوچک دور افتاده از دنیا و فراموش شدهٔ ساکن دره، بیماری مسیر خود را ادامه میداد و قربانی میگرفت. سالخوردهها کم بینا میشدند و توان بینایی جوانان کاهش مییافت ولی بچههایی که به دنیا میآمدند اصلا نمیتوانستند چیزی را ببینند. زندگی در حاشیهٔ سرچشمههای برفی از یاد دنیا رفته، راحت بود، در آن جا نه درخت و نه بوتهٔ خاردار و نه حشرات موذی وجود داشت و نه هیچ چهارپایی که بتواند آنها را از دست زاد و ولد لاماها نجات دهد. مردم برای استراحت و خواب خود مجبور بودند به زحمت تخت خوابهای خود را که به خاطر آب رودخانه کوچک شده بودند پیدا کنند. آنها به ندرت متوجه مرگ و میر آشنایان و همین طور کم بیناییشان میشدند. جوان ترهای نابینا را به این طرف و آن طرف میبردند تا خیلی خوب تمامی دره را بشناسند، و در نهایت زمانی که میمردند باز هم زندگی در بین آنها ادامه پیدا میکرد. حتی توانستند خودشان را با نابینایی و مهار آتش سازگار کنند، تا جایی که با دقت اجاقهای سنگی درست کردند.
در ابتدا از نژادی ساده، بیسواد بودند که تا حدودی با تمدن اسپانیایی آشنایی داشتند، اما آداب و رسوم و هنرهای پرو باستان و حکمت و فلسفه را نیز با خود داشتند که نسل به نسل ادامه داشت. آنها خیلی چیزها را از یاد بردند، و در عوض خیلی چیزها را اختراع کردند. آداب و رسوم دنیای بزرگتری که از آن آمده بودند به افسانه تبدیل شد. با وجود نابینایی در همه چیز توانایی و قدرت فوق العادهای پیدا کردند و حالا شانس تولد و وراثت به کسی میرسید که ذهن خلاقی داشت و میتوانست به خوبی حرف بزند و دیگران را ترغیب کند و همین طور به نفر بعدی منتقل کند. دو سال گذشت، رفتارهای گذشتهشان را کنار گذاشتند؛ جامعهٔ کوچکشان از نظر جمعیت، درک و فهم، برخورد و مناسبتهای اجتماعی و رفع مشکلات مالی که به وجود میآمد روز به روز بهتر میشد. نسلی به دنبال نسلی دیگر پا میگرفت. تا روزی که بچهای متولد شد از نسل پانزدهم همان مردی که با شمش نقرهای وارد دره شد و سپس رفت و هرگز برنگشت.
در همان زمان فرصتی پیش آمد تا مردی از دنیای خارج وارد این اجتماع شود. و این داستان همان مرد است.
کوهنوردی از شهری نزدیک کیتو، کسی که از دریاها گذشته و تمام دنیا را دیده بود، خوانندهٔ نسخهٔ اصلی کتابها، و فردی شجاع و باهوش. مردی انگلیسی در یک مهمانی او را استخدام کرد تا به اکوادور برود و به بالای کوه صعود کند و جایگزین یکی از سه راهنمای سوئیسی شود که بر اثر بیماری مرده بود. مرد از این کوه به آن کوه صعود کرد و پس از تلاش و کوشش بسیار به پاراسکوتوپتل مترهون از سلسله جبال آند رسید، جایی که دنیای خارج را گم کرد و بالاخره به آن گروه ملحق شد. داستان این حادثه دوازده بار نوشته شد که روایت جلودار از همه بهتر است. او گفت چه مشکلاتی را پشت سر گذاشته، از راههای صعب العبور مرتفع و عمیقترین پرتگاهها گذر کرده و این که چگونه یک شب پناهگاهی را در میان برف و بین صخرهای کوچک برپا کرده و نیروی عجیبی باعث شد که متوجه شوند نونس از آنها جدا شده است. آنها فریاد میکشیدند ولی جوابی نیامد. فریاد میکشیدند و سوت میزدند و پس از آن باقی شب را همان جا ماندند.
صبح هنگام رد پای او را پیدا کردند. به نظر غیرممکن میآمد که توانسته باشد درخواست کمک کند. او به طرف قسمت شرقی ناشناختهٔ کوه، سرخورده بود، آن پایین به سراشیبی تندی برخورد کرده و از میان انبوهی برف گذشته بود. ردپایش یک راست به طرف لبهٔ پرتگاهی ترسناک میرفت که آن طرفش همه چیز پنهان شده بود.
در پایینترین نقطهٔ مه آلود و گرفتهٔ دامنه، توانستند درختانی را ببینند که از میان شکافی بیرونزده بود، و همان جا دره مسدود میشد – سرزمین گمشدهٔ نابینایان. اما آنها نمیدانستند که آن جا سرزمین گمشدهٔ نابینایان است. از هیچ راهی از طرف دیگر شکاف هم نمیشد، نشانهای از دره را تشخیص داد، این فاجعه آنها را عصبی کرد و به این ترتیب دست از سعی و تلاش برداشتند، جلودار پیش از هر چیز گفته بود که باید در این شرایط شجاع باشند. امروزه هنوز قلهٔ پاراسکوپتل فتح نشده و پناهگاه جلودار هم در میان برفها از بین رفته است.
مردی که توانست زنده بماند. در انتهای سراشیبی توانست هزاران ردپا را پیدا کند و از میان انبوهی برف سراشیبی پایین بیاید که حتی تندتر از شیبهای سربالایی بود. در آن پایین، سرش گیج رفت و بیهوش شد و افتاد بیآن که استخوان بدنش بشکند. سپس به آرامی از سراشیبی پایین آمد و روی زمین دراز کشید و خودش را درون انبوهی پارچهٔ نرم و سفید پیچید که به همراه داشت و همان باعث نجاتش شد.
او دچار توهم شده بود که بیمار است و در رختخواب خوابیده، اما به خاطر هوش و ذکاوت کوهنوردیاش توانست موقعیت را تشخیص دهد، و سپس در آرامش به استراحت پرداخت، تا این که ستارگان بیرون آمدند. مرد در فضای باز، دمر خوابیده بود و از جایی که در آن قرار داشت و این که چه اتفاقی برایش افتاده در شگفت بود. با نگرانی دنبال دست و پاهایش میگشت که دریافت چند تا از دکمههایش ناپدید شده و کتاش هم دور سرش پیچیده شده است. چاقوی داخل جیباش و همچنین کلاهش را که زیر چانهاش بسته بود پیدا نمیکرد. به یاد آورد که در جستجوی سنگهایی بوده تا بتواند دیوار پناهگاهش را بسازد، اما حتی کلنگش را هم گم کرده بود.
تصمیم گرفت پایین بیاید و به دنبال چیزی که دیده بود بگردد. نور رنگ پریدهٔ ماه و همچنین پرش فوق العادهاش بیش از حد اغراق آمیز مینمود. برای مدتی دراز کشید و مات و مبهوت به پرتگاه بلند بالای سرش خیره شد. موج تاریکی لحظه به لحظه از بین میرفت. چیزی زیبا، مرموز و خیالی در فضا نگهاش داشته بود که بعد هق هق گریه و خنده به او هجوم آورد…
بعد از گذشت زمانی طولانی متوجه شد که نزدیک لبهٔ پایین کوه قرار گرفته است. پایین پایین، نور مهتاب سراشیبی قابل عبوری را نشان میداد، در ابتدا همه جا تاریک بود اما بعد صخرهای پوشیده از چمن ظاهر شد. تلاش می کرد تا راه برود ولی با وجود درد وحشتناک پاهایش و انبوه برف به زحمت میتوانست گام بردارد. بالاخره به طرف پایین رفت تا این که خودش را روی چمنها دید. خوابیدن در آن جا خیلی بهتر از خوابیدن کنارتخته سنگ بود، از فلاسک جرعهای نوشید و بلافاصله خوابید…
با صدای پرندگان که روی درختان آن پایین آواز میخواندند بیدار شد. به محض این که نشست متوجه شد که روی قلهٔ کوچک پایین پرتگاهی عمیق قرار گرفته که به خاطر چکههای برفهای آب شده شیاردار شده است. در مقابل او دیوار صخرهای دیگری سر برافراشته به طرف آسمان قرار داشت.
تنگهٔ بین دو پرتگاه از شرق به غرب کشیده شده و روشن از نور صبحگاهی بود و کوهی که به طرف غرب ریزش کرده و راه تنگه را میبست. به نظر میرسید که پایین محل قرار گرفتناش پرتگاهی شیب داراست. پشت برفها داخل آبکند، یک ردیف شکاف به شکل دودکش سنگی پیدا کرد که از چکههای برفهای آب شده درست شده بود که فقط آدمی مستأصل میتوانست برای یافتن آن ریسک کند. آن محل را خیلی راحتتر از آن که تصور میشد پیدا کرد و در نهایت به قلهای مخروبه رسید و پس از آن از صخرهای نه چندان سخت بالا رفت که به سراشیبی تند درختان منتهی میشد. توانست موقعیت را پیدا کند و بعد به طرف پشت تنگه چرخید و تنگه پدیدار شد که از بالا مراتع سرسبزش به چشم میخورد. در این میان مرد نگاهی به یک رشته کلبههای سنگی نه چندان امروزی انداخت. در آن لحظه از سفرش مجبور بود که چهار دست و پا از دیواری بالا برود، پس از مدتی تابش نور خورشید به تنگه متوقف شد، دیگر صدای آواز پرندگان به گوش نمیرسید و هوا هم برایش سرد و تاریک شد، اما دره با خانههایش همگی روشن بود. او مردی تیزبین بود و خودش را سریع به آن جا رساند و در بین صخرهها درخت سرخس ناشناختهای را دید که با شاخههای سبز و سختش شکافها را پوشانده است. برگی کند و جوید سپس متوجه شد که چه قدر مفید و به درد بخور است.
اواسط روز از دهانهٔ تنگه بیرون آمد و به طرف دشت و نور آفتاب حرکت کرد. خسته و تشنه زیر سایهٔ صخرهای نشست، قمقمهٔ آبش را از چشمهای پر کرد و نوشید، قبل از رفتن به طرف خانهها مدتی همان جا به استراحت پرداخت.
آدمهای دره چشمان عجیبی داشتند، و در حقیقت تمام دره به نظر عجیب میرسید. زمانی که بیشتر به اطراف توجه کرد، محیط به نظرش غریبه و نامأنوس آمد. قسمت بزرگی از دشت را مراتع سرسبز و همین طور گلهای بسیار زیبایی میپوشاند که نشان میداد با دقت و توجه زیادی آبیاری شدهاند، زمین بر اساس روشی منظم قطعه به قطعه محصول میداد. دور تا دور دره را دیواری احاطه کرده بود و کانال آبی که آب قطره قطره از آن به مراتع و گیاهان میرسید. در بخش بالایی سراشیبی گلهٔ لاماها میچریدند و ظاهرا آغل و چراگاه لاماها همان جا بود و همان جا اطراف خط مرزی دیوار به چرا مشغول میشدند. نهرهای آبیاری پیوسته با یک دیگر به طرف کانال اصلی در مرکز دره جریان مییافت و دیواری بلند از هر طرف این آب را محصور میکرد. در مکان دور افتادهای مثل این جا دیدن چنین کیفیت فوق العادهٔ بینظیری شگفتانگیز مینمود. کیفیتی بسیار توسعه یافته، با جادههایی فرش شده با سنگهای سیاه و سفید و همچنین جدول کوچکی در هر طرف که بسیار منظم به این طرف و آن طرف کشیده شده بود. خانهها روی خط ممتد در هر طرف خیابان قرار داشتند و در هر سمت ساختمانها با نمای رنگارنگ بدون پنجرهشان دری سوراخ سوراخ دیده میشد. ساختمانها رنگارنگ بود اما بسیار بینظم. نمای ساختمانها با نوعی گچ که گاهی اوقات خاکستری، گاهی خاکی، یا خاکستری مایل به آبی و گاهی هم قهوهای تیره اندود شده بود، نشان دهندهٔ طبیعی بودن گچ؛ و همین باعث میشد که خیلی زود کلمهٔ نابینا به ذهن هر انسان کنجکاوی خطور کند. او با خود فکر کرد، کسی که این کار را کرده حتما باید بیناییاش از یک خفاش هم کمتر باشد.
سپس از سراشیبی تندی پایین آمد و به طرف دیوار و کانالی رفت که اطراف دره جریان داشت، نزدیک جایی که آب سر ریز میکرد و در اعماق تنگه به شکل آبشاری باریک و لرزان نمایان میشد. چند زن و مرد را دید که روی کپههای علف استراحت میکردند گویی برای خواب بعدازظهر به قسمتی دورتر از مراتع میرفتند، نزدیک دهکده چندتایی بچه دراز کشیده بودند و بعد کمی نزدیکتر در طول باریکه راهی سه مرد سطلهایی را با خود حمل میکردند. آنها از پشم و پوست لاماها، پارچه، لباس، چکمه و کیفهای چرمی ساخته و کلاههایی بر سر گذاشته بودند که لبههایش روی گوش را میپوشاند. آنها پشت سر همدیگر در یک صف و به آرامی راه میرفتند و هنگام راه رفتن مدام خمیازه میکشیدند، درست شبیه آدمهایی که در خواب راه میروند. در آن جا همه چیز به شکلی دلگرمکننده و خوب جریان داشت و مردم هم رفتار مناسبی داشتند. لحظهای مکث کرد و بعد از بالای صخرهای که ایستاده بود فریادی کشید که در سرتاسر دره منعکس شد. آن سه مرد ایستادند و سرشان را تکان دادند گویی اطراف را جستجو
می کردند. سرشان را به این طرف و آن طرف میچرخاندند، نونس سر و دستش را تکان میداد اما آنها ایما و اشارهٔ او را نمیدیدند و بعد هم مسیرشان را به طرف کوهها تغییر دادند و آنها هم در جواب فریاد کشیدند. نونس دوباره فریاد کشید، تا این که به یاد کلمهٔ «نابینا» افتاد و متوجه شد کهایما و اشاره بیفایده است.
گفت، «احمقها باید نابینا باشند.»
بالاخره بعد از چند بار فریاد کشیدن با خشم، از روی پلی عبور کرد که روی نهری قرار داشت، سپس از دروازهٔ داخل دیواره گذشت و تا به آنها رسید، دریافت که هر سه نابینا هستند و همین طور مطمئن شد که آن جا همان سرزمین نابینایان است که در افسانهها نقل شده. از خوشحالی بالا پرید، و حس خوبی از این ماجراجویی بزرگ به او دست داد. سه مرد در کنار هم ایستادند و بدون این که نگاهش کنند، گوشهایشان را به طرف او گرفتند و از روی صدای گامهای نا آشنایش او را شناسایی میکردند. آنها نزدیکتر به هم ایستادند درست شبیه آدمهایی که از چیزی ترسیده باشند، و تونس توانست پلک هاشان را ببیند که بسته و گود رفته بود، انگار کرهٔ داخل چشمهایشان عقب رفته باشد، و حالتی همراه با ترس در صورتشان دیده میشد…
سلام. چقدر ایده اش شبیه سریال SEE هست